Monday, November 24, 2014

ریشه‌های مادی احکام اسلامی‌


امین قضایی

هیچ شکی نیست که احکام اسلامی‌از چهارده قرن پیش و از زندگی قبیله‌ای بادیه نشینان حجاز تا زمان حال منجمد شده است و کوچکترین سازگاری با اخلاقیات و اصول زندگی مدرن ندارد. شاید بارها از خود پرسیده باشید که این احکام عقب مانده، ارتجاعی و بعضا عجیب اسلام درباره زنان، زناشویی، وراثت، جهاد، قصاص و مجازات برچه اساس و به چه دلیل تعیین شده است؟ چرا در میان اعراب بیابانی در حجاز چندهمسری و ازدواج با کودکان رواج داشته است؟ پاسخ به این قسم سئوالات هدف این مقاله است. ما در اینجا سعی می‌کنیم براساس شرایط زیستی و مادی اعراب حجاز در قرن ششم میلادی، تحلیلی از استراتژی‌های مختلف قبایل بدوی برای رشد و توسعه شان بدست دهیم. به بیان دیگر دلایل مادی و تاریخی احکام اسلامی‌را روشن خواهیم ساخت.

با یک اصل ساده شروع می‌کنیم، اصلی که مورد توافق اکثر مورخین، انسان‌شناسان، جانورشناسان و پیروان نظریه تکاملی است:  هدف یک گروه انسانی همواره بقا است و این بقا با تولید مثل به منظور افزایش جمعیت صورت می‌گیرد. در نظر داشته باشید که در زمان گذشته آمار مرگ و میر کودکان و مادران بسیار بالا بوده و بسیاری از نوزدان در بدو تولد تلف می‌شدند. حتی شانس اینکه کودک به سن بلوغ و تولیدمثل برسد نیز به خاطر انواع بیماری‌های واگیر دار بسیار کمتر از زمان حال بوده است. با توجه به شانس پایین رسیدن فرد به سن بلوغ، تولید مثل هرچه بیشتر استراتژی هر طایفه یا خاندان برای بقا بوده است. بنابراین این اصل را می‌پذیریم که یک خاندان براساس شرایط محیطی و مادی خود در پی بهترین استراتژی برای افزایش جمعیت است.

به علت مرگ و میر بالای کودکان و مادران در هنگام زایش، ( در اروپای دویست سال پیش رقم مرگ و میر نوزادان، 200 کودک در هر هزار کودک بوده است.) متوسط سن عمر اندک (برای مثال سی سال در دوره رنسانس)، بیماری‌های واگیردار، قحطی‌ها و دیگر بلایای طبیعی، مسئله افزایش جمعیت و استفاده حداکثری از توان زنان برای تولید مثل یک مسئله حیاتی برای بقای هر قبیله‌ای بوده است. بنابراین زنان در دوره نسبتا کوتاه از بلوغ تا یائسگی می‌بایست تمامی‌وقت خود را صرف زایمان و پرورش کودکان می‌کرده اند. زایمان‌های پیاپی توان جسمانی زنان را کاهش می‌داده و احتمال سوء تغذیه و مرگ را خصوصا در شرایط سخت محیطی  حجاز دو چندان می‌کرد. به این دلایل، برای تمامی‌طوایف «افزایش جمعیت تاحد ممکن» برای بقا و حفظ قدرت بوده ضروری بود و در میان آنان به صورت سنت و مذهب نهادینه شد.  
یک راه حل برای استفاده حداکثری از توان باروری زنان، کاهش سن ازدواج دختران است. به همین دلیل در متون اسلامی‌می‌خوانیم که محمدپیامبر دختری هفت ساله به نام عایشه را به همسری گرفت و در نه سالگی با او همخوابه شد. ازدواج دختران نابالغ حتی امروزه نیز توسط احکام اسلام روا دانسته شده و ترویج می‌شود. منتقدین ازدواج با کودکان را به شهوت رانی مردان، بچه بازی و..نسبت می‌دهند. به نظر می‌آید که در آنزمان ازدواج با دختران خردسال برای رسیدن به اصل افزایش حداکثری جمعیت و استفاده حداکثری از توان باروری زنان در میان اعراب رواج داشته است و محمد پیامبر کاری خلاف عرف انجام نداده است. البته از آنجایی که میل جنسی مردان درهنگام همخوابگی با زنانی که بارها زایمان کرده‌اند یا همواره باردار هستند، کمتر است، قابل تصور است که مردان متمول و صاحب نفوذ دختران نابالغ را به عنوان همسر در اختیار می‌گرفته اند تا دست کم چندسالی از موقعیت جسمی‌سالم آنان بهره برند. یک راه برای کمک به زنان برای زایمان مداوم ورود زنان برده سیاه پوست از حبشه به عنوان دایه و کنیز بود. این دایگان وظایف شیر دادن زنان و بزرگ کردن کودکان را برعهده می‌گرفتند و بنابراین زنان فرصت کافی برای زایمان دوباره بدست می‌آوردند.
اما کاهش سن ازدواج برای استفاده حداکثری از توان باروری زنان، محدودیت‌های فیزیولوژیکی دارد و نمی‌تواند راه حل نهایی باشد. راه حل دوم و مهمتر چندهمسری است. به سادگی، هرچه مرد تعداد همسران بیشتری در اختیار داشته باشد، تعداد فرزندان بیشتری نیز از خود بر جای خواهد گذاشت. اما سئوال اینجاست که چندهمسری اگرچه می‌تواند تعداد کودکان یک مرد را افزایش دهد، اما چطور می‌تواند تعداد کودکان کل طایفه را افزایش دهد در حالی که در هر صورت، تعداد زنان مشخص است. چندهمسری برای یک جمعیت به معنای داشتن زنان فراوان برای اقلیتی از مردان و محروم ماندن دیگر مردان از زن خواهد بود. همچنین این مردان محروم هرقدر هم که ناتوان یا فقیر باشند از آنجایی که اکثریت را تشکیل خواهند داد، معترض شده و احتمال تنش درون قبیله‌ای یا طایفه ای را افزایش خواهند داد. در واقع چندهمسری برای حفظ وحدت و انسجام جامعه می‌تواند بسیار خطرناک باشد. این اعتراض وارد است البته تنها وقتی که دیدگاه ما نسبت به مسئله ایستا باشد. چندهمسری به تنهایی نمی‌تواند باعث افزایش جمعیت شود. چندهمسری تنها به همراه دیگر عواملی که خود آنرا باعث می‌شود به افزایش جمعیت کمک می‌کند. چگونه؟ توضیح در پی خواهد آمد.

