Monday, November 26, 2012

مارکسیسم در برابر دیگران - فصل دوم


فصل دوم : مارکسیسم  دربرابر فلسفه سیاسی

فلسفه سیاسی با هدف تعیین مطلوب‌ترین نوع و شیوه حکومت برای جامعه و بررسی روابط بین حکومت و مردم در چارچوب دولت-ملت شکل گرفته است. فیلسوفان سیاسی انواع و اقسام حکومت و شیوه‌های حکومتداری از جمله جمهوری ، سلطنت، فدرالیسم، دموکراسی نمایندگی، لیبرالیسم و محافظه کاری یا سوسیال دموکراسی، دولت رفاه یا دولت حداقلی و...را تعریف کرده و به دفاع از هرکدام آنها می پردازند. عمده فیلسوفان سیاسی می‌پندارند که مارکسیسم در این میان مطلوب‌ترین شیوه یا نوع حکومت را سوسیالیسم یا کمونیسم معرفی می‌کند. اما موضع واقعی سوسیالیسم علمی این نیست. کمونیسم یک نوع حکومت از میان دیگر نظریات فلسفه سیاسی نیست.
مارکسیسم پیش از اینکه به این سئوال پاسخ دهد، تعریف و درک متفاوتی از حکومت تحت چارچوب دولت- ملت دارد. در نزد فیلسوفان سیاسی در پشت پرسش از نوع مطلوب حکومت، این پیش فرض وجود دارد که حکومت اساسا توسط قراردادی میان اعضای جامعه شکل می‌گیرد که طی آن افراد از برخی آزادی ها و قدرتهایی که در وضعیت طبیعی داشتند چشم می پوشند و قدرت را به حکومت می سپارند تا بتوانند در یک وضعیت امن تر، نقش ها و مسئولیت های اجتماعی را برعهده گرفته و در سایه مبادله و تولید منافع خود را بهبود بخشند. (قراردادگرایی) براساس همین پیش فرض از حکومت، فیلسوفان سیاسی به بحث می پردازند که چه نوع قرارداد و رابطه ای میان حکومت و مردم قادر است منافع  و امنیت افراد را در جامعه به بهترین نحو تامین کند. مارکسیسم با این تعریف و پیشفرض موافق نیست. حکومت قراردادی میان مردم و حاکمین نیست، بلکه ماشین یا ادواتی است برای حفظ و تامین منافع و مالکیت طبقات مالک و استثمارگر که در دوران مختلف تاریخی براساس نوع مالکیت و شیوه تولید متغیر است. هدف دولت-ملت هایی که بورژوازی در دوران ظهور و قدرت‌گیری سیاسی خود شکل داد، ایجاد یک جامعه مدنی برای تامین منافع همه افراد نبود بلکه برای تامین و حفظ مالکیت خصوصی طبقه سرمایه دار شکل گرفت.
