Saturday, January 22, 2011

مارکسیسم و میراث فلسفه ی بورژوایی در دوران انقلابی خود



بورژوازی از زمان ظهور خویش تا عصر حاضر دو دوره ی متفاوت را از سر گذرانده است : این طبقه در گام اول نقشی انقلابی و مترقی در تاریخ بشری ایفا کرده است ، از اشرافیت سلب امتیاز کرده، پایه های جامعه ی مدنی را بنا کرده، صنعت  و فن آوری را به شکوفایی رسانده و جامعه را از حیات راکد زندگی دهقانی نجات داده است ، اما این طبقه پس از تثبیت قدرت سیاسی خویش ، از پوستین آرمان خواهانه و انقلابی خود بیرون آمده و برای حفظ استثمار و سیادت طبقاتی خویش به لحاظ تاریخی نقشی ارتجاعی به خود گرفته است. همسو با این دو موقعیت  متضاد انقلابی و ارتجاعی ، فلسفه ی بورژوازی نیز دچار تحول شده است.
از اینرو وظیفه ی ایدئولوژی پرولتاریا در مواجهه با فلسفه ی بورژوازی ، دوگانه است به گونه ای که باید تغییر جهت های دیالکتیکی این فلسفه را درک کند. وقتی لنین در پاسخ به هنرمندان فوتوریست جوان و انقلابی ، رد کامل میراث فرهنگی بورژوازی را از سوی آنان نقد می کرد ، همین بصیرت دیالکتیکی نسبت به تاریخ را مد نظر داشت.
تغییر جهت سیاسی و نقش تاریخی بورژوازی بسیار آشکار است و می توان کمون پاریس( یا شاید زودتر انقلاب 1848 آلمان ) را به عنوان نشانه ای بر این تغییر جهت دانست. دوره ای که بعد از آن دولت ملت های بورژوا عصر جنگ های ناسیونالیستی و امپریالیستی را آغاز کردند. اما وقتی به حیطه ی ایدئولوژی پای می گذاریم ، درک این تغییر نگرش به جامعه و به واقع تغییر روش شناسی ، نسبتا دشوار می شود.
تقریبا همه می دانند که دکارت پایه گذار فلسفه ی مدرن بود و روش شناسی تجزیه و تحلیل را بنیان نهاد. تمرکز ما اکنون بر روی روش شناسی تجزیه و تحلیل به عنوان روش شناسی مترقی فلسفه ی بورژوایی است. مارکسیسم میراث دار این روش شناسی است و مارکس نیز این روش شناسی را در نقد اقتصادی سیاسی و به پیروی از ریکاردو در کتاب سرمایه به کار برده است. اکنون خطوط کلی این روش شناسی را بررسی می کنیم :
1. روش شناخت ِ فلسفه ی ارسطویی یعنی فلسفه ی رسمی مدرسیون ، تفاوتی میان مفاهیم انسانی و اشیای جهان بیرونی ( منظور بیرون از ذهن انسان) قائل نبود. دهقان میان مواجهه با طبیعت از طریق کشت و زرع و رابطه ی اجتماعی اش با طبقه ی فئودال گیر کرده بود و قادر به تمیز بعد اجتماعی از بعد کیهان شناختی نبود و بنابراین دهقان همواره موجودی مذهبی باقی می ماند. یعنی انچه را که جامعه به او تحمیل می کرد ، سرنوشتی کیهانی می پنداشت. این مقتضیات شیوه ی تولید فئودالی که به تفکر دهقان تحمیل می شد، در ایدئولوژی رسمی فئودالیسم یعنی مذهب نیز تکرار می شد . به لحاظ فلسفی نیز ، فلسفه ی ارسطو با این ضرورت تاریخی مذهب مسیحیت مطابقت می کرد. روش تجزیه و تحلیل این درهم آمیختگی میان مفاهیم و اشیای بیرونی را از میان برد.
2. درک تفاوت میان مفاهیم و اشیا به واقع انعکاسی است از درک تفاوت میان جامعه و ذهن از یکسو و طبیعت از سوی دیگر. اما روش شناسی بورژوایی هنوز قادر نبوده و هنوز هم قادر نیست میان امور اجتماعی و امور ذهنی تمیز قائل شود. اما چگونه این روش میان مفاهیم و اشیا تفاوت قائل می شود؟ در این روش ، فیلسوف آگاه است که آنچه مورد شناخت قرار می گیرد نه واقعیت ِ اشیای بیرونی بلکه تصویر حاصل از آنهاست. اما وی چگونه می تواند بفهمد شناختی که از تصویر ( پدیدار) حاصل می کند ، منجر به شناخت ِ واقعیت بیرونی می شود؟ این ناتوانی بحث برانگیز روش شناسی تجزیه  و تحلیل است . فیلسوفان کارتزین ( پیروان دکارت) معتقد بودند که اگر بتوانند میان مفاهیم روابط منطقی ، مستدل و قطعی برقرار کنند، نتایج حاصل از آن برای اشیای جهان بیرونی نیز برقرار است. به این همسویی و همراستایی میان روابط مفاهیم ذهنی و روابط عینی اشیای بیرونی ، دوآلیسم می گویند.
3. اما واقعیت این است که چنین همسویی میان روابط منطقی مفاهیم و روابط علی و معلولی اشیای جهان بیرونی برقرار نیست. هیوم و کانت اولین فیلسوفانی بودند که چنین همسویی را رد کردند. اما ما در اینجا نمی خواهیم تاریخ فلسفه را بازگویی کنیم و به تکرار مکررات دست بزنیم. اگرچه روش تجزیه و تحلیل ، در برقراری توضیح بین ذهن و عین ناتوان می ماند و دچار دوآلیسمی لاینحل می شود، اما گامی مثبت و مترقی در توانایی شناخت بشری نهاد. این فلسفه می خواست مانند ریاضیات و هندسه که میان اعداد و اشکال روابط قطعی برقرار می کند ، میان مفاهیم انسانی نیز روابط منطقی و مستدل ایجاد کند. فلسفه ی بورژوایی در دوران انقلابی  و مترقی خود ، قوه ی استدلال و تفکر بشریت را تقویت کرد. اگرچه بشر با مفاهیم انتزاعی استدلال و تفکر می کردند و این مفاهیم الزاما ربطی به واقعیات اجتماعی نداشتند اما روش تجزیه و تحلیل ، به ما کمک می کند تا رابطه ای منطقی میان جزء و کل برقرار سازیم، یعنی بتوانیم استدلال کنیم.