اجازه دهید مسئله مردان محروم از زنان را موقتا کنار بگذاریم و ببینیم که چگونه چندهمسری برای حفظ و افزایش جمعیت استراتژی مناسبی است. چندهمسری، تعداد فرزندان را افزایش می‌دهد. اگر مرد چهار زن داشته باشد و از هر زن شش فرزند و هرکدام از فرزندان هم مانند وی عمل کنند، وی می‌تواند 576 نوه داشته باشد! بنابراین چندهمسری، یک راه حل بسیار عالی برای افزایش ناگهانی جمعیت تنها طی دو یا سه نسل است. البته جمعیت انسانها نیز مانند هر جانور دیگری توسط منابع محیطی محدود می‌شود. بعد از دو یا سه نسل، منابع محیطی (به خصوص در محیط فقیر حجاز) توان پاسخگویی جمعیت افزایش یافته را نخواهد داشت. درست به همین دلیل، اعراب بیابانی مانند دیگر قبایل بربر (که در مجاورت تمدن‌ها واقع شده اند)، برای دسترسی به منابع بیشتر،  یا به غارت و چپاول یکدیگر می‌پرداختند و یا به سرزمین‌های متمدن‌تر (ایران و روم) هجوم می‌آوردند. هجوم آشوری‌ها به بابل، پارس‌ها به ماد و بابل، کارتاژها به روم، مغول‌ها به چین و... نیز درست با همین روند افزایش جمعیت و جستجوی منابع برای جبران صورت می‌گرفت.
جنگ و راهزنی (چیزی که در اسلام با عنوان جهاد در راه خدا مقدس پنداشته می‌شود) به دو طریق مسئله افزایش ناگهانی جمعیت را حل می‌کند: 1. استفاده از غنایم بدست آمده برای تامین معاش جمعیت اضافی. 2. کشته شدن بسیاری از مردان قبیله در اثر این هجوم که هم مشکل افزایش جمعیت را حل می‌کند و هم مسئله مردان محروم از زنان را (بی دلیل نیست که قرآن حتی کشته شدن مسلمانان مهاجم را به نفع اسلام می‌داند و آنرا به نام شهادت می‌ستاید). جنگ مکمل چندهمسری است. جنگ تعداد مردان را کاهش داده و بنابراین چندهمسری را راحت‌تر و آسان‌تر می‌سازد در عین حال چندهمسری باعث افزایش ناگهانی جمعیت شده و نتیجه زمینه را برای جنگ و راهزنی دوباره فراهم خواهد آورد. به این ترتیب، اعراب حجاز هراز گاهی دچار افزایش جمعیت شده و به تناوب‌ به شام و عراق آنزمان حمله ور می‌شدند. ادواری بودن این حملات دلیلی است بر صحت تحلیل ما.