بگذارید مسئله را با همان دیدگاه فیلسوفان سیاسی دنبال کنیم. جان لاک می گوید که افراد با مالکیت طبیعی خود قراردادی را می بندد که با بخشیدن قدرت به حکومت در مقابل از حکومت می خواهند که جان و مال آنها را از تعدی یکدیگر (یا احتمالا مهاجمین سرزمین های دیگر) در امان نگاه دارد. درست به همین خاطر فرض مالکیت طبیعی است که جان لاک حق رای را فقط برای بورژوازی محفوظ می دانست چرا که اوست که مالکیت دارد و نه طبقه کارگر.اما در واقع آنچه مالکیت طبیعی خوانده می شود نه طبیعی بلکه تاریخی است. این مالکیت را بورژوازی از طبقات حاکم پیشین یعنی فئودال ها و برده داران به ارث گرفته و برای حفظ همین مالکیت، حکومت طبقاتی مخصوص خود یعنی دولت- ملت را تشکیل می‌دهد. فئودال‌ها که بر مالکیت بر زمین و تقسیم کار ساده در روستاها ( رعایا و کارگران فصلی)متکی بودند، نیازی به یک دولت متمرکز نداشتند. اما بورژوازی با تقسیم کار پیچیده و بازار آزاد نیازمند ایجاد دولتی متمرکز با مرزهای سیاسی و اقتصادی مشخص بود تا بتواند شرایط حاکم بر بازار آزاد، تخصیص نیروی کار و ورود و خروج کالاها را مشخص کرده و برپایه آن شیوه تولید سرمایه داری را مدیریت کند.  این ضرورت جدید برای طبقه جدید در چشمان فیلسوف سیاسی به شکل یک بازنگری بر قرارداد اجتماعی میان حکومت و مردم جلوه می‌کرد. بنابراین حکومت اساسا برای طبقه مالک بوجود آمده و اینکه مطلوبترین شکل حکومت برای آنان چیست از اساس مسئله اکثریت مردم یعنی طبقه کارگر نیست. کمونیسم یک نوع  حکومت در کنار سایر انواع حکومت با تاکید افراطی بر عدالت نیست بلکه بنیادا شیوه تولید دیگر و جامعه دیگری است. سئوال از مطلوب ترین نوع حکومت در نزد مارکسیسم جای خود را به سئوال برای شیوه تولید آلترناتیو یعنی سوسیالیسم می‌دهد.
نزد فیلسوفان سیاسی یک تضاد یا دوگانگی میان آزادی و عدالت وجود دارد. به نظر ایشان حکومت تا زمانی که تخلفی صورت نگرفته باشد، حق دخالت در روابط اقتصادی و مبادلات مردم با یکدیگر را ندارد. اگر دولت هیچ دخالتی در بازار آزاد نکند (وضعیت افراطی لیبرالیسم) ایده آل آزادی تحقق پذیرفته است. اما چون مردم با یکدیگر از لحاظ توانایی و استعداد متفاوت اند میان مردم بی عدالتی و نابرابری رشد خواهد کرد. بنابراین بر خلاف لیبرال های کلاسیک، مداخله گرایان ، عقل باوران، سوسیال دموکراتها یا طرفداران دولت رفاه (و هر اسمی که روی آنها بگذارید) معتقدند که این نابرابری نتایج وخیم‌تری دارد و بهتر است که دولت بوسیله مالیات، بیمه و قوانین حمایتی دیگر از افراد ناتوان و فقیر، نابرابری را کاهش دهد. بنابراین در اینجا جدلی حل ناشدنی میان آزادی و عدالت وجود دارد و فیلسوفان سیاسی مختلف در یک طیف آزادی و عدالت موضع‌گیری می‌کنند. جالب اینجاست که ایشان کمونیسم را هم  به عنوان نظریه‌ای که دخالت افراطی دولت را مجاز می شمارد، در سویه عدالت قرار داده و بلافاصله کمونیسم به عنوان نظریه ای یکسویه نگر(که به عدالت بسیار بیشتر از آزادی اهمیت می دهد) نفی می شود!
تمام این داستان دروغ وقیحانه ای بیش نیست. هیچ تضادی بین آزادی و نابرابری وجود ندارد چرا که آنچه فیلسوفان سیاسی آزادی می خوانند در واقع آزادی عمل سرمایه داران برای استثمار مردم است و آنچه نابرابری می خوانند نه ناشی از عدم استفاده عده ای از فرصت ها نزد فقرا و وجود استعداد و توانایی نزد ثروتمندان بلکه ناشی از نظامی استثمارگر است که طی آن طبقه کارگر مجبور است برای کارفرمایان کار اضافه و رایگان انجام دهد و در مقابل فقط به اندازه بازتولید نیروی کار خود مزد دریافت کند. مارکسیسم یا سوسیالیسم علمی به هیچ عنوان طرفدار دخالت افراطی دولت در زندگی مردم به خاطر ایجاد برابری تصنعی نیست، چرا که اصلا مارکسیسم نه چنین دولتی را که ماشین سرکوب بورژوازی است می پذیرد و نه چنین بازار آزادی را که در واقع آزادی عمل سرمایه داران برای چپاول نیروی کار مردم و بهره کشی از آنان است.  جای تعجب است که فیلسوفان سیاسی چگونه چنین تصویر معوج و وارونه ای از کمونیسم به عنوان حکومتی مداخله گرا و افراطی ترسیم کرده اند!
