Sunday, July 10, 2011

راهی از میان سردرگمی ها



تحلیلی بر روش مبارزه ی فعالین کمونیستی

این مقاله برای فعالین کمونیستی نوشته می شود که، در خارج یا داخل کشور ، متشکل یا غیرمتشکل ،  در راستای ایدئولوژی طبقه ی کارگر قصد فعالیت و مبارزه را دارند. مبارزه یک پروسه است و می بایست که در هر لحظه ی این پروسه ، در مقابل پرسش "چه باید کرد؟" ، پاسخ هایی صریح ، مشخص و عملی داشته باشیم . مهم است که استراتژی ما ضمن اینکه از تئوری مارکسیسم لنینیسم برمی خیزد از هر گونه ابهام ، خوش خیالی یا ایده های ناممکن به دور باشد. پاسخ به این پرسش می بایست مستقیما به یک تقسیم کار مشخص میان مبارزین تبدیل شود بی آنکه دوباره مات و مبهوت از خود بپرسند خوب چگونه این ها را عملی کنیم.
اما ابتدا نگاهی به شرایط کنونی بیندازیم :
 شرایط سیاسی و عینی خود از ابهام و بن بست ظاهری برخوردار است. یگانه امید ِ اپوزوسیون بورژوازی یعنی جنبش سبز به سبب تضادهای درونی خود به بن بست رسیده است. از پیش مسلم بود که بدنه ای از توده ها که به هدف سرنگونی خود را با این جنبش پیوند زدند ، در نهایت به سبب سازشکاری و انگیزه های ضدانقلابی رهبری اصلاح طلب دچار ریزش و سرخوردگی خواهند شد. رهبران اصلاح طلب هم وقتی سوخت حمایت توده ای خود را تمام شده دیدند، به مانند  اپوزسیون راست گرای پیشین ، چاره را در این دیدند که به آغوش آمریکا و اتحادیه ی اروپا پناه ببرند تا به عنوان آلترناتیوهای بالقوه ی حکومت بعدی منتظر سقوط احتمالی رژیم در آینده باقی بمانند.  باز هم مسلم است که وقتی یک جنبش توده ای به خاطر تضاد درونی اش ، بی ریشگی و عدم برنامه ی انقلابی ، دچار شکست شود ، دورانی از سرخوردگی  و یاس و ناامیدی آغاز خواهد شد و رژیم نیز سرکوب خود را با اعتماد به نفس بهتری ادامه خواهد داد.
توده ی مردم در مقطعی می بایست راه خود را از اصلاح طلبان جدا کرده و به سمت نیروهای انقلابی سمپاتی پیدا می کردند. ولی دقیقا خلاء در همین عدم سازمان یافتگی و بی ریشگی احزاب چپ گرا بوده است. (البته اگر از دنباله روی خائنانه ی بسیاری از آنها از اصلاح طلبان چشم بپوشیم.) اپوزسیون ، چپ یا راست ، دچار یک معضل بزرگ است. این احزاب و دسته جات به جای سازماندهی مردم و تاثیرگذاری واقعی ، انتظار انقلابی قریب الوقوع را می کشند و آنرا مداوما به فعالین خود وعده می دهند . پس آنگاه تمام تلاش آنها در این است که فقط برای حزب خود تبلیغات کنند تا بعد از سرنگونی احتمالی جمهوری اسلامی ، بتوانند سهمی در قدرت داشته باشند. پس در واقع هیچ اعتقاد عملی به اتحاد طبقه ی کارگر وجود ندارد.نتیجه این می شود که تبلیغات توخالی حزبی جای سازماندهی واقعی فعالین کمونیست را می گیرد و در نهایت فضای سیاسی به مانند همان روش مبارزاتی مسخره ی رهبران سبز ، مملو از نمایش ، هوچی گری و جوسازی خواهد شد. این فضای مسموم با رقابت های بیهوده و شعارهای توخالی ، فعالین کمونیستی را تنها دچار سرخوردگی و یاس خواهد کرد.