نمونه ای از مسئله کاهش جمعیت مردان قبایل در اثر راهزنی و رواج بیشتر چندهمسری را در روایات اسلامی‌بعد از جنگ احد می‌یابیم. در جنگ احد بسیاری از مردان یثرب کشته شدند، کنیزان و زنان اسیر بسیاری در اثر راهزنی‌ها به مدینه آورده شده بود و در نتیجه نسبت جنسیتی جمعیت به نفع زنان سنگینی می‌کرد. به همین خاطر مردان به دستور محمد شروع کردند که گرفتن زنان بیوه و یا کنیزان و اسیران به جای مانده. محمد نیز برای کنترل و حفظ این تعداد زیاد زنان، جلوگیری از درگیر و نزاع بر سر زنان، دستور حجاب را صادر کرد. دستوری شوم که زنان جهان اسلام را تاکنون در زنجیر و سرسپردگی نگاه داشته است.

در هنگام افزایش جمعیت، این احتمال وجود دارد که یک قبیله یا فردی صاحب نفوذ بتواند قبایل دیگر را مطیع و متحد کرده و به جای جنگ‌های داخلی یا حملات نامنظم، ارتشی منظم و یکپارچه ایجاد کند. این درست اتفاقی است که ما آنرا به عنوان ظهور اسلام می‌شناسیم. اگر گرد و غبار ایده‌ها، انگاره‌ها و ایدئولوژی‌ها را کنار بزنیم و منافع مادی و واقعی انسانها را اصل تحلیل قرار دهیم، متوجه می‌شویم که دلیل واقعی ظهور ناگهانی یک امپراتوری اسلامی- عربی در قرن هفتم میلادی، جز شرایط مادی -محیطی و استراتژی‌های جمعیتی آن قبایل نبوده است.

در نتیجه، چندهمسری، ازدواج با دختران نابالغ، تابعیت زنان، استفاده از کنیزان برای دایگی و.. که در احکام اسلامی‌مشاهده می‌کنیم و امروزه بدنام هستند، همگی از اصل افزایش حداکثر جمعیت و استفاده حداکثری از توان باروری زنان قابل استنتاج است.

استراتژی‌های افزایش جمعیت همواره موفقیت آمیز عمل نمی‌کنند خصوصا وقتی که به صورت سنن، عرف و مذهب صلب شده و برای محیط و شرایط مادی مناسب نباشند. یک نمونه آن استراتژی افزایش جمعیت یهودیان حجاز است. در یهودیت چندهمسری منع نشده است اما همچنان که داستان ابراهیم و‌هاجر می‌بینیم، با اکراه و تنها به دلیل نازایی زن به آن روی آورده می‌شده است. در عهد عتیق می‌خوانیم که سارا نابارور بود و ابراهیم برای اینکه از خود فرزند دکوری بر جای گذارد تا میراث دار او باشد، با کنیز خود‌هاجر همبستر شده و از‌هاجر اسماعیل به دنیا می‌آید. یک دلیل برای خورداری از چندهمسری، مسئله تقسیم ارث بوده است. در یهودیت، برای جلوگیری از نزاع بین برادران بر سر ارث و خطر شکاف و تقسیم قبیله ( ترس از جنگ برادران و پراکندگی قبیله در داستان‌های تورات به وفور دیده می‌شود مانند نزاع یوسف با برادران خود، نزاع ایسو یا یعقوب، نزاع قبایل یهود با قبیله بنیامین و... ) ارث به نخست زاده می‌رسد یعنی بزرگترین پسر. بنابراین برای تبعیت دیگر برادران از نخست زاده لازم بوده است تا همه آنان از یک مادر باشند. قابل حدس است که یهودیان حجاز به خاطر وفاداری به این سنت، به درجه کمتری از اعراب به چندهمسری روی آورده و بنابراین جمعیت آنان نسبتا کاهش یافته و همانطور که می‌دانیم در نهایت توسط مسلمانان تبعید یا  قلع و قمع شدند. اسلام برای حل این مشکل قانون ارث نخست زاده را از یهودیان اقتباس نکرد و در عوض توصیه می‌کند که ارث میان فرزندان تقسیم شود. بدیهی است که تقسیم ارث با چندهمسری مطابقت بیشتری دارد.

به طور خلاصه، اصل حداکثر ساختن جمعیت طایفه مهمترین اصل برای بقا بوده است. این اصل، موجب استفاده حداکثری از نیروی باروی زنان، ناتوانی و فرودستی هرچه بیشتر آنان می‌شد. اگر شرایط محیطی اجازه می‌داد، چند همسری می‌توانست طی دو یا سه نسل، از یک مرد، طایفه‌ای درست کند. این افزایش ناگهانی جمعیت، کمبود منابع را به دنبال آورده و طوایف برای جبران به راهزنی، غارت یکدیگر یا سرزمین‌های حاصلخیز مجاور روی می‌آوردند. جنگ‌های مداوم، تعداد مردان را کاهش داده و موجب رواج دوباره چندهمسری می‌شد. این چرخه شوم آنقدر تکرار شد تا اینکه در نهایت به اتحاد بزرگ قبایل حجاز تحت رهبری محمد پیامبر و خلفایش و در نهایت امپراتوری اعراب انجامید.