حل ناتوانی روش تجزیه و تحلیل برعهده ی روش شناسی طبقه ی پرولتاریا و ایدئولوژی مارکسیسم یعنی دیالکتیک است. پیش از مارکسیسم ، فلسفه ی بورژوایی به کمک هگل ، متوجه شد که برای حل تضاد عین و ذهن ، باید روابط منطقی میان مفاهیم را در یک پروسه ی تاریخی و دیالکتیکی بررسی کند تا ارتباط آن با واقعیت برقرار شود. اما هگل به جای درک تاریخ واقعی ، تاریخ مفاهیم و اندیشه ها را مورد بررسی قرار می داد.
ما پیشتر گفتیم که چرا عدم تمایز میان مفاهیم ذهنی و اشیای بیرونی در فلسفه ی ارسطویی برای طبقه ی فئودال و ایدئولوژی مسیحیت مناسب بود. به همین ترتیب می توانیم سئوال کنیم که چرا بورژوازی در دوره ی مترقی خود ، روش تجزیه و تحلیل را برگزید؟ روش تجزیه و تحلیل ، تصاویر را به اجزا و ویژگی های ضروری و سازنده اش تقسیم می کند( یعنی تجزیه) و سپس با برقراری یک ارتباط منطقی میان این اجزا به نتیجه و کلیتی دست می یابد که عینا مانند تصویر اولیه نیست. ( تحلیل) مثلا اگر ما تصویر سگی را با استفاده از حواس تجربه کنیم ، می توانیم ویژگی های متمایز و ضروری مانند شکل پوزه ، پارس کردن و ... را از ویژگی های غیرضروری مانند رنگ ، مقدار مو  و ... جدا کرده و به مفهوم سگ دست یازیم. به همین ترتیب می توانیم میان مفاهیم هم روابط منطقی برقرار کنیم. شیوه ی تولید سرمایه داری نیز همین کار را با کالاها می کند. به جای استفاده از پول به عنوان واسطه ، از آن به عنوان سرمایه استفاده می کند. سرمایه به اجزا ضروری برای تولید متجسم می شود مانند مواد خام ، نیروی کار مورد نیاز ، هزینه ی استهلاک ابزارآلات و غیره . سپس نتیجه ی تولید ، سرمایه ای است که عینا معادل سرمایه ی اولیه نیست بلکه مقداری بیشتر است.
دهقان اهمیتی به محاسبه نمی دهد چرا که هیچوقت نمی تواند بفهمد که چه مقدار محصول دریافت خواهد کرد. مقدار محصول نهایی او همواره به عوامل طبیعی و غیرقابل کنترل مانند مقداربارش ، آفت ، بلایای طبیعی و غیره وابسته می ماند. بنابراین جامعه ی دهقانی نیازی به تجزیه و تحلیل ندارد.

