امروزه بسیاری درباره ی سیاست سخن می گویند، تحلیل های سیاسی ارائه می دهند و یا حتی تصور می کنند می توانند حوادث سیاسی را پیش بینی کنند. اما مطمئن باشید اغلب تحلیل گران سیاسی ، با وجود برخورداری از اطلاعات دقیق و جزئی درباره ی وقایع مهم روز ، تعریف غلطی از سیاست در ذهن خود دارند. بخشی از این تعریف غلط، عمدی است. مردم به شیوه ی ماکیاولی، این تعریف غلط را پذیرفته اند که سیاست، علم و فن اداره ی حکومت هاست ؛ تدابیر و تمهیداتی پیچیده با پیش بینی ها و برنامه ریزهایی دقیق و زیرکانه که زندگی مردم را بازیچه ی دست خود می کنند تا منافع نخبگان سیاسی حاکم را تامین سازند. اما اگر تمیهد پیچیده ای در کار باشد ، همین تصور غلط از سیاست است که به خورد مردم داده می شود تا آنها از نبود اخلاقیات و انسانیت در امر سیاست دلزده یا حتی وحشتزده شوند و سر در آخور زندگی خصوصی و منافع شخصی فرو برند. بسیاری می پندارند که مردم هیچگاه دستی در قدرت نداشته و ندارند و از این رو تمامی تحولات سیاسی که مردم در آن دخیل هستند ، توطئه و فریبکاری ابرقدرت ها به نظر می آید. یا آنکه سیاست صرفا حیطه ی فعالیت افراد قدرت طلب است که در این راه از انجام هیچ کار شنیعی خود داری نخواهند ورزید.
بی شک حکومت های سرمایه داری که از سود ، فریب و ارعاب مردم نفع می برند ، هیولاهای قدرت طلب و جنایتکاری در درون خود می پرورانند که به چنین تصویری از عرصه ی سیاست واقعیت می بخشند. اما به واقع سیاست به تمامی این نیست و بی تفاوتی سیاسی توده ها ریشه در نظام سیاسی- اقتصادی دارد که زندگی خصوصی و کار افراد را از فعالیت اشتراکی که برای عقلانی سازی جامعه ضرورت دارد ، دور می کند. با تعریفی از سیاست شروع می کنیم تا نقدی از اسطوره های رایج درباره ی سیاست بدست آوریم. سیاست ، یعنی تبدیل عقلانیت به قدرت. یعنی ایجاد ساختار و نهادهای قدرت با استفاده از سخن و عقلانیتی که اعضای جامعه تولید می کنند. اگر بافت قدرت هیچ ارتباطی به عقلانیت و سخنگویی انسانها نداشته باشد و تنها زور محض بر آنها حاکم باشد ، دیگر به قول ارسطو ما انسان یعنی حیوان سیاسی نخواهیم بود. رئیس گله ، دیگر حیوانات را با زور و یا دیگر عوامل ظاهری یا بیولوژیکی مقهور خود می سازد و نه عقلانیتی که از طریق سخن ، شالوده ی قدرت را بسازد و اختیارات و وظایف نهادها را تنظیم کند.
اگر این تعریف از قرن ها پیش مورد توافق فیلسوفان و متفکرین بوده است، پس چگونه امروزه سیاست در نزد عموم به عنوان فن زیرکانه و علمی تعبیر می شود که صاحب منصبان قدرت برای مطیع ساختن مردم به کار می برند؟ گویی تعریف سیاست از ساختن قدرت با استفاده از سخن و عقل تبدیل شده است به حفظ قدرت با استفاده از سخن گویی و توجیه. هدف سیاست این نیست که سخن وسیله ی قدرت باشد ، بلکه برعکس هدف این است که سخن سازنده ی قدرت باشد. این تعریف مشخص از سیاست با حیله گری بسیار به دور انداخته شده است و اگر سیاستمداری در سخنان خود دروغ بگوید و ریاکاری کند، این بخشی از سیاست ورزی او قلمداد می شود! حتی مورد تحسین تحلیل گران و توده ها نیز قرار خواهد گرفت!