تلاش فیلسوفان سیاسی برای حل آشتی ناپذیری خودساخته ی آزادی- عدالت دیدنی است. یکی قرارداد اجتماعی را بازنگری کرده و انصاف را به عنوان پیش شرطی برای قرارداد اجتماعی معرفی می کند (جان راولز) دیگری  قوانین اخلاقی منسجم را برای نظام بی رحم و افسار گسیخته بازار پیشنهاد می کند( مک اینتایر). و یا برخی نیز مانند هابرماس تصور می کنند تمامی این مسايل که ذاتی نظام سرمایه داری است با مطرح شدن در حیطه بحث عمومی به عنوان جزئی لاینفک از دموکراسی مردمی قابل حل و فصل یا حداقل کنترل است.  
مارکسیسم به هیچ عنوان این تصویرسازی از فقر و نابرابری را نمی پذیرد. فقر و نابرابری اسفبار موجود در جهان که یا به صورت تضاد طبقاتی در یک جامعه جلوه‌گر می شود و یا به صورت تضاد میان کشورهای مرکز و پیرامونی (والرشتاین) اصولا   نه از استفاده نامناسب از فرصت های برابر در جامعه بلکه از دزدی و بهره کشی نظام مند حاصل می شود. نابرابری موجود معلول ضایع شدن حق کارگران بر محصول کاری خویش است. آنچه ما واقعیت استثمار می خوانیم هم عدم آزادی است و هم بی عدالتی و ظلم. با در نظر گرفتن واقعیت استثمار هیچ تضادی میان آزادی و عدالت وجود ندارد.
در ادامه موضع مارکسیسم را در میان برخی از مباحث رایج در فلسفه سیاسی به اجمال بررسی می کنیم :
1.       مداخله گرایی یا دولت حداقلی: آلترناتیو مارکسیسم را نباید یک اقتصاد برنامه ریزی شده توسط یک دولت قدرتمند و بوروکرات نگریست. مارکسیسم نه با چنین دولتی موافق است و نه با چنین بازار آزادی.
2.         اصل قوای سه گانه و استقلال آنها از یکدیگر و توازن قوا: نقد مارکسیسم به ظاهر نظری سه گانگی قوا نیست. اما با وجود این واقعیت که ماهیت دولت در نظام سرمایه داری طبقاتی است و هدف همه قوای آن تامین منافع و حفظ مالکیت خصوصی و سودجویی بورژوازی است، مارکسیست ها به درستی خاطرنشان می کنند که ادعای استقلال قوای سه گانه امری ریاکارانه و دروغین است.
3.       دموکراسی نمایندگی : در این نظریه حکومت باید توسط رای اکثریت مردم و به صورت دوره ای انتخاب شود. اینجا کلمه مردم گمراه کننده است، زیرا معمولا فراموش می شود که تا مدتها طبقه کارگر و زنان در این سیستم مثلا دموکراتیک حق رای نداشتند. اما مسئله مهم تر این است که ۱. سرنوشت مردم در بازار آزاد تعیین می شود. روابط حاکم بر بازار آزاد است که میلیاردها انسان را در سراسر کره خاکی همچنان ناتوان از برآوردن ساده ترین نیازمندی های حیاتی خود کرده است. ۲. دولت در این میان اختیاری برای دخالت در بازار آزاد ندارد و در نهایت تنها می تواند ناهمگونی ها و هرج و مرج منتج از آنرا (بحران، فقر، بیکاری، جنگ، مافیا ، فساد ، انحصار و ...) تعدیل کند. ۳. بنابراین انتخاب کسانی که نه توانایی و نه قصد دخل و تصرف واقعی در سرنوشت مردم را دارند و فقط برای حمایت از مالکیت انتخاب و انتصاب شده اند، دموکراسی را به امری ظاهری و صوری تبدیل کرده است. درست به همین دلیل است که مردم به مرور زمان غیرسیاسی می شوند و تفاوت چندانی میان احزاب چپ و راست نمی یابند. تا وقتی طبقه کارگر نتواند با انتخاب نمایندگانی از سوی خود، شرایط تولید، کار و اوقات فراغت خود را مدیریت کند ( امری که کاملا وابسته به مصوبات و استانداردهای تعیین شده توسط سرمایه داران است) دموکراسی واقعی یعنی دموکراسی اکثریت مردم در کار نخواهد بود.