البته که سازماندهی نیروها  و پذیرش مخاطراتش کار بسیار دشواری است و تشکیل حتی یک محفل بیست نفره هم سالها می تواند به طول انجامد. پس این فعالین سیاسی چپ گرای ما ترجیح می دهند در این خواب خرگوشی فرو روند و به خود بگویند : مردم روزی به خیابان ها خواهند ریخت ، رژیم را سرنگون خواهند کرد و آنگاه برای گرفتن قدرت به سمت ایران شیرجه خواهیم رفت.حوادث بعد از انتخابات ، نادرستی این ایده ی آنارشیستی و خوش خیالانه ی  شورش مردمی را نشان داد. مردم قیام کردند ، دست اپوزسیون چپ خالی بود ،علی رغم این همه تبلیغات کسی به آنها نگاه هم نکرد و خون مردم تنها خرج نمایش و سهم خواهی اصلاح طلبان مرتجع شد. اگر کسی هنوز این درس لنینیستی را نگرفته باشد که قیام و شورش بدون آگاهی و سازمان یافتگی هیچ ثمری نخواهد داشت ، هیچ چیز دیگری هم در آینده نخواهد آموخت.

اما اکنون چه باید کرد؟  
روش مارکسیستی ، استنتاج تاکتیک و استراتژی برای شرایط عینی از اصول کلی و نظری است.
1. مارکسیسم بدون آگاهی خواهان هیچ تغییری نیست. انقلاب طبقه ی کارگر برخلاف انقلاب طبقات دیگر در گذشته، با آگاهی کامل از نبرد طبقاتی اش میسر است.
2. در درجه ی اول نمود این آگاهی طبقاتی ، چیزی جز اتحاد طبقه ی کارگر و نمود ِ اتحاد طبقه ی کارگر چیزی جز تشکیلات نیست. این اصل هم برای تشکیلات صنفی صادق است و هم برای تشکیلات سیاسی.
3.  طبقه ی کارگر یک مبارزه ی تاریخی را با بورژوازی آغاز کرده است یعنی این مبارزه را همواره می بایست به صورت یک فرآیند تاریخی درک کرد. بنابراین تشکل یابی طبقه ی کارگر نیز یک پروسه ی تدریجی است و می بایست مرحله به مرحله و با رعایت اصول و نظم پیش رفت. در هر مرحله ، طبقه ی کارگر به آگاهی و انسجام و پختگی لازم دست می یازد. هیچ نوع حرکت ناگهانی مانند قیام یا شورش ، نمی تواند این مسیر را کوتاه کند.
4. از بند دوم و سوم براحتی درمی یابیم که ما می بایست تشکیلات را مرحله بندی کنیم و برای آن یک فرآیند تکاملی قائل شویم. در هر مرحله باید دید که طبقه ی کارگر در چه سطحی از آگاهی قرار دارد . برای مثال زمانی که طبقه ی کارگر به درک لازم برای فعالیت سیاسی و تحزب نرسیده است ، شما نمی توانید با تشکیل و اعلام یک حزب ، آنها را وارد یک مبارزه ی سیاسی کنید. توده ها به این فراخوان پاسخی نخواهند داد.
 ما می توانیم فرآیند تشکل یابی طبقه ی کارگر را به دو مرحله ی اصلی تقسیم کنیم. در مبارزه ی صنفی ، تشکیلات در وهله ی اول سندیکاها و محافل کوچک کارگری در هر کارخانه هستند و در مبارزه ی سیاسی ، تشکیلات هنوز مجموعه ای از مبارزین کمونیست و انقلابی هستند.  تنها در مرحله ی بعدی است که این تشکیلات صنفی و کمونیستی به احزاب بزرگ توده ای تبدیل می شوند و بدین ترتیب طبقه ی کارگر ابزار لازم برای کنش انقلابی را فراهم می آورد. همچنین مهم است که نباید فعالیت صنفی را به عنوان سندیکالیسم و فعالین محافل کمونیستی را به عنوان فعالیت روشنفکران مرخص کنیم. این عناوین به معنای کوته نگری و عدم تفکیک مفاهیم است.
عدم تمیز میان این دو مرحله از مبارزه بی نهایت مهم است. از یک سندیکای کارگری که در مرحله ی بدوی خود قرار دارد نباید انتظار داشت که نقش یک حزب انقلابی را ایفا کند و یا از یک تشکل کوچک کمونیستی نباید خواست که خود را قربانی کنند تا تنها به الگوها و قهرمانان طبقه ی خود تبدیل شوند. نادرستی این دیدگاه های تنگ نظر که هیچ درکی از مبارزه به عنوان یک پروسه ی تاریخی ندارند ، هم برحسب تحلیل مسلم است و هم برحسب تجربه.
