Saturday, June 14, 2014

منطقه گرایی (Regionalism): یک چارچوب تحلیلی برای بررسی حوادث اخیر در عراق



امین قضایی
در این مقاله فرصت کافی برای ارائه یک تحلیل همه جانبه از حوادث عراق نیست. متاسفانه فرصت کافی برای ارائه فاکت‌ها و آمار و ارقام دقیق نیز در اختیار نداشته‌ام. با این حال، هدف من اینجا معرفی یک چارچوب تحلیلی مناسب یعنی دیدگاه منطقه گرایی برای درک بهتر حوادث چند سال جهان به خصوص منطقه خاورمیانه است. این یک چارچوب برای تحلیل‌های کلان اما معتبر است. منطقه‌گرایی به سادگی یعنی اینکه قدرتهای جهان، کل کشورها را به مناطق مختلف تقسیم کرده اند و هرکدام منطقه ای را تحت حیطه نفوذ خود دانسته و با تمام قوا سعی می‌کنند که نفوذ خود در مناطقی که سنتا در آنجا حضور سیاسی و اقتصادی داشته اند را حفظ کنند. با این حال این سلطه منطقه ای خارج از تنش نیست و هر از گاهی ممکن است که یک قدرت خارجی بخواهد به لحاظ اقتصادی و سیاسی به مناطق تحت سلطه قدرتهای دیگر نفوذ کند. یک تقسیم بندی از این مناطق را می توان به صورت زیر ارائه داد:
1.      آمریکای لاتین سنتا (هم آمریکای جنوبی و هم آمریکای مرکزی) تحت اختیار ایالات متحده بوده است. دخالت مستقیم نظامی و سیاسی آمریکا در دوران جنگ سرد و حمایت از دیکتاتورهای نظامی بسیار معروف است. البته با فروپاشی شوروی، نفوذ ایالات متحده در منطقه تثبیت شده فرض می‌شود و تنها چالش موجود ونزوئلا و قدرت‌گیری اقتصادی برزیل است. با این حال، ایالات متحده همچنان خریدار اصلی نفت ونزوئلاست و تلاش برزیل نیز برای ایجاد یک اتحاد اقتصادی منطقه ای آنچنان خطر حادی برای منافع ایالات متحده نیست.
2.      اروپا به خاطر مستعمرات فراوانی که در آفریقا داشته است، این قاره را از آن خود می‌داند و حوادث این چند سال اخیر نشان داده است که اتحادیه اروپا و ناتو، برای دخالت مستقیم نظامی و سیاسی در این قاره آمادگی فراوانی دارند. حضور سریع آنان در قیام لیبی علیه قذافی، لشکرکشی سریع فرانسه به ساحل عاج و سرکوب شورشیان در مالی توسط نیروهای فرانسوی نشان می‌دهد که اروپا واقعا آفریقا را ملک واقعی خود می‌داند. تنها مصر را می توان مثال زد که تحت نفوذ نظامی و سیاسی ایالات متحده است و البته دلیل این نفوذ آمریکا نیز به بحران سوئز و شکست سیاسی انگلیس و فرانسه در اتحاد با اسراییل برای کنترل این کانال باز می‌گردد. دیگر چالش‌های پیش روی نفوذ اروپا در قاره آفریقا حکومت سودان و نفوذ اقتصادی اخیر چین در این قاره است.
3.      کشورهای آسیای میانه و دیگر دول مستقل از شوروی پیش از فروپاشی نیز تحت نفوذ روسیه قرار دارند. روسیه در جنگ با گرجستان نشان داده است که در این مورد کوتاه نخواهد آمد و علی رغم به قدرت رسیدن دولت‌های پروغرب در کشورهایی مانند آذربایجان، گرجستان و حتی اوکرایین، این کشورها همچنان باید متحد اقتصادی و سیاسی روسیه باقی بمانند. جمعیت‌های روس زیادی نیز در این کشورهای اقماری روسیه وجود دارند و دولت روسیه همواره به بهانه حمایت از این جمعیت‌ها به دخالت مستقیم سیاسی و نظامی دست زده است. گرجستان در چند سال پیش و اینک اوکرایین نمونه آن است. چالش بزرگ در اینجا جاه طلبی‌های آمریکا برای در اختیار گرفتن اوکرایین به عنوان یک متحد علیه روسیه  و نیز تاسیس پایگاههای موشکی در کشورهای اروپای شرقی است. اگرچه سلطه روسیه در آسیای میانه جای چون و چرا ندارد و (تقریبا هیچ کشوری نیست که سرکوب اسلامیون چچنی را توسط روس ها به چالش بکشاند- و البته سکوت معنا دار ایران در مورد چچن نیز قابل ذکر است)، اما در مورد کشورهای اروپای شرقی یک خلاء قدرت مشاهده می‌شود. اروپا، آمریکا و روسیه هر سه به دنبال این هستند که این منطقه را تحت نفوذ خود در آورند. اروپا معمولا تلاش می‌کند این کار را با الحاق این کشورها به اتحادیه اروپا انجام دهد (که البته به خاطر بحران اقتصادی اخیر چشم انداز یک اتحادیه اروپایی بزرگتر به طور جدی خدشه دار شده است.)، روسیه نیز با دخالت سیاسی و حمایت از احزاب طرفدار روسیه و آمریکا نیز از طریق پروپاگاندا، تاسیس پایگاه موشکی و نفوذی که از زمان جنگ کوزوو در بالکان بدست آورده است. البته گویا اینها برای آمریکا کافی نیست و اخیرا دست به دامان گروه های فاشیستی در اوکرایین نیز شده است.  
4.      آسیای جنوب شرقی نیز به طور مشترک تحت نفوذ ژاپن، اروپا و آمریکا هست. از نیروی کار ارزان این کشورها استفاده فراوانی شده است. همچنین مناطق تجاری گسترده در آسیای جنوب شرقی مورد علاقه سرمایه داران غربی برای فرار از مالیات هست. با این حال، این منطقه نیز خالی از چالش نیست. حضور کره شمالی، قدرت گیری اقتصادی چین، الحاق هنگ کنگ به چین، ادعای ارضی چین بر تایوان و حکومت برمه همگی چالش‌های موجود در این منطقه برای صاحبین سنتی آن هستند. با این حال، این چالش ها خصوصا در مقایسه با زمان جنگ سرد، چندان ابعاد گسترده‌ای ندارد و از این بابت حداقل در آینده نزدیک چندان خطری ژاپن و غرب را تهدید نمی‌کند.  
