Thursday, December 2, 2010

نقدی بر پوزیتویسم


پوزیتیویسم یا حصول گرایی فلسفه ای است که از اعتماد و اعتقاد راستین به شناخت علمی در اواسط قرن نوزدهم  حاصل آمد. این واژه ی یعنی فلسفه حصولی یا پوزیتیو اولین بار توسط فیلسوف فرانسوی ، آگوست کمته پیشنهاد شد. برای درک پوزیتیویسم باید به شرایط تاریخی آن دوران بازگردیم : در قرن نوزدهم شاهد  واژگونی جهان بینی مذهبی و متافیزیکی انسان توسط دستاوردهای فن آوری و  پیشرفت های علوم طبیعی بود. انسان سرانجام توانسته بود روشی دقیق برای محاسبه و سنجش پدیده های طبیعی بدست آورد که روش علمی خوانده می شد که مبتنی بود بر تجربه و آزمایش . اما برخلاف علوم طبیعی ، در علوم اجتماعی و انسانی مانند فلسفه ، اخلاقیات ، اقتصاد ، سیاست و غیره ، هنوز روش دقیقی برای بررسی پدیده های اجتماعی بوجود نیامده بود. تا پیش از آن بر علوم انسانی متافیزیک حکم می راند، اما اکنون به نظر می آمد که یک علم دقیق مانند علوم طبیعی باید جایگزین نظام های متافیزیکی پیشین گردد. براحتی می توان حدس زد که برای این کار دو راه بیشتر وجود نداشت : یا از همان روش علوم طبیعی در علوم انسانی بهره جست یا آنکه روش شناسی جدیدی برای علوم انسانی تدارک دیده شود.