اکنون که تعریف صحیح سیاست را دانستیم ، پرسش مهم بعدی این است که چگونه عقلانیت و سخن گویی اعضای جامعه می تواند قدرت را تنظیم و تفویض کند؟ اینکه چه چیز عقلانی است را معرفت شناختی و فلسفه تعیین می کند ، اما اینکه چگونه این عقلانیت باید به ساختار و نهادهای قدرت تبدیل شود را فلسفه ی سیاسی تعیین می کند. متاسفانه امروزه به دانشجویان مثلا علم سیاست تدریس می کنند، سیاستی که اصلا از منظر روش شناختی ، علم تجربی نیست و چنان دانشجویان را تحمیق می کنند که گویی سیاست ارتباطی به فلسفه ندارد. برای مثال همیشه مجبور شده ام هنگام سخن گفتن درباره ی سیاست در مقام یک فیلسوف، با تعجب حماقت آمیز دانشجویان علوم سیاسی روبرو شوم. یکی از مکانیزم های تبدیل عقلانیت عموم مردم به ساختار قدرت را می شناسیم یعنی رای گیری در یک نهاد دموکراتیک .اما چگونه عقلانیت جمعی مردم که اجازه دهید آنرا عقلانیت بین الاذهانی بخوانیم، شکل می گیرد که سپس بخواهد از طریق رای گیری در قدرت تجسم یابد؟ بنابراین ابتدا باید جامعه محیطی برای شکل گیری یک عقلانیت بین الاذهانی باشد ، یعنی مردم بتوانند از طریق سخن و ارتباط با یکدیگر ، به شناخت دست یابند و سپس در محیطی که سوژه های سخنگو وجود دارد ، زمینه ای برای ایجاد حزب و دسته فراهم آید و آنگاه مکانیزم رای گیری و هر مکانیزم دموکراتیک دیگر قدرت را تنظیم کند. حیطه ی فعالیت سیاسی صرفا بعد از گرفتن قدرت نیست، بلکه بسیاری برای ساخت همین عقلانیت بین الاذهانی تلاش می کنند و معمولا این تصور از فعالیت سیاسی که اتفاقا بسیار هم اخلاقی و انسانی است ، از توجه توده ها غافل می ماند.
بنابراین تنها ابداع یک مکانیزم یعنی آزادی بیان ، حق تشکل و تحزب و سپس رای گیری برای تبدیل کردن سخن و عقلانیت به قدرت کافی نیست. ( اگرچه آنها لازم هستند) چون اگر برای مثال کسی در موقعیتی نباشد که سخن بگوید چگونه می خواهد از این مثلا آزادی بیان و یا ساخت حزب بهره برد. سه دیدگاه عمده وجود دارد که نشان می دهند این عقلانیت بیا ذهنی چگونه شکل می گیرد.
نظریه لیبرال ، مدعی است که رسانه ها و وسایل ارتباط جمعی ، ابزارهای ایجاد چنین عقلانیت و سخن گفتن هستند. نظام هایی مستبد مانند جمهوری اسلامی ، رسانه ها را در اختیار خود می گیرد ، آزادی بیان و حق تحزب به کسی نمی دهد ، هر کسی نمی تواند نامزد انتخاباتی شود و بنابراین تنها یک رای گیری مضحک برجای گذارده است! از منظر لیبرالیسم، آزادی بیان و رسانه های مستقل ابزارهای لازم برای دموکراسی هستنند و نه اختیاری. بدون آنها نمی توان گفت که مردم در قدرت نقش دارند و یا عقلانیت جمعی در نهادهای قدرت تجسم یافته است.
