Thursday, December 2, 2010

طبقه به عنوان فرآیند و ارتباط

الن مایکسینز وود
( تحلیلی برای نظریه تامپسون درباره ی طبقه- فصل سوم از کتاب دموکراسی برعلیه سرمایه داری )


به لحاظ نظری ، تنها دو راه برای اندیشیدن به طبقه وجود دارد: یا به عنوان یک مکان ساختاری یا به عنوان یک رابطه ی اجتماعی. اولین راه که رایج تر هم هست به طبقه به عنوان یک نوع لایه بندی نگاه می کند، لایه ای در یک ساختار سلسله مراتبی که مطابق معیار اقتصادی مانند درآمد ، شانس یا مشاغل در بازار از هم متفاوت می شوند. در مقایسه با این مدل جغرافیایی ، یک مفهوم تاریخی اجتماعی نیز از طبقه به عنوان رابطه ای میان استثمارگر و تولید کننده وجود دارد ، که به اصطلاح مارکس،  با شکل به خصوصی تعیین می شود که در آن ارزش اضافه  به صورت مستقیم از تولید کننده ( کارگر) استخراج می گردد.
اگر مفهوم دوم به وضوح مارکسیستی باشد ، مفهوم اول طیف وسیعی را از جامعه شناسی کلاسیک تا از جمله برخی از نسخه های مارکسیستی در برمی گیرد. پس برای مثال طبقه به عنوان "طبقه در رابطه با ابزار تولید" ممکن است شکلی نه خیلی کاملا متفاوت از ایده ی اختلاف درآمد ِ نظریه ی قرار دادی لایه بندی به خود بگیرد و برخی از رایج ترین و پرنفوذترین نظریات درباره ی طبقه تحت عنوان " مارکسیسم  مبتنی بر انتخاب عقلایی ( نظریه ای که تصور می کند افراد عقلایی ترین بهترین رفتار را برای خود پیشه می گیرند. البته الزاما این رفتار عقلانی ترین  و موفق ترین رفتار نیست. - م) " تعمدا تمرکز طبقه را از روابط اجتماعی ِ استخراج ارزش دور کرده اند و به دارایی و ثروت معطوف ساخته اند. در اینجا همانطور که در نظریات لایه بندی می بینیم ، اصل تعیین کننده امتیاز نسبی یا "نابرابری" است نه روابط مستقیم اجتماعی بین استثمارگران و تولید کنندگان بلکه روابط غیرمستقیم و مقایسه ای میان مردمی که در موقیت های متفاوت در سلسله مراتب ساختاری قرار می گیرند. در مقایسه ، نزد مارکسیسم کلاسیک تمرکز بر روی خود رابطه ی اجتماعی است ، یعنی بر روی دینامیسم رابطه بین انحصارگران و تولید کنندگان ، تناقضات و تضادهای این رابطه است که فرآیندهای اجتماعی و تاریخی را مشخص می کند ؛ به سادگی می توان گفت که معیار مقایسه ای ( مقایسه ی درآمد ها و ثروت) هیچ جایگاه نظری ندارد.
این مفهوم مارکسیستی متمایز از طبقه ، چه بعدا توسط خود مارکس یا بعدا توسط نظریه پردازانی که در سنت ماتریالیست تاریخی کار کردند، کمتر مورد تشریح قرار گرفته است.  برجسته ترین استثنا در این میان ای. پی تامپسون بوده است ، اما با اینکه او آگاهانه  این مفهوم را در کار تاریخی خود نمونه می آورد ، هرگز واقعا نظریه ی نظام مندی درباره ی طبقه در این شرایط تاریخی بیرون نداد. معدود ملاحظات بحث برانگیز و کنایی او ، اولین جرقه را برای نیاز به جدل درباره ی تعریف عام از طبقه روشن کرده است ،  جدلی که برای تشریح مسائل میان مدل جغرافیایی مسلط و نظریه ماتریالیسم تاریخی از طبقه کمتر انجام شده است.
وقتی این مقاله را می نوشتم چیزی که در جستجویش بودم تبیین کار تامپسون به یک نظریه مفصل تر از طبقه بود در نسبت به آنچه او خطوط کلی اش را مشخص کرده بود و در معرض این خطر قرار گرفتم که دیدگاه خودم را به او نسبت دهم  ، اما متقاعد شدم و هنوز هم بر این اعتقادم که من چیزی بی مورد به او نسبت نداده ام. من به منتقدینی که مفهوم تامپسون از طبقه را به لحاظ ساختاری نابسنده یافتند پاسخ دادم ؛ و با اینکه در این ایام پسامارکسیستی این یک کار از مد افتاده است ، ( در دورانی که تامپسون را بیشتر به خاطر اینکه خیلی اقتصادی یا خیلی تقلیل گرای طبقاتی است ، نقد می کنند) هنوز به نظرم می آید که مسائل عام تری را در نظریه ی طبقه می توان لحاظ کرد.
دلیل دیگری هم برای متروک ماندن کمابیش این جدل وجود دارد . بین منتقدین مارکسیست ِ تامپسون و مدهای ضد مارکسیستی کنونی در جبهه ی چپ وجه اشتراکات جالبی وجود دارد. وقتی من این فصل را نوشتم ؛ تامپسون توسط کسانی که خود را در راستای پست مارکسیست می دانستند ، نقد می شد . همانطور که منتقدین هم اشاره کرده اند ، با قبول اینکه انگار هیچ معادله ی خود به خودی میان مواضع طبقاتی ساختاری و آرایش(فرماسیون) طبقاتی از آگاهی وجود ندارد ، تامپسون دیگر جلو نرفت. او عادت کرد نتایج مارکسیسم غیر تقلیل گرایش را بپذیرد. او با انکار تقلیل گرایی ، پیشتر تمامی حد فواصل را از بین برده بود و دیگر هیچ فاصله ای میان او و جریان پست مارکسیستی وجود نداشت.
همانطور که خواهیم دید ، این نقد به طور متناقض نمایی با این اعتراض مارکسیستی همراه می شود که او را به خاطر حل کردن ساختارهای ابژکتیو در تجربه و فرهنگ سوبژکتیو ، مقصر می داند یعنی به خاطر یکسان کردن طبقه و آگاهی طبقاتی و یا حل کردن تعینات ساختاری در تجارب سوبژکتیو اگر یکی ( جریان مارکسیستی) تامپسون را نقد می کند چون می گوید جایی که آگاهی طبقاتی وجود ندارد ، طبقه هم وجود ندارد ، دیگری ( جریان پست مارکسیستی) او را به خاطر اینکه همه جا رد پای طبقه را در تمامی ظواهر فرهنگ عامه، به صورت کامل و حاضرآماده می بیند ، نقد می کند. هر دوی این نقد های متضاد با هم ، در نقطه شروع خود، در جایی قرار دارند که من آنرا دیدگاه بنیادا ضد تاریخی از جهان می دانم ، در جایی که هیچ چیزی بین ضرورت ساختاری و پیش آمدهای تجربی وجود ندارد ، هیچ جایی وجود ندارد که هم  تعینات تاریخی  وجود داشته باشند و هم  فرآیندهای ساخت یافته با کنشگرهای انسانی .

تعریف ساختاری از طبقه : ای پی تامپسون و منتقدینش

تامپسون اشتباها عادت کرده بود که فکر کند "چون روابط تولید به صورت مکانیکی آگاهی طبقاتی را تعیین نمی کنند ، پس طبقه را نمی توان در شرایط روابط تولیدی تعریف کرد." برخلاف تامپسون ، جرالد کوهن نشان می دهد که طبقه را می توان  با دقت تقریبی ( اگرچه شاید نه به دقت ریاضیاتی) با رجوع به روابط تولید ، به صورت ساختاری تعریف کرد. تامپسون همانطور که اشاره می کند ، تعریف ساختاری از طبقه را نمی پذیرد و طبقه را به جای روابط تولید با رجوع به آگاهی طبقاتی و فرهنگ تعریف می کند. پری اندرسون که با کوهن هم نظر است و تامپسون را به غفلت از تعینات ساختاری یا عینی متهم می کند ، اظهار می کند که "نتیجه ی ( کار تامپسون) تعریف طبقه به صورت کاملا اراده باورانه و ذهنی است".
نه اندرسون  و نه کوهن منظورشان این نیست که روابط تولید به صورت مکانیکی آگاهی طبقاتی  یا آرایش سازمانهای طبقاتی را مشخص می کنند.کوهن برعکس تامپسون را بر این اساس نقد می کند که بچه را با آب تشت بیرون می اندازد و به تصور اینکه این دترمینیسم مکانیکی را باید دور ریخت ، تعریف ساختاری از طبقه را هم دور می اندازد. هر دو منتقد تاکید می ورزند که نزد تامپسون هیچ طبقه ای در غیاب آگاهی طبقاتی وجود ندارد. به عبارت دیگر ، تصور او از طبقه مجالی به تمایز مارکس میان "طبقه در خود" و "طبقه برای خود" نمی دهد ، بین طبقه ای که به صورت ابژکتیو وجود دارد و طبقه ای که برخلاف دیگر طبقات ، همچون سوژه ای تاریخی خودآگاه و فعال موجودیت می یابد . تامپسون مطابق این استدلال ، تا جایی که اصلا طبقه را تعریف می کند ،" طبقه در خود" را با "طبقه برای خود" یکسان می کند. قبل از اینکه طبقه به صورت "برای خود" وجود داشته باشد ، اصلا طبقه ای در کار نیست.
همانطور که در فصل قبل اشاره کردم ، می توان نشان داد که دقیقا برعکس آن صحیح است :  قدرت بزرگ مفهوم تامپسون از طبقه در این است که این مفهوم قادر به تشخیص و ارائه ی تحلیلی از عملکرد طبقه در غیاب آگاهی طبقاتی است. در حالیکه کسانی که این نوع تعریف ساختاری از طبقه را می پذیرند ، منتقدین او در ذهن هیچ راه موثری برای نشان دادن کارایی طبقه  در غیاب خودآگاهی طبقاتی مشخص و ملموس ندارند و هیچ پاسخ درخوری هم به این ادعا نمی دهند که طبقه چیزی بیش از یک ساختار نظری نیست که به صورت ایدئولوژیکی ساخته شده است که بر گواه تاریخی از بیرون حمل می شود.همچنین می خواهم برای تشریح این استدلال در اینجا اشاره کنم که ناتوانی از دیدن این جنبه از کار تامپسون ارتباطی با غفلت او از ساختارهای عینی ندارد  و بیشتر مربوط است به درک منتقدین او از آنچه تعین ساختاری می دانند.
در جایی که منتقدین تامپسون ساختارها را همچون چیزی در مقابل فرآیندها یا دستخوش فرآیندها می بینند، تامپسون فرآیند ساخت یافته را می بیند. این تمایز یک تفاوت معرفت شناختی را نشان می دهد : از یک سو ، دیدگاهی که شناخت نظری شناخت ِ ساختار- مرتبط با بازنمایی مفهومی ایستا است ، در حالیکه حرکت و سیالیت ( همراه با تاریخ) به یک تفاوت تعلق دارد یعنی به فضای تجربی شناخت ؛ از طرف دیگر این دیدگاه وجود دارد که شناخت ، ساختار را در تقابل با تاریخ قرار نمی دهد ،  ودر آن نظریه می تواند مقولات تاریخی را در برگیرد و مفاهیم با بررسی فرآیند متناسب شوند.
این حرف می تواند درست باشد که تامپسون کمتر درباره ی روابط تولید صحبت می کند و اینکه او نمی تواند آنها را با بسندگی کافی تعریف کند. در واقع او شاید زیادی آنها را بدیهی در نظر می گیرد. اما متهم کردن او  به تعریف طبقه "با رجوع به" یا "در شرایط " آگاهی طبقاتی و نه روابط تولید ، کاملا بدفهمی است. برای مثال اصلا معلوم نیست که مفهوم تامپسون از طبقه با عبارت زیر از پری اندرسون ناسازگار باشد ، اگرچه پری اندرسون قصد دارد پاسخ دفاعی به تامپسون بدهد و به او اراده باوری و تعریف ذهنگرای تامپسون از طبقه حمله کند و درعین حال نقد کوهن را از تامپسون بسط دهد :