ما در کدام مرحله قرار داریم ؟ اندکی واقع بینی به ما خواهد گفت که طبقه ی کارگر هنوز تشکل های صنفی و کمونیستی خود را تشکیل نداده است. پس اینجا به این سئوال می رسیم که چگونه باید تشکل ها و محافل کمونیستی را سازماندهی کنیم؟ ( بحث تشکل های صنفی را در اینجا مطرح نمی کنیم)
هرکسی که به مبارزه ی طبقه ی کارگر متعهد است ، اکنون باید هم خود را مصروف پاسخ به این سئوال کند. وقتی می پرسیم چگونه ....، به واقع از سبک کار صحبت به میان آورده ایم. سه نوع سبک کار مورد تصور است :
1. سبک کار علنی
2. سبک کار علنی و مخفی
3. سبک کار مخفی
منظور از سبک کار علنی ، این نیست که هیچ چیز مخفیانه ای وجود ندارد بلکه مراد این است که در سبک کار علنی ، فعالین با اسم واقعی خود فعالیت و مبارزه می کنند. مطمئنا با فعالیت علنی ، دست شما برای آژیتاسیون ،عضوگیری وسازماندهی و ... بازتر است. در شرایط سیاسی اروپای امروز ، شاید بتوان این را به عنوان بهترین سبک کار پذیرفت. اما در مورد رژیم های استبدادی که اصولا آزادی تحزب را به رسمیت نمی شناسند ، انتخاب این سبک کار ممکن نیست.
روش دوم مبهم به نظر می رسد اما در واقع بدین معناست که فعالین کمونیست ، می توانند از یک پوشش برای فعالیت خود استفاده کنند. به عبارت دیگر ، آنها می توانند در قالب سازمانهای قانونی ، مانند سازمان های غیردولتی ، نشریات و تشکل های دانشجویی و کشوری یا حتی سخنرانی ها و کلاس های درس و غیره ، فعالیت کنند اما در پنهان از این امکانات به عنوان ظرفی برای عضوگیری  و فعالیت اصلی کمونیستی خود بهره ببرند. بنابراین آنها اگرچه با اسم واقعی خود فعالیت می کنند، اما با اسم واقعی خود فعالیت کمونیستی نمی کنند.
معقول است که در صورت وجود چنین امکانات و پوشش هایی از سبک کار ترکیبی استفاده شود اما باید محتاط بود چرا که همین پوشش ها می توانند نقشی واژگون را ایفا کنند و در واقع به ابزاری برای شناسایی مبارزین توسط نیروهای اطلاعاتی تبدیل شوند.
انتخاب ما برای تشکیلات کمونیستی ، انتخابی میان روش دوم و سوم خواهد بود. در اینجا باید یک واقعیت عینی را قبول کنیم. در دوران اصلاحات ، نیروهای اصلاح طلب به فضای دانشگاه و مطبوعات برای تبلیغات  و تاسیس پایگاه های خود نیاز داشتند. بنابراین پوشش هایی مناسبی فراهم آمد تا از ترکیب کار علنی و مخفی بهره گرفت.( خصوصا این مسئله در مورد ظهور چپ رادیکال مشهود است. ما از فضای مصنوعا آزادی که اصلاح طلبان برای خودشان در نظر گرفته بودند برای تشکل یابی  خودمان  استفاده کردیم . هوشمندانه اما با یک تاریخ مصرف محدود) .اما در دوران کنونی هرگونه توهمی را باید دور انداخت. هر نوع پوششی توسط رژیم شناسایی و غیرقانونی اعلام شده و تمامی سازمان های غیردولتی و محافل علنی در زیر ذره بین اطلاعات جمهوری اسلامی قرار دارد.