Sunday, November 16, 2014

سه چیز که شناخت نیستند


پیش از پرداختن به موضوع این مقاله باید اهمیت موضوع را یادآور شوم. مشکل به سادگی در اینجاست که ما عادت کرده‌ایم عناصر شناخت را با خود شناخت اشتباه بگیریم. نتیجه  این است که ما به عنوان انسان‌های قرن بیست و یکم، در مقایسه با گذشتگان بسیار می‌دانیم اما تقریبا به همان اندازه آنان نمی‌فهمیم! پس موضوع بحث ما اهمیت حیاتی دارد: بسیار می‌دانیم اما اندک می‌فهمیم. یا به بیان دیگر صدها بار بیش از گذشتگان، می‌دانیم، می‌شنویم، می‌بینیم، می‌خوانیم اما تقریبا به همان اندازه قدرت قضاوت ما ضعیف است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟  توانایی استدلال، سنجش امور و قضاوت انسان امروزی قدمی به جلو برنداشته است.
امروزه عادت شده است که این ضعف و عقب ماندگی در قدرت قضاوت و استدلال را نسبی گرایی انسان امروزی بنامند. گفته می‌شود که در هر موردی، شواهد و مدارک زیاد و بعضا متضادی در اختیار ماست، دیدگاه ها و نقطه نظرات متفاوتی می‌شنویم که موجب شده است براحتی نتوانیم قضاوت کنیم یا در قضاوت محتاط باشیم. به بیان دیگر، هیچ تئوری آنچنان قدرتمند نیست که بتواند ما را متقاعد کند. این دروغی بیش نیست. به خاطر عدم کفایت ادله‌ها نیست که انسان امروزی قدرت قضاوت ندارد. در ادامه مقاله مشخص می‌شود که چرا این ادعا غلط است.

ما به سه عنصر یا ابزار شناخت مجهز هستیم بی آنکه بتوانیم از این عناصر به استدلال و قضوت پل بزنیم. این سه عنصر عبارتند از : فاکت، طبقه بندی و استعاره.

فاکت:

فاکت‌ها منبع شناخت هستند و داده‌ها را برای شناخت در اختیار ما می‌گذارند، اما خود فاکت شناخت نیست. هیچ نظریه‌پرداز یا فیلسوفی نیست که وقتی این جمله را بخواند با آن موافق نباشد. اما عجیب اینجاست که در عمل، شناخت ما به فاکت‌ها محدود می‌شود و اکثر کتابها، فاکت‌ها را به عنوان شناخت به خورد مخاطب می‌دهند. مسلم است که فاکتی که از جهان تجربی جمع آوری می‌کنیم منبع شناخت محسوب می‌شود، اما این منبع شناخت با ضبط شدن در مغز ما به خودی خود به شناخت تبدیل نمی شوند چرا که ما بعد از جمع آوری فاکت‌ها باید آنها را تجزیه و تحلیل کنیم. یعنی باید با استفاده از مفاهیمی که به دقت تعریف شده اند، بین عناصر روابط ضروری برقرار کنیم و از آنها نتیجه گیری کنیم.
هیچگاه به مانند گذشته جمع آوری فاکت‌ها برای ما به این سادگی نبوده است. در عرض چند دقیقه می‌توان از مهمترین اخبار جهان مطلع شد. دایره المعارف‌های اینترنتی، حجیم‌ترین و جزئی ترین اطلاعات را در اختیار ما قرار می‌دهند. این اطلاعات تنها کلمات نیستند بلکه عناصر صوتی و تصویری نیز به این حجم انبوه اطلاعات و اخبار اضافه شده است. آنسان امروزی این اطلاعات و اخبار را می پرستد، اجازه می‌دهد که ذهنش با این عناصر بمباران شود. اولویت و اهمیت این فاکت‌ها را نه مخاطبین بلکه رسانه‌ها تعیین می‌کنند. آنچه سرتیتر است مهم‌تر است. آنچه دراماتیک‌تر است بیشتر خوانده و دیده می‌شود. به آنچه عجیب‌تر و غیرمعمولی‌تر است بیش‌تر توجه می‌شود. بنابراین این گفته صحت ندارد که فاکت‌های متضاد قضاوت را سخت کرده است. واقعیت این است که ما هیچگاه فرصت کنار هم گذاردن فاکت‌ها و بررسی انها را پیدا نمی‌کنیم. ما فقط دریافت کنندگان این فاکت‌ها هستیم.
هیچ رابطه منطقی بین این اطلاعات و اخبار وجود ندارد. امروز یک جا زلزله ای رخ می دهد، فردا در یک جای دیگر یک حادثه تروریستی ومانند این. مخاطبین در جزئیات فرو می‌روند بی آنکه بتوانند از این جزئیات کلیتی را استخراج کنند(به جز اینکه بگویند عجب دنیای شده). این وسوسه ما برای اینکه در جریان اخبار روز قرار بگیریم، برای چیست؟ ایدئولوژی پشت این بسیار ساده است: زندگی روزمره در جریان است و هیچ مشکلی وجود ندارد تنها مشکلات همان‌هایی هستند که رسانه ها گزارش کرده و در اختیار مردم قرار داده می‌شود و مردم باید مراقب باشند که حاکمین این مشکلات روزمره را حل کنند.
یک نگرش محافظه کارانه اعتراض خواهد کرد که قرار نیست مردم عادی، فاکت‌ها را بررسی و تحلیل کنند. وظیفه این کار برعهده کارشناسان و تحلیل‌گران سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، و  نیز منتقدین هنری و فرهنگی است. این گفته بدین معناست که قضاوت کردن برعهده خواص است و نیازی نیست مردم توانایی قضاوت کردن داشته باشند. کاملا مشهود است که این گفته تاچه حد غیردموکراتیک است. اما یک پاسخ بسیار محکم به این دیدگاه محافظه کار می‌توان داد: هرکسی باید خودش قضاوت کند. شنیدن و تبعیت از قضاوت دیگران، چیزی جز جهل و نادانی نیست. قضاوت دیگران برای من در نهایت فقط یک فاکت است در کنار دیگر فاکت‌ها. قضاوت متعلق به همه هست و زندگی مردم وقتی پیشرفت خواهد کرد که خودشان ( و نه یک عده کارشناس) قدرت قضاوت صحیح داشته باشند و بتوانند خوب را از بد، درست را از نادرست، زیبا را از زشت، و منفعت را از ضرر تشخیص دهند. در رسانه‌ها چه رخ می دهد: یک خبر مهم گزارش می‌شود و سپس کارشناس مربوطه دعوت شده و در مورد آن خبر قضاوت می‌کند. این الگو مسلما ناقص است. در نهایت مردم هستند که باید قضاوت کنند. اما نه رسانه‌ها و نه نهادهای آموزشی هیچ کدام به مردم قضاوت کردن را نمی آموزند. رسانه ها به این بسنده می کنند که ما باید با بی طرفی(؟) اطلاعات و اخبار و دیدگاه‌ها را در اختیار مردم قرار دهیم و آنها خودشان قضاوت کنند. اما هیچ کس نمی پرسد که مردم چگونه قضاوت کردن را می آموزند. توانایی قضاوت چیزی است که باید آموخته شود و البته حاکمین تمایلی به آموزش آن ندارند، زیرا مردمی که قضاوت صحیح داشته باشند از آنان تبعیت نخواهند کرد. به مردم تنها فاکت و اطلاعاتی داده می‌شود تا بتوانند وظایف اجتماعی خود را به انجام برسانند. هیچ کس به مردم قضاوت کردن را نمی‌آموزد، به عبارت دقیقتر فلسفه آموخته نمی‌شود. تصور مردم از فیلسوف، فردی منزوی است که در گوشه ای درباره کهکشان ها و هستی تامل می‌کند. آنها نمی دانند که تا چه حد به فلسفه نیازمند هستند.

طبقه بندی (Taxonomy):

عدم توانایی قضاوت تنها به مردم عادی تعلق ندارد. نظریه پردازان و کارشناسان علوم اجتماعی نیز از عدم فهم رنج می برند. آنها می توانند به درجه دکترا ارتقا یابند اما همچنان نفهم باقی بمانند. دلیل ساده است: آنها به مشتی اصطلاحات طبقه بندی شده مجهز می‌شوند اما استدلال و تجزیه و تحلیل را نمی‌آموزند. طبقه بندی ابزار شناخت است اما خود شناخت نیست. تقسیم موضوع شناخت به مجموعه‌ای از مقولات، بازه‌های زمانی یا مکانی، به هیچ عنوان شناخت نیست. طبقه بندی به ما کمک می‌کند که عناصر با ویژگی های مشترک را از بقیه عناصر جدا کرده و  به طور مجزا مورد بررسی و تامل قرار دهیم. اما صرف طبقه بندی به هیچ عنوان شناخت از چیزی محسوب نمی‌شود.  برای مثال، می‌توان مردم یک شهر را به آدم‌های کچل، نیمه کچل و مودار تقسیم کرد. این تقسیم بندی خنده‌دار، شناختی از مردم آن شهر بدست نمی دهد. در عمل، بسیاری از تقسیم بندی‌ها اگر خوب نگاه شوند بی ارزش و مضحک هستند.
چرا چنین است؟ این دغدغه به طبقه بندی بدون اتکا به استدلال و فلسفه از کجا می‌آید؟ پاسخ ساده است. طبقه بندی یکی از ابزارهای مدیریت، کنترل و به انضباط در آوردن مردم است. نظام های آموزشی به خوبی می‌دانند که هدف شان تربیت کارشناسان برای تقسیم و به انضباط در آوردن مردم است. چه کسی بیمار روانی محسوب می‌شود و چه کسی سالم؟ چه کسی برای جامعه مفید است و چه کسی خطرناک؟ چه چیزهایی اخلاقیات و ارزش محسوب می‌شوند و چه چیزهایی ناهنجاری و بی بند و باری. کارشناسان باید توانایی طبقه‌بندی داشته باشند اما نیازی به قضاوت، آموزش قضاوت و ارائه استدلال نیست. چند استدلال ضعیف، مفاهیم بد تعریف شده برای تقسیم بندی کفایت می‌کنند. علوم انسانی در انواع و اقسام طبقه بندی ها دست و پا می‌زند. تلاش این است که مفاهیم جدیدی ارائه شود که بهتر بتوانند انسانها، منابع و اطلاعات را مدیریت، دسته بندی و توزیع کنند.
کسی که این سطور را می‌خواند باید متوجه باشد که این رویگردانی از قضاوت، فلسفه و استدلال کاملا عمدی و توطئه آمیز است. این به هیچ وجه یک نقص در نظریه پردازی نیست. برای مثال جامعه شناسان و اقتصاددانان کاملا عامدانه تلاش می‌کنند تا طبقه بندی هایی که به ضرر منافع بورژوازی است را باطل شده اعلام کنند. طبقه بندی براساس روابط تولید (پرولتاریا/ بورژوا) به دور انداخته می‌شود و با طبقه بندی براساس میزان ثروت (طبقات فرودست، متوسط و متوسط به بالا و..) جایگزین می شود. آنها به خوبی می‌دانند که نوع طبقه بندی شان، نوع کنترل و مدیریت انسانها را هم مشخص می‌کند.