روش شناسی تجزیه و تحلیل ، یک روش مترقی و سازنده برای بورژوازی بود تا بتواند جامعه ی جدید را بر مبنای عقلانیت خود بازسازی کند. این بازسازی عقلانی جامعه ، مطمئنا به آرمان های فیلسوفان بورژوازی در دوره ی روشنگری ختم نشد و برعکس واقعیت اقتصادی و سودجویانه ی شیوه ی تولید سرمایه داری ، حل ناپذیری تضاد عین و ذهن را برای این طبقه نشان داد. در دوره ی تثبیت بورژوازی، فیلسوفان نیز روش تجزیه و تحلیل را رها کردند. چرا؟ چون با استفاده از همین روش ، مارکس می توانست نشان دهد که افزایش سرمایه ، وابسته است به استثمار و  کسب ارزش افزوده. چون روش تجزیه و تحلیل خود ِ ماهیت وجودی بورژوازی را به زیر سئوال می برد. با تثبیت قدرت سیاسی و اقتصادی بورژوازی ، روش تجزیه و تحلیل کنار نهاده شد چون کارکرد ایدئولوژی بورژوازی این بار در پنهان کردن واقعیت استثمار بود. بورژوازی روش شناسی پوزیتویسم را جایگزین روش شناسی تجزیه و تحلیل کرد.

روش شناسی پوزیتیویسم ، جامعه را جهانی از تصادفات و رویدادهای نامشخص می پندارد که فقط می توان میان آنها روابط کمی و آماری برقرار کرد. این کاملا با روش تجزیه و تحلیل که مفاهیم و کیفیات ضروری و متمایز را مورد توجه قرار می داد ، متفاوت است. پوزیتیویسم ، علم مدیریت بر جامعه را جایگزین فلسفه ی تاملی کرد. به جای تامل بر کیفیات و ایجاد رابطه ی جزء با کل از طریق استدلال منطقی ، جزء با کل فقط رابطه ی کمی در آمار برقرار می کند. در کنار علم مدیریت جامعه ، انواع و اقسام فیلسوفان بورژوا ، با آگاهی کور از تضاد عین و ذهن ، به جای نشان دادن ناعقلانیت شیوه ی تولید سرمایه داری ، عقلانیت و قوه ی فهم بشری را به زیر سئوال بردند. آنها فیلسوفان بورژوازی در دوره ی انقلابی را بی محابا نقد کرده و به روش تجزیه و تحلیل حمله می کردند. برگسون و کیرکه گور  شهود یا ایمان را بر عقلانیت و استدلال برتر می دانستند. نیچه استعاره را آنچنان در زبان قوی می دانست که گویی امکان حیات منطقی مفاهیم در ذهن بشر وجود ندارد. فیلسوفان بورژوای معاصر نیز همین رویه را پیش گرفته و به جای نقد ناعقلانیت جامعه ، عقلانیت ذهن را نقد می کنند!
اما آیا بشر واقعا نمی تواند مفاهیمی منسجم بسازد و میان آنها ارتباطی منطقی برقرار کند به طوریکه همین ارتباط منطقی میان منافع اجتماعی آنان هم برقرار شود؟ فیلسوفان بورژوایی دوران ارتجاع ، می خواهند به ما بقبولانند که نه دیالکتیکی میان عین و ذهن وجود ندارد( یعنی رد روش شناسی پرولتاریا) و نه می توان میان مفاهیم ذهنی ارتباطی عقلانی و مستدل برقرار کرد ( یعنی رد روش شناسی بورژوازی در دوره ی انقلابی). اما مارکسیست ها این کوتولگی متفکرین بورژوا را همراه با خود بورژوازی به گور می سپارند. ایدئولوژی پرولتاریا می بایست میراث دار روش تجزیه و تحلیل باشد ،یعنی تفکرش می بایست مفاهیم منسجم ، دقیق و متمایز بپروراند و ویژگی های ضروری  و سازنده را از دیگر ویژگی های تصادفی جدا کرده و قادر باشد میان جزء و کل رابطه ای ضروری و دیالکتیکی برقرار سازد و نه تصادفی و کمی.