5.      جزایر اقیانوس آرام و اطراف استرالیا نیز مسلما به حیطه نفوذ کشور استرالیا تعلق دارد که البته چندان واجد اهمیت نیست.
تنها یک منطقه باقی می‌ماند که تحت نفوذ هیچ کس نیست و با این حال تمامی قدرت‌های جهان برای آن کیسه دوخته اند: خاورمیانه. البته در اینجا منظور یک خاورمیانه بدون در نظر گرفتن کشورهای شمال آفریقا است. بعد از جنگ جهانی اول و از بین رفتن امپراتوری عثمانی، خاورمیانه  تحت نفوذ استعمار انگلستان (هند، عراق، فلسطین و مصر) و کمی هم فرانسه (سوریه) قرار گرفت. اما خلاء قدرت بوجود آمده بعد از جنگ جهانی دومی و البته ظهور جنبش‌های ملی و ضداستعماری، غرب را به این راضی کرد که در خاورمیانه به وجود حکام دیکتاتور محلی قانع شود. فساد و استبداد این دیکتاتورها مسلما به نفع منافع غرب بود چرا که آنها پول نفت را دوباره با سرمایه گذاری‌های خارجی شان به جیب غربی‌ها سرازیر می‌‌کردند. جدا از سرکوب داخلی که غرب از این بابت هیچ مشکلی نداشت و با کمال میل در مورد آن سکوت می‌کرد (دو نمونه قتل عام مردم کورد توسط صدام و قتل عام طرفداران اخوان‌المسلمین توسط حافظ اسد است)، این دیکتاتورهای محلی خصوصا به جهت افزایش بهای انرژی، قدرت بیش از حد گرفتند به طوری که گاهی داعیه کنترل و اربابی بر منطقه خاورمیانه نیز به سرشان می‌زد. نتیجه پول فراوان، فقط دیکتاتورهای کوچک (مانند امرای خلیج فارس) نبود، بلکه دیکتاتورهای دیوانه و جاه طلب مانند صدام حسین و خمینی هم بود. حمله صدام حسین به کویت و بروز جنگ خلیج، نشانه شکست استراتژی دیکتاتورهای کوچک منطقه ای است. بعد از آن معلوم بود که ایالات متحده برای خاورمیانه باید فکری بکند تا بلکه بتواند این دیکتاتورهای خطرناک را به تدریج با حکومت های دموکراتیک ضعیف تعویض کند. بوش پسر در ادامه مجبور شد کار ناتمام پدرش را به انجام برساند و دیوانه ترین دیکتاتور موجود در خاورمیانه یعنی صدام حسین را از میان ببرد. با این حال، آمریکا هرگز فرصت نکرد که به مورد ایران بپردازد. هم مورد بهار عربی و هم دولت‌های جایگزین در افغانستان و عراق نشان داده است که طرح آمریکا برای جایگزینی دیکتاتورها با دولت های شبه دموکرات و ضعیف شکست خورده است. در نتیجه این شکست، یک خلاء قدرت در خاورمیانه بوجود آمده است که دو قدرت منطقه ای یعنی ایران و عربستان سعی در پر کردن آن دارند. ناآرامی های عراق و سوریه یک نمونه بارز تلاش قدرتهای منطقه ای و شکست طرح آمریکاست.
با این دیدگاه منطقه گرایی مشخص می شود که چرا گاهی آمریکا و اروپا سریعا در مقابل برخی حوادث واکنش نشان می دهند و گاهی در مقابل برخی دیگر از بحران‌ها منفعل باقی می‌مانند. نوعی توافق ضمنی بر این است که هیچ کدام از این قدرتها در مناطق تحت نفوذ یکدیگر دخالتی نکنند. اتحادیه اروپا برای اعمال منطقه پرواز ممنوعه بر فراز لیبی شک و تردیدی به خود راه نمی دارد. آمریکا در مقابل انقلاب مصر، سریعا موضع گرفت. اما وقتی نوبت سوریه می‌رسد، آنها تردید نشان می‌دهند. دلیل به سادگی این است که سوریه در منطقه نفوذ هیچ کدام از قدرتهای جهان نیست. ایران سوریه و جنوب لبنان را منطقه تحت نفوذ خود می داند اما قدرتهای جهان (شاید به جز روسیه) این نفوذ را به رسمیت نمی شناسند. از طرف دیگر، بعد از حملات تروریستی یازده سپتامبر، امریکا تصمیم خود را گرفت تا با تصرف افغانستان و عراق، خاورمیانه  را یکبار برای همیشه تحت کنترل خود در آورد اما حکومت های دست نشانده وی در این دو کشور نتوانستند روی پای خود بایستند و در این کشورها امنیت برقرار کنند. در مورد افغانستان، پاکستان با تقویت و حمایت مثلا مخفیانه از طالبان، مانع دستیابی آمریکا به این هدف شد. در مورد عراق نیز ایران با نفوذی که در شیعیان داشت و حتی با انجام عملیات تروریستی، توانست حداقل برای چند سال، آمریکا را در عراق مشغول نگاه دارد.
بعد از بروز جنگ داخلی در سوریه، خاورمیانه شاهد حضور عربستان به عنوان یک قدرت سیاسی و دخالتگر در منطقه نیز هست. به نظر می رسد که ایران، پاکستان و عربستان می‌خواهند به عنوان قدرتهای منطقه ای، خاورمیانه را تحت کنترل خود بگیرند. نزاع فرقه ای شیعه و سنی هم به این جنگ دامن می زند و به لحاظ نیروی انسانی به آن سوخت می رساند. حضور نیروی داعش (دولت اسلامی عراق و شام) نیز از همین روست. این میلیشا ساخته دست عربستان است. ساختن یک میلیشا در خاورمیانه هم کار چندان سختی نیست کافی است چند تا وانت و سلاح سبک تهیه کنید و احمق مرتجع هم برای پیوستن به گروه نظامی شما فراوان است. جنایت و تجاوز هم سنت پیامبر است و اشکال شرعی هم ندارد. بواقع هیچ چیز پیچیده ای در ماهیت این نیروهای مرتجع نیست. اما یک راه پیشنهادی برای بررسی دقیق و علمی میلیشاهای نظامی منطقه خصوصا عراق (اعم از القاعده، طالبان،سپاه قدس، حزب الله، حماس، داعش، جیش العدل و... ) درک مسیرهای قاچاق اسلحه و ردیابی منابع مالی این گروه های نظامی است.

