مسئله ی قطعیت
یکی از ایرادهای که از سوی برخی از متفکرین به مارکسیسم گرفته می شود به جایگاه معرفت شناختی ِ مارکسیسم مربوط می شود. برخی خرده می گیرند که گزاره هایی مارکسیستی از چنان قطعیتی برخوردارند که در حیطه ی علم و معرفت قابل قبول نیست. برخی هم از زاویه ی دیگر می گویند که ما در عصری زندگی می کنیم که نمی توانیم نتایج قطعی و کلی درباره ی اوضاع جهان صادر کنیم ، برای مثال فرانسوا لیوتار مارکسیسم را در ردیف کلان روایت های مدرن قرار می دهد . او سعی می کند نشان دهد که معرفت در زبان دوباره به جایگاه سفسطه باز گشته است ، یعنی روایت های خرد قادر به ایجاد هیچ اجماع ، اتفاق نظر یا استدلال حاکمی نیستند، بنابراین ما نمی توانیم با استفاده از یک نظریه ، قضاوت کنیم. یعنی ما نمی توانیم ارزشگذاری کنیم یا به عبارت ساده تر ، از تحلیل آنچه هست ، به آنچه باید بشود برسیم.
از لحاظ معرفت شناسی این ایرادها که در پس کلمات غامض مستتر می شوند ، در اصل در مورد عقل باوری ( راسیونالیسم ) صادق است و نه مارکسیسم .چارچوب کلی استدلال این به ظاهر متفکرین به صورت زیر است :
1. آنها می گویند که مارکسیسم یکی از نظریات نشات گرفته از عقل باوری دوره ی روشنگری و مدرن است .
2. سپس آنها نقد معرفت شناختی خود را بر عقل باوری ارائه می دهند.
3. در نتیجه همراه با رد عقل باوری نتیجه می گیرند که دوره ی مدرنیته و همراه با آن مارکسیسم گذشته است و ما وارد دوره ی دیگری به نام پست مدرنیته شده ایم.
بسیاری از روی بی سوادی با مطالعه ی این آثار به اصطلاح پست مدرن ، همه ی بندهای فوق را دانسته یا ندانسته دربست می پذیرند. اما دقیقا باید صحت هر سه بند را مورد بررسی قرار داد :
بررسی بند اول : آیا مارکسیسم نظریه ی راسیونالیستی است ؟ خیر. در واقع تمامی این ایرادها به مارکسیسم در همان بند اول ، خنثی می شود. این نظریه پردازان پست مدرن یک مغلطه ی اساسی می کنند : راسیونالیسم تنها یکی از نظریه های مدرن است و نه تمام آن. اما ایشان با نقد راسیونالیسم، کل پروژه ی مدرنیته و در نتیجه مارکسیسم را با ادعاهایی گزاف و پوچ ، باطل اعلام می کنند. اما خواننده ی بیچاره ی ایرانی که احتمالا چیزی از تفاوت راسیونالیسم با مدرنیته نمی داند و همچنین برای او ،جایگاه معرفت شناسی و روش شناسی مارکسیسم تدقیق نشده است ، اسیر این مغلطه ی ساده می شود.