Saturday, November 24, 2012

مارکسیسم دربرابر دیگران - فصل اول



فصل اول : آنچه مارکسیسم نیست.




مهمترین منشا مغالطه و عدم تفاهم در آنجاست که طرفین بحث تعاریف یا مدلولهای متفاوتی برای مفاهیم یا کلمات خود داشته باشند. گاهی این چیزی فراتر از یک سوء تفاهم ساده است. برای مثال در مورد مارکسیسم، متفکرین بورژوا آگاهانه و به صورت نظام مند تصویر و تعریف کاملا متفاوتی از مارکسیسم بدست می‌دهند به طوریکه اتهامات ایشان به مارکسیسم هماهنگ از کار در آید. این تعاریف و تصویرسازی‌های غلط به طرز شگفت آوری ساده اند اما عجیب‌تر آنکه کارآمد هستند.
من در اینجا سه نمونه را مثال می زنم. به نظر می رسد که هنگام توضیح نظریه مارکسیستی ابتدا بهتر است برای مخاطب تصریح کنیم که مارکسیسم چه نیست تا اینکه چه هست.
1.       مارکسیسم نظریات مارکس نیست. در واقع دقیقتر آن است که ما از کمونیسم یا سوسیالیسم علمی صحبت کنیم تا چیزی تحت عنوان مارکسیسم. برای من کاملا قابل درک است که شما از شنیدن این گزاره که مارکسیسم نظریات مارکس نیست متعجب شوید. بگذارید به سادگی اینرا اثبات کنم: مارکس به کرات تصریح می کند که نظریه ها پیش از آنکه واقعا ایده های افراد خاص و متفکرین بزرگ باشند، ایده هایی هستند که گروه و طبقات اجتماعی آنها را تولید کرده اند. اگر اینطور است پس متناقض نماست که مارکسیسم را ایده ی متفکر بزرگی مانند مارکس بدانیم. مارکسیسم(یا در واقع سوسیالیسم علمی) نظریه طبقه کارگر برای رهایی خود از استثمار در شرایط سرمایه داری است. این یک جدل ساده بر سر تعاریف نیست بلکه دو دیدگاه کاملا متمایز از نظریه و تاریخ است. اولین دیدگاه که به بورژوازی تعلق دارد نظریات و ایده ها را تنها چیزهایی می بیند که در ذهن متفکر شکل می‌گیرد و برای توصیف واقعیت بیرونی بیان می‌گردد. در دیدگاه دوم که مارکسیسم بر آن استوار است، نظریات و ایده‌ها نه تنها بر ذهن افراد بلکه توسط گروه‌ها و طبقات اجتماعی و برای حفاظت از منافع شان تولید و بازتولید می شود. پس مارکسیسم به خود نیز باید از همین منظر بنگرد؛ یعنی خود را ایده ها و آرایی بداند که یک طبقه اجتماعی مشخص برای منافع و رهایی خود تولید کرده است. به جای اینکه تاریخ تفکر را مملو از ایده‌های رنگارنگ متفکرین مختلف بدانیم باید آنرا محصول تدابیر گروه‌ها و طبقات متخاصم با یکدیگر بدانیم که از سوی نمایندگان و ایدئولوگهای خود برای حمایت و مسلط ساختن منافع خویش تولید شده‌اند.