بنابراین با انتخاب سبک کار ، ما یک قدم دیگر به پاسخ عینی به سئوال "چه باید کرد" نزدیکتر شده ایم : تشکیل حلقه ها و محافل مخفی کمونیستی. مخفی بودن این تشکل ها چیزی است که شرایط عینی و خفقان سیاسی به ما تحمیل کرده است چرا که همواره در انتخاب سبک کار باید متوجه بود که اولویت با سبک کار علنی و سپس ترکیبی است. اکنون باید بپرسیم که ویژگی های یک تشکل مخفی کمونیستی چه باید باشد؟
فعالیت مخفی به شدت مانع رشد ، عضوگیری و سازماندهی منسجم می شود. واقعیت این است که ممکن است انسانها با انگیزه های بسیار متفاوتی وارد یک سازمان و گروه اجتماعی شوند. اما این انگیزه ها، مانند شهرت و اعتبار ، گریز از تنهایی و ... برای یک تشکل مخفی بسیار کم است و اگر وجود داشته باشد به علت تعداد اندک گروه ، ضربه زننده است. بنابراین مهمترین چیزی که یک تشکل مخفی را می تواند به هم پیوسته نگاه دارد ، تئوری  و آگاهی است. تشکل مخفی اگر به اجبار اندک شمار است پس باید از کیفیت بالایی برخوردار باشد. اولین ارتباط مطمئن و سالم برای دعوت و تشکیل یک محفل کمونیستی ، مطالعه است. مطالعه و تئوری فرصت لازم برای آشنایی اعضای گروه را در اختیار یکدیگر قرار می دهد. دیگر ویژگی ها مانند ماجراجویی ، چپ روی  یا تشکیل حلقه های آنارشیستی و عیاشانه غیره ، جدیت لازم را از بین می برد و به سادگی تشکل را به یک محفل کوچک و بی اهمیت تقلیل می دهد . بنابراین مهم این است که در این تشکل ها هیچ کار دیگری به جز کار تئوریک وجود نداشته باشد. تئوری مارکسیستی باید یگانه چسب واقعی تشکل مخفی کمونیستی باشد.  
 دومین ویژگی تشکل مخفی کمونیستی ، وجود یک رهبر است. رهبریت یک گروه مخفی و کوچک بسیار سخت تر از یک سازمان بزرگ است چرا که او برای هدایت گروه مجبور است نه به ضوابط و مقررات بلکه به ویژگی های کیفی و شخصیتی خود متکی باشد. تشکل مخفی کمونیستی ، بدون رهبر و سرگروه ، هیچ ارزشی نخواهد داشت چون بدون رهبر امکان تکامل این تشکل های کوچک ، به یک تشکل بزرگتر و سازمان یافته ممکن نیست. ما باید خود را از تصورات واهی و دروغین بورژوازی و آنارشیستی خلاص کنیم که رهبری را تنها قدرت طلبی و فرادستی ترجمه می کند.
در مرحله ی بعد و با کمک همین رهبران هر محفل ، ارتباط میان آنها ممکن می شود. دو نوع ارتباط میان هسته ها ممکن است . اول ارتباط سازمانی و دوم ارتباط عقیدتی. اگر ارتباط میان این محافل ، سازمانی باشد در این صورت ما با یک تشکیلات خوشه ای مواجه خواهیم شد. اما در حالت دوم محافل می توانند مانند براده های آهن ربا که بدون ارتباط با یکدیگر موازی در جهت جریان مغناطیسی قرار می گیرند ، خود را با استراتژی ها همسو کنند. انتخاب میان این دو تنها به درک ویژگی های واقعی محافل و امکانات موجود بستگی دارد. در هر دو حالت ، فعالین کمونیستی خارج از کشور می توانند بهترین نقش را ایفا کنند. آنها می توانند بدون تماس فیزیکی محافل با یکدیگر ، نقش ارتباطی میان محافل را انجام دهند. اما در این شرایط کنونی ، آنها نباید انتظار داشته باشند که فعالین کمونیست ، به قالب و ابزارهای تبلیغاتی احزاب موجود تبدیل شوند. فعالین خارج از کشور ، در وهله ی اول می بایست نقش مثبت فکری خود را به اثبات برسانند.