اما این نظریه به شدت سطحی و ظاهری می نماید. واقعیت این است که حتی در آزادترین کشورها نیز اکثریت خاموشی از توده ها وجود دارند .با وجود نارضایتی عمومی ، آنها نسبت به سیاست بی تفاوت هستند . احزاب حاکم تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند و معمولا نه با نمایندگی عقلانیت اکثریت مردم که با استفاده از امکانات و سرمایه ی فراوان و تشکیل ائتلاف با دیگر احزاب نزدیک به خود، بر مسند قدرت می نشینند. یورگن هابرماس ، با اتکا به مباحث مکتب فرانکفورت نشان می دهد که رسانه ها بیشتر ابزارهایی برای تخدیر توده ها هستند و آن چیزی نیستند که بتوان آن را حوزه ی بحث عمومی برای ساخت عقلانیت بین الاذهانی خواند. هابرماس برای ساخت عقلانیتی که صرفا عقل ابزاری نباشد ، یعنی عقلی که مردم معمولا برای گذران معیشت خود به کار می برند ، بر وجه ارتباطی زبان تاکید می کند و نشان می دهد که باید به فکر ایجاد عقلانیت ارتباطی بود تا بتوان نقش مردم در قدرت را تضمین و تقویت کرد.( از این جهت ارتباطی محسوب می شود که هدف این عقلانیت رسیدن به حقیقت و اکتشاف نیست بلکه رسیدن به اجماع و توافق است.) اگرچه هابرماس به درستی نشان می دهد که رسانه ها برای این منظور ناکافی هستند اما حوزه بحث عمومی که قرار است جایگاه عقل ارتباطی و بینا ذهنی باشد را در جای درستی قرار نمی دهد. علی رغم نقد درست ، هابرماس، به طرز عجیبی دلیل واقعی بی تفاوتی سیاسی و عدم نقش توده های مردم در سیاست را در نمی یابد. حوزه ی بحث عمومی ، یک فضای ظاهری و سطحی مانند کافه های اواخر قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم نیست. رسانه ها نمی توانند سازنده عقلانیت و سوژه ی آزاد سخنگو باشند ، اما دلیل این ناتوانی چیز دیگری است که باید آن را در حیات اقتصادی مردم جستجو کرد.
اینجاست که نظریه مارکسیستی را باید تبیین کنیم. مشکل فیلسوفان سیاسی بورژوا مانند هانا آرنت و هابرماس اینجاست که دلایل عدم دخالت سیاسی توده ها که سرمنشا استبداد هم هست را در سطح اقتصادی بررسی نمی کنند. آنها تصور می کنند که حوزه ی بحث عمومی و عقلانیت لازم برای دخالت در سیاست و یا کسب جایگاهی برای سخن گفتن ، مانند میدان های آتن در زمان یونان باستان است و می توان چنین فضاهایی را اکنون هم بازسازی کرد. این راه حل بچه گانه ای است. نظریه ی مارکسیستی به وضوح نشان می دهد که دلیل بی تفاوتی سیاسی توده ها ، این است که صرفا با آنها به عنوان نیروی کاری در جامعه برخورد می شود. آنها به عنوان نیروهای کاری در واحدهای مختلف تولیدی از یکدیگر مجزا هستند و منافع آنها به سبب نظام مزدی در تضاد با یکدیگر قرار می گیرد. ارتباط آنها به مبادلات فردی کاهش یافته است و چون نظام تقسیم کار موجود ، زمینه ای برای کاراشتراکی فراهم نمی آورد ، از فضای کار و فراغت ، هیچ گونه عقلانیتی برای دخالت در سیاست حاصل نمی شود. این عقلانیت را نمی توان با ایجاد فضاهای کاذب و ساختگی ، مانند رسانه ها یا کافه ها و گردهمایی ها بازسازی کرد. البته اینها ابزارهای مناسبی هستند اما نمی توانند علت اصلی بی تفاوتی سیاسی توده ها را از بین ببرند.علتی که در زندگی اقتصادی مردم جای دارد.
در واقع شاید مردم آزادی بیان داشته باشند اما آزادی اقتصادی ندارند. شاید رسانه ها جایگاه سخن گفتن باشد ، اما کارگران یعنی اکثریت مردم ، فراغت لازم برای شرکت در مباحث را ندارند. هابرماس گمان می کند که نمی توان به عقلانیت ابزاری اعتماد کرد. اما برعکس تصور او ، با از بین رفتن جایگاه کارگر در مقام یک نیروی کار آماده به فروش ، کار اشتراکی کارگران در نظام سوسیالیستی قادر به ایجاد محیطی مناسب برای عقلانیت بیناذهنی خواهد بود.عقلانیتی که همگان در آن مشترک هستند که رابطه ی اقتصاد و زندگی مردم با سیاست و نهادهای قدرت ، یک رابطه ی واقعی خواهد شد. شوراها که کنترل و مدیریت تولید را برعهده دارند همزمان با سهیم شدن در قدرت ، عقل معاش مردم را در قدرت تجسم خواهند بخشید.
No comments:
Post a Comment