این تعریف و تصور غلط از مارکسیسم فقط یک بدفهمی نیست، بلکه ما حق داریم کاملا آنرا توطئه گرانه بپنداریم. متفکرین بورژوا با تقلیل مارکسیسم به نظریات مارکس، آن را خلع سلاح می کنند چرا که یک نظریه هر قدر هم از سوی متفکر بزرگی مانند مارکس صادر شده باشد، محدودیت های زمانی و مکانی دارد. آنها مارکس را می ستایند و حاضر‌اند که دیدگاه‌های او را به عنوان یک نظریه معتبر در کنار دیگر نظریات قرار دهند. اما این در نهایت فقط یک نظریه است با محدودیت های خاص خودش. برای مثال گفته می شود که مارکس توانست سرمایه داری افسارگسیخته زمان خود را به خوبی تشریح و نقد کند اما این دیدگاه او دیگر برای سرمایه داری کنونی مصداقی ندارد.(محدودیت زمانی) یا اینکه صورت بندی وی از جوامع سرمایه داری غربی با کشورهایی با تولید آسیایی یا عقب مانده مطابقتی ندارد. (محدودیت مکانی) در جامعه شناسی نیز، مارکسیسم فقط یک نظریه در مورد سرمایه داری است و می توان آنرا در مقابل رویکرد فرهنگی ماکس وبر از سرمایه داری به عنوان نتیجه اخلاق پروتستانی قرار دارد و یا با آن تکمیل کرد. در اقتصاد، مارکسیسم معمولا طرد می شود مگر اینکه به عنوان یکی از نظریات در رابطه با بحران سرمایه داری پذیرفته شود. در فلسفه سیاسی، مارکسیسم گونه ای از مداخله گرایی افراطی یا توتالیتاریسم تصویر می‌شود. 
خوب اگر واقعا مارکسیسم نظر یک نفر در صد و پنجاه سال پیش به نام مارکس باشد بعضی از این دیدگاه را می توان پذیرفت. اما نکته اینجاست که مارکسیسم نظریات مارکس نیست. مارکسیسم ایدئولوژی زنده و پویای طبقه کارگر است که اکنون هر لحظه و در هرجای دنیا گزاره هایش از شرایط موجود  قابل استنتاج بوده و می تواند در مبارزه ی طبقه کارگر به کار رود. صاحب نظریه مارکسیسم  مارکس نیست بلکه پرولتاریاست. اگرچه بسیاری از اصول این نظریه از زبان و قلم مارکس منتشر شده است اما اگر نظریات را ایده هایی برای جنگیدن برای منافع گروه ها و طبقات بدانیم، در این صورت مارکس شخصا تنها یکی از نمایندگان طبقه کارگر است. همانطور که بورژوازی نیز انواع و اقسام ایدئولوگها و ایدئولوژی های خود را دارد (مانند لیبرالیسم ، داروینیسم اجتماعی، فاشیسم، دولت رفاه، پروتستانیسم و یا حتی اسلامیسم ) طبقه کارگر نیز برای مبارزه خود ایدئولوژی‌های گوناگونی بوجود آورده که آنارشیسم و مارکسیسم مهمترین آنها هستند.