متفکرینی که معتقد بودند می توان عینا از همان روش شناسی علوم تجربی یعنی تجربه و آزمایش برای علوم انسانی استفاده کرد ، معمولا پوزیتیویست خوانده می شوند. پوزیتویسم آموزه ای منسجم نیست و بیشتر به عنوان یک رویکرد مطرح است که همگی یک وجه اشتراک دارند :  استفاده از روش های علم طبیعی در علوم انسانی مختلف مانند حصول گرایان حلقه ی وین در فلسفه و منطق ، جان اوستین در فلسفه ی حقوق ،  امیل دورکیم در جامعه شناسی ، یا جان استوارت میل در اقتصاد سیاسی و رفتارگرایان در روان شناسی و مانند آن. البته بعد از مدتی و سنجش نتایج  ناموفق حاصله از روش پوزیتیویسم ، این رویکرد جایگاه پیشین خود را از دست داد. رفتارگرایی در روان شناسی تقریبا منسوخ شد. ماکس وبر و جامعه شناسان مارکسیست، روش شناسی حصولی دورکیم را نپذیرفتند.با وجود این به نوعی نگرش عام تبدیل شد. مردم عادی امروزه تفاوت بین علوم انسانی و طبیعی را درک نمی کنند و در محیط آکادمی نیز روش های حصولی به جهت دیدگاه غیرانتقادی اش توسط مراجع قدرت حمایت می شود. اما حتی امروز این مجادله بر سر جای خود باقی است که آیا می توان از روش علم طبیعی برای علوم انسانی استفاده کرد یا خیر.  این سئوالی است که تلاش می کنیم در این مقاله به آن پاسخ دهیم.
1.
اولین تفاوت بنیادین  میان روش علوم طبیعی با علوم انسانی در اینجاست که موضوع مورد مطالعه اولی ، طبیعت است و دومی عقاید و جامعه. علم طبیعی بر این فرض استوار است که پدیده های طبیعی مطابق قوانین عمل می کنند. هدف علم کشف این قوانین ( مانند قوانین نیوتون) عمدتا با استفاده از روش استقرایی و مبتنی بر تجربه ی حسی از پدیده های طبیعی است. یعنی نظریات دانشمند با استفاده از تجارب مکرر به یک فرضیه و استنتاج یک قانون در می آید.( البته بر سر همین روش شناسی علم نیز اختلاف نظر وجود دارد که فلسفه ی علم به این موضوع می پردازد) . اما در همین جا اولین اختلاف میان علوم تجربی و انسانی خود را نشان می دهد: آیا می توان این فرض را پذیرفت که ذهن و جوامع بشری مانند طبیعت مطابق قوانینی درونی عمل می کنند؟ مخالفین پوزیتیویسم به آنان این نکته را گوشزد می کنند که پدیده های اجتماعی ، تاریخی و یگانه هستند برای مثال هر انقلاب و تحول سیاسی که محصول شرایط اجتماعی خاص یک جامعه در مرحله ای تاریخی است یکبار در تاریخ بشر رخ داده است و چنین پدیده ای برخلاف طلوع خورشید و چرخش ستارگان دوباره رخ نخواهد داد.همچنین نمی توان این فرض را مسلم انگاشت که همه ی انسانها در شرایط محیطی رفتار یکسانی از خود بروز خواهند یا عقاید یکسانی بدست خواهند آورد و حتی یک انسان در هر لحظه دارای ذهنیت و رفتاری پیش بینی نشده است. به این ترتیب اعتراض به پوزیتیویسم اینجاست که چگونه می توان روش علوم طبیعی را به پدیده هایی که مانند پدیده هایی طبیعی مطابق قانون درونی عمل نمی کنند تعمیم داد؟ در واقع ناکارآمدی پوزیتیویسم آنگونه که آگوست کمته و هواداران قرن نوزدهمی اش ، اشاعه می دادند اکنون مسجل شده است . می توان پنداشت که این رویکرد بیشتر ناشی از خوش بینی نسنجیده نسبت به توسعه ی روش علوم طبیعی بود.
2.اولین اختلاف میان علوم طبیعی و انسانی بر سر موضوع مورد مطالعه ی این دو علم بود. دومین اختلاف بنیادین ، بر سر جایگاه متفاوت دانشمندان در علوم طبیعی و انسانی است.سئوال اینجاست که آیا دانشمند علوم انسانی مانند علوم طبیعی ، می تواند در شناخت و کسب نتایج خود، بی طرف عمل کند؟ همه ی انسانها تقریبا با منفعت یکسانی به طبیعت می نگرند. اگر بشر بتواند با کشف قوانین حاکم بر طبیعت ، بر آن مسلط شود ، اگر دانشمندی به کشف بزرگی در آزمایشگاه نائل شود ، با کمی تساهل می توان قبول کرد که دستاوردهای آن در خدمت کل بشریت خواهد بود یا حداقل این امکان وجود دارد. اما جایگاه انسانها در شناخت پدیده های اجتماعی یکسان نیست و هرکدام بنا به موقعیت اجتماعی ، طبقاتی ، جنسی و نژادی خود منافع متفاوتی دارد. بنابراین حتی اگر دانشمند منصف باشد و منافع خود را کنار بگذارد، اما چون از دیدگاه مشخصی به جامعه می نگرد، این جایگاه در مشاهدات او تاثیر می گذارد. برای مثال کسی که در محلات مرفه زندگی می کند آیا همان درک و همان مشاهدات از یک پدیده ی اجتماعی مانند فقر را خواهد داشت که شخص دیگری از طبقات فرودست فقر را تجربه می کند؟ آیا پیشداوری هایی که ناشی از سنت و رسوم یک جامعه است در شناخت یک دانشمند مرد از شرایط زیستی زنان تاثیر نمی گذارد؟ یک بررسی مختصر از نظریات سیاسی ، اخلاقی و جامعه شناختی متفکرین نشان داده که آنها هرکدام از عقاید زمانه ی خود و منافع طبقاتی و نژادی و جنسی خود متاثر بوده اند. علم تجربی به وضوح بر این عقیده صحه می گذارد که دانشمند در مشاهدات خود باید بی طرف باشد و پیش داوری ها و سلایق او در مشاهده اش تاثیر نگذارد. مشخصا نمی توان این فرض بی طرفی را در مورد شناسنده ی علوم انسانی بدیهی پنداشت.
3.
اولین اختلاف به ابژه ی مطالعه ی علوم انسانی و طبیعی پرداخت و دومی به سوبژه ی آنها. اختلاف سوم ظریفتر است و به رابطه ی خاص بین سوبژه و ابژه ی در علوم طبیعی و انسانی می پردازد. این اختلاف کمتر مورد توجه قرار گرفته است. این اختلاف را از دو وجه می توان بررسی کرد. علم طبیعی برای کشف روابط علی میان پدیده ها ، نیازمند ایجاد محیطی آزمایشگاهی است تا بتواند با حذف یا یکسان کردن چند عامل ، تاثیر یک عمل خاص را بررسی کند. اما در مورد علوم اجتماعی امکان ایجاد چنین فضای آزمایشگاهی وجود ندارد. جامعه شناس برخلاف یک زیست شناس یا فیزیک دان به موضوع مورد مطالعه دسترسی کامل ندارد. برخلاف دانشمند طبیعی ، با عواملی نامحدود مواجه است که می تواند بر یک پدیده ی اجتماعی تاثیر بگذارد. او نمی توان جامعه را به آزمایشگاه خود تبدیل کند، نمی تواند در هر موردی از تمامی مردم نظرسنجی کند و یا به درون روان انسانها نفوذ کند.  یک فیلسوف سیاسی نمی تواند نظرات خود درباره ی یک نظام سیاسی را مورد آزمون و خطا قرار دهد.
وجه دوم اختلاف در رابطه ی بین سوبژه و ابژه ، به این مورد برمی گردد که دانشمند با شناخت طبیعت ، آنرا تغییر نمی دهد و ماهیتش را دگرگون نمی کند، اما دانشمند علوم اجتماعی، با جایگاه مشخص خود ابژه ی مورد مطالعه ی خود را هم تغییر می دهد زیرا موضوع مورد مطالعه ی او ، انسانهایی هستند مانند خود او. یک نظریه درباره ی جامعه ی انسانی ، تاثیر متقابل خود را هم روی جامعه می گذارد به طوریکه با مقبولیت آن نظریه ، جامعه ی انسانی نیز نسبت به آن واکنش نشان می دهد. واقعیت در علوم انسانی در مقابل نظریه و دانشمند منعطف است تا جایی که گاهی به جای اینکه نظریه خود را با واقعیت تطبیق دهد ، واقعیت خود را با نظریه  منطبق کند. به بیان دیگر میان نظریه و واقعیت برخلاف علوم طبیعی ، فعل و انفعال وجود دارد.
همچنین باید به این نقد تاویل گرایان از پوزیتیویسم نیز توجه کرد. تاویل گرایان یا هرمنوتیسین