استعاره

تفکر با مفاهیم صورت می‌گیرد و نه با استعاره.  از آنجایی که مفاهیم بازنمود بیرونی ندارند بد فکری نیست که با استعاره و مثال‌ها بتوانیم مفاهیم را روشن سازیم. اما استعاره و مثال نمی‌توانند و نباید جای مفاهیم را بگیرند. اما ما امروزه چه داریم؟ انواع و اقسام تئوری‌ها و نقدها که تنها با معرفی چند استعاره، عبارت پردازی می شوند. استعاره بهترین ابزار برای مغلطه است، در ثانی جذاب است و به مخاطب کمک می‌کند که یک بازی فکری داشته باشد. مخاطب بیچاره تصور می‌کند که چیزی را فهمیده است اما تنها در یک بازی فکری مشارکت کرده، بی آنکه توانایی تجزیه و تحلیل بدست آورده باشد. استعاره یک رابطه خیلی بین مفاهیم و کلمات برقرار می‌کند، رابطه ای که ضروری نیست. اما فهم چه چیزی است جز درک رابطه ضروری بین اجزا؟
نقدهای هنری امروزی چیزی جز بیانات شاعرانه درباره آثار هنری نیستند، به اصطلاح فیلسوفان جدید ادبیات و فلسفه را با هم در آمیخته اند، از توسعه نظام های منسجم فلسفی طفره رفته می‌شود. طنز تلخ اینجاست که فلسفه حتی از سقراط عقب‌تر رفته و به سفسطه بازگشته است.

پیشتر فرانسیس بیکن در نقد فلسفه پیشامدرن و تعصبات آنزمان، از چهار بت سخن گفت که تفکر بشر را به محاق برده است. می‌توان گفت که تفکر امروزی نیز گرفتار پرستش سه بت فاکت، طبقه بندی و استعاره شده است.

Monday, November 10, 2014

فلسفه کمدی


چیزی که نگون بختی را دو چندان می‌سازد نه رنج بلکه حقارت آن است. نگون بختی ما پیش پا افتاده و فراگیر است و بدبختی ما به سادگی یک نمونه از میلیون‌ها نمونه است. این دقیقا به معنای مرگ تراژدی در هنر امروزی است.  رنج ما در تضاد مرگ و زندگی به اوج خود نمی‌رسد بلکه در سلسله نامتناهی مشکلات روزمره و مسخره، به فرسودگی و خلسه تبدیل می‌شود.
اجازه بدهید از تعاریف آغاز کنیم: تراژدی نمایش یک تضاد است، این تضاد در طول روایت به اوج رسیده و در نهایت لاینحل برجای می‌ماند و به احتمال زیاد قهرمان داستان قربانی این تضاد می‌شود. تضاد بین حقیقت و مصلحت، پافشاری بر ارزش‌های اخلاقی در مقابل عافیت طلبی، عشق در مقابل ثروت، اراده فرد در مقابل سرنوشت محتوم و... در نهایت در تضاد زندگی و مرگ به اوج خود می‌رسند. تراژدی مخاطب را از وجود تضادی که قهرمان گرفتار آن است اگاه ساخته و سپس نشان می‌دهد که چگونه قهرمان داستان قربانی این تضاد می‌شود. تراژدی به مخاطب وجود تضاد یک را گوشزد می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه در اثر این تضاد، انسانهای نیک که همواره بر ارزشهای اخلاقی خود پای فشارد دچار سرنوشت شومی‌ خواهند شد.

