Wednesday, November 9, 2011

فلسفه و خروج از تئولوژی


 از مجموعه مباحث فلسفی


فلسفه از بدو تولد خویش تا قرن نوزدهم در اسارت تئولوژی گرفتار  بود . اگرچه فلسفه ی مدرن برخلاف فلسفه ی قرون وسطا ، از خدمت به مسیحیت رها گشته بود اما همچنان در شکل های جدیدی مانند پان تئیسم و دئیسم ، در نهایت فقط برای اثبات وجود خدا و نه خدمت به انسان به کار گرفته می شد. پان تئیسم و دئیسم یک گام بزرگ اما نه کافی در جهت زایش فلسفه ی آته ئیستی محسوب می شوند چرا که بسیاری از مسائل مسیحی ( اثبات امکان پذیری معجزات ، روز داوری ، تثلیث و... ) را تقریبا به کنار گذارده و در عوض این آزادی را یافتند که وجود خدا را جدا از شخصیت مسیحی و یهودی اش به بحث بپردازند. البته تمامی مسائل مربوط به وجود خدا یعنی مسئله ی شر ، علیت ، جوهر و روح و ...در این دو نحله ی فکری همچنان باقی مانده بود. ما در این مقاله می خواهیم نشان دهیم که چگونه این روند طی شد :

پان تئیسم و دئیسم به ترتیب از توسعه و تغییر دو برهان عمده برای اثبات وجود خدا یعنی علیت و نظم بوجود آمده اند. هر دو برهان در اثبات وجود خدا کاملا ناتوان بودند، روابط علی ساختگی میان اشیا و موجودات در مقابل جهان مکانیکی و مادی نیوتونی کاملا غلط به نظر می رسید و بنابراین پان تئیسم با کنار گذاردن نظریه چند جوهری توسط اسپینوزا ، حداقل به ظاهر توانست جهان نیوتونی را با وجود خدایی همه گیر تطبیق دهد. در اینجا روابط میان جوهر و عرض کنار گذارده شده و تنها یک جوهر یعنی خدا به رسمیت شناخته می شود.
برهان نظم که در مقابل توضیح مسئله ی شر ناتوان بود ، در دئیسم فقط خدایی صانع را به تصویر می کشد که آفرینش آن چیزی جز ساعت سازی نیست. یعنی همان طور که ساعت ساز ، ساعت را می سازد و بعد از آن ساعت خودش براساس نظم و ترتیبات درونی اش به حرکت منظم ادامه می دهد ، جهان نیز توسط خدا ساخته شده است اما بعد از آن توسط خودش اداره می شود و از این رو مسئله شر و مسئولیت اتفاقات ناگوار بر انسان از روی دوش خدا برداشته می شود یعنی خدا دخالتی در امور انسانی ندارد ( البته به حذف صورت مسئله و عاری کردن خدا از شخصیت)
بنابراین این دو نحله به نوعی تئولوژی غیرمسیحی یا غیر مذهبی بودند. در پان تئیست خدا دیگر چیزی جز جوهری عام و همه گستر و در دئیسم چیزی جز سازنده ای بی کار نیست. فلسفه در غالب پان تئیسم و دئیسم توانسته بود که از مسیحیت رها شود اما همچنان گرفتار تئولوژی باقی مانده بود. اکنون برای برداشتن گام بعدی یعنی عبور از تئولوژی می بایست این دو تئولوژی نیز دچار تغییر شوند. با کنار گذاردن خدا به عنوان جوهر و صانعی در پشت طبیعت، فلسفه عرصه ای تازه برای مطالعه ی خود انسان می یابد. اولین عرصه ای که بر روی بشر گشوده می شود ، به جای طبیعت و خدا ، تاریخ و انسان است. هگل برخلاف شلینگ و در راستای فلسفه ی کانت ، تئولوژی و تاریخ بشری را در هم آمیخت. به بیان دیگر تئولوژی به تاریخ تکامل عقل توسط جوامع بشری تبدیل شد. این ترکیب عجیبی بود که فلسفه ی هگل را مبهم و گنگ می سازد. فویرباخ در اصول فلسفه ی آینده این نقد را به هگل وارد می کند که او با اینکه توانسته است عرصه ای تازه برای فلسفه یعنی تاریخ بشری را بیابد ، اما همچنان در نهایت این عرصه را باز برای خدمت به تئولوژی به کار می گیرد.
دومین تغییر ، عبور از ایده آلیسم به ماتریالیسم است. موضوع شناخت از ایده آل های حاکم بر ذهن بشر به موضوعام ملموس و مادی تبدیل می شود. بنابراین می توان گفت که در گام بعدی ، پان تئیسم و دئیسم به تاریخ گرایی و ماتریالیسم تکامل می یابد. با این تغییر ، فلسفه برای همیشه از مغاک تئولوژی بیرون می آید و فیلسوفان آشکارا آته ئیست( مانند شوپن هاور و نیچه ) در صحنه ی فلسفه ظاهر می شوند.
به کار گیری عقلانیت برای اثبات چیزی ناعقلانی مانند خداوند مذاهب ، تناقض آشکاری بود که فلسفه را در چنگال خود اسیر کرده بود. در نتیجه عقلانیت از زندگی انسان رخت می بندد و به مباحث و جدل های بیهوده ی مکتبیون تبدیل می شود. به جای اینکه فلسفه عقلانیت را به زندگی و روابط انسانی تزریق کند ، توسط تئولوژی آنرا به سفسطه ای برای مذهب و سلطه ی حاکمین جامعه ی طبقاتی تقلیل می دهد. حتی با وجود جامعه ی صنعتی ، معرفی نظریه ی تکامل و پیشرفت علم و افسون زدایی از جهان ، فلسفه این مسیر رهایی از تئولوژی را با آهستگی و دشواری گذراند.
 بسیار خوب ، ما به این نقطه رسیدیم که فلسفه ، تاریخ ( توسط هگل) و جهان محسوس( توسط فویرباخ) را به موضوع خود تبدیل کرد و به این ترتیب توانست از حیطه ی تئولوژی بیرون آید. اما آیا در این نقطه ، فلسفه با از دست دادن تئولوژی ، پایان می یابد؟ متاسفانه بسیاری از مارکسیست ها با کوته بینی تمام این نجات فلسفه از تئولوژی را به عنوان پایان خود فلسفه تعبیر کرده اند. به نظر این افراد ما می توانیم از مارکسیسم با عنوان علم یاد کنیم و ماتریالیسم تاریخی که تاریخ و جهان مادی را موضوع مطالعه ی خود قرار داده است علمی است که از رازورزی های فلسفی گذشته به دور است. اما این نظر پیش فرض می گیرد که فلسفه مساوی است با تئولوژی . آیا فلسفه اساسا یعنی راهی عقلانی برای اثبات وجود خدا و در این صورت آیا برای آته ئیسم ، فلسفه معنایی ندارد؟
اما این تصوری سطحی و خطرناک در باره ی فلسفه است. فلسفه ، توانایی قضاوت کردن را به انسان می آموزد. بدون قضاوت درست ، عقلانیتی امکان پذیر نیست و بنابراین بدون وجود فلسفه ، ما نمی توانیم عقلانی زندگی کنیم و جامعه ای عقلانی داشته باشیم.