محتوای  این سخنان احتمالا برای بسیاری از خوانندگان مسلم و روشن است. با این حال، مهم داشتن یک چارچوب تحلیلی برای درک رفتار حکومت هاست. حتی برای خود من هم عجیب است که حکام دولت‌های مختلف این قدر به حفظ مناطق تحت نفوذ خود اهمیت می دهند تا حدی که این اقدامات گاهی موجودیت کل این حکومت ها را نیز به خطر می اندازد. مشکل دیدگاه منطقه گرایی این است که زیادی درست است! (البته این دیدگاه برای درک ابعاد اقتصادی بحران های سیاسی کافی نیست). مطالعه عکس العمل حکومت‌ها نشان می دهد که دیدگاه منطقه گرایی بسیار معتبر است و حکام واقعا با همین منطق فکر و عمل می کنند. قدرتهای جهان با جنگ و کشتار قلمروهای تحت نفوذ خود را مشخص می کنند و گاهی در این مورد کاملا افراطی و ماجراجویانه عمل می‌کنند. 

Saturday, June 7, 2014

رضاشاه و دو ایدئولوژی مستبدین



امین قضایی



رضاشاه برای بورژوازی ملی اما غیرمذهبی در ایران یک قهرمان ملی محسوب می شود، دلایل خوبی برای این قهرمان گرایی وجود دارد. در دوره رضاشاه زمینه‌های ایجاد یک دولت-ملت با حکومت مرکزی مقتدر و با نظام‌های آموزشی، اداری و نظامی مدرن بوجود آمد. به این ترتیب عشایر و خوانین تضعیف شدند و زیرساخت‌های عمرانی و صنعتی لازم برای گذر از دوره فئودالی به سرمایه داری فراهم گشت به طوری که شرایط برای انقلاب سفید محمد رضاه شاه که امتیاز خوانین بر زمین را از بین برد، مهیا شد. تمام این کارها برای بورژوازی ملی ایران آنچنان باشکوه است که از نظر ایشان حتی می‌تواند استبداد سیاسی رضا شاه و نابودی تمامی دستاوردهای دوره مشروطیت را توجیه کند. در پشت این قهرمان‌گرایی عوامانه (که در مورد امیرکبیر هم می توان دید) دو ایدئولوژی بورژوایی قابل تشخیص است که تقریبا در تمامی دنیا به خصوص در کشورهای جهان سوم محبوبیت دارد. این دو را می‌توان به صورت زیر نام گذاری کرد:
1.       آیده آلیسم تاریخی
2.       توسعه گرایی محافظه کار
هدف این مقاله معرفی و نقد این دو ایدئولوژی در بستر تاریخی است که منجر به مدرنیزه شدن و ایجاد دولت-ملت و ایدئولوژی ناسیونالیسم در ایران دوره رضا شاه شد.
ایده آلیسم تاریخی
نگاه ذهنگرا و ایده آلیستی به تاریخ اصلا چیز جدیدی نیست و بخشی لاینفک از شالوده معرفت شناسی بورژوازی به جهان است. این دیدگاه در مبتذل‌ترین شکل خود، حوادث تاریخی را ماحصل تصمیمات مدیریتی و اعمال رهبران و حاکمین وقت می‌داند. اگر حاکمیت در دوره یک پادشاه یا حاکم دچار سستی و تزلزل شود پس این حتما به خاطر بی‌عرضگی و بی‌لیاقتی پادشاه است. توسعه ارضی،  ثبات و اقتدار سیاسی و... همگی با رجوع به صفات و خصایص شخصیتی پادشاه توضیح داده می‌شوند. سیستم اقتصادی و سیاسی جامعه، شرایط خاص جغرافیایی و تاریخی، همگی نادیده گرفته شده و به جای آن تاریخ به سلسله ای از پادشاهان و رهبران سیاس تبدیل می‌شود که یا عده ای باعرضه و متدبر بوده‌اند و توانسته اند موجب ترقی و رشد مملکت شوند و یا عده ای بی عرضه و نالایق که کشور را به محاق برده یا به دست دشمنان سپرده اند. ماجرای بی‌عرضگی پادشاهان قجری در مقابل مدیریت و شایسته سالاری رضاخانی نیز نقطه اوج این نگرش کوته فکر و عوامانه است. این ایدئولوژی به خصوص سیستم اقتصادی را از نظر پنهان می دارد و متوجه نیست که اگر پادشاهان قجری قادر به ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر نبودند این به خاطر ویژگی ذاتی سیستم فئودالی است و در دوره فئودالی در اروپا نیز همین وضعیت حاکم بود. برای مثال، این نگرش را در کتاب شهریار اثر ماکیاولی نیز می‌توان دید. وی نیز تصور می‌کرد که پراکندگی نظام فئودالی را می توان با رهنمودهای صحیح به پادشاه و افزایش توان مدیریتی وی جبران کرد.
اگر دولت-ملت در دوره رضاشاه شکل گرفت، هویت ایرانی جایگزین قوم گرایی شد و یک حکومت مرکزی مقتدر بوجود آمد، همه اینها به این خاطر است که رضاشاه فرصت تشکیل یک حکومت جدید را بدست آورد. پادشاهان قجری از ابتدای امر، حکومت خود را بر روی نظام فئودالی، عشایر، اقتدار والیان و خوانین محلی و نفوذ متشرعین در شهرها و..استوار ساخته بودند. آنها هرقدر هم که توانایی مدیریتی می‌داشتند، بنیان‌هایی که حکومت‌شان بر آنها استوار بود را نمی توانستند دگرگون سازند. برای انجام این وظیفه تاریخی یعنی تشکیل دولت-ملت که ضرورت آن بسیار پیشتر احساس می‌شد، می بایست فرصت شکل گیری یک حکومت سیاسی جدید بوجود آید.