بررسی بند دوم : گفتیم که تمامی ایرادهایی که نظریه پردازان پست مدرن به مارکسیسم از جایگاه معرفت شناسی وارد می کنند ، در واقع به راسیونالیسم به عنوان جزئی از نظریه های تاریخی مدرن صادق است. ( برای مثال نقد دوآلیسم ، نقد سوژه ی انتزاعی دکارتی ، نقد خوش بینی نسبت به قدرت عقل و... ) اما سوای بحث مارکسیسم ، بد نیست بدانیم که راسیونالیسم در واقع چیست و چه نقد معرفت شناختی به آن وارد است. وقتی راسیونالیسم را عقل باوری می خوانیم یا ترجمه می کنیم ، بدین معنا نیست که هرکس از عقلانیت دفاع کند ، یا هرکس به نیرو و قدرت عقل اتکا داشته باشد ، راسیونالیست است. چنین حرفی سبکسری نسبت به مسائل اساسی معرفت شناختی و روش شناختی است. راسیونالیسم ، نظریه ای است که می گوید اگر ما قطعیتی را در میان مفاهیم ذهنی یافتیم ، می توانیم آن قطعیت را در مورد اشیای و قوانین جهان خارج هم صادق بدانیم و در نتیجه با استفاده از گزاره های قطعی عقل ، درباره ی جهان حکم صادر کنیم. بنابراین راسیونالیست های قرن هفدهم و هجدهم ( کارتزین ها و ایده آلیست های آلمانی ) ، عمدتا سعی می کردند متافیزیک را به همان روشنی و قطعیت گزاره های هندسه و ریاضیات ، بازسازی کنند. برای مثال اگر ما به همان قطعیت ، می گوییم که برای هر چیزی در ذهن ما قطعا دلیلی لازم هست ، پس در جهان خارج هم برای هرچیزی قطعا دلیلی لازم هست ( به این اصل دلیل کافی انتولوژیک می گوییم.) بنابراین راسیونالیست ها ، تفکری دو آلیستی را پیش می بردند یعنی بین نتایج قطعی مفاهیم ذهنی از یکسو و روابط بیرونی میان اشیای جهان ، توازی و همراستایی برقرار می کردند. بنابراین آنها مانند علوم هندسه و ریاضیات ، از روش شناسی تحلیلی استفاده می کردند. همچنین انها ایده آلیسم خوانده می شوند چون همانطور که گفتیم ، به جای بررسی ویژگی های جهان بیرونی و مادی ، ویژگی های مفاهیم ذهنی را بررسی می کنند . این تفکر به لحاظ ایدئولوژیکی متعلق به بورژوازی نوظهوری بود که هنوز قدرت سیاسی را به چنگ نیاورده بود و ادعای بازسازی عقلانی جامعه را براساس شیوه ی تولید جدید سرمایه داری داشت.
اکنون برخی از شیادان پست مدرن با استفاده از نقد راسیونالیسم و دوآلیسم نخ نمای قرن هجدهمی ، تلاش می کنند مارکسیسم را هم همراه با آن مانند یک بقچه در کلمه ی مدرنیته بپیچند و سپس خود را تازه واردانی پست مدرن با منطق هایی کاملا جدید و بدیع جا بزنند. حتی وقتی کتاب های آنها را به دقت بخوانیم ، به زحمت نقد آنها بر راسیونالیسم وارد می آید. خیلی پیشتر و بهتر از این دست ایدئولوژیست هایی که از فروپاشی شوروی به ذوق آمده اند ، بسیاری از متفکرین از قرن نوزدهم به بعد ، راسیونالیسم را با دقت و صحت نقد کرده اند. از متد دیالکتیکی هگل گرفته تا فلسفه ی پراتیکی مارکسیسم ، همگی این دوآلیسم و ایده آلیسم را به خوبی نقد کرده و از آن گذشته اند.
اما جایگاه معرفت شناختی مارکسیسم چیست؟ قطعیتی که در گزاره هایی آنان به چشم می خورد ، اگر از قطعیت مفاهیم ذهنی برنمی آید ، پس از کجا ناشی می شود ؟ این یک سئوال بی اندازه مهم است ، هر مارکسیستی باید آنرا بداند و به این سئوال جواب بدهد. بسیاری از مارکسیست های عوام ، تز یازدهم مارکس در تزهایی درباره ی فوئرباخ را اینگونه تعبیر می کنند که گویی فلسفه پردازی و حرافی کافی است و اکنون باید آستین بالا بزنیم و جهان را تغییر بدهیم !! این تعبیر کمتر از تعابیر پست مدرن از مارکسیسم خنده دار نیست. فلسفه ی پراتیک مارکسیسم ، معرفت شناسی بورژوایی را مورد نقد قرار می دهد . کل دو سده فلسفه ی بورژوایی میان ایده آلیسم ( تقریبا همان راسیونالیسم فوق) و تجربه گرایی در جدال بود. این جدال ، فقط یک جدل فلسفی نیست بلکه حیات و ممات ایدئولوژی بورژوازی به آن وابسته بود.