2.       مارکسیسم علم حصولی نیست. مارکسیسم خود را علم رهایی طبقه کارگر معرفی کرده است اما نه علمی برای توصیف جهان. این بدان معناست که اصول نظری و راهنمای عملی را در اختیار طبقه کارگر می گذارد تا بتواند وضعیت موجود را به طور بنیادین تغییر داده تا خود را از استثمار نجات دهد. اما آیا این بدان معناست که مارکسیست‌ها با این اصول واقعیت و قوانین حرکت جامعه و تاریخ را کشف کرده اند ؟ خیر. مارکسیسم بر دو علم استوار است: نقد اقتصاد سیاسی و رویکرد ماتریالیستی به تاریخ. هرکدام از دیدگاه های مارکسیستی در بعضی موارد می تواند درست یا غلط باشد. ممکن است رفتار یک قبیله بدوی را نتوان صرفا با شیوه تولید و نگاه ماتریالیستی توضیح داد. همانطور که لنین نشان می دهد، نقد اقتصادسیاسی و ماتریالیسم تاریخی(در کنار نظریه سیاسی سوسیالیسم) نظریاتی هستند که مارکسیسم به عنوان منبع خود از آن استفاده می کند. اما آنها عینا با مارکسیسم یکسان نیستند، چرا که مارکسیسم صرفا به توصیف چیزها نمی پردازد. مارکسیسم در واقع از این دو دیدگاه علمی دو حکم کلیدی استنتاج می کند: ۱. ریشه نگون بختی طبقه کارگر در واقعیت استثمار است ۲. طبقه کارگر برای رهایی از استثمار باید مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را تسخیر و اشتراکی کند. اگر کسی بخواهد مارکسیسم را نقد کند می بایست یکی از این دو حکم را با استدلال رد کند. مارکسیسم نه به خاطر نقد اقتصاد سیاسی و نه به خاطر دیدگاه مادی به تکامل تاریخی ، بلکه به خاطر این دو حکم است که به ایدئولوژی راستین طبقه کارگر برای رهایی خویش تبدیل شده است. به بیان دیگر، مارکسیسم حقانیت و صحت خود را از این دو حکم اتخاذ می کند و نه از ادعای اینکه توانسته است حقیقت جامعه و تاریخ را کشف کند.
بسیاری با همین تصور غلط مارکسیسم را رد می کنند:  چرا مارکسیست ها فکر می کنند که حقیقت نزد آنهاست؟ چرا آنها اینچنین نسبت به نظریه خود ایمان یا اعتقاد راسخ دارند؟ نظریات علمی نسبتا درست یا نسبتا غلط هستند، حقیقت نزد هیچکدام آنها نیست، پس مارکسیسم به عنوان یک روایت کلان که ادعای توضیح همه چیز را دارد، نظریه ای پرمدعا و مربوط به گذشته است.  این قبیل منتقدین هیچ درکی از اصول مارکسیسم ندارند. آنها منابع مارکسیسم را با خود مارکسیسم یکسان می گیرند. هرکسی بخواهد مارکسیسم را نقد کند باید نشان دهد که واقعیت استثمار وجود ندارد یا اینکه رهایی طبقه کارگر با اشتراکی کردن ابزار تولید و زمین حاصل نمی شود. مارکسیست ها تصور نمی کنند که بعد از نوشتن کتاب کاپیتال توسط مارکس یا توسعه ماتریالیسم تاریخی حقایقی بر آنها مکشوف شده است. آنها به سادگی این دو حکم را منتشر می کنند: ریشه فقر و عقب ماندگی طبقه کارگر در استثمار است و راه رهایی از استثمار در اشتراکی کردن ابزار تولید. بنابراین نقد نسبی گرایان یا کسانی مانند لیوتار که مارکسیسم را کلان روایت می دانند به سادگی وارد نیست چرا که آنها از روی حماقت یا تجاهل اصول مارکسیسم را با منابع‌اش اشتباه گرفته اند.