نتیجه‌ای که می خواهم بگیرم این است که ایجاد دولت-ملت و مدرنیزاسیون در دوره رضاشاه، اول از همه ناشی از یک ضرورت تاریخی و دوم ناشی از فرصت تشکیل یک حکومت جدید است و اینها هیچکدام به ویژگی‌های شخصیتی و توانمندی مدیریتی فردی مثل رضاشاه بستگی ندارد. این گفته در مورد دیگر کشورها نیز صادق است. اگر حکومت مصطفی کمال پاشا توانست ترکیه مدرن را بوجود آورد این به خاطر نابودی امپراتوری عثمانی و فرصت تشکیل یک حکومت جدید بود. بد نیست بدانیم که بسیار پیشتر در ابتدای قرن نوزدهم، سلطان سلیم سوم امپرتوری عثمانی نیز برای رقابت با غربی‌ها، به ایجاد اصلاحاتی دست زد: مدارس به سبک مدرن تاسیس کرد؛ انتشار کتب غربی را ترویج کرد؛ ترکهای جوان را برای تحصیلات به غرب فرستاد؛ ارتش را سازمان داد و حتی مدرسه نیروی دریایی تاسیس کرد و از متخصصین غربی برای ساخت کشور بهره گرفت. اما بنیانی که امپراتوری عثمانی روی آن استوار بود (به خصوص مذهب) چنین اصلاحاتی را برنمی تافت و در نهایت منجر به ترور وی توسط سربازان عثمانی (ینی چری) و شورش متعاقب آنان شد. تشکیل یک دولت-ملت مدرن تنها با نابودی امپراتوری عثمانی میسر بود. با این حال همان کارهایی که سلطان سلیم نتوانست برای امپراتوری عثمانی به اتمام برساند، والی وی در مصر یعنی محمد علی پاشا در همان دوره انجام داد. بعد از اینکه ارتش ناپلئون مصر را ترک کرد، در مصر خلاء قدرتی ایجاد شد و محمد علی پاشا (که اصالتا آلبانیایی بود) توانست نیروهای حکومت قدیمی مملوکیان را شکست داده و والی مصر شود. در اینجا نیز فرصت ایجاد یک حکومت جدید به محمد علی پاشا این امکان را داد که مصر مدرنی را بوجود آورد و امروزه وی را پدر مصر مدرن می نامند.  در زمان وی، ارتش مجهز و منظم شد و سیستم اداری و اقتصاد صنعتی ایجاد شد. وی همچنین با فرستادن دانش آموزان مصری به شکل گیری رنسانس ادبی عرب که به عنوان "النهضت" شناخته می شود، یاری رساند. می‌توان گفت که تا سال 1830، مصر توانسته بود به یک سرزمین نسبتا مدرن تبدیل شود.
نمونه دیگر، امپراتوری میجی در ژاپن است که چون در سال 1868 فرصت تشکیل سلسله پادشاهی جدید را بدست آورد، دوره تغییر از نظام فئودالی به سرمایه داری مدرن در ژاپن آغاز شد که به دوره میجی (1868 تا 1912) معروف است. بنای حکومت مدرن ژاپن، با سوگندنامه پنج ماده ای امپراتور میجی بنیان نهاده شد. این اصلاحیه با دخیل کردن همه طبقات در اداره امور مملکتی، الغای قوانین تجملی و لغو محدودیتهای طبقاتی در استخدام و جایگزینی قوانین جدید به جای قوانین سنتی قدیمی، مستقیما نابودی نظام فئودالی را هدف قرار داده بود. همانطور که در مورد مصر، ژاپن و ترکیه دیدیم، در ایران نیز تنها یک حکومت جدید می‌توانست تغییرات مدرن در ایران ایجاد کند و این ارتباطی به شخصیت فرد حاکم ندارد.
ذکر این نکته نیز ضروی است که ایجاد یک دولت-ملت با حکومت مرکزی مقتدر در ایران امری ضروری و البته مترقی بود، اما این یک ضرورت تاریخی است، که رقابت در عرصه بین المللی، مختصات جغرافیایی و شرایط سیاسی، این ضرورت را در یک دوره تاریخی خاص متحقق می‌کند. برخلاف عده ای که تصور می‌کنند اصلاحات رضاخانی در منطقه بسیار بدیع و نو بود، اتفاقا دیرهنگام بود. جدول شماره 1، سه اقدام مهم در دوره رضاشاه، یعنی تاسیس راه آهن سراسری، دانشگاه مدرن و بانک ملی را با دیگر کشورهای منطقه یا هم سطح با ایران در آنزمان (از نظر تکنولوژی) نشان می‌دهد. در حالیکه خطوط راه آهن در تمامی کشورهای همسایه ایران از پیش کشیده شده بود، مشخص است که ضرورت انجام این کار برای حکومت جدید ایران مطرح می‌شد. استعمارگران در کشورهای استعماری به خصوص بعد از جنگ جهانی اول و دفع خطر امپراتوری عثمانی، پایه‌ها و زیرساخت‌های لازم برای ایجاد نظام سرمایه داری را فراهم کرده بودند. ضرورت ورود صنعت و حمل و نقل آن (یعنی راه آهن) نیز در ایران احساس می شد. دوره بعد از جنگ جهانی اول را می‌توان دوره آغاز مدرنیزاسیون و صنعتی شدن در اغلب کشورهای جهان سوم دانست که با چند سال پس و پیش، آغاز شده بود. مدرنیزاسیون دوره رضاشاه نیز از این قاعده کلی مستثنی نیست. بنابراین ما در اینجا به جای یک مدیریت کشوری شخصی به نام رضاشاه با یک پروسه جهانی و تاریخی روبروییم.
جدول 1