بورژوازی برای اداره ی جامعه نیازمند ایدئولوژی است و هر ایدئولوژی درباره ی جامعه ، می بایست گزاره هایی ارزشی صادر کند ، یعنی چه کاری درست است و چه کاری غلط ، چه باید انجام داد و چه نباید انجام داد.( یعنی ارزشگذاری)جهت ارزشگذاری باید به قطعیت رسید. یعنی کسی نمی تواند با گزاره های احتمالی و اما و اگر ، یک لزوم و ضرورت را نتیجه بگیرد. به لحاظ روش شناسی مثلا نمی توان گفت : احتمالا این راه به مقصد می رسد بنابراین تو باید از این راه بروی. چنین حرفی پذیرفتنی نیست. در مورد جامعه و ارزشگذاری اش(نظامی حقوقی ، سیاسی و اخلاقی جامعه به این ارزشگذاری وابسته است )، فلسفه ی بورژوایی وظیفه ی صدور گزاره های قطعی را برعهده گرفت و نتیجه ی کار ، تجربه گرایی و راسیونالیسم بود. یک راسیونالیست می گفت که این قطعیت را باید از میان تحلیل مفاهیم کلی و ذهنی استخراج کرد و یک تجربه گرا می گفت باید با استفاده از تجربه ی ابژه های بیرونی و درک خصایص و ویژگی های آنها . هیوم نشان داد که تجربه گرایی هیچ گاه به قطعیت نمی رسد بنابراین ارزشگذاری در تجربه گرایی منوط شد به فایده و کارکرد یافته های تجربی بشر.( فایده باوری)
هر دو ایدئولوژی بورژوایی در یک نقطه وجه اشتراک دارند : هر دو می خواهند با استفاده از توصیف آنچه هست ( مفاهیم ذهنی یا ابژه های عینی) به آنچه باید باشد برسند. اما مارکسیسم یک تغییر موضع آشکار می دهد : بر اساس منافع سوژه ، با استفاده از تغییر آنچه هست می توان بایدها را استخراج کرد. آنچه در پس ایدئولوژی بورژوایی پنهان می ماند منافع اقتصادی و مادی ِ سوژه ی شناسنده بود . بورژوازی سوژه را موجودی انتزاعی و ذهنی در نظر می گرفت که قصد داشت با استفاده از شناخت و توصیف جهان ، به نظام حقوقی و سیاسی و اجتماعی دست یازد. اما نزد مارکسیسم ، جامعه و نظام حقوقی اش می بایست براساس منافع واقعی و مادی انسانها تنظیم شوند و نه شناخت و توصیف جهان بیرونی یا مفاهیم ذهنی. قطعیت مارکسیسم از ضرورت تامین منافع نشات می گیرد و نه از قطعیت صحت آنچه فهم می شود.
این مسئله ی تعیین قطعیت براساس منافع سوژه ، بسیار ساده است و با یک مثال می توان براحتی آنرا توضیح داد : من احتمال می دهم که این راه صحیح است بنابراین نمی توانم بگویم که باید از این راه بروید. چنین ارزشگذاری کاملا غلط است . اما اکنون به ارزشگذاری دوم دقت کنید : اینکه یک شیر بتواند جانوری را شکار کند امری است محتمل ، اما او همچنان باید شکار کند. در اینجا این باید از نیاز حیاتی و منفعت آن جانور نشات می گیرد و نه از قطعیت در امرشکار. به همین ترتیب می توان گفت که مسئله ی قطعیت توصیف مارکسیسم مطرح نیست چون قطعیت مارکسیسم از ضرورت منافع پرولتاریا نشات می گیرد و نه قطعیت صحت گزاره هایش درباره ی جهان.
بنابراین ایدئولوژی مارکسیسم برای ارزشگذاری ها ، روش شناسی توصیفی را کنار می گذارد و از بنیان با راسیونالیسم و روشنگری متفاوت می گردد. با توجه به این گسست روش شناختی بنیادین ، نسبت به مهملات پست مدرنیستی درباره ی نقد دوآلیسم و عقل باوری مدرنیته ، چه پاسخی جز تاسف بر این شیادی آشکار بورژوازی می توان داشت ؟ البته مطمئنا قدرت هر شیادی در بلاهت کسی است که فریب آنرا می خورند.
No comments:
Post a Comment