Thursday, December 2, 2010

مارکسیسم و ساختارگرایی


وقتی می خواهیم دو نحله ی فکری را با هم مقایسه کنیم و ارتباط میان آنها را بفهمیم ، اول باید بدانیم که هرکدام چه روش شناسی دارند. بدون ملاحظه ی روش شناسی ، شباهت ها و تفاوت ها صوری و ظاهری باقی می مانند. شباهت موضوع مورد مطالعه یا حتی نتایج ، چیزی را درمورد ارتباط واقعی دو نحله ی فکری مشخص نمی کنند. همین واقعیت که روش شناسی تنها چیز ثابت در یک نحله ی فکری است ،به حد کافی موید گفته ی ما هست.
حال ، واقعا این ساختارگرایی چیست؟ ساختارگرا معتقد است که شناخت یک پدیده( در اینجا اجتماعی) در گروی استخراج یک ساختار از آن پدیده است و اگر بپرسیم ساختار چیست ، دو ویژگی مشخص برای یک ساختار می توان قائل شد  . اول اینکه ساختار، اجزا را بوسیله ی قواعد در رابطه با کل قرار می دهد و دوم اینکه نقش هر جزء در ساختار در رابطه ی همزمانی اش با اجزا دیگر معلوم می شود تا کیفیات درونی آن جزء یا تغییرات آن. تعریف ما بسیار خشک و خالی است و چیزی را از مسئله  ی واقعی روشن نمی سازد.
اجازه دهید ساختارگرایی را با روش شناسی حصول گرایی در علوم اجتماعی ، مقایسه کنیم تا مشخص شود که این تعاریف ساده از ساختارگرایی چه مزیت هایی داشته و به چه مسائلی پاسخ می دهد.

دکارت و بیکن در قرن هفدهم ، دو راه برای علوم انسانی پیشنهاد کرده بودند ، دکارت معتقد بود که علوم انسانی ( در آنزمان بیشتر متافیزیک و علوم اخلاقی و علم نفس مطرح بود و نه جامعه شناسی) بهتر است از روش ریاضیاتی و هندسی یعنی روش تجزیه و تحلیل استفاده کند و در مقابل بیکن راه تجربه گرایی و روش شناسی علوم طبیعی را برای اومانیته ها پیشنهاد می کند. ایدئولوژی بورژوایی در قاره روش دکارت و در بریتانیا روش بیکن را پیش می گیرد. در قرن نوزدهم علوم انسانی هنوز نتوانسته بود روش شناسی مناسب خود را بیابد. یا باید روش شناسی هندسه و ریاضیات یعنی تجزیه و تحلیل را پیش می گرفت و یا روش شناسی تجربه گرایی و استقرایی فیزیک و علوم طبیعی را. هر دو روش برای علوم انسانی مناسب نبود.

از کاربرد روش شناسی تجربه گرا در علوم انسانی ، جامعه شناسی پوزویتیوستی آگوست کنت و استوارت میل حاصل آمد. وقتی در علوم اجتماعی ما با کلی مبهم سر و کار داریم و نه  یک جزء مشخص ، این مسئله پیش می اید که چطور می توان از شناخت جزء به کل رسید. استوارت میل به سادگی می پنداشت که از مجموع شناخت اجزا به شیوه ی استقرایی می توان به شناخت کل دست یافت. او به خاطر روش شناسی ناقص خود کل را فقط به صورت مجموعه ای از اجزا درک می کرد . ارزش و مزیت ساختارگرایی درست در همین جاست. ساختارگرایی ، برخلاف پوزیتیویسم ، تلاش می کند رابطه ی ساختاری و قانونمند جزء و کل را کشف کند و متوجه است که با شناخت خصوصیات جزء نمی توان به کل هم دست یافت. برای مثال وقتی می خواهید خصوصیات و ویژگی های یک مدیر مشخص را بررسی کنید، این خصوصیات فردی و جزئی به تنهایی ، نقش مدیر را در یک اداره یا سیستم تعیین نمی کند بلکه باید اختیارات ، وظایف و قوانین حاکم بر سمت او را در رابطه با دیگر نقش های آن اداره معلوم کرد.

درست است که این مقدمه ی طولانی را گفتیم اما به تعریف خشک و مدرسه ای خود ، رنگی واقعی و تاریخی بخشیدیم و حالا اندکی می دانیم که ساختارگرایی چرا بوجود آمده و به چه مشکلی در روش شناسی پاسخ می دهد. اما اکنون می خواهم یک روش شناسی دیگر هم معرفی کنم . در دوره ی روشنگری تنها دو روش شناسی عمده ی ایده آلیستی دکارتی و تجربه گرایی انگلیسی مطرح بود اما در اواخر قرن نوزدهم روش شناسی های جدیدی برای علوم انسانی بوجود آمد. یکی از آنها ساختارگرایی بود اما روش شناسی دیگر هرمنوتیک است. روش شناسی ایده آلیستی جزء را از طریق کل می شناخت و روش شناسی تجربه گرا و حصول گرا برعکس ، کل را از طریق جزء . اما هرمنوتیک ها معتقدند که این یک دور هرمنوتیکی است و شما کل را از طریق جزء و جزء را از طریق کل می فهمید بنابراین کسی به کشف واقعیت و قوانین مانند علوم طبیعی نائل نمی شود بلکه تنها خوانش و قرائتی جدید ایجاد می کند.  تمرکز هرمنوتیک بر روی موضوع مورد شناخت است: موضوع ، سنت یا متن است و نه یک ابژه ی بیرونی. به عبارت دیگر در علوم انسانی ، برخلاف علوم تجربی ، موضوع مورد شناخت ما ، نه اشیا بلکه خود شناخت است که در یک پروسه ی تاریخی قرار می گیرد.

