Saturday, November 27, 2010

ملیت


من ایرانی نیستم. من یک پناهجو هستم چون  در سرزمینی که من در آن به دنیا آمده ام هنوز سرپناهی ندارم. من در اینجا زاییده نشدم ، زایده شدم.  زندگی نکردم ، زنده ماندم . من را فقط از این جهت زاییدند که مادرم را گاییدند.

من خدمات بی شماری در برای خانواده و کشورم انجام دادم. من بودم که کوپن های خانواده ام را پنج نفره کردم ، مدارس سه شیفته را من اختراع کردم. اگر من نبودم که  کتک بخورم ، هیچ بسیجی نمی توانست مدیر و ناظم مدرسه بشود. وقتی به اندازه ی کافی بزرگ شوی که بتوانی  آدم بکشی و آنقدر بزرگ نشده باشی که ندونی واسه ی چی می کشی ، آنگاه خواهند گفت که باید به سربازی بروی و به کشورت خدمت کنی. سئوال اصلی این بود که این دین از کجا آمده بود ؟ من با امکانات کشورم بزرگ شده بودم ! اما تا کنون هیچ چیز را به من مجانی نداده اند. نه! من سرباز زدم و سرباز نشدم . بسیار خوب شما برخلاف من ، می توانید ایرانی بمانید و به ایرانی بودنتان افتخار کنید ،به هر حال  این هویت هیچ مزایایی برای شما نخواهد داشت. اما اگر تاکنون نفهمیده اید هیچوقت دیگر هم نخواهید فهمید که بودن برای زیستن کافی است. 
می گویند مردمان یک ملت ، فرهنگ ، زبان و سرنوشت یکسانی دارند. آیا من با مدیر متکبر و ابله شرکتم و صاحبخانه ی مفت خورم سرنوشت یکسانی دارم ؟ آیا یکسان زندگی می کنیم یا در یک شهر ، در یک محیط کاری اما در دو دنیای متفاوت زندگی می کنیم؟ فرهنگ یکسان ؟ نه ما فقط کتابهای درسی یکسانی داشتیم ! تلویزیون همه ی ما چند تا کانال بیشتر نداشت ! ما همه  اردک منقار دراز را در رازبقا و خرکاری اوشین را با هم دیده ایم. ما همه در زمان جنگ فقط  همسایه نبودیم، هم پناهگاه هم بودیم . اینها چیزهای یکسان ما بود! و وقتی من انتخاب کردم. و وقتی همه ی ما انتخاب کنیم نشانی از سنت ها و خرافات و مذاهب و این مثلا فرهنگ کثیف شرقی برجای نخواهد ماند. چون هیچ کس ، حق انتخاب نداشتن را انتخاب نخواهد کرد.

افسانه ی آرش کمانگیر بدرستی خاطرنشان می سازذ که مرزهای یک ملیت  را برد کمان قدرت تعیین می کند. گستره ی یک ملت به اندازه طول شلاق خداوندان آن است. یک ملت بزرگتر تنها یک گله ی وحشی تر است. و تو برای اینکه له نشوی باید همراه با آنها به سوی پرتگاه بدوی.
 روزی خانواده ها آموختند که با قربانی کردن فرزندانشان می توانند امپراتوری های بزرگ تشکیل دهند. ماشین های جنگی خانواده براه افتادند و آنها از ما می خواستند خون و عرق خود را نثار این ماشین کنیم.نجارها هرچه گهواره های بیشتری می ساختند ، تابوت های بیشتری هم سفارش می گرفتند .شما خواهید گفت: اما پدر و مادرم مرا دوست دارند.اما آنها فقط فرزندشان را دوست  دارند و نه شما را.و اینکه شما فرزند آنها هستید کاملا اتفاقی است.  باز هم نفهمیدید که بودن برای زیستن کافی است.

No comments:

Post a Comment