پراکسیسم
پراکسیسم را نباید با عمل گرایی اشتباه گرفت. عمل گرایی یا پراگماتیسم یعنی اینکه نظریه را به نتایج عمل وابسته کنیم. پراگماتیسم انسان را از سوژه و محتوا بودن خالی کرده و صرفا به موجودی تقلیل می دهد که آنرا با واکنش به محرک های جهان اطراف می توان شناخت. پراگماتیسم اگرچه به محیط و نتایج کنش اهمیت می دهد اما یک روش شناسی توصیفی است و تنها می خواهد نظریه را با واقعیت همسو کند. اما سئوال اصلی در پراکسیسم اینجاست که اگر قرار است به دنبال شناختی باشیم که منجر به رهایی ما از قید و بندها و عقب ماندگی های تاریخی شود ، چه رابطه ی شناختی باید میان خود و جامعه برقرار کنیم؟
ما پیشتر گفتیم که روش شناسی مارکسیسم ، ماتریالیسم دیالکتیکی است. دیالکتیکی است بدان معنا که اساس شناخت ما رفع تضادهای میان منافع ما و شرایط عینی موجود است. اما دیالکتیک به خودی خود مشخص نمی کند که شرایط ذهنی و عینی چه هستند و معلوم نمی شود که این دیالکتیک در چه حیطه ای باید به کار گرفته شود. برای اینکه یک دانش رهایی بخش داشته باشیم باید دیالکتیک را درست به کار بگیریم. در اینجا ما سه کاربرد مختلف سه فیلسوف یعنی هگل ، فوئرباخ و مارکس را بررسی می کنیم تا بحث معلوم شود.
دیالکتیک هگل ، دیالکتیک میان ایده ها است.در اینجا تضاد میان ذهن و ایده هاست. در این دیالکتیک ، یک سیستم فلسفی یا سوژه ی مطلق ، با تعین خود در فرهنگ ، اخلاقیات عینی و روح قومی ، تناقضات نظریه ی پیشین را معلوم و رفع می کند. بنابراین دیالکتیک هگل در تاریخ فلسفه قرار می گیرد. فوئرباخ نشان داد که نزد هگل ، انسان واقعی و جسمانی فقط بازیچه ی دست دیالکتیک ایده ها قرار می گیرد. دیالکیک فوئرباخ تضاد ذهن و ایده نزد هگل را به تضاد ذهن و جهان مادی تبدیل می کند. بنابراین این فوئرباخ است که دیالکتیک را ماتریالیستی می کند . اما همچنین شیوه ی که انسان فوئرباخی با تجربه و حس خود، جهان مادی را درک می کند، تاملی است. نقد مارکسیسم به این رابطه ی شناختی در اینجاست که انسان صرفا با تامل ، توصیف و تجربه ی حسی ، دیالکتیک را به کار نمی گیرد. برای مارکس مسئله توصیف جهان نیست ، بلکه تغییر آن است. این "تغییر" ، یعنی نفی فلسفه ی تاملی و تایید فلسفه ی پراتیکی. بنابراین دیالکتیک راهی به سوی پراکسیس می گشاید. البته این حرف به سادگی بدان معنا نیست که دست از حرف زدن برداریم و برای تغییر جهان آستین بالا بزنیم. نکته در اینجاست که تضاد باید در واقعیت حل شود و نه در ذهن. ابتدا دیالکتیک ، نزد هگل میان ایده ها و نظریات اجرا می شد. سپس فوئرباخ آنرا به جهان مادی و حسی کشاند و سپس مارکس جنبه ی شاعرانه و تاملی آنرا از بین برد و آنرا با جهان تاریخی و اجتماعی منتقل کرد.
اما این تفاوت تاملی و توصیفی بودن با پراتیکی بودن به چه معناست؟ وقتی یک فیلسوف یا دانشمند نظریه ای برای توصیف واقعیت صادر می کند، نظریه او هم باید انسجام منطقی داشته و هم با تجربه ی مشاهده شده همخوانی داشته باشد. به بیان دیگر نظریه باید تضاد میان خود و واقعیت را رفع کند. بنابراین نظریه پرداز ، نظریه ی خود را طوری تطبیق می دهد که تضادش با تجربه و واقعیت از بین برود. بنابراین تضاد همیشه در ذهن حل می شود. پس در اینجا رابطه ی شناخت تاملی یا توصیفی است چرا که قرار است تضاد ذهن و عین ، با تغییر نظریه در ذهن حل شود. اما از سوی دیگر در مقابل این دانشمند و نظریه پرداز ، یک ژنرال نظامی را تصور کنید که برای پیروزی در نبرد ، نقشه ای برای حمله تدارک می بیند. نظریه و استراتژی برای او ، توصیف واقعیت نیست بلکه تغییر آن است. "آنچه هست" به آنچه "باید باشد" تبدیل می شود. تضاد باید در واقعیت رفع شود و نه در ذهن. این تفاوت بنیادین شناخت توصیفی و پراتیکی است.در نظریه پراتیکی ، حل تضاد به صورت ذهنی هیچ ارزشی ندارد. درست از طریق عمل کردن و تغییر دادن جهان بیرونی است که تضاد باید حل شود. بنابراین سازگاری یکسویه ی نظریه با واقعیت ، هدف شناخت نیست.در حیطه ی علوم انسانی ، کشف قانونی کلی که با تمامی ماوقع مطابقت داشته باشد ، هدف علم و فلسفه ی بورژوایی است در حالیکه مارکسیسم ، مانند همان ژنرال نظامی ، جامعه را صحنه ی جنگ طبقاتی می بیند.
بسیاری از فیلسوفان بورژوا ، با همین کژفهمی مارکسیسم را مورد نقد قرار میدهند که گویی این نظریه در آزمایشگاه تاریخ محک خورده و پاسخ نداده است. آنها تصور می کنند که نظریه ی مارکسیستی صرفا برای توضیح واقعیت است و بنابراین نباید تضادی میان نظریه و واقعیت مشاهده شود. تمامی این نقدها به این دلیل است که آنها اصلا متوجه نیستند که هدف از نظریه برای کسانی که خواهان رهایی هستند ، کاملا متفاوت است و رابطه ی شناختی مارکسیسم ، توصیف و تامل نیست .
پراکسیسم ایجاب می کند که مارکسیسم از یک نظریه در آکادمی ، ذهن فیلسوف و جامعه شناس ، روشنفکر و غیره ، به ایدئولوژی یک حزب انقلابی برای تغییر ریشه ای وضعیت موجود تبدیل شود. به نظر من کسی نمی تواند مارکسیسم باشد و به تحزب و تشکل اعتقادی نداشته باشد ، چرا که این موضع فردگرایانه و ذهنی ، در تضاد با محتوای خود قرار می گیرد. این دست روشنفکران چپ گرای منزوی و پالوده از جهان سیاسی و صحنه ی واقعی جنگ طبقاتی ، صرفا به چیزی اعتقاد دارند که موقعیت خود آنها را نفی می کند. سوژه ی دارای نظریه مارکسیسم ، انسانها هستند ،یعنی کارگران تشکل یافته در سندیکا و حزب . تنها چنین سوژه ای در تضاد پراتیکی و واقعی با جامعه ی طبقاتی قرار می گیرد و با پراکسیسم دیالکتیک در جایگاه و سوژه ی درست خود به کار می رود.
No comments:
Post a Comment