آیا فعالین کمونیستی برای برداشتن چنین گامهای بزرگی آماده اند؟



Friday, July 1, 2011

آغاز فلسفه بخش پنجم



انواع قضاوت و وحدت آنها

با چنین آغازی از فلسفه ، دانسته ایم که شناخت ، قضاوت کردن است. تا وقتی در مورد موضوع شناخت مان قضاوتی نکنیم ، نمی توانیم بگوییم که شناختی حاصل کرده ایم. ممکن است هر کسی با این گفته موافقت کند اما شرط می بندم که اندک کسانی از آنان این حکم را رعایت می کنند. بنا به گفته ی ما ، اگر کسی برای ما داستانی نقل کند یا خبری بازگو کند ، شناختی حاصل نکرده ایم چرا که شناخت قضاوت است. می توانیم بگوییم که اطلاعاتی از یک موضوع بدست آورده ایم که در حکم همان ادراک است ، اما نمی توانیم بگوییم که شناختی حاصل کرده ایم. بنابراین ، شعر و  ادبیات نمی توانند شناخت محسوب شوند چرا که چیزی را تنها تصویر سازی یا بازنمایی می کنند و در حکم ادراک چیزها هستند و آنرا نمی توان به تنهایی شناخت دانست. و همین حکم در مورد تاریخ نیز مصداق دارد و نیز هر نوع اطلاعاتی که ما بوسیله ی ادراک خود بدست می آوریم. تمام این ها بدون قضاوت ، شناخت ما را تکمیل نمی کنند . اما چه چیزی ما را قادر به قضاوت و فهم درباره ی این نوع ادراکات می کند. پاسخ همان فلسفه است.فلسفه توانایی قضاوت را به انسان می بخشد و بدون فلسفه ، هیچ شناختی ممکن نیست. به عبارت دیگر هیچ علمی بدون فلسفه در پشت آن ، شناخت محسوب نمی شود.
پس براستی انبوه دانشمندان و ادبا و مورخینی که بویی از فلسفه نبرده اند ، این حکم بدیهی ما که شناخت قضاوت است را رعایت نمی کنند. بسیاری تصور می کنند که اگر ادراک ما و اطلاعات ما از امور ، دقیق و واضح باشد ، براحتی قادر به قضاوت خواهیم بود و نیازی نیست که فلسفه ، قضاوت را به ما بیاموزد و خود قضاوت را مورد مطالعه قرار دهیم. به این تصور باطل ، رئالیسم خام می گوییم. این نوع رئالیست ها تصور می کنند که آنچه ما ادراک می کنیم ، عینا همان چیزی است که در جهان خارج وجود دارد و بنابراین اگر چیزی زیبا باشد ، صحیح باشد ، مفید یا لذت بخش باشد براحتی با همان احساس و ادراک آن به دست می آید و نیازی به آموختن امر قضاوت نیست.
ما در جهانی زندگی می کنیم که تقریبا تمامی مردم از هر علم و صنف و دسته ای ، دانسته یا نادانسته به این رئالیسم خام و ساده باور ایمان دارند. در پس این ساده باوری ، منافعی نیز وجود دارد ، اگر مردم قضاوت صحیح را نیاموزند ، هر آنچه ادراک کنند را به عنوان واقعیت می پذیرند و تنها کافی است ظاهر امور را  زیبا ، خیر ، صحیح یا مفید جلوه دهند.
اما حتی در میان کسانی که به اهمیت قضاوت پی برده اند ،مشکل دیگری وجود دارد. اغلب آنان نمی دانند که قضاوت انواع دارد و باید میان انواع قضاوت تمیز دهند. بشریت در تشخیص انواع قضاوت از یکدیگر در جهل عمیقی به سر می برد ، چیزی که مفید است را به اشتباه زیبا تصور می کند ، آنچه صحیح است را به اشتباه حق  و مانند آن. ما در این بخش می خواهیم انواع قضاوت را بررسی و شالوده ی کل دانش بشری را برحسب انواع قضاوت تقسیم بندی کنیم.  
همچنین در عین حال باید موضوع شناخت را نیز تقسیم بندی کنیم و بدانیم که آیا به طبیعت ، ذهن یا جامعه تعلق دارد.  تا این دو تقسیم بندی صورت نگیرد امکان قضاوت و در نتیجه شناخت وجود ندارد.
1. ممکن است قضاوت ما درباره ی موضوع شناخت به صحت و سقم آن باز گردد. آیا آن چیز وجود دارد یا ندارد ، آیا فلان ویژگی را دارد یا ندارد. این نوع قضاوت کار علم است. علما و دانشمندان تنها درباره ی صحت  و سقم چیزها قضاوت می کنند.
2. ممکن است قضاوت ما نسبت به اعمال انسان و درستی یا نادرستی شان باشد. اینکه آیا آنها خیر محسوب می شوند یا شر. اینکه آیا به حق هستند یا ظالمانه. این نوع قضاوت حیطه ی اخلاق و حقوق را بوجود می آورد.
3. ممکن است قضاوت ما درباره ی زیبایی یا زشتی چیزها باشد ، آیا به نظم هستند یا آشفته . آیا ما آنها را زیبا می دانیم یا زشت. هنر محسوب می شوند یا کیچ. حیطه ی هنر (فرهنگ) از این منظر قضاوت می کند.