بنابراین علوم انسانی بورژوازی از دو حالت خارج نشد. یا حصول گرا باقی ماند و معتقد است که می توان روش علوم تجربی را در مورد علوم انسانی به کار برد . یعنی کشف قوانین و گزاره های ایجابی هدف شناخت جامعه است. یا اینکه به ساختارگرایی و هرمنوتیک دست یافت. این دو رویکرد به این نتیجه رسیدند که باید با پدیده ی اجتماعی به عنوان یک متن برخورد کنند. ساختارگرایی پدیده ی اجتماعی را ساختاری از نشانه ها با روابط افتراقی می دید و هرمنوتیک آنرا متنی که تنها می توان خوانش خود را روی آن قرار داد تا از تلفیق افق های مفسر و متن ، برداشت جدیدی فراهم آید.
اما روش شناسی مارکسیسم در کجا قرار می گیرد  و برخورد آن با چنین رویکردهایی چه می تواند باشد؟ به نظر می رسد که حتی خود مارکس ، پیش از شکل گیری ساختارگرایی ، نظام سرمایه داری را به  صورت یک ساختار توضیح می دهد : ساختاری از روابط ارزش ها ، که در آن ویژگی های کیفی کالا یعنی ارزش مصرف ، نقشی در تولید ارزش افزوده ندارد. اما کسی که به این نکته دل ببندد تجاهل بزرگی کرده است. روش شناسی مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی ، حتی در اولین نکته با ساختارگرایی مخالف است. شناخت یک پدیده در گروی استخراج ساختار از آن پدیده نیست. بنابراین رویکرد متنی به جامعه کاملا غلط است. دلیل این است که پدیده های اجتماعی فقط ساختار ذهنی نیستند بلکه تعین آنها هستند. آنچه در ساختارگرایی نادیده گرفته می شود ، تعین است. ساختارگرایان ، تعین های اجتماعی یعنی نهادها را نادیده می گیرند. برای مثال ، درست است که مارکس نظام سرمایه داری را به صورت یک ساختار توضیح می دهد اما این تمام نکته ی مارکسیسم نیست. تعین نظام سرمایه داری ، جهانی از جنگ طبقاتی است همراه با طبقه ی پرولتاریا. بدون درک تعین نظام سرمایه داری ، یعنی طبقات و نهادها ، چنین شناخت پوچ و بی ارزش است. در شناخت دیگر پدیده های اجتماعی نیز همین مورد حاکم است برای مثال فمینیست های پسا ساختارگرا( که در روش شناسی با ساختارگرایی همراه هستند) ، با همین رویکرد متنی ، تمامی ساختار جنسی را به صورت نظامی از نشانه ها و دوتایی ها در زبان درک می کنند بدون اینکه به تعین هایی مانند خانواده ، نهادهای اجتماعی و غیره توجه نشان دهند. چنین تقلیل و انتزاع کودکانه ای نتیجه ی شکست مفتضحانه یک روش شناسی است. وقتی روش شناسی غلط باشد هر چیز چرندی از آن بیرون می آید. برای مثال فیزیک ارسطویی ، اتفاقا از نظر منطقی معقول به نظر می آید اما همه می دانیم که گفته های او درباره ی قوانین فیزیکی، چرند است نه به این خاطر که او آدم کم هوشی بود بلکه به این دلیل که روش شناسی اش غلط بود و این روش شناسی او باید در طی تاریخ تغییر می کرد تا فیزیک از نو رشد یابد.
همچنین مارکسیسم یک مشابهت ظاهری هم با هرمنوتیک دارد. دیالکتیک در مارکسیسم مانند رویکرد هرمنوتیکی ، موضوع مورد مطالعه را سنت قرار می دهد. آنچه ما می خواهیم بشناسیم قوانین طبیعی حاکم بر جامعه و تاریخ نیستند بلکه همین وضعیت موجود و همین روابط تولیدی موجود است. اما رویکرد هرمنوتیکی ، سوژه ی مورد مطالعه و جایگاه واقعی او را نمی شناسد و آنرا در یک موقعیت انتزاعی و ذهنی مانند مفسر قرار می دهد. بدون درک جایگاه تاریخی و مادی سوژه ی شناسنده ، هیچ دیالکتیکی کار نمی کند. هدف شناخت توضیح و تفسیر نیست بلکه تغییر واقعی هم سوژه و هم ابژه است.

اکنون بیایید به یک نتیجه ی منطقی برسیم . بدون درک روش شناسی ، هیچ چیزی از هیچ کسی نخواهیم آموخت چرا که در پس انبوه عبارات به ظاهر درست او ، معیار تعیین صحت و سقم گفته های او را از دست می دهیم. درک روش شناسی اولین چیزی است که باید بیاموزیم و گرنه مطمئن باشید تمامی نحله های فکری ، ابزارآلات نظری قدرتمندی برای توجیه و واقعی به نظر رسیدن در اختیار دارند. اگر شما روش شناسی آنها را درک نکنید و بنابراین ابزاری در اختیار نداشته باشید که آنرا مورد محک قرار دهید ، در مورد آن نحله دچار اشتباه خواهید شد. همچنان که عده ای در مورد ارتباط میان مارکسیسم و ساختارگرایی به اشتباه در افتادند.
+

No comments:

Post a Comment