"این شیوه ی غالب تولید است و باید باشد که به آرایش اجتماعی یک وحدت بنیادین می بخشد ، و در جامعه موقعیت های عینی به طبقات درون آن داده و عوامل انسانی را در هر طبقه ای توزیع می کند. معمولا نتیجه یک فرآیند عینی مبارزه ی طبقاتی است. .. مبارزه ی طبقاتی یک پیشدستی آگاهانه برای حفظ نظم موجود نیست ، چرا که طبقات را شیوه ی تولید تعیین می کند و نه برعکس."

اکنون اگر گزاره ی "طبقات را شیوه ی تولید تعیین می کند و نه برعکس" به این معنا نباشد که ( همانطور در در نزد اندرسون یا در واقع کوهن  مشخصا چنین نیست) شیوه های تولید بلاواسطه آرایش پویای طبقاتی  را شکل می دهند یا اینکه فرآیند آرایش طبقاتی مشخص و مکانیکی است ، تامپسون ( به جز برخی موارد استثنایی در شیوه ی بیان) آماده است این حرف را بپذیرد. پروژه ی تاریخی او از پیش فرض می گیرد که روابط تولید ، مردم را در موقعیات های طبقاتی توزیع می کند ،  و اینکه این موقعیت ها مستلزم تخاصمات  و تضادهایی میان منافع اساسی  انسانها بوده و این شرایط مبارزه را بوجود می آورد. هچنانکه مردم موقعیت های طبقاتی خود را تجربه  و لمس می کنند ،  آرایش طبقاتی و کشف آگاهی طبقاتی از فرآیند مبارزه رشد می کند. بدین معنا این مبارزه ی طبقاتی است که مقدم بر طبقه است. گفتن اینکه استثمار "ی که در طبقه تجربه می شود تنها آرایش طبقاتی را مشخص کرده و موجب می شود" دقیقا گفتن این است که شرایط استثمار و روابط تولید ، به صورت عینی تجربه می شوند.
با وجود این ، تعینات عینی خود را بر یک ماده ی خام و منفعل تحمیل نمی کنند بلکه بر موجودات تاریخی آگاه و فعال اعمال می شوند. صورت بندی های طبقاتی ظهور و توسعه می یابند درست "همانطور که مردان و زنان روابط تولید خود را زندگی می کنند و موقعیت های شان را تجربه می کنند ، در کل یعنی مجموعه ی روابط اجتماعی و با فرهنگ و انتظارات موروثی شان ، و همانطور که این تجارب را به شیوه های فرهنگ لمس می کنند." این قطعیت بدان معناست که هیچ تعریف ابزاری از طبقه نمی تواند به خودی خود ، مسئله ی آرایش طبقاتی را حل کرده و اینکه "هیچ مدلی به ما نمی دهد که آرایش صحیح طبقاتی برای یک مرحله ی مشخص از فرآیند چه باید باشد."
در عین حال ، اگر صورت بندی های طبقاتی توسط زندگی و تجربه تولید می شوند ، در یک کلیت پیچیده از روابط اجتماعی و میراث های تاریخی ، آنها متضمن این هستند که چه چیز زندگی و تجربه می شود : روابط تولید و موقعیت های معین "که در آن انسانها به دنیا می آیند و ناآگاهانه وارد آن می شوند." برای تجربه ی امور به روش طبقاتی ، مردم باید به صورت عینی در موقعیت های طبقاتی توزیع شوند؛ اما این آغاز  و نه پایان آرایش طبقاتی است. این یک نکته ی نظری کوچک و جزئی برای تمیز بین ساختار طبقاتی توسط شیوه ی تولید و فرآیند آرایش طبقاتی نیست. اما بی اهمیت هم نیست که اشاره کنیم که ما کاملا می توانیم قیاسا انسانها را در یک الگوی مکان های طبقاتی قرار دهیم ، اما سئوال مشکل ِ آرایش طبقاتی همچنان باقی می ماند و پاسخ هایی را می تواند بدهد که هم به لحاظ نظری و هم عملی مهمتر از صرف یک تقسیم بندی ساده ی انسانها در چارت طبقات باشد. نکته ی تعیین کننده این است که وزنه ی اصلی یک نظریه ی مارکسیستی از طبقه باید بیشتر بر توضیح فرآیند های صورت بندی طبقاتی باشد تا بر تعیین مکان های طبقاتی.
در نتیجه تامپسون به اراده باوری و ذهن گرایی متهم می شود نه به خاطر اینکه وی تعینات عینی و ساختاری طبقه را نادیده می گیرد ، بلکه برعکس ، چون او فرآیند آرایش طبقاتی را پشت گوش نمی اندازد و مشغله ی اصلی او این است که فضای ذهنی و تصادفی از فضای تعین مادی و عینی جدا بماند ، همانطور که منتقدینش ظاهرا این را انجام می دهند. او مطابق یک دوگانه ی انگاری نظری پیش نمی رود  که  ساختار را با تاریخ در تقابل قرار داده و توضیح ساختاری طبقه را با نقشه نگاری عینی و مکان های طبقاتی ایستا یکسان می انگارد  و فرآیند آرایش طبقاتی را به شکلی کمتر تجربی و تاریخی حفظ می کند. تامپسون در عوض ، اصل ماتریالیسم تاریخی را و تصورش از فرآیندهای تاریخی که به صورت مادی ساخته می شوند را جدی می گیرد و به فرآیند آرایش طبقاتی همچون فرآیندی تاریخی روی آورده و آنرا مانند فرآیندی تاریخی لحاظ می کند که با منطق تعینات مادی شکل می یابد.
در واقع تامپسون توپ را به زمین منتقدینش می اندازد. یکی از اهداف اصلی او در نپذیرفتن تعریف طبقه به عنوان یک ساختار یا شی ، همانطور که در کتاب "شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس" خاطر نشان می کند ، دفاع از مفهوم طبقه برعلیه به خصوص دانشمندان بورژوازی علوم اجتماعی بوده است ، کسانی که وجود طبقه را انکار می کنند مگر به عنوان یک برساخته ی نظری حقیر که بر گواه عینی تحمیل می شود. او با تاکید بر طبقات به عنوان یک رابطه  و فرآیند، به مخالفت با این انکار طبقه از سوی بورژوازی برخاسته است. امری که در طول زمان همچون الگویی در روابط اجتماعی ، نهادها و ارزش ها مشاهده می شود. به عبارت دیگر ، طبقه پدیده ای است که فقط در فرآیند مشهود است.
انکار طبقه ، خصوصا وقتی که هیچ وضوح تاریخی وجود ندارد که ما را متوجه واقعیت کند ، را نمی توان به سادگی با تعریف ساختاری از طبقه پاسخ داد. در واقع ، چیزی بهتر از تقلیل طبقه به یک برساخته ی نظری که شواهد عینی آنرا بر ما تحمیل می کند ، بدست نخواهیم آورد. چیزی که لازم داریم راهی برای اثبات این امر است که چطور لایه بندی جامعه به صورت طبقاتی ، واقعا متاثر از روابط اجتماعی و فرآیند های تاریخی است. پس نکته اینجاست که باید مفهومی از طبقه داشته باشیم که ما را به این سوی سوق دهد که چگونه موقعیت های عینیِ طبقات حقیقتا واقعیت اجتماعی را شکل می دهند و نه اینکه صرفا یک گزاره ی همانگویی را مرتب تکرار کنیم که " طبقه مساوی است با رابطه با ابزار تولید. "
مفهوم طبقه به عنوان رابطه و فرآیند  تاکید دارد که روابط اجتماعی با ابزار تولید مهم هستند چرا که تخاصمی را ایجاد می کنند و تضادها و نبردها را بوجود می آورند ؛ این مفهوم بر این نکته تاکید می ورزد که این تضاد ها و نبردها تجربه ی اجتماعی را به "روش طبقاتی"( اصطلاح تامپسون که چگونه مردم به روش طبقاتی فکر کرده یا رفتار می کنند) شکل می دهند ، حتی وقتی خود را در آگاهی طبقاتی یا در صورت بندی های ملموس و مشهود نشان نمی دهند ؛ و نیز تاکید دارد که با گذر زمان ما تشخیص می دهیم که چگونه این روابط ( تولید) منطق  و الگوی خود را بر فرآیندهای اجتماعی تحمیل می کند. مفاهیم صرفا ساختاری از طبقه ما را به جستجوی روشی نمی کشاند که بوسیله ی آن طبقه واقعا منطق خود را اعمال کند ، چرا که طبقات بر اساس تعریف ، به خودی خود در واقعیت عینی وجود دارند.
اما تامپسون با ناتوانی تعریف طبقه به صورت ساختاری ، مورد این نقد قرار گرفته است که پس مفهوم طبقه در تمامی موارد تاریخی که هیچ آگاهی طبقاتی را نمی توان تشخیص داد ، کاربردی ندارد. با این حال ، تاکید بر طبقه به عنوان رابطه و فرآیند اتفاقا به خصوص در رابطه با مواردی مهم است که هیچ بروز مشهودی از آگاهی طبقاتی موجود نیست تا گواهی بی چون و چرا بر وجود طبقه باشد. به خصوص برای آرایش های اجتماعی پیش از سرمایه داری صنعتی کاربرد دارد ، که در انگلستان قرن نوزدهم برای اولین بار در تاریخ صورت بندی طبقاتی مشهودی بوجود آمد ، که تمامی ناظرین را مجبور به قبول وجود طبقه کرد و برای درک آن ابزارهای مفهومی فراهم آورد.
در واقع ، تامپسون  به طرز قابل مناقشه ای مارکسیستی است که به جای حذف مسئله یا بدیهی انگاشتن طبقه ، سعی کرده است تحلیلی از طبقه به دست دهد که در چنین موارد مبهمی کاربرد داشته باشد. هدف او در اینجا نه انکار وجود طبقه در غیاب آگاهی طبقاتی بلکه برعکس پاسخ به انکار وجود طبقه بوده است، آن هم با نشان دادن اینکه چگونه تعینات طبقاتی فرآیند های اجتماعی را شکل می دهند ، چگونه مردم به روش طبقاتی رفتار می کنند ،حتی قبل از اینکه به عنوان یک پیش شرط صورت بندی های پخته و آگاهانه از طبقه با نهادها و ارزشهای طبقاتی کاملا آگاهانه وجود داشته باشد.
بنابراین برای مثال فرمول مبارزه ی طبقاتی بدون طبقه ، که تامپسون به صورت آزمایشی برای توصیف جامعه ی انگلیسی در قرن هجدهم پیشنهاد می کند ، قصدش رساندن تاثیرات روابط اجتماعی طبقاتی بر عوامل انسانی بدون آگاهی طبقاتی بوده که همچون پیش شرطی است بر آرایش آگاهانه ی طبقاتی. بنابراین مبارزه ی طبقاتی ، مقدم بر طبقه است ، هم بدین معنا که آرایش طبقاتی از پیش متضمن تجربه ی تضاد و نبرد است که از روابط تولید نشات می گیرد ، و هم بدین معنا که تضادها و نبردهایی وجود دارد که به روش طبقاتی ساختار یافته اند حتی در جوامعی که هنوز صورت بندی های آگاهانه ی طبقاتی وجود ندارد.
این بحث که برای خلاصی از کاربرد عام طبقه ، یک تعریف صرفا ساختاری مورد نیاز است ، اشاره به این امر است که در غیاب آگاهی طبقاتی ، طبقات فقط به عنوان روابط عینی بر ابزار تولید وجود دارند. بنابراین شاید نه این تامپسون بلکه منتقدینش هستند که طبقه را به آگاهی طبقاتی تقلیل می دهند. در مقابل ،بحث تامپسون به نظر می آید که روابط عینی تولید را همیشه مد نظر قرار می دهد ، چه به صورت آگاهی تعریف شده  از طبقه بیان شود و چه خیر- اگرچه آنها به روش های متفاوت و در بافت تاریخی متفاوت موضوعیت می یابند و آرایش طبقاتی را تنها به عنوان نتیجه ی فرآیندهای تاریخی بوجود می آورند. نکته در داشتن مفهومی از طبقه است که توجه ما را دقیقا به این جلب می کند که چه چیز و به چه شیوه های مختلفی ، موقعیت های عینی طبقاتی موضوعیت می یابند.
پس تامپسون در واقع می گوید که طبقات برمی خیزند یا رخ می دهند چون مردم در روابط تولیدی معین که متعاقبا در تجربه ی مشترکی سهیم هستند ، منافع مشترکشان را یکسان کرده و به روش طبقاتی فکر کرده و ارزش گذاری می کنند ؛ اما این بدان معنا نیست که طبقات به هر معنا که بگیریم ، به صورت روابط عینی پیش از آگاهی طبقاتی وجود ندارند. برعکس ، آگاهی طبقاتی وجود دارد چون موقعیت های عینی طبقاتی قبلا وجود دارند. دغدغه ی اصلی او البته تمرکز بر فرآیندهای تاریخی پیچیده و اغلب متناقض است که بوسیله ی آن  و در شرایط معین تاریخی ، موقعیت های طبقاتی ، آرایش های طبقاتی را بوجود می آورند. اما تعاریف ساختاری از طبقه ، چون  نمی توانند آرایش های طبقاتی کاملی را تعریف کنند ، یا صرفا فشارهای معینی که  توزیع عینی طبقاتی بر فرآیندهای تاریخی متغیر اعمال می کند را مشخص می کنند ( به نحوی که تفاوت بین تامپسون و منتقدینش به شدت واجد اهمیت می شود.) یا اینکه چنین تعاریف ساختاری اصلا اهمیت خود را از دست می دهند.

شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس

 این حرف که تامپسون تعینات عینی را به نفع عوامل ذهنی نادیده می گیرد، توسط پری اندرسون به خصوص در نقد برنده اش از کار تاریخی تامپسون یعنی "شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس" ، مورد آزمون قرار گرفته است. اندرسون اظهار می کند که در این اثر ، شرایط عینی انباشت سرمایه و فرآیند صنعتی شدن همچون امری ثانوی و خارجی برای شکل گیری پرولتاریا تصور می شود :
"تغییرات ساختاری اقتصادی ، سیاسی و جمعیتی نیست که هدف پژوهش تامپسون قرار دارد ، بلکه هدف او همراهی با تجارب کسانی است که در این سالهای وحشتناک زندگی می کردند. نتیجه ی کار، محو ِ تکثر پیچیده تعینات عینی- ذهنی ،که مجموعه ی آن واقعا طبقه ی کارگر انگلیس را بوجود آورد، در دیالکتیک ساده ی بین رنج و مقاومت کل جنبشی است که در بطن ذهنیت ِ طبقه جای دارد.  "( پری اندرسون)

اندرسون در واقع اشاره می کند که نزد تامپسون ظهور سرمایه داری صنعتی صرفا به یک لحظه ی تاریخی در فرآیند ذهنی مطول و مفصل تبدیل می شود و تا دوران تودور ( Tudor  یکی از خانواده های سلطنتی انگلیس در قرون پانزده تا هفدهم) باز می گردد که در آن آرایش طبقه ی کارگر انگلیس همچون پیشرفتی تدریجی در سنتی پیوسته از فرهنگ عامه به نظر می رسد . به نظر اندرسون در اینجا :

" برخوردی واقعی با فرآیند کلی تاریخی وجود ندارد که بوسیله ی آن ، این گروه های نامتجانس از صنعتگران ، زمین داران کوچک ، کارگران کشاورز و کارگران خانگی و فقرای تصادفی که  به تدریج گرد آمدند، توزیع شدند و به وضعیت کارگر مزدی توسط سرمایه تقلیل یافتند ، اول به  شکل وابستگی صوری به قرارداد کاری و نهایتا به شکل وابستگی واقعی ِ پیوستن به ابزار آلات مکانیزه شده ی تولید. "