سال تاسیس اولین خط راه آهن
دوره گسترش و تکمیل
سال تاسیس اولین دانشگاه مدرن
تاسیس اولین بانک ملی
آذربایجان
1880
1883-1908
همچنین
1924-1944
1919
دانشگاه باکو
1990 بعد از استقلال
بانک
ایران
1914
1928-1939
دانشگاه تهران
1934
1928
بانک ملی ایران
ترکیه
1927
بعد از ملی شدن
1923-1940
دانشگاه استانبول 1933
1924 ترکیه ایش بانکاسی
چین
1876
1950-1970
1895
دانشگاه تیان جین
1912
بانک چین،
پیشتر بانکی نیز  در هنگ کنگ تاسیس شده بود که بسته شد
سوریه
1895
1912-1918
در سال 1956 ملی شد.
دانشگاه دمشق
1923
بانک کاتولیک سوری 1920
ژاپن
1872
1906-1945
همراه با ملی شدن راه آهن
دانشگاه کیو
1858
1873
دای ایچی
عراق
1914-1920
بعد از ملی شدن
1936-1940
دانشگاه بغداد
1956
اگرچه پیشتر دانشگاه سلطنتی عراق در سال 1928 تاسیس شده بود.
1941
بانک رافدین
مصر
1854
1888-1914
دانشگاه قاهره 1908
بانک الاهلی مصر
1898
مکزیک
1837
همراه با ملی شدن راه آهن
1929-1937
دانشگاه سنت نیکولاس که در سال 1917 از یک دانشگاه قدیمی تاسیس شده در سال 1543 به یک دانشگاه عمومی تبدیل شد
بانک
BBVA  1932
 و بانک کوچکتر دیگری به نام
Banorte
1899
هند
1853
1875-1920
دانشگاه کلکته 1857
بانک هندوستان
1870