مرگ زندگی انسان را بنیادا تراژیک ساخته است. انسان خود را مستحق مرگ نمی‌داند و از اینرو گرفتار تضاد لاینحل زندگی و مرگ باقی می‌ماند. داستان‌ها مملو از تضاد بین زندگی و مرگ هستند. قهرمان داستان حفظ ارزشهای اخلاقی را بر زندگی ترجیح می‌دهد و مخاطب را وا می‌دارد تا از خود بپرسد که چرا چنین است. این تضادهای تراژیک در اثر تکرار به کلیشه‌های بی‌رنگ و بویی تبدیل شده اند: سربازی که برای نجات همرزمان خود جانش را به خطر می‌اندازد؛ عاشقی که برای معشوق فقیر خود از موقعیت بالای طبقاتی اش دست می‌شوید.
کمدی نیز نمایش یک تضاد است با این تفاوت که  تضاد در طول داستان حل می‌شود اما به گونه ای نامحتمل، تصادفی یا ظاهری. با اینکه همه چیز به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد اما مخاطب به خوبی احساس می‌کند که مشکل همچنان برجاست و هیچ راه حل واقعی برای رفع تضاد ارائه نشده است. برخلاف تراژدی، تضاد به اوج نمی‌رسد، قهرمان داستان بر سر دو راهی سرنوشت ساز قرار نمی‌گیرد بلکه داستان تضاد را به گونه ای نامحتمل حل و فصل می‌کند. برای روشن تر شدن مطلب بهتر است به یک نمونه بپردازیم. فیلم دیکتاتوری بزرگ از چارلی چاپلین، یک نمونه دم دستی است. در این فیلم، ستم دیکتاتور بر یهودیان نگون بخت یا تضاد نژادی مطرح می‌شود. اما فیلم این تضاد را به گونه‌ای کاملا نامتحمل حل می‌کند، یعنی از روی اتفاق دیکتاتور با یک یهودی که شبیه اوست جابجا شده و یهودی در لباس دیکتاتور، سیاست پیشین خود را نکوهش می‌کند. این پایان خوب، هرگز راه حلی ارائه نمی‌دهد. مسخره است که فکر کنیم راه حل نابودی یک دیکتاتوری ان است که دیکتاتور را با مرد خوبی شبیه به او عوض کنیم. مخاطب به خوبی می‌داند که تضاد و مشکل همچنان برسر جای خود باقی است. کمدی به مخاطب احساس آمیخته ای از خوشحالی و نگرانی می‌بخشد. مشکل حل شده است شاید این دفعه اما نه همیشه.
اکنون که درک نسبتا عمیقی از تراژدی و کمدی بدست آورده ایم، می‌توانیم به اصل مطلب بپردازیم. تراژدی و کمدی تنها به هنر و  ادبیات تعلق ندارند. هرجا در زندگی ما با تضادی روبرو شویم وضعیت تراژیک داریم و هرجا سنتز یا راه حل ظاهری و کاذب برای تضاد بیابیم، دچار وضعیت کمیک می‌شویم. اکنون اصل مطلب این است که زندگی طبقه کارگر در زمانه کنونی و در نظام سرمایه داری، عمیقا کمیک است.
هنر بورژوایی  توانایی خلق تراژدی را ندارد مگر اینکه از عناصر دیگری جز زندگی خود استفاده کند. می‌توان شوالیه ای را روایت کرد که در نبردی جان خود را از دست می‌دهد، می‌توان سرنوشت اشراف زاده ای را نقل کرد که در یک دوئل کشته می‌شود. اما در سرنوشت یک سرمایه دار که به خاطر ورشکستگی خودکشی می‌کند هیچ ارزش اخلاقی و در نتیجه هیچ تراژدی وجود ندارد. تراژدی اشراف می‌تواند انتخاب سرنوشت ساز بین عشق و منزلت اجتماعی باشد. بورژوای امروزی نه می‌تواند نماد عشق باشد و نه منزلت اجتماعی. رییسی که با منشی خود عشق بازی می‌کند (برخلاف شاهزاده ای که با دختر فقیری ازدواج می‌کند)، در تضاد بین عشق و منزلت اجتماعی قرار نگرفته بلکه صرفا موجودی هرزه  و هوس باز شمرده می‌شود که از نیاز دیگران به شغل سوء استفاده کرده است. خلاصه کلام آنکه در زندگی بورژوای امروزی نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک.