بنابراین ، اندرسون اظهار می کند که تامپسون هیچ ابزاری برای آزمون این حرف به ما نمی دهد که "طبقه ی کارگر انگلیس به توسط خودش بوجود آمده است" چرا که او هیچ معیاری از رابطه ی فرضی بین عاملیت و ضرورت بدست نمی دهد. آنچه حداقل نیاز است "اکتشاف متداوم ِ گردآوری و تغییر ِ نیروی کار توسط انقلاب صنعتی است و جوانه ی ذهنی فرهنگ طبقه ی کارگر در پاسخ به آنست." تامپسون با تمرکز بر روی تجربه ی بلاواسطه ی تولید کنندگان به جای خود شیوه ی تولید ، فقط عناصر ذهنی معادله را به ما می دهد.
اندرسون به درستی دو تا از مهم ترین موضوعات مسئله برانگیز و ویژه ی استدلال تامپسون را  از هم تفکیک می کند : تاکید او بر پیوستگی سنن عامه  جدا از گسست فاجعه بار انقلاب صنعتی و تاکید وی بر موقعیت تاریخی لحظات حساس در شکل یابی طبقه ی کارگر انگلیس به طوریکه لحظه ی پایانی آن در دوره ی 1790 تا 1832 است ، یعنی  دگرگونی واقعی تولید و نیروی کار توسط سرمایه داری صنعتی  بسیار مقدم بود بر تغییرات فاحشی بود که بعدا طبقه ی کارگر دچار آن شد.
همانطور که اندرسون اشاره می کند در اینجا مشخصا مشکلاتی رخ می دهد . تاکید بر پیوستگی سنن عامه (سنت های قدیمی تر نه خاصه پرولتری بلکه پیشه وری و دموکراتیک) ممکن است در نگاه اول درک این نکته را دشوار سازد که چه چیزی درباره ی طبقه ی کارگر ِ 1790 تا 1832 جدید است ، و در این شکل یابی طبقاتی، چه پرولتر خاصی وجود دارد یا چه کیفیت یکتایی سرمایه داری صنعتی دارد. دقیقا چه چیزی شکل گرفته و چه نقشی  نظم جدید سرمایه داری صنعتی ایفا کرده است؟ پارامترهای موقتی هم می توانند مشکلاتی را بوجود آورند.  پایان فرآیند شکل گیری در 1832 وقتی بود که دگرگونی صنعتی کامل شده بود ، ممکن است به نظر برسد که پیشرفت در آگاهی طبقاتی ، نهاد ها و ارزش هایی که تامپسون خطوط کلی آنرا ترسیم کرده ، مستقل از دگرگونی های عینی در شیوه ی تولید رخ داده است.
جای شک نیست که مسائل تاریخ نگاری درباره ی ماهیت و پیشرفت طبقه ی کارگر انگلیس مورد بحث و چالش است . اما مسئله ی مبرم این است که آیا تاکید تامپسون بر پیوستگی سنت های عامه و دوره سازی ِ ظاهرا اختیاری او از شکل یابی طبقه ی کارگر ، نشان گر مشغله ی او نسبت به عوامل ذهنی به بهای بی توجهی تعینات عینی است . آیا قصد تامپسون تعیین پیشرفت های ذهنی( تکامل فرهنگ عامه) برعلیه عوامل عینی ( انباشت سرمایه و صنعتی شدن) است؟ 
اولین نکته ی برجسته درباره ی بحث تامپسون این است که او با تمامی تاکید خود بر پیوستگی فرهنگ عامه ، استدلال خود را نه به عنوان انکار بلکه تاکید دوباره بر این دیدگاه می داند که دوره ی انقلاب صنعتی نشانگر سنگ بنای تاریخی و در واقع فاجعه بار و مهمی است که وجه ی مشخصه ی آن ظهور طبقه ای به حد کفایت جدید بوده که مانند "نژاد تازه ای از بشر" به نظر می رسند. به عبارت دیگر ، هدف وی تاکید بر پیوستگی ذهنی ِ فرهنگ طبقه ی کارگر برعلیه دگرگونی های عینی  و بنیادین ِ پیشرفت سرمایه داری نیست بلکه برعکس بر آشکارگی و توضیح ِ تغییرات در این پیوستگی ها تاکید دارد.
تاکیدات تامپسون تا حدی با شرایط خاص مباحثی که او در آن درگیر شده ، مطابقت یافته است ، مباحثی درباب تاثیرات انقلاب صنعتی بر روی چیزهایی مانند بحث "استاندارد زندگی" ،جدل میان  تحلیل های تجربه گرایانه ، کاتاستروفیک ( هر دیدگاهی که تصور می کند تغییرات جزئی باعث بروز حوادث ناگهانی می شود-م) یا ضد کاتاستروفیک  بار از این انقلاب و مانند آن. در این بین ، او مسئول  انواع راست کیشی های ایدئولوژیکی و تاریخی است که مسئله ی اهمیت یا نقص و گسست هایی که سرمایه داری صنعتی ایجاد کرد را مطرح می کنند که  گویی کارگران می بایست وجود سختی و محنت در گرایش کاملا مترقی و پیشرونده ی صنعتی شدن را می پذیرفتند و به آنها عللی خارج از سیستم تولید نسبت می دهد برای مثال دوره های تجاری. چنین مباحثی گاه با این انکار همراه می شوند که این طبقه ی کارگر ، همچون چیزی جدا از طبقات متعدد کارگر ، اصلا وجود نداشته است.
تاکید بر تنوع تجربه ی طبقه ی کارگر ، و اختلاف بین تجربه ی پیشا صنعتی از کارگران محلی یا پیشه وران  و کارگرانی که کاملا در صنعت جدید جذب می شوند ، می تواند برای ایدئولوژی سرمایه داری کاملا سودمند باشد. برای مثال به خصوص در استدلالاتی مفید است که سختی و نقصان بوجود آمده از سرمایه داری صنعتی را به کارگران پیشا صنعتی یا سنتی محدود می کند. در این تفاسیر ، تنزل ِ چنین کارگرانی به سادگی امری اجتناب ناپذیر تلقی می شود و نتیجه ی عام ِ این جابجایی توسط فرآیند مکانیزه شدن ، پیشرفت یا شیوه های صنعتی پیشرفت قلمداد می شود در حالیکه کارگران مدرن همواره در حال حرکت به سوی جلو و پیشرفت بودند.
تامپسون این دیدگاه "کاتاستروفیک" و نیز این تصور از آن طبقه ی کارگر به خصوص را در مواجهه با دلایلی که منتقدینش اقامه می کنند ، توجیه می کند. یکی از وظایف او توضیح این است که چرا ، اگرچه معیارهای آماری خاص در اینجا ممکن است یک بهبودی سریع در در متوسط استانداردهای مادی زندگی کارگران در دوره ی 1790 1840 نشان دهد ، اما این بهبودی توسط کارگران همچون یک فاجعه و مصیبت تجربه شد ، در حالیکه با ایجاد آرایش های طبقاتی جدید ، قویا نهادهای خودآگاه را ایجاد کردند اتحادیه های ، انجمن های اخوت ، جنبش های مذهبی و آموزشی ، سازمان های سیاسی ، نشریات ، همراه با سنت روشنفکری طبقه ی کارگر ، الگوهای اجتماع طبقه ی کارگر ، و یک ساختار  احساسات طبقه ی کارگر .این نهادها و اشکال آگاهی گواهی است ملموس بر وجود یک آرایش جدید طبقه ی کارگر ، به رغم تنوع ظاهری ِ تجربه ؛ و بیان آنها در ناآرامی های عامه گواهی است برعلیه این دیدگاه خوش بین از انقلاب صنعتی.
اما سپس تامپسون با مسئله ی تحلیل این واقعیت مواجه می شود که این آرایش طبقاتی از پیش مشهود است وقتی سیستم جدید تولید هنوز پیشرفته نیست، اینکه تعداد عظیمی از کارگرانی که این آرایش طبقاتی را شکل می دهند و در واقع نهادهای به خصوص آنرا براه می اندازند ، ظاهرا به یک نژاد تازه از موجودات بشری  که صنعتی شدن بوجود آورده ، متعلق نیستند بلکه هنوز در اشکال پیشا صنعتی ِ کار پیشه وری و بومی درگیر هستند ؛ و اینکه  کارگران کارخانه احتمالا جز در مناطق تولید کتان ، هسته های جنبش کارگر را تا قبل از اواخر دهه ی 1840 شکل ندادند.
با التفات به این واقعیات ، بر مواجهه با آن مشکل بتوان ادعا کرد که طبقه ی کارگر جدید به سادگی توسط اشکال تولید ِ سرمایه داری صنعتی ایجاد شد. برای تحلیل حضور بی چون و چرای ِ اشکال طبقاتی که اشکال سنتی و جدید ِ کار را با هم متحد می شود ( پیشه وران ، کارگران بومی و کارگران کارخانه ) برای تولید یک تجربه ی مشترک ضرورت یافتند ، تجربه ای که توضیح می دهد چرا تاثیر فاجعه بار ِ انقلاب صنعتی در بخش های ظاهرا ناملموس در دگرگونی تولید صنعتی تجربه شد.
همانطور که نقد اندرسون اشاره می کند ، در اینجا منتقدین تامپسون می توانند اظهار کنند که تامپسون بر تجارب ذهنی بیش از حد اتکا می کند ، رنج و پیوستگی فرهنگ عامه ، تنوع عینی ِ پیشه وران و کارگران کارخانه را باطل می کند بدون اینکه تحیلی از فرآیندهایی بدست دهد که واقعا و به صورت عینی ، آنها را در یک طبقه ی واحد متحد کرد. در واقع ، این منتقدین می توانند نشان دهند تا آنجا که لوازم اتحاد در آگاهی تعریف شود ،  برای تامپسون هیچ وحدت عینی برای هم هویت بودن طبقه ی کارگر لازم نیست .
اما نقد هایی از این دست بیش از حد به نفع مخالفین ضد مارکسیستی تامپسون تمام می شود. برای مثال استدلالات تجربه گرا و خوش بین که حداقل به صورت تلویحی تقابلی میان واقعیات و ارزشها ایجاد می کنند ، بین معیارهای عینی خودشان و معیارهای صرفا ذهنی که مرتبط با کیفیت زندگی است. ( یعنی برای معیار ذهنی افزایش سطح زندگی ، صنعتی شدن و رنج و محنت طبقه ی کارگر لازم است.) این تقابل برای مبهم ساختن مسائل منتسب به مسائل استثمار ، روابط تولید و مبارزه ی طبقاتی در حیطه ی ذهنی به کار می رود، در حالیکه عینیت را با عوامل بدون فاعل انسانی یا سخت یکی می کند عواملی مانند: دور تجاری ، فن آوری ، مزد و افزایش قیمت.  تامپسون در حالیکه مسلما به کیفیت زندگی اهمیت می دهد ، شرایط اش را نه صرفا به صورت ذهنی بلکه در رابطه با واقعیات عینی ِ روابط تولید سرمایه داری و تجارب آن در سازماندهی زندگی ، تعریف می کند.





