Saturday, November 27, 2010

مرگ

استعاره ، باز کردن یک حفره در دایره ی تنگ ِ واژگان است. کلمات به درون  فضایی جدید از خلاء ریزش می کنند . وقتی واژگان پیرامون این فضای آرایش جدید می یابند ، آنجا خانه ی دیگری در زبان می شود و مفاهیم شکل می گیرند . ما در این فضای جدید اما خودساخته احساس راحتی می کنیم . این آسایش دوباره در خانه ای جدید ، همان شناخت است:توهم ِ گریز از یک رشته ی دلالت  به رشته دلالت های دیگر. استعاره ، قطار نوشتار را مانند عوض کردن ریل ،  به راهی دیگر می برد. اما در واقع این یک برون ریزی است ، یک میل است ، یک انحراف است و فقط همین لذت است که کسانی که توهم شناخت دارند آنرا دستیابی به حقیقت می پندارند. تداعی آزاد  نیز  در روان کاوی درست نقش  همین عوض کردن ریل قطار را ایفا می کند. از بیمار خواسته می شود که بگوید رویای او تداعی گر چه چیزی است. این درست مثل یک لحظه احساس رها شدن از دایره ی زبان است. اما این رهاشدگی ، این سرریز ، این تغییر ریل ، موقتی است و ما بار دیگر خود را داخل زبان می یابیم.


ما فضای یک خانه را نمی بینیم ، دیوارها را می بینیم ، فضای خانه احساس می شود ، فضا چیزی است که ما آنرا زیست می کنیم. ما نمی توانیم فضا را احساس کنیم مگر با دیوارها ، با افق ، با مرزهابندی ها . ما نمی توانیم سکوت بی مانند ابژه ها را بشکنیم تا از واقعیت خود سخن بگویند اما می توانیم آنها را با زبان خود احساس کنیم . همان طور که فضا را با دیوارها. اودیپ می خواهد از هزارتو بگذرد. وقتی از یک دو راهی یکی را انتخاب می کنی . از این پس محکوم هستی که با تردیدی همیشگی به راه خود ادامه دهی. شاید راهی که نرفته ای درست بوده است و تنها این راه نرفته بود که  تو را به فضای خالی و آزاد می رساند. جایی که بدون دیوارها در فضای کیهانی ابژه ها شناور می شوی. این همان مرگ است. بنابراین مرگ همیشه برای ما نوعی بیرون زدن از زبان است. و بنابراین بیرون زدن از اندیشه. بدون اینکه آگاهی داشته باشی وجود خود را احساس کنی: اینچیزی است که ما از ابژه ها انتظار داریم. زیستن بدون آگاهی ، احساس فضا بدون دیوار ، مفهوم رهایی که با پرواز پرندگان قیاس می شود ، از همین روست. این چیزی است که ما از مرگ خود انتظار داریم. تو از زبان خودت بیرون بپری و ناگهان خود را معلق  آنور آینه  بیابی.
اما تعلیق ، فقط دوراهی ها هستند ، تنها پرسش ها تو را معلق باقی می گذارند .پرسش ها یادگارهای زنانگی اند. بگذار لحظه ای را تصور کنیم که تو بر سر دو راهی می مانی  وتعلیق یک پرسش را احساس می کنی. لحظه ای که تو در مقابل مسئله ی مرگ باقی می مانی. زمانی که حفره آماده است تا تو را به قلمروی ناشناخته ببرد اما تو باقی می مانی. در فیلم ماتریکس قهرمان داستان در نهایت از طریق اعوجاج یک سطح آینه ای وارد یک حفره شده و به جهان واقعی پرتاب می شود. کل این فرآیند همان مردن وبیرون پرتاب شدن از زبان است از طریق حفره ی میل. اما ما هیچگاه واقعا از حفره های زبان به بیرون زبان پرتاب نمی شویم. ما فقط خود و زبان را از داخل زبان گسترش می دهیم.
پس در زبان هیچگاه حفره ای برای تعلیق ابدی وجود ندارد. اما زبان ، دو راهی ها یا بهتر بگوییم پرسش هایی برای انتخاب و جواب دادن دارد که ما در این پرسش ها به تعلیق و لذت آن می رسیم. این همان ندانستن در آغوش زنی است که قرار است جای فضای معلق ابدی زهدان مادر را بگیرد. و البته شاید هیچوقت ما را راضی نگاه ندارد. اما من می خواهم حرفهای خیلی مهمتری بزنم : پرسش چیست ؟ دست بردارید از عامیانه فکر کردن . مسئله ی اصلی خود ماهیت  و هستی پرسش است و نه پاسخ دادن به آن. سقراط در مکالمه ی فایدو هم بر سر دو راهی می ماند. دو راهی میان فنا و بقای بعد از مرگ . این را می توان یک عقده ی سقراطی خواند: میل به بیرون زدن از زبان و فرار از تعلیق زنانه ی پرسش. مرگ را تبدیل به پایان یک مکالمه کردن. گویی فلسفیدن می تواند سکوی پرش از زبان به بیرون باشد.
پرسش زن است ، یک لحظه تغییر ریل ، یک لحظه غافلگیری قطار اندیشه و نوشتار . یک تعلیق در سر دو راهی. یک ماندگاری بی پایان در جلوی آینه بدون آنکه واقعا حفره ای در داخل آینه ایجاد شود.

No comments:

Post a Comment