برعکس، زندگی طبقه کارگر مملو است از عناصر تراژیک و کمیک. همانطور که در ابتدای مقاله نوشتم، چون این تضادها علی‌رغم رنج و نگون بختی که به بار می‌آورند، کوچک و حقیر به نظر می‌رسند، عناصر کمیک در زندگی طبقه کارگر پررنگ تر اند ( بزرگی چاپلین در این است که این عناصر کمیک را در زندگی طبقه کارگر شناخته و در هنر خود به کار برده است). کارگر گرسنه‌ای که در صف طولانی نان یا اتوبوس ایستاده است یا در جستجوی کار است، هرگز در این سرنوشت تنها نیست. هزاران نفر مانند او همین مشکلات را دارند. به همین خاطر کارگر به سختی به موقعیت یکتا و یگانه قهرمان تراژیک می‌رسد.  اگر او  در هنگام کار دچار سانحه می‌شود، یا گرفتار این تضاد است که برای مزد بیشتر اعتصاب کند یا از ترس اخراج به همین نیز راضی باشد، این تضادها جمعی هستند و به ندرت به یک شخص خاص با ویژگی‌های خاص محدود می‌شوند. بنابراین تضادهای کارگران همیشگی، متداول، پیش پا افتاده و در عین حال مقشت بار و فرسوده کننده اند. این زندگی بهترین عناصر کمیک را در خود دارد چرا که کمدی در جستجوی تضادهای کوچک و رنج بار و فرسوده کننده ای است تا در یک داستان به گونه ای مضحک آنها را حل کند. علاوه بر این انواع و اقسام راه حل‌های مضحک و ظاهری  پیش پای طبقه کارگر گذاشته می‌شود که خود به خود زندگی او را کمیک می‌سازد. مذهب به او می‌گوید که تو با رضایت و قناعت و دعا و صدقه می‌توانی از رنج خود کم کنی. انواع و اقسام کتاب و دوره‌های آموزشی روان شناسی به او می‌گویند که با  اعتماد به نفس و مثبت اندیشی به موفقیت خواهی رسید.  تمام این راه حل‌های احمقانه زندگی طبقه کارگر را به دور باطل تلاش و شکست کشانده است. این موقعیت سیزیف وار، بنیادا کمیک است زیرا مصایب او کمتر (برخلاف موقعیت جنگ) به تضاد زندگی و مرگ می‌رسند بلکه همواره موقتا حل شده تا اینکه مشکل دیگری پیش بیاید. برخلاف تراژدای، قهرمان داستان کمیک به جای اینکه یک نمونه خاص از انسانیت و ارزش‌های والای انسانی باشد، یک تیپ یا یک نمونه از هزاران نمونه است که در انبوه مشکلات روزمره پیر و فرسوده می‌شود.
خلاصه مطلب آنکه در زندگی بورژوازی (برخلاف اشراف و نجیب زادگان) نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک. زندگی او بی مزه و بی معناست. شغل او سودجویی است. سفر او نه ماجراجویی بلکه بخشی از صنعت توریسم است. عشق او باورنکردنی و مبتذل است. او در هیچ کجای زندگی اش فرصتی برای ایجاد یک وضعیت تراژیک یا کمیک نمی یابد. در مقابل زندگی طبقه کارگر مملو از عناصر کمیک است. اما این گفته بدان معنا نیست که هنر بورژوازیی (یعنی هنر زمانه ما، یعنی تقریبا تمامی‌آنچه که ما امروز به عنوان هنر می‌شناسیم. ) قادر به خلق تراژدی نیست.  اگرچه بورژوازی عناصر تراژیک را در زندگی خود بازنمی‌یابد اما آنرا اقتباس می‌کند.  سربازهای وطن دوست، ابرقهرمان‌ها (superhero) ، کابوی‌ها، بیماران سرطانی، کارآگاهان، دریانوردان ماجراجو و... همگی می‌توانند درگیر موقعیت‌های تراژیک شوند. بورژوازی حتی اگر شده با ماشین زمان، خود را در این شخصیت ها جاسازی می کند.  بنابراین بورژوازی، همه چیز را بازنمایی می‌کند به جز خودش: یک سرمایه دار سودجو در لباس یک شهروند عادی. به این ترتیب، بورژوازی نه قادر به بازنمایی زندگی خویش است و نه علاقه ای به این کار دارد. در واقع این انکار هویت طبقاتی بسیار فراتر از این است. خیلی عجیب به نظر می‌رسد که یک نفر با افتخار بگوید: من یک بورژوا هستم، یا من یک سرمایه دار هستم (در حالی که نجیب زادگان با افتخار از خون و اصالت خود سخن می‌راندند). در عوض بورژوازی اسم رمز شهروند را ابداع کرده است تا خودش را به این عنوان خطاب کند.
با وجود اینکه زندگی طبقه کارگر برای خلق شاهکارهای کمیک و تراژیک بستر مناسبی فراهم می‌آورد، خبر چندانی از چنین هنری نیست. دلیل البته بی اندازه ساده است: هنر موجود، هنر طبقه مسلط در وضعیت موجود است.