4. همچنین قضاوت می تواند فایده یا بی فایدگی چیزها را مشخص کند. اینکه چقدر ارزش دارند و اینکه چقدر مفید هستند یا مضر. این نوع قضاوت به حیطه ی اقتصاد تعلق دارد.
تنها چهار نوع قضاوت و تنها چهار حیطه ی دانش بشری قابل تصور است. برای بررسی هرکدام از دانش بشری باید ابتدا مشخص کرد که آن  به کدامیک از این حیطه ها مرتبط است.
اما چه ارتباطی میان این حیطه ها وجود دارد؟ آیا نمی توان از نتایج یک حیطه ، برای قضاوت در حیطه ی دیگر بهره برد ؟ این همواره یک معمای بزرگ در تاریخ فلسفه بوده است. درک ما از جهان همواره میان این چهار حیطه متفرق و پراکنده بوده است ، همواره بحث شده است که آیا باید زیبایی را فدای خیر بکنیم ، یا واقعیت را فدای مصلحت  و مانند این. در طول تاریخ فیلسوفان تلاش کرده اند با نظام های فلسفی شان ، این چهار حیطه ی متفرق را به هم مرتبط کنند و از نتایج شان در یک حیطه برای حیطه ی دیگر بهره ببرند تا بتوانند کلیتی منسجم بسازند.
اما حتی اگر قصد داشته باشیم که این پهنه ها را به هم مرتبط کنیم باز هم در آغاز باید ، بتوانیم این انواع قضاوت را از هم تشخیص دهیم.
امروزه ، به لطف کوته نظری فرهنگ بورژوایی ، مردمان این وظیفه ی مهم مرتبط کردن چهار حیطه ی دانش بشری را فراموش کرده اند. پیشتر عده ای متاله تلاش می کردند با واسطه ای مانند خدا (که هم خیر است ، هم آگاه ، هم بهشت مفیدی دارد و هم زیباست ) و یا عده ای متافیزیسین با نظام های فلسفی ، از عهده ی این مهم برآیند. اما فلسفه ی معاصر که نمی توان اسم آنرا فلسفه گذارد ، براحتی صورت مسئله را پاک کرده است. آنها فریاد می زنند که خدا مرده است ، اما ضمنا زمزمه می کنند که قضاوت هم مرده است و شما بیچاره ها هرگز نمی توانید بر پراکندگی و بیگانگی ناشی از سرمایه داری  غلبه کنید. سالهاست که در حیطه ی هنر ، قضاوت درباره ی زیبایی یا زشتی از مد افتاده است! تاویل گرایی و نسبی گرایی ، قضاوت درباره ی صحت و سقم را  نامربوط می دانند. صحبت درباره ی حق و ظلم ، رادیکالیسم و افراطی گری تلقی می شود و تضاد منافع انسانها با پنهان کردن واقعیت استثمار ، از انظار دور نگاه داشته می شود. بورژوازی صورت مسئله را پاک کرده است. ما نه تنها می خواهیم صورت مسئله را دوباره  مطرح کنیم بلکه همچنین باید ببینیم که چه چیز موجب شده است که پیشینیان نتوانند از عهده ی وحدت این چهار حیطه برآیند.
اکنون می خواهیم یک گام بزرگ برداریم و نشان دهیم که راه حل در کجاست و اشتباه متافیزیسین ها برای پاسخ به این مسئله چه بوده است.  ما پیشتر گفتیم که موضوع شناخت نیز باید از پیش مشخص شود. یعنی اینکه آیا موضوع شناخت ما ابژه های طبیعی هستند یا تصورات ذهنی و یا پدیده های اجتماعی ، یعنی به ترتیب طبیعت ، ذهن و جامعه.  متافیزیسین ها همواره در تلاش بودند که انواع قضاوت و حیطه های شناخت را در شناخت مان از طبیعت یا هستی به هم پیوند بزنند. بنا به عقیده ی آنان ، هستی و کیهان منظم است و به خاطر همین در ذهن ما زیبایی را برمی انگیزاند و همچنین چون نظم و هدفی متعالی دارد ، تنها با اعمال درست و خیر می توان در آن به سعادت رسید و به این ترتیب می خواستند سعادت ، حقیقت ، نیکی و زیبایی را در ذات هستی بجویند و به هم مرتبط کنند. وحدت این چهار عنصر فوق منجر به شکل گیری مفهوم خدا شد. خداوند هم سعادتمند است ، هم مطلقا نیک و هم مطلقا زیبا و هم دانای کل .به این ترتیب چهار حیطه ی مختلف شناخت ما ، با شناخت تئولوژیک به وحدت می رسد. اما در این راه ، آنان با پارادوکس ها و مشکلات لاینحلی روبرو بودند که شاید اینجا نیازی به بازگویی آنها نباشد. تنها کافی است به پارادوکس و مسئله ی شر اشاره کنیم.
