اسطوره مولفي ندارد بنابراين اسطوره به ما نشان مي دهد كه روايت و انديشه بود كه مولف وفرديت را بوجود آورد و نه برعكس. اما روايت چگونه مولف را بوجود آورد ؟ درست به همان سياق كه تراژدي از دل اسطوره زاده شد.
وقتي ذهن امروزي يك اسطوره باستاني را مي خواند در توضيح اين اسطوره مي خواهد از روايت به جهان ذهني مولف پل بزند. اما اسطوره روايت مي شود يعني راوي دارد بي آنكه مولفي داشته باشد. بايد اسطوره را مستقيما انديشه ي امراجتماعي دانست. داستان هايي كه با عبارات "يكي بود يكي نبود " و "روزي روزگاري" آغاز مي شوند، به خوبي عدم فرديت و مولف را دراين عبارات نشان مي دهند. عبارت غير از خدا هيچ كس نبود ، همان بيانيه ي مرگ مولف است. ما مستقيما به درون طبيعت و تنها مولف آن يعني خدا پرتاب مي شويم . عبارت روزي روزگاري يعني انكه اين داستان در زماني نامعلوم اتفاق افتاده است و تنها به دست ما رسيده و من اكنون بي انكه مولف آن باشم، آنرا براي شما روايت مي كنم
چرا داستان هاي عامه پسند با اصرار بسيار روايت خود را به گذشته اي نامعلوم مي سپارند ؟ اين تمهيدي است براي حذف مولف و اراده اي پايان ناپذير براي تبديل شدن به اسطوره. يعني اجتماعي شدن بي انكه از منظر فرد و موف گذر كند به همين روي داستان هاي عامه پسند به صورت بيمارگونه اي كد گذاري شده اند. در واقع مولف پديده اي بسيار مدرن است . نه تراژدي هاي يونان باستان نه جهان مسيحيت بلكه تنها رمان روان شناختي است كه وجود فرديت و مولف را تثبيت مي كند. در جهان اسطوره اي انديشه و جامعه همسان هستند و آن چيزي نيست جز روايت اسطوره اي اما در سير تكوين جامعه طبقاتي ، مولف و جهان معرفت شناختي او از ميان جامعه و طبيعت سر بر مي آورد. اين فرزند نوظهور هنر و ادبيات را وقف دنياي خودساخته ي خويشتن مي كند.
بازگشت به مرگ مولف رويكردي بدوي گراست ، گويي ادبيات جديد بورژوايي با اعلام مولف كه در ميان طبيعت و تمدن دست و پا مي زند به عنوان يك وانمود ، كار بسياري بديعي انجام مي دهد اما اين حماقتي بيش نيست : اينكه نقطه ي معرفت شناختي دكارتي و مدرن و مولف آن متزلزل است كشف تازه اي نيست و حذف اين نگون بخت در واقع حذف صورت مسئله است. پست مدرن ها تا مغز اسخوان بدوي گرا هستند.
+
No comments:
Post a Comment