تعینات عینی

مهمترین وضعیت عینی که به طور مشترک تمامی انواع کارگران در طول این دوره تجربه کردند ، افزایش استثمار بود، و تامپسون بخش اصلی و دوم کتاب "شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس" را به این موضوع اختصاص می دهد ، و این بخش را با فصلی با عنوان استثمار آغاز کرده  و به توصیفی از نتایج استثمار می پردازد. او صرفا به نتایج استثمار در رنج مردم اهمیت نمی دهد بلکه به توزیع و سازماندهی کار ( و همچنین فراغت) می پردازد ، به خصوص نتایج استثمار برای انضباط کاری و شدت کار ، برای مثال در افزایش ساعات کاری ، افزایش کار تخصصی ، گسست از اقتصاد خانوادگی  و مانند آن. او همچنین ملاحظه می کند که چگونه رابطه ی استثمارگرانه "به اشکال متناظر مالکیت و قدرت دولتی " خود را نشان می دهد.  از یک دیدگاه مارکسیستی اینها عواملی هستند که مسلما نمی توان آنرا به عنوان عواملی ذهنی دور انداخت ؛ و تامپسون آنها را در مقابل" فاکت های غیرقابل انکار" بحث ِ تجربه گرا قرار می دهد ، نه به عنوان ذهنیت برعلیه عینیت ، بلکه به عنوان تعینات عینی و واقعی که در زیر فاکت ها نهفته است :

"با چه کیماگری اجتماعی ابتکارات برای ذخیره ی کار ، به عوامل پیشرفت اقتصادی تبدیل می شود؟ داده ی خام ( یک برداشت بد) ممکن است فراتر از انتخاب انسان به نظر آید. اما روشی که این فاکت به کار می برد ناشی از شرایط پیچیده  و خاص ارتباط انسانی است : قانون ، مالکیت و قدرت . وقتی ما برخی از عبارات مطنطن را ملاحظه می کنیم مثلا "جزر و مد نیرومند دوره ی تجاری"، باید در مقابل آن گارد بگیریم. چرا که ورای این دور تجاری ، ساختاری از روابط اجتماعی وجود دارد که برخی از انواع استثمار را پرورانده ( سود ، اجاره ، منفعت) و برخی دیگر را غیرقانونی می کند ( دزدی ، مقرری های فئودالی)، برخی از انواع رقابت را مشروع ساخته ( رقابت ، جنگ مسلحانه ) و برخی دیگر را ممنوع می کند ( اتحادیه های تجاری ، آشوب های گسترده ، سازماندهی سیاسی مردمی).... "

پس این تعینات عینی نهفته در پیشرفت دوره ی 1790 تا 1832 بودند که شیوه های سرمایه داری سلب مالکیت را به کار می گرفتند ، تشدید استثمار این را نشان می دهد ، و ساختار روابط اجتماعی ، اشکال حقوقی و قدرتهای سیاسی که از بهره کشی حمایت می کنند. نکته ی مهم اینجاست که این عوامل هم بر اشکال جدید کار تاثیر می گذارند و هم بر اشکال سنتی ؛ و تجربه ی مشترک آنها ، با مبارزاتی که درگیر آن هستند ، در بطن فرآیند شکل گیری طبقاتی قرار دارد ( در دوره ی گذاری که هنگامه ی تاریخی بوجود آورد که شفافیت خاصی در روابط استثمار داشت ، شفافیتی که با سرکوب سیاسی شدت گرفت.)
اهمیت خاص و باریک بینی بحث تامپسون در اثبات این نکته نهفته است که پیوستگی ظاهری ِ اشکال پیشا صنعتی می تواند فریبنده باشد. او اظهار می کند که تولید پیشه وری و بومی خودشان ( حتی وقتی که با سیستم جدید عوض نشدند) توسط همان فرآیند و همان شیوه ی تولیدی که سیستم کارخانه ای را بوجود آورد ، تغییر یافتند . در واقع ، اغلب در صنایع برون سپاری شده است که رابطه ی جدید استثمار شفاف تر از همه به چشم می خورد. برای مثال ، تامپسون به استدلالاتی که سختی و دشواری صنعتی شدن را صرفا تغییر فرایند های مکانیکی می داند ، این گونه پاسخ می دهد :

"مخصمه ی امواج کارگران کثیف و بی رمق را به عنوان نمونه هایی از انحطاط صنایع قدیمی دانستن که با فرآیند مکانیکی جایگزین شده اند ، چیزی را توضیح نخواهد داد ؛ حتی این عبارت را هم نمی توانیم در بافت تحقیر آمیزش بپذیریم که "نه در میان کارگران کارخانه بلکه در میان کارگران بومی ، که سنت ها و روش هایشان به قرن هجدهم تعلق داشتند ، درآمد و عایدی پایین تر از همه بود." این عقاید ما را به این باور می کشانند که این وضعیت در ذهن ما به طریقی انگیزه ی پیشرونده ی انقلاب صنعتی را با آنهایی که به نظم پیشا صنعتی و قدیمی تر تعلق داشتند ، جدا کند ، گویی که ویژگی های نظم جدید سرمایه داری فقط در جایی بودند که نیروی بخار بود و عمیات کارخانه ای و مهندسین آدم خوارش. اما شمار ِ استخدام ها در صنایع برون سپاری شده بین سالهای 1780 1830 ، کثرت یافت ، و اغلب همین نیروی بخار و کارخانه آنها را تکثیر می کردند. کارخانه های ریسندگی و فلزکاری بود که کارگران بیرون از کارخانه را به استخدام خود در می آوردند ایدئولوژی ممکن است بخواهد از یکی تمجید کرده و دیگری را تقبیح کند ، اما واقعیات ما را مجبور می کند که بگوییم هر کدام عضو مکلمی برای یک فرآیند واحد بودند.... علاوه بر این ، کاهشِ کارگران بیرون از کارخانه را نمی توان به سادگی با گفتن اینکه با فرآیند مکانیزه جایگزین شدند، توضیح داد. این کار با شیوه های استثماری انجام شد که مشابه است با تجارت های جزئی و اغلب مقدم بر رقابت ماشینی ... در واقع ما می توانیم بگوییم که کار سفارشی ِ گسترده برای این انقلاب ( صنعتی)به همان اندازه ی کارخانه ای و نیروی بخار ، امری اساسی و ذاتی بود."
تامپسون مبانی ایدئولوژیکی ِ دشمنان ضدمارکسیستی را به سادگی با تغییر تمرکز تحلیل از صنعتی شدن به سرمایه داری ، تخریب می کند. به عبارت دیگر ، او توجه ما را از صرف عوامل فن آورانه و همچنین از ادوار تجاری و روابط بازار( پناهگاه نمونه ی ایدئولوژی سرمایه داری) به سوی روابط تولید و استثمار طبقاتی جلب می کند.  تامپسون از این دیدگاه مارکسیستی ، قادر می شود تا حضور تاریخی آرایش ها و شکل یابی طبقه ی کارگر در مراحل اولین ی صنعتی شدن را تحلیل کند ، آن هم بر پایه ی روابط اساسی سرمایه داری از تولید و استثمار که قبل از صنعتی شدن بوجود آمده بود و پیش شرطی بود بر خود فرآیند صنعتی شدن.
پس تامپسون به دلایل مختلف ، نمی تواند این گزاره ساده را بپذیرد که سیستم کارخانه ای بدون هیچ پایه و اساسی ، طبقه ی کارگر را بوجود آورد ، بدون اینکه اشاره ای به آن شود که توزیع ، گردآوری و تغییر عینی ِ نیروی کار باید مقدم بر آگاهی طبقاتی و فرهنگ متعاقب آن باشد. او نمی تواند بپذیرد که شکل گیری طبقه ی کارگر از "گروه های نامتجانس " باید منتظر تکمیل فرآیندی بماند که در آن این گروه ها ، جمع آوری و توزیع شده و به شرایط کار مزدی برای سرمایه تقلیل یافتند ، اول در وابستگی صوری به قرارداد کاری و در نهایت در وابستگی واقعی به ابزار آلات مکانیزه شده ی تولید .  یکی آنکه اگر روابط تولید و استثمار عوامل تعیین کننده ی عینی در شکل گیری یک شیوه ی تولید هستند و اگر دگرگونی فرآیندهای کاری را از پی می آورند ، پس "انقیاد صوری" کار به سرمایه یک اهمیت مهم و اولیه دارد.
"انقیاد صوری" نشانگر ایجاد ِ رابطه ی سرمایه دارانه بین استثمارگر و تولید کننده است و پیش شرط بر آن و در واقع نیروی محرک  دگرگونی واقعی  تولید است که بعدا رخ می دهد و اغلب صنعتی شدن خوانده می شود. این فرآیند مانند نیرویی تعیین کننده بر تمامی انواع کارگران عمل می کند و به صورت تجربه ی مشترک میان آنها حتی قبل از فرآیند  انقیاد واقعی تمامی آنها را با هم یکسان کرده و در کارخانه جمع آوری می کند.
پس حائزاهمیت فراوان است که در واقع  این تجربه و نه صرفا گردآوری عینی است که این گروه های نامتجانس را در یک طبقه گرد می آورد اگرچه تجربه در این زمینه به نتایج تعینات عینی اشاره می کند یعنی روابط تولید و استثمار طبقاتی. در واقع ، اتصال بین روابط تولید و آرایش طبقاتی را احتمالا به هیچ شکل دیگری نمی توان تصور کرد ، چرا که مردم هرگز واقعا در آرایش های طبقاتی در فرآیند تولید به صورت مستقیم گردهم نمی آیند. حتی وقتی گردآوری  و دگرگونی نیروی کار کالا باشد ، مردم در بهترین حال فقط در واحدهای تولیدی  ، کارخانه ها و مانند آن گرد هم می آیند.( یعنی صرف شیوه ی تولید بدون هیچ واسطه ای مردم را در یک طبقه گرد نمی آورد پس در اینجا به نظر تامپسون واسطه ای مانند تجربه ی مشترک و مانند آن لازم است- م) اجتماع آنها در آرایش های طبقاتی که از چنین واحدهای منفرد ( کارخانه) فراتر می رود فرآیندی از نوع متفاوت است ، فرآیندی که به آگاهی( و گرایش به عمل مطابق آگاهی) از یک تجربه ی مشترک و منافع مشترک وابسته است. ( و بیشتر به منافع مشترک تا تجربه ی مشترک)
شاید تامپسون برای تمرکز بر انقیاد ِ صوری به بهای انقیاد واقعی مورد انتقاد باشد. در واقع این ضعف در استدلال او از تمرکزش بر روی نیروی متحد کننده و معین ِ استثمار سرمایه داری  و تاثیر آن بر روی کارگران پیشا صنعتی نشات می گیرد ، و غفلت نسبی او از وضعیت خاص صنعتی شدن و تولید ماشینی ، یا فاجعه ای که با تکمیل انقیاد واقعی ، برانگیخته شد. پری اندرسون برای مثال به تغییرات عمیق در سازماندهی سیاسی و صنعتی و آگاهی طبقاتی بعد از 1840 اشاره می کند ، زمانی که دگرگونی کمابیش کامل شده بود- تغییراتی که به زعم اندرسون بحث تامپسون قادر به توضیح آن نیست.  اما این بدان معنا نیست که بگوییم تامپسون بر تعینات ذهنی به جای تعینات عینی تمرکز می کند مگراینکه دیدگاه راست کیشانه تجربه گرا یا خوش بین یا ایدئولوژی سرمایه داری را بپذیریم که در آن هر گزاره ی نظریه مارکسیستی ، با تمرکز بر روابط تولید و استثمار طبقاتی ، به عنوان امری ذهن گرا رد می شود.
برای انکار اینکه شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس "نسل ناگهانی از سیستم کارخانه ای " بود( و نه یک سیستم استثمار زیرین در شیوه ی تولید- م ) ، دلایل سیاسی و نظری کلی تری هم وجود دارد . اصل روش شناختی و نظری پایه ای برای کل پروژه ی تاریخی تامپسون این است که تعینات عینی دگرگونی روابط تولید و شرایط کار- هرگز بر ماده ی خام نانوشته و بی تفاوت بشری  تحمیل نمی کند بلکه بر موجوداتی تاریخی اعمال می شود که حاملین میراث های تاریخی ، سنت ها و ارزش ها هستند. در این بین ، این بدان معناست که ضرورتا پیوستگی هایی وجود دارد که از تمامی تغییرات بنیادین دست نخورده عبور می کند ، حتی از ریشه ای ترین تغییرات و در واقع این تغییرات ریشه ای را ( فقط؟ ) با ترسیم آن از میان این پیوستگی ها می توان مشخص کرد. بار دیگر ، تاکید خود تامپسون بر پیوستگی فرهنگ عامه نه به قصد انکار بلکه تاکید و تعیین این دگرگونی هایی است که دستخوش آن می شود.
شاید ویژگی هر تحلیل واقعی از تاریخ همین باشد ، اما بحث تامپسون چیزی بیش از این است . برای ماتریالیسم تاریخی وی این امری اساسی است که تشخیص  امور عینی و ذهنی بر واحدهای مجزا و دوگانه استوار نباشد ( واحدهای مجزایی که به آسانی با معیار ضرورت و عاملیت خود را نشان می دهند) ، که تنها از بیرون و به صورت مکانیکی بر روی یکدیگر تاثیر بگذارند ، یکی به صورت متوالی بر دیگری تاثیر بگذارد همچون انگیزه ای عینی و پاسخی ذهنی. لازم است که به طریقی در تحلیل اجتماعی ، نقش موجودات تاریخی فعال و آگاه را وارد کنیم ، که هم در یک زمان سوبژه هستند و هم ابژه ، هم عامل هستند و هم نیروهای مادی در فرآیندهای عینی.
در نهایت ، شیوه ی تولید تامپسون  این امکان را فراهم می آورد تا نشان دهیم که طبقه ی کارگر با فرهنگ و ارزشهایش در شکل گیری خودش نقشی داشته است. این نقش ممکن است با فرمول بندی هایی مبهم شود که از یک طرف از گردآوری عینی و دگرگونی نیروهای کار توسط انقلاب صنعتی صحبت می کنند و از طرف دیگر ( و متعاقبا؟) از رویش ذهنی فرهنگ یک طبقه در پاسخ به آن. تایید خودفعالیت ِ طبقه ی کارگر نه فقط برای پروژه ی تامپسون بلکه برای یک پروژه ی سیاسی امری اساسی است.

