Saturday, November 27, 2010

خون تئاتر


 تئاتر هنوز هم بوی خون می دهد

اگر جامعه نقش طبیعت را برعهده بگیرد و نمایش نقش ِ زندگی را ، ما چیزی خواهیم داشت به نام تئاتر. ارسطو شش عنصر را برای تراژدی مد نظر قرار می دهد ما این شش عنصر را بررسی خواهیم کرد : پیرنگ ، شخصیت ، گفتار ، اندیشه ، صحنه ی نمایش و سرود.
در اندیشه ی یونانی که تراژدی را بنا نهاد ، خدایان عینا سرنوشت ما را رقم نمی زنند ، سرنوشت به دست الهه موارها ، پیشگو و ...بافته و خوانده می شود و خدایان نیز برخلاف خدای ادیان توحیدی  ، خود از سرنوشت برخوردار اند. این تفاوت گذاری میان خدایان باقی و سرنوشت فانیان ، همان تفاوت بنیادینی است که اساس نمایش و هنر را ایجاد می کند. اگر خدا ، خود سرنوشت را هم برعهده گیرد هنر دیگر امکان پذیر نخواهد بود. چون در این صورت زندگی انسان چیزی جز دیالوگ درونی خدا با خویشتن نخواهد بود. هنر وقتی میسر است که خدایان ( مخاطبین باقی) از نمایشنامه نویس یا مولف(سرنوشت ) مجزا باشد. خدای یهودی سرنوشت را از پیش می نویسد ، اما خدایان یونانی سرنوشت را مانند یک نمایش که بر انسانهای فانی روا داشته می شود ، از جایگاه امن و میرای خود نظاره می کنند. کوهستان اولمپ درست همان نقشی را دارد که سکوهای نمایش تئاتر . آنها از بالا ، از مرگ قهرمانان  در تراژدی متاثر می شوند.
در اینجا نباید دچار اشتباه شد :مخاطبین در تئاترهای یونانی ، نمادی از مردم نیستند . نقش نمادین جامعه و نیروهای الهی حامی انان را همسرایان ایفا می کند. بنابراین تراژدی یونانی برخلاف جهان یهودی- مسیحی ، با تفاوت گذاری میان خدا و سرنوشت ، ( یعنی با قرار دادن نقش مخاطب به خدایان) به زندگی بعدی زیبایی شناختی می بخشد. از منظر مسیحیت ، انسان در معرض آزمون  و قضاوت  خداوند قرار دارد. اما در جهان یونانی  ، زندگی انسان ، تئاتر ی است که برای خدایان اجرا می شود.
پیرنگ ، همان سرنوشت است .تفاوت انسان و خدا همان تفاوت شخصیت و مخاطبین است. شخصیت در تراژدی زندگی می کند و می میرد ، اما مخاطبین به جای خدایان میرا ، آنرا مشاهده می کنند و تحت تاثیر رویدادهای پیرنگ قرار می گیرد. بنابراین سرنوشت ، آزمون الهی نیست ، بلکه پیرنگ است. در واقع مرگ ِ شخصیت در داستان ، اهمیت اساسی دارد چون این مرگ ، تفاوت ِ بنیادین شخصیت های فانی و مخاطبین باقی است. این تفاوت اساس بنیادین ِ تراژدی است. پس آیا نباید بگوییم که تراژدی از خونی ساخته می شود که به صورت نمادین بر روی صحنه ریخته می شود و جایگاه انسانهای فانی را از خدایان باقی جدا می کند؟
چرا؟ چرا باید بر این تفاوت عظیم میان خدایان ( مخاطبین) و بندگان ( شخصیت ها)، با تفاوت بقا  و فنا ، اینقدر تاکید شود؟ آیا این همان رمزگان بنیادین جامعه ی طبقاتی نیست ؟ یعنی کیهانی کردن ِ جامعه . یعنی ایجاد فضایی که بتوان در جایگاه خدایان باقی زندگی را در پیرنگی ساختگی و گذرا به نظاره نشست. در واقع تراژدی، ماهیتا از منطق های ارباب و بنده ی جامعه ی طبقاتی پیروی می کند. در جهان اخلاقی مسیحیت ، این تفاوت میان ارباب و بنده به صورت تفاوت میان محکوم و قاضی ، رمزگذاری می شود.
شما می توانید از تئاتر و تراژدی دفاع کنید اما تا مغز استخوان چیزی جز یک بنده ی حقیر جامعه ی طبقاتی نیستید. وقتی بازیگری تمامی حس خود را در شخصیت ارائه می کند ، کاری جز پرستش انجام نمی دهد. هیچ چیز عادلانه ای در تئاتر وجود ندارد چون تئاتر بر مبنای این فرض بنیادین استوار شده است که مرگ بی عدالتی جهان است و جامعه هم باید با تقلید محض ، نمایشی بر مبنای همین بی عدالتی باشد. این همان منطقی است که کالیگولا را در نمایشنامه ی کامو هدایت می کند. او فقط یک شخصیت نیست ، بلکه انگیزه های زیست او کاملا تئاتری است. او می کشد تا نمایش به پیش برود چون تنها همانطور که راز جاودانگی خدایان درگروی خون بندگان در زندگی است ، راز جاودانگی مخاطبین هم ، در گروی خون شخصیت ها در صحنه ی نمایش است.
اشتباه نکنید ! این نمایش نیست که زندگی را تقلید می کند ، این خون بر روی صحنه است که جامعه طبقاتی و تفاوت ارباب /بنده را تقلید می کند. ما در یک کثافتکاری عظیم گرفتار آمده ایم . باز هم بنده جامعه طبقاتی . باز هم این حیوان وحشی که به قفس خود تبدیل شد. اما آیا این شخصیت ها، "من" هستند ؟ هرگز! تئاتر در برابر "من".تئاتر ابله است.

No comments:

Post a Comment