جستن وحدت چهار حیطه ی قضاوت در سطح هستی شناسی با شکست مواجه شد . اما پس از آن بورژوازی با ظهور فلسفه ی مدرن تلاش کرد که این حیطه ها را با رجوع به حیطه ی معرفت شناسی و ذهن ، به وحدت برساند. نماینده ی بزرگ این پروژه ، لایبنیتس بود. بومگارتن از امکان علم زیبایی شناسی سخن به میان آورد یعنی اینکه بتوانیم حیطه ی علم را به حیطه ی هنر پیوند بزنیم. اسپینوزا  و بعد بومگارتن ، تلاش کردند اخلاق را منظم و روشمند کنند. به طوریکه اسپینوزا در کتاب اخلاق ، سعی کرد متافیزیک و اخلاقیاتش را مانند قضایای هندسی اثبات کند. ظهور فلسفه ی کانت در واقع چیزی نبود جز اعلام شکست این پروژه و بورژوازی که وارد فاز ارتجاعی خود شده بود این پروژه را به کلی رها کرد و از فلسفه ی کانت به خوبی استقبال کرد.
احتمالا می توانید حدس بزنید که یک امکان و یک تلاش  تاریخی دیگر باقی مانده است و آن کوشش برای وحدت چهار حیطه ی فهم بشر در امور اجتماعی است. اشتباه ( یا در واقع محدودیت تاریخی) گذشتگان در انتخاب موضوع شناخت بوده است. اما اکنون نوبت ماست که این پروژه را برعهده بگیریم ، ما انسانهایی جدید با ایدئولوژی جدید. برای انسانهای پیشین طبیعت ، هم خیر و هم شر بود ، هم زیبا و هم زشت ، هم مفید و هم مضر. برای بورژوازی قوای ذهنی با یکدیگر متفاوت بودند و امکان وحدت آنها وجود نداشت. نه در ذهن و نه در طبیعت(عین) امکان چنین وحدتی وجود ندارد ، اما اگر ابژه ی مورد شناخت ما ، هم ذهنی باشد و هم عینی ، اگر  هم وجود واقعی داشته باشد و هم مطیع اراده و خواست ما باشد ، آنگاه امکان وحدت این حیطه ها فراهم خواهد آمد. چیزی که ما ،انسانها، آنرا می سازیم هم عینی است و هم ذهنی. این ابژه های جدید شناخت ، همان امور اجتماعی و تاریخی هستند.
پس ما راه خویش را مشخص کرده ایم . شناخت قضاوت است و باید انواع قضاوت را مشخص کرده و تلاش کنیم شناختی بدست آوریم که هر چهار نوع قضاوت را نسبت به جامعه بدست آورد به طوریکه نتایج یک نوع قضاوت با نتایج قضاوت از نوع دیگر همسان باشد. برای متافیزیسن ها ، پیروی از اخلاقیات ضرورتا منجر به سعادتمند شدن فرد نمی شد. حقیقت باطن با زیبایی ظاهری در تضاد قرار داشت و غیره. اما اگر پدیده ی ما اجتماعی باشد ، این تضاد ها از بین خواهند رفت و می توانیم دانشی داشته باشیم با هر چهار نوع قضاوت بدون اینکه تضادی میان آنها پیش آید.
 اما آیا واقعا چنین است؟ آیا اگر موضوع شناخت را امور اجتماعی و تاریخی قرار دهیم ، امکان چنین وحدتی وجود دارد و ما خواهیم توانست به جای خدای مطلق و سوژه ی مطلق ، نظم و ترتیب اجتماعی بدست آوریم که تلاش در هر چهار حیطه ی فهم بشری را همسو  و همراستا می سازد؟ موفق یا ناموفق ، اگر نخواهیم موجودات حقیر و جاهلی باقی بمانیم ، راهی جز این وجود ندارد.