بنابراین، به هیچ عنوان نباید دیدگاه های ذهن گرا نسبت به تاریخ را پذیرفت و حوادث تاریخی را به ویژگی‌های شخصیتی حاکمان وقت نسبت داد. در عوض، یک نگاه تاریخی صحیح باید در وهله اول به شیوه تولید، شرایط اقتصادی و سطح فن آوری نگاه کند و همچنین شرایط سیاست در عرصه جهانی، مختصات جغرافیایی و محلی را نیز از نظر دور ندارد. مترقی دانستن ایجاد یک حکومت متقدر مرکزی در ایران برای پیشرفت سرمایه داری را نباید با تایید و ستایش قلدرمابی و استبداد سیاسی یک پادشاه اشتباه گرفت.
توسعه طلبی محافظه کار
این ایدئولوژی به محافظه کاران در تمام دنیا و در حالت افراطی به حکام فاشیستی تعلق دارد. در این ایدئولوژی فرض بر این است که رفاه و سعادت مردم یک جامعه، تماما به پیشرفت مادی و تکنولوژیکی آن جامعه بستگی دارد. اگر همه با وجدان کاری، در تولید مشارکت کنند و این تولید تحت مدیریت افرادی شایسته قرار داشته باشد، این پیشرفت در دراز مدت به نفع تمامی افراد جامعه خواهد بود. به این ترتیب، این دیدگاه اهمیتی به آزادی سیاسی و حقوق مردم نمی‌دهد. در این دیدگاه، یک دیکتاتوری که همه مردم را برای تولید بسیج کند بر یک دموکراسی مردمی که نتواند از ظرفیت‌های تولیدی بهترین استفاده را کند، ارجحیت دارد. این نظریه، در یک بحث قدیمی بین توماس پین و ادموند بورک بهتر از هرجای دیگری خود را نشان می دهد. ادموند بورک محافظه کار در کتاب خود با عنوان "تاملاتی بر انقلاب فرانسه" حقوق و آزادی را مسایلی انتزاعی می‌داند و می‌نویسد:
"فایده بحث درباره حق انتزاعی انسان برای غذا یا دارو چیست؟ مسئله بر سر تهیه و مدیریت غذا و داروست. در این بررسی همواره توصیه خواهم کرد که به جای پروفسور از کشاورز و پزشک کمک بگیرید." (لینک)
پس مهم این است که جامعه تولید کند و توزیع عادلانه منابع، مسئولیتها و اختیارات بحثی انتزاعی و بی ربط است و البته روشنفکرانی که مدام دم از آزادی و انقلاب می زنند موجوداتی بی مصرف اند! انعکاسی از این نگرش محافظه کارانه را می‌توان در داستان‌های مربوط به رضاشاه نزد مردم یافت. در یکی از این داستان‌ها، رضاشاه نانوایی را که نان کافی دست مردم نمی‌داد به تنور می‌اندازد. مسئله تهیه نان است و نه حقوق شهروندی نانوا و مردم. حتی اگر شده با قلدری و زورگویی باید توسعه مادی جامعه را به پیش برد. همین دیدگاه را هم جمهوری اسلامی تبلیغ می کند: مهم پیشرفت ایران برای دستیابی به انرژی اتمی است و مسائلی مانند حقوق بشر، دموکراسی و ...  بهانه ی غربیان برای ممانعت ایران از رسیدن به توسعه مادی خویش است. برای این پیشرفت مادی، می توان حقوق بنیادین مردم را نادیده گرفت و نهادهای دموکراتیک دست و پا گیر را از سر راه برداشت.
این دیدگاه توسعه گرا و محافظه کار کاملا مورد پذیرش بورژوازی ملی کشورهای جهان سوم در هر دو نسخه شبه سوسیالیستی یا سرمایه داری، قرار گرفته است. بورژوازی ملی این کشورها که خود را در رقابت با کشورهای سرمایه داری پیشرفته عقب مانده احساس می‌کردند، سریعا این ایدئولوژی محافظه کار را درونی کرده و در سیاستهای خود گنجاندند. حکومت کشور به اصطلاح کمونیستی کره شمالی یک نمونه بارز است که در واقع حکومت بورژوازی ملی با ایدئولوژی توسعه گرایی محافظه کار است با این تفاوت که توسعه گرایی خود را در بسیج نیروی کار می بیند و نه در پذیرش مختصات سرمایه داری جهانی. چه اقتصاد دولتی (مانند کوبا، ونزوئلا و یا کره شمالی) و چه اقتصاد بازار آزاد (مانند کشورهای عربی و حوزه خلیج فارس) هر دو این ایدئولوژی را تبلیغ می کنند که پیشرفت کل جامعه تحت عنوان ملت تنها در گروی استفاده از تمامی ظرفیت‌های تولیدی و نیروهای مولد و بالا بردن سطح فن آوری و دانش است و نهادهای دموکراتیک سیاسی، آزادی رسانه ها و یا توزیع واقعی ابزارتولید و زمین به دست مردم همگی اموری دست و پا گیر بر سر توسعه کلی کشور هستند. یک نمونه دیگر، ایدئولوژی حاکمین ژاپن است که چه در دوره فاشیستی و چه در دوره بعد از جنگ جهانی دوم، همواره بر اهمیت کار زیاد و تولید انبوه به عنوان شاخصی برای رفاه جامعه تاکید ورزیده اند. نتیجه این توسعه طلبی تولیدی و نظامی ژاپن، کشته شدن 2.1 میلیون نفر در جنگ جهانی دوم بود. امروزه ژاپن برای بورژوازی ملی بسیاری از کشورها یک نمونه مناسب برای دفاع از این ایدئولوژی محسوب می‌شود (بدون آنکه متوجه باشند در سیستم سرمایه داری جهانی حتما باید ده ها کشور عقب مانده و فقیر بمانند تا یک ژاپن ثروتمند بوجود آید!).
حکومت پهلوی برای ایدئولوژی توسعه گرای محافظه کار نمونه بسیار مناسبی است. دراین دیدگاه که از سوی سلطنت‌طلبان تبلیغ می‌شود، در حالیکه محمدرضاشاه جامعه ایران را به سوی مدرنیته رهنمون می‌کرد، مردم ایران با قدرنشناسی به خاطر مسایل بی‌ربطی مانند عدالت و آزادی سیاسی با انقلابی ارتجاعی به این پیشرفت خطی مدرنیزاسیون پایان دادند. تمام آنچه تبلیغ می‌شود پیشرفت مادی است بی‌آنکه به این سئوال پاسخ داده شود که این پیشرفت در نهایت به نفع چه گروه ها و چه طبقاتی است. در پشت این ایدئولوژی دفاع از استبداد سیاسی و صدالبته فاشیسم پنهان شده است چرا که اولویت همواره بر پیشرفت مادی است ولو به قیمت از دست رفتن آزادی‌های سیاسی.