طبقه به عنوان فرآیند و ارتباط

بنابراین مشغولیت تامپسون مشهود ساختن طبقه در تاریخ  و نشان دادن تعینات عینی طبقه به شکل نیروهای تاریخی و  نتایج واقعی در جهان است و  نه صرفا برساخته ای نظری که به هیچ نیرو یا فرآیند اجتماعی واقعی ارجاع نمی کند. این بدان معناست که وی ماهیت ِ طبقه را نه فقط در موقعیت های ساختاری بلکه در روابط قرار می دهد- روابط استثمار ، تضاد و مبارزه ای که  آرایش طبقاتی را شکل می دهند. با این حال ، همین تاکید را به عنوان گواهی بر وجود ِ اراده باوری  و ذهن گرایی وی و غفلت از تعینات عینی برمی شمارند. مشخصا تاکید تامپسون بر سر اینکه طبقه را به عنوان ارتباط و فرآیند ببینیم  ( نه اینکه مثلا ساختاری باشد که وارد روابط شده یا فرآیند را شکل می دهد ) نیازمند مداقه بیشتری است و من در اینجا می خواهم آزادی بیشتری در تفسیر از تامپسون داشته باشم که بیشتر ممکن است نظر خود من از طبقه باشد تا تامپسون.
طبقه به عنوان ارتباط در واقع مستلزم دو ارتباط است : ارتباط بین طبقات و ارتباط میان اعضای یک طبقه. وقتی نگاهی به نظریه های لایه بندی و سبقه ی آنها بیاندازیم ( خواه بر توزیع درآمد ، گروه های شغلی و منزلت تمرکز کنند یا برهر ضابطه ی دیگری) می گویند فقط باید با تفاوت ها ، نابرابری ها و سلسله مراتب ها کار داشته باشیم و نه روابط ،آنگاه نزد ما اهمیت تاکید بر رابطه ی بین طبقات مسلم گشته و برای تعریف طبقه به امری ضروری تبدیل می شود. مطمئنا لازم هم نیست نتایج ، هم جامعه شناختی و هم ایدئولوژیکی ِ تعریف طبقه را خاطر نشان کنیم ( اگر اصلا طبقه به عنوان یک مقوله ی لایه بندی اصلا ( توسط جامعه شناسان بورژوا-م) پذیرفته شود. ) که باعث می شود روابطی مانند روابط سلطه و استثمار از تحلیل فاکتور گرفته شود. حتی اصولی تر ، چنین مقولات لایه بندی می تواند خود طبقه را هم کلا محو و ناپدید کند. خطی که طبقات را در یک پیوستار نابرابری از هم تقسیم می کند در کجاست؟ در یک ساختار لایه بندی طبقات در کجا کیفیتا از هم متمایز می شوند؟
حتی ضابطه ای مانند تعریف طبقه در رابطه با ابزار تولید  هم برای مشخص کردن چنین مرزبندی هایی کافی نیست و به آسانی می توان به ورطه ی یک نظریه لایه بندی اختیاری و قراردادی فرو افتاد. مثلا ممکن است روابط با ابزار تولید را چیزی جز تفاوت های درآمدی تصور نکرد که نه در استثمار  و روابط اجتماعی متخاصم بلکه در به ادعای برخی، در شانس های متفاوت بازار معنا می یابد. بنابراین تفاوت میان طبقات، نامشخص و بی نتیجه از کار در می آید. اگر طبقات اصلا در رابطه ای وارد شوند ، چیزی جز رابطه ی نامشخص، غیرمستقیم از رقابت فردی در بازار نیست که در آن هیچ گسست کیفی یا تخاصم واضحی وجود ندارد بلکه فقط یک پیوستار کمی از سود و زیان های نسبی در رقابت برسر کارها و خدمات وجود دارد.
مسلما برعلیه طبقه به عنوان یک مقوله ی لایه بندی است که تامپسون بیشتر مباحث خود را به طبقه به مثابه ی رابطه اختصاص می دهد و دقیقا برهمین مبانی، نظریات لایه بندی گرایش به نامرئی کردن طبقه دارند. آشکارترین هدف حمله ی تامپسون ، جامعه شناسی ضدمارکسیستی مرسوم است، اما تامپسون اغلب خاطر نشان می کند که میان برخورد مارکسیستی با طبقه و این نوع حقه بازی ها و تردستی های جامعه شناختی وجه اشتراکاتی وجود دارد تا حدی که هردو بیشتر علاقه مند اند به صورت انتزاعی مکان های طبقاتی ساختاری را تعریف کنند  و نه گسست های اجتماعی کیفی که در دینامیسم روابط و تضادهای طبقاتی بروز می یابد.
با اینکه تشخیص تخاصمات در رابطه ی بین طبقات یک شرط ضروری برای تعریف طبقه است ، اما این کافی نیست. ما به طبقه عنوان یک ارتباط درونی ، ارتباطی میان اعضای یک طبقه هم روی می آوریم. ایده ی طبقه عنوان یک ارتباط بدین معنا مستلزم گزاره های معینی است که بیان می کنند طبقات چگونه در رابطه ی زیرین برای تولید قرار می گیرند.
این گزاره که روابط تولید بنیاد روابط طبقاتی است مسلما پایه ی هر نظریه ی ماتریالیستی از طبقه است ؛ اما این به خودی خود پیشرفتی در مسئله ایجاد نمی کند. اگر ما نتوانیم بگوییم که طبقه مترادف است با روابط تولید ، ما هنوز با مسئله ی تعریف دقیقِ ( که همیشه از آن طفره رفته می شود) ماهیت رابطه ی بین طبقه و مبانی تولیدی آن مواجه ایم.
روابط تولید ، روابط میان انسانهایی است که بوسیله ی فرآیند تولید به هم پیوند می خورند و نیز رابطه ی متخاصم میان کسانی است که تولید می کنند و کسانی است که کار اضافی آنان را در انحصار خود می گیرند. تقسیم بین مولدینی که مستقیما تولید می کنند و استثمارگران کار اضافی ایشان ، تخاصم منفعت نهفته در این رابطه  ، بی شک قطبیت موجود در جنگ های طبقاتی را تعریف می کند. اما روابط طبقاتی قابل تقلیل به روابط تولید نیستند. اولا ، قطبیت های واضح ( وقتی واضح باشند) نهفته در روابط تولید برای تمامی اعضای بالقوه واضح نیست. حتی بنیادی تر ، حتی اگر فرد فرد استثمارگران ، قدرت استثماری خود را به قدرت طبقه ای که پشت آنها قرار دارد ، مدیون بدانند ، باز هم این طبقات نیستند که(عینا) تولید و استثمار می کنند. به بیان خیلی ساده : انسانهایی که به یک طبقه می پیوندند مستقیما بوسیله ی فرآیند تولید یا فرآیند استثمار گرد هم نمی آیند( یعنی رابطه ی تولید با گرد آوردن انسانها در مکان های مشخص به عنوان کارگر و استثمارگر ، طبقات را بوجود نمی آورد. به نظر نویسنده در این میان واسطه ی دیگری مانند تجربه ی مشترک عمل می کند.- م)
کارگران در یک کارخانه ، که توسط سرمایه دار در یک تقسیم مشارکتی کار جمع می شوند، مستقیما در فرآیند تولید گرد می آیند . هر کارگری همچنین در نوعی رابطه ی مستقیم با سرمایه داری خاص قرار می گیرد ( سرمایه دار فردی یا جمعی) که ارزش اضافه ی کار او را استخراج می کند ، درست همانطور که دهقان مستقیما در رابطه با ارباب قرار می گرفت که بهای مالکانه از او می گرفت. یک رابطه ی مستقیم از همین نوع را می توان گفت که میان دهاقینی وجود دارد که مستقل از یکدیگر کار می کنند مگر با کسانی که یک ارباب دارند ، حتی اگر تعمدا در مقابل او به هم پیوند نخورده باشند.