3.       مارکسیسم پیشگویی نکرده است. منتقدین بورژوا ادعا می کنند که مارکسیسم آینده تاریخ را پیشگویی کرده و سرنوشت محتوم آنرا در سوسیالیسم دیده است. عده ای(برای مثال رجوع کنید به نظریات کارل پوپر که اصرار دارد در همه نظریات یک پیش بینی قابل ابطال بیابد) نیز می گویند این مانند یک پیشگویی علمی است که با انحطاط یا فروپاشی شوروی و دیگر اقمار کمونیستی در عمل و در تجربه باطل شده است. فرض کنید یک فمینیست بگوید اگر زنان بخواهند از خشونت و سرکوب شوهر در خانواده رها شوند باید استقلال اقتصادی بدست آورند. آیا این فمینیست پیش گویی کرده است که در آینده زنان استقلال اقتصادی بدست خواهند آورد و یا از سرکوب مردسالاری در خانواده رها خواهند شد؟ مسلما کسی چنین ادعایی را پیش گویی نمی نامد، اما در مورد مارکسیسم گویا آسمان رنگ دیگری دارد. آیا در این ادعا که اگر طبقه کارگر بخواهد از استثمار رها شود باید مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از چنگ سرمایه داران در آورده و اشتراکی کند، یک پیشگویی نهفته است؟
ما می توانیم این ادعای مارکسیسم برای رهایی طبقه کارگر را هر لحظه از شرایط موجود طبقه کارگر استنتاج کنیم. اگر طبقه کارگر روسیه در انقلاب روسیه تلاش کرد که ساختمان سوسیالیستی را تاسیس کند و در این کار موفق نشد آیا بدین معناست که ما نیز موفق نخواهیم شد و یا نباید در این راه تلاش کنیم؟ در واقع گستاخانه است که از مردم بخواهیم برای رهایی خود مبارزه نکنند چرا که یک تلاش از این قسم در هفتاد سال پیش به سوسیالیسم نیانجامیده است. اگر کسی بخواهد تجربه شوروی را به عنوان ابطالی برای نظریه مارکسیسم به کار ببرد، باید ثابت کند که استالینیسم یا نظام شوروی نتیجه ضروری مالکیت اشتراکی بر ابزار تولید است.(مسلما این تجربه ارزش تحقیق و بررسی دارد و خطرات احتمالی طبقه کارگر در راه پیروزی خود را گوشزد می کند) مخالفین بورژوا به هیچ عنوان چنین دقت نظری ندارند بلکه با کلیگویی و شلختگی نظری، انحطاط یا فروپاشی شوروی را به عنوان شکست نظریه مارکسیسم بدیهی می دانند. در واقع هیچ کس نتوانسته است چنین رابطه ی ضروری را تئوریزه کند. برای این ناتوانی یک دلیل ساده وجود دارد: حتی به سختی می توان نشان داد که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید در شوروی واقعا اشتراکی شد. ( ادعای تز شوروی به عنوان سرمایه داری دولتی)
در بند دوم گفتیم که مارکسیسم یک نظریه علمی حصولی نیست. این بدان معناست که مارکسیسم ضرورت اشتراکی کردن ابزار تولید را از تجربه اخذ نمی کند و بنابراین با تجربه نیز نقض نمی شود.البته مارکسیسم یک نظریه ذهن گرا و بی نیاز به تجربه نیست. درک مارکسیسم از واقعیت استثمار و بسیاری مسايل دیگر بر تجربه استوار است، اما استنتاج ضرورت مالکیت اشتراکی از واقعیت استثمار بر تجربه مبتنی نیست. تا زمانی که طبقه کارگر بار گران استثمار خود را بر دوش می کشد، ضرورت رهایی از این استثمار از طریق مالکیت اشتراکی به شکل یک نظریه به صورت بالقوه یا بالفعل وجود دارد. این ضرورت از نیاز رهایی طبقه کارگر می آید و نه از تجربه.  اگرچه بنایی و خانه سازی بر علم معماری و فنون استوار است اما ضرورت آن از نیاز انسان به داشتن سرپناه و امنیت نشات می گیرد.حتی اگر خانه ای که ساخته ایم خراب شود، بازهم نیاز به داشتن سرپناه و محافظت خود از سرما ما را به ساختن خانه وادار می کند. درست به همین نحو اگرچه مارکسیسم بر تجربه و تحلیل وضعیت موجود و استخراج واقعیت استثمار از این شرایط استوار است، اما ضرورت آن از نیاز طبقه کارگر به رهایی نشات می گیرد.