Sunday, June 1, 2014

آیا جوامع پسا صنعتی وجود دارند؟


امین قضایی
دانیل بل، جامعه شناس آمریکایی در سال 1973 در کتابی تحت عنوان "ظهور جوامع پساصنعتی"، از کشورهای پیشرفته غربی تحت عنوان جوامع پساصنعتی یاد کرد، این اصطلاح به سرعت مورد پذیرش و استقبال بسیاری از نظریه پردازان و جامعه شناسان قرار گرفت. وی مدعی شد که در این کشورها بخش صنعت جای خود را به بخش‌های خدماتی و مبتنی بر اطلاعات داده است. وی سه ویژگی اصلی را برای این جوامع ذکر می کند: 1. گذر از تولید به خدمات. 2. اهمیت روزافزون صنایع مبتنی بر علوم جدید مانند فن‌آوری ارتباطات 3. ظهور قشر نخبگان به اصطلاح تکنوکرات که لایه بندی اجتماعی جدیدی را نیز به همراه خواهند آورد.
در این مقاله با رجوع به برخی از آمار بررسی خواهیم کرد که تا چه اندازه اصطلاح جوامع پساصنعتی موضوعیت دارد. این اصطلاح صریحا حاکی از این است که جوامع در دوره ای از رشد خود از عصر صنعتی به عصر پسا صنعتی گذر خواهند کرد که در آن اطلاعات و خدمات می تواند منبعی برای تولید ثروت باشد. البته معلوم نیست چگونه اطلاعات و خدمات می تواند مولد محسوب شوند و به خودی خود تولید ارزش افزوده کنند (من نمی دانم که دانیل بل تا چه حد در این ادعا جدی است)! و یا تا چه اندازه این تغییر کیفی است و تا چه اندازه صنعت اهمیت خود را از دست داده است.
ابتدا بهتر است ببینیم که آیا آمار و ارقام این دعوی را تایید می کنند. اولین شرط ضروری ( و نه کافی) برای صحت این ادعا این است که تعداد کارگران صنعتی باید کاهش یافته و تعداد کارگران خدماتی افزایش یابد. نمودار 1  تعداد مطلق کارگران خدماتی و صنعتی را در سه کشور پیشرفته جهان یعنی آمریکا، ژاپن و کانادا نشان می دهد. این نمودار نشان می دهد که تعداد کارگران استخدامی در بخش خدمات خصوصا در کشور آمریکا افزایش چشمگیری داشته است. در ژاپن و سپس کانادا این افزایش به نسبت کمتری دیده می شود. در دیگر کشورهای پیشرفته غربی نیز افزایش در تعداد کارگران خدماتی البته نه به اندازه آمریکا دیده می شود. نمودار1 همچنین نشان می دهد که تعداد کارگران صنعتی در آمریکا کاهش داشته و در ژاپن و کانادا از سال 1960 تا 2013 تقریبا ثابت باقی مانده است یا کاهش اندکی داشته است.
نمودار 1.



بنابراین اگرچه در تعداد کارگران صنعتی (در محاسبات کارگران بخش ساختمانی گنجانده نشده اند- با اینکه آنان بخشی از یقه آبی ها محسوب می شوند) یک تغییر کیفی را شاهد نیستیم ولی می توان به رشد چشمگیر و از اینرو اهمیت فزاینده بخش خدماتی در این جوامع اذعان داشت. به نظر می‌رسد که بعد از ثبات رسیدن صنعت به سطحی از رشد، این رشد ثابت باقی مانده و در عوض در این جوامع نوع دیگری از تولید و فعالیت‌های اقتصادی منشا کسب ثروت شده اند. اما این نتیجه گیری کاملا عجولانه است. در واقع سخن گفتن از جامعه پساصنعتی یک نتیجه گیری غلط و تصویرسازی نادرست از این فرآیند است. دانیل بل وانمود می کند که افزایش تعداد کارگران خدماتی و در نتیجه تغییر لایه بندی اجتماعی در این جوامع نشان دهنده یک دینامیسم درونی در خود این کشورها و به معنای از دست دادن اهمیت تولید صنعتی است.
 اما از این فاکت یعنی افزایش استخدام در بخش های خدماتی می توان نتیجه دیگری گرفت اینکه تولید صنعتی در اثر پروسه جهانی‌شدن به کشورهای جهان سوم منتقل شده است و کشورهای پیشرفته غربی به خصوص از اواسط دهه هفتاد به بعد، هرچه بیشتر در جستجوی بازار کار ارزان کشورهای جهان سوم در آنجا سرمایه گذاری کرده اند. این امر به جای اینکه به معنی کاهش اهمیت تولید صنعتی باشد نشانه جابجایی نقش کشورها در پروسه سرمایه داری جهانی است. با پیشرفت زیربنای صنعتی کشورهای جهان سوم به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، این امکان فراهم شد تا کشورهای غربی مستقیما چه به صورت خصوصی و چه به صورت سرمایه گذاری مستقیم خارجی (FDI) در بخش های صنعتی این کشورها سرمایه گذاری کنند و البته سود حاصل از این سرمایه گذاریهای خارجی در داخل این کشورها خود را به صورت رشد بخش های تجاری و مالی و در نتیجه افزایش استخدام مشاغل خدماتی در شهرها با مناطق تجاری بزرگ نشان می دهد.
اکنون بهتر است نگاهی به نمودار 2 بیاندازیم تا صحت ادعای خود را ثابت کنیم:

نمودار 2


منبع : http://stats.oecd.org/


این نمودار مقدار سرمایه گذاری مستقیم خارجی ( و نه از طریق بنگاه‌های خصوصی) را توسط سه کشور آمریکا، ژاپن و کانادا در کشورهای دیگر نشان می‌دهد(مقادیر به میلیون دلار هستند). همانطور که نمودار به وضوح نشان می‌دهد مقدار سرمایه گذاری مستقیم خارجی از اواسط دهه هفتاد ( یعنی دقیقا همان زمانی که تعداد کارگران خدماتی رشد چشمگیری داشته است)، به شدت افزایش یافته است. بنابراین سود حاصل از این سرمایه گذاری‌های خارجی است که باعث افزایش تعداد کارگران در بخش های خدماتی و ایجاد مراکز بزرگ تجاری در شهرهای این کشورها شده است و نه نتیجه یک دینامیسم درونی در این کشورها. بنابراین سخن گفتن از جامعه پساصنعتی یک نتیجه گیری عجولانه از تغییرات در نقش کشورهای مختلف در پروسه جهانی تولید است. این به اصطلاح خدمات و اطلاعات و تکنوکرات‌ها نیستند که ثروت تولید می کنند بلکه این کارگران کشورهای جهان سوم هستند که اینک توسط سرمایه داری جهانی به کار گرفته شده اند و در ازای مزدی اندک سود سرشاری را روانه این کشورها می کنند.
توضیح تغییرات در کشورهای پیشرفته صرفا با نگاه به تغییرات در لایه بندی این جوامع و به اصطلاح جایگزینی کارگران یقه آبی با بقه سفید میسر نیست. این یک گزافه گویی است که ادعا کنیم در جهان امروز صنعت اهمیتی ندارد. مسلما امروزه اطلاعات و ارتباطات اهمیت بیشتری یافته اند اما این در خدمت پروسه جهانی سازی به کار رفته است و به خودی خود نمی توانند وجه مشخصه یک عصر جدید و جایگزین تولید صنعتی باشند.
یک نگاه کوچک نه تنها به رشد چشمگیر صنعت در کشورهای جهان سوم بلکه حتی نگاه به تعداد نسبی کارگران بخش صنعتی به عنوان درصدی از کل کارگران در دو  کشور پرجمعیت چین و اندونزی(متاسفانه در مورد هند آماری وجود نداشت) نشان می دهد که اتفاقا تعداد کارگران صنعتی در این کشورها نه تنها افزایش مطلق بلکه افزایش نسبی نیز داشته است (نمودار 3). درصد کارگران شاغل در صنعت ( بدون منظور کردن بخش های ساختمانی) از 18 درصد در سال 1980 تا 30 درصد در سال 2012 افزایش یافته است. دیگر کشورهای جهان سوم نیز مانند شیلی یا تغییری نکرده اند و یا اینکه رشد چند درصدی داشته اند. چرا هیچ خبری از اهمیت یافتن اطلاعات و خدمات در این کشورها نیست؟ چرا آنها نمی توانند از طریق اطلاعات و خدمات، ثروت اندوزی کنند؟ آیا قشر تکنوکرات این کشورها توانایی و مهارت های علمی و اطلاعاتی کمتری دارند؟ چنین ادعایی مسلما مضحک است.
نمودار 3





البته هیچ مشکلی در نظریه پردازی از تغییرات موجود در لایه بندی اجتماعی در کشورهای پیشرفته ناشی از تغییر در تقسیم کار جهانی نیست و می توان برای این تغییرات اصطلاحی ابداع کرد. اما اصطلاح جامعه پساصنعتی بسیار منحرف کننده است و نتایجی که امثال دانیل بل از فاکتها می کنند بسیار مبالغه آمیز و بی ربط است. درک مکانیزم و پویایی‌های جوامع پیشرفته سرمایه داری بدون در نظر گرفتن نقش آنان در پروسه سرمایه داری جهانی و تقسیم کار جهانی میسر نیست. افزایش کارگران در بخش خدماتی در این کشورها مسلما نتیجه فرعی ظهور و افزایش در تعداد کارگران صنعتی در کشورهای جهان سوم است. البته ناگفته نماند که این افزایش کارگران خدماتی به هیچ وجه به معنای رفاه این کارگران نیست چه آنکه بخش فزاینده ای با ورود کارگران مهاجر از کشورهای جهان سوم با مزد اندک تامین می شود (تنها توجیه این است که به هر حال وضع اقتصادی این کارگران مهاجر بهتر از کارگران کشور خودشان است!). فرآیند جهانی شدن سرمایه بسیار بهتر از عبارات توخالی مانند عصرپساصنعتی این تغییرات را توضیح می دهند.