رابطه ی بین اعضای یک طبقه یا بین این اعضا و دیگر طبقات ، از نوعی متفاوت است. نه فرآیند تولید و نه فرآیند استخراج ارزش اضافی واقعا این انسانها را در طبقات گرد هم نمی آورد. طبقه صرفا به کارگرانی اشاره ندارد که در واحدهای تولید یا در مخالفت با یک استثمار مشترک در یک واحد استثمار با هم جمع می شوند. طبقه  ارتباطی است که از فرآیند بلاواسطه ی تولید و پیوند بلاواسطه ی استخراج ارزش فراتر می رود ، ارتباط انسانهایی است که از واحدهای تولید و استثمار فراتر می رود. اتصالات و تقابل هایی که در فرآیند تولید جای دارد ، پایه ی طبقه است ؛ اما رابطه ی میان مردمی که موقعیت های مشابه را در روابط تولید اشغال می کنند ، مستقیما از فرآیند تولید و انحصار  حاصل نمی شود.
پیوندهایی که اعضای یک طبقه را به هم مرتبط می کند با این ادعای ساده تعریف نمی شود که طبقه ساختارا با روابط تولید مشخص می شود. هنوز باید توضیح داد که به چه معنا و بوسیله ی چه واسطه هایی ، روابط تولید ارتباطات میان انسانها را ایجاد می کند، میان انسانهایی که  حتی اگر موقعیت های مشابه را در روابط تولید اشغال کرده باشند ، واقعا در فرآیند تولید و استثمار دور هم جمع نمی شوند. همانطور که دیده ایم ، تامپسون در کتاب "شکل گیری طبقه ی کارگر انگلیس" خود را در مقابل همین سئوال قرار می دهد. در این کتاب او به جستجوی تحلیلی برای وجود روابط طبقاتی در میان کارگرانی برمی خیزد که مستقیما در فرآیند تولید ( مثلا در یک کارخانه) گرد هم نیامده اند و حتی در اشکال کاملا متفاوت و متنوع تولیدی به کار مشغول اند. در این تحلیل ، در واقع این روابط تولید است که در قلب این روابط طبقاتی جای دارد ؛ اما تعیین فشارهای ساختاری روابط تولید فقط وقتی ثابت می شود که در یک فرآیند تاریخی ِ شکل گیری طبقاتی عمل کنند و این فشارها به لحاظ نظری فقط با ورود مفهوم میانجی ِ "تجربه" می توانست ادراک شود.
آرایش و شکل یابی طبقاتی را به خصوص بدون رجوع به مفاهیمی مانند "تجربه ی " تامپسون دشوار بتوان توضیح داد. با اینکه مردم می توانند مستقیما در تولید و استثمار شرکت جویند ( ترکیب ها ، تقسیمات و تضادهایی که توسط این فرآیند ها تولید می شود) طبقه خود را بلاواسطه به آنها نشان نمی دهد. از آنجایی که مردم هرگز واقعا در طبقات مجتمع نمی شوند ، فشار اعمال شده توسط یک شیوه ی تولید در شکل گیری و آرایش طبقات به آسانی بدون ارجاع به چیزی مانند یک تجربه ی مشترک قادر به تبیین نیست ، تجربه ای زنده از روابط تولید ، تقسیم بندی های بین تولید کنندگان و استثمارگران ، و خاصه ، تضاد و مبارزات ذاتی موجود در روابط استثمار. بواسطه ی این تجربه ی زیستی است که آگاهی جمعی شکل می گیرد و همراه با آن " تمایل به رفتار" به عنوان یک طبقه. وقتی واسطه ی ِ "تجربه" وارد روابط معادله ی بین روابط تولید و طبقه شود ، پای ویژگی های خاص فرهنگی و تاریخی این واسطه هم به میان می آید. مثل کاری که تامپسون می کند مسلما این امر مسئله را پیچیده نمی کند بلکه پیچیدگی ِ این مکانیزم را تصدیق می کند ، پیچیدگی که بوسیله ی آن روابط تولید منجر به ظهور طبقه شده است ، به معنای انکار فشار تعیین کننده ی روابط تولید نیست.
تامپسون به خاطر تاکید بر تجربه به ایده آلیسم متهم شده است ، انگار که این مفهوم پایه ی مادی آنرا از او گرفته است. اما استفاده ی او از این مفهوم مسلما به این قصد انجام نشده که وجود اجتماعی را از آگاهی اجتماعی جدا کند یا حتی تقدمی که ماتریالیسم تاریخی بر وجود اجتماعی نسبت به آگاهی  قائل است را انکار کند. برعکس ، اگرچه تامپسون گاهی میان سطوح تجربه تمیز قائل می شود ( تجربه ی زیستی و تجربه ی مشاهده شده) ، استفاده ی پایه ای او از این اصطلاح  مانند "اصطلاح واسطه ای ضروری بین وجود اجتماعی و آگاهی اجتماعی" است ، بوسیله ی این واسطه است که وجود اجتماعی آگاهی را تعیین می کند : "بوسیله ی تجربه است که شیوه ی تولید ، فشار مشخصی را بر فعالیت های دیگر اعمال می کند." تجربه بدین معنا دقیقا تجربه ی تعین است. در واقع ، از آنجایی مفهوم مارکس از وجود اجتماعی خود آشکارا صرفا به شیوه ی تولید همچون ساختاری عینی بی تفاوت اشاره نمی کند بلکه به روشی اشاره ی دارد که مردم این روش را زندگی می کنند. ( به سختی می توان از گفتن کلمه ی تجربه در این مورد اجتناب کرد.) ، تجربه ی تامپسون  هم اساسا با این وجود اجتماعی همپوشانی دارد.
پس مفهوم تجربه به این معناست که ساختارهای عینی با زندگی انسانها یک کاری انجام می دهند و به همین خاطر است که برای مثال ما طبقات داریم و نه فقط روابط تولید. وظیفه ی مورخ و جامعه شناس کشف این است که چه ساختارهایی زندگی انسانها را بوجود می آورند ،  چطور این کار را می کنند و انسانها در این مورد چه می کنند یا همانطور که تامپسون ممکن است بگوید ، چطور فشارهای معین ِ فرآیندهای ساخت یافته توسط مردم تجربه و رفتار می شود.همچنین در این میان ، وزن ِ این پیام نظری که در مفهوم تجربه نهفته است  ، اعمال این فشار متعین یک مسئله ی تاریخی است و بنابراین فورا یک مسئله ی تجربی می شود. هیچ جدایی میان امر تجربی و نظری نمی توان ایجاد کرد ، و تامپسون ِ مورخ بلافاصله این وظیفه ی تامپسون ِ نظریه پرداز را بر عهده می گیرد.
نه مارکس ، نه تامپسون و نه هیچ کس دیگری واژگان نظری سفت و سختی را برای رساندن تاثیر شرایط مادی بر آگاهی  و انسانهای  فعال و زنده (انسانهایی که فعالیت آگاهانه شان خود یک نیروی مادی است) ابداع نکرده است یا واژگانی که با آن این واقعیت را بفهمیم که این تاثیرات تنوع بی نهایتی از اشکال تجربی  وخاص و تاریخی را دارند. اما می توان مطمئنا بدون نیاز به دقت نظری این پیچیدگی ها را صرفا در جستجوی یک مفهوم شسته و رفته یا چارچوبی از تعاریف ساختاری نادیده گرفت که هدفشان حل و فصل تمامی مسائل تاریخی مهم بر یک طرح نظری است.  کافی نیست که فقط وجود این پیچیدگی ها را قبول کنیم و آنرا نظم دیگری از واقعیت بدانیم ( مثلا به حیطه ی تاریخ که مجزا از حیطه ی ساختارهای عینی باشد.) که به سطح متفاوتی از گفتمان متعلق باشد ، گویی امری تجربی در تقابل با امر نظری است. باید به طریقی این پیچیدگی ها با چارچوب نظری تایید شود و در خود مفهوم ساختار تجسم یابد برای مثال مفهوم "فرآیند ساخت یافته ی" تامپسون.
تعاریف ساختاری و قیاسی از طبقه نمی توانند توضیح دهند که انسانها چگونه در یک تجربه ی مشترک ِ روابط تولید سهیم می شوند( اما بوسیله ی خود ِ فرآیند تولید متحد نمی شوند ) و گرایش دارند به عنوان یک طبقه رفتار کنند ، بدون ذکر این نکته که ماهیت این گرایش ها در طول زمان تغییر می کند درجه ی به هم پیوستگی و آگاهی مرتبط با آن ، بیان طبقه در اهداف مشترک ، نهادها و سازمان های مشترک  و عمل متحد. چنین تعاریفی  فشارهای وارده بر آرایش و شکل گیری طبقاتی فشارهایی که خودشان ممکن است در بطن ساختار ( تعینات عینی) ِ شیوه ی غالب تولید جای داشته باشند و تنش بین انگیزه های موجود له و علیه عمل مشترک و متحد را نمی توانند تحلیل کنند.
تصور طبقه به عنوان "فرآیند ساخت یافته" در مقایسه با تعاریف فوق ، قبول می کند که با اینکه پایه ی ساختاری ِ آرایش طبقاتی را باید در روابط متخاصم تولید جست ، اما روش های خاصی که با آن فشارهای ساختاری توسط این روابط  در آرایش این طبقات اعمال می شود، واقعا یک سئوال باز برای حل کردن باقی می ماند که به لحاظ تجربی باید مورد تحلیل جامعه شناختی و تاریخی قرار گیرد. چنین تصوری از طبقه همچنین قبول می کند که در اینجاست که مهمترین و مسئله زا ترین مسائل درباره ی طبقه نهفته است ، و اینکه فایده ی هر نوع تحلیل طبقاتی (یا به عنوان یک ابزار جامعه شاختی یا راهنمایی برای استراتژی سیاسی) به همین توانایی برای تحلیل فرآیند آرایش طبقاتی اتکا دارد.این بدان معناست که هر تعریفی از طبقه باید از پژوهش فرآیند به جای طفره روی ، استقبال کند.
تاکید تامپسون بر طبقه به عنوان فرآیند باردیگر این اتهام را پیش می آورد که او طبقه را با آگاهی طبقاتی معادل می گیرد ، اینکه او به طریق دیگری پدیده ی طبقه را با شرایطی که طبقه را یک سوژه ی فعال تاریخی می سازد، اشتباه می گیرد. اولین نکته ی قابل ذکر درباره ی این اتهام این است که خود این اتهام مبتنی بر یک اشتباه است : این اتهام نمی تواند تفاوت بین آگاهی طبقاتی ( که آگاهی فعال هویت طبقاتی است) از یکسو با اشکال آگاهی که به روش های مختلف توسط موقعیت های طبقاتی شکل می گیرند را تشخیص دهد ( و حتی این اشکال آگاهی می تواند هویت طبقاتی فعال و خودآگاهی هم نداشته باشد). تامپسون خصوصا به فرآیندهای تاریخی اهمیت می دهد که در همین حد فاصل روی می دهد ( بین اشکال آگاهی که از فرآیند تولید  در تجربه ی زیستی انسانها ناشی می شوند تا یک خودآگاهی واقعی- م)
بنیادی تر اینکه یکسان قرار دادن طبقه با یک سطح خاص از آگاهی ، یا اصلا با وجودِ خود آگاهی طبقاتی ، یکسان قرار دادن طبقه با مرحله ای از پیشرفت آن است ، تا اینکه به مانند تامپسون بر فرآیندهای پیچیده ای که گرایش به رفتار به شکل طبقه را بوجود می آورد ، تاکید ورزیم. مفهوم تامپسون از طبقه به عنوان ارتباط و فرآیند برعلیه تعاریفی است که در بهترین حالت تصور می کنند در شکل گیری طبقات نقطه ای وجود دارد که می توانیم بگوییم فرآیند تمام شده و حالا طبقه وجود دارد و قبلا وجود نداشته است؛ یا در بدترین حالت ،  و شاید هم در عمومی ترین حالت ، طبقات را بدون واسطه ی زمان و فرآیند تاریخی جستجو کنیم. این کار یا با طبقات حدسی از موقعیت های ساختاری در رابطه با ابزار تولید انجام می شوند یا با فرض کردن هویت های طبقاتی ( ویژگی های شخصی بزرگ، آرزوها یا خواست طبقاتی)که در بهترین حالت بیان متافیزیکی پیچیده ترین و عموما غیرارادی ترین فرآیندها هستند. بنابراین هدف تامپسون یکسان کردن طبقات با سطح خاصی از آگاهی طبقاتی یا سازمان طبقاتی نیست که از آن یک نیروی سیاسی آگاه می سازد ، بلکه در عوض جلب توجه ما به طبقه در فرآیند شکل گیری یا تبدیل شدن به یک نیرو است.
طبقه به عنوان ساختار ،به دور از واقعیتی که نقش طبقات را همچون نیروی هدایتگر حرکت تاریخی تعریف می کند ، مفهوم پردازی می کند: به دور از این واقعیت که طبقات در آغاز یک شیوه ی تولید تاریخی آنچیزی نیست که در پایان هست. عموما گفته می شود که هویت ِ یک شیوه ی تولید در بقای روابط تولید آن نهفته است: تا وقتی شکلی که کار اضافی از مولد مستقیم گرفته می شود یکسان باقی بماند ، ما اسم آن را شیوه ی تولید فئودالی ، سرمایه داری و مانند آن می گذاریم. اما روابط طبقاتی اصل حرکت در شیوه ی تولید هستند.  تاریخ یک شیوه ی تولید ، تاریخ توسعه ی روابط طبقاتی ،خاصه تغییر آن، با روابط تولید است. طبقات در یک شیوه ی تولید  و در فرآیند گردآورنده حول روابط تولید توسعه می یابند ،  و همانطور که ترکیب بندی ، همپوشی ، آگاهی و سازماندهی ِ آرایش های طبقاتی منتج از آن تغییر می کند. شیوه ی تولید وقتی به بحران خود می رسد که پیشرفت روابط طبقاتی درآن واقعا  خود روابط تولید را تغییر دهند. پس تحلیل حرکت تاریخی دقیقا به معنای انکار رابطه ی ثابت بین طبقه و روابط تولید است.
تعریف ساختاری از طبقاتی همانطور که تامپسون اظهار می کند اغلب تمایل دارد تا به یک نوع اراده ی شخصی به طبقه همچون یک چیز نسبت بدهد. روی دیگر سکه ، تمایل به نسبت دادن شکست ها به نوعی از ناتوانی شخصی در این چیز است ، مانند آگاهی کاذب. واقعا جالب است که تامپسون وقتی با مفاهیمی از این نوع مخالفت می کند به ذهن گرایی و اراده باوری متهم می شود. آنچه به عنوان جایگزین عینی برای ایده ی تامپسون مطرح می شود در واقع ذهن گرایی  و اراده باوری عینی و ایده آلیستی است که صرفا اراده را از عامل انسانی ( یک عامل انسانی که محدود به فشارهای عینی و تحت تاثیر فرآیندهای غیرارادی است) به سوژه ی متعالی تری مانند طبقه منتقل می کند چیزی که با هویتی ثابت ، که قویا از تعینات تاریخی خاصی آزاد و رهاست.
این حرکت متعالی کننده ی اراده ذهنی در استدلالات ساختارگرا به بالاترین حد خود می رشد. برای مثال ،طرفداران آلتوسر ، قصد دارند ذهنیت را به کل از نظریه اجتماعی دور رانده و عامل را حتی به طبقه ی "آنجایی" هم انکار کنند، اما بدین معنا ، آنها صرفا یک سوژه ی آمرانه تری را ایجاد می کنند یعنی خود ساختار ، که اراده اش توسط هیچ چیزی تعیین نمی شود مگر تضادهایی در شخصیت خودمختارش . این مباحث که برای منتقدین تامپسون همچون ذهن گرایی و اراده باوی به نظر می رسد همان هایی هستند که او برعلیه ذهن گرایی و اراده باوری مطرح کرده و برای یک تایید فشارهای معین ِ عینی که برعامل انسانی اعمال می شود به کار می روند. نکته ی او کاملا به دور از وابسته ساختن فشارهای عینی به ذهنیت و تصادفات تاریخی ، ایجاد یک پژوهش تاریخی برعلیه این نوع ذهنی گرایی ، اراده باوری و ایده آلیسم است که به خاطر فقدان مبنای جامعه شناختی و تاریخی محکم ، به درون تحلیل راه می یابد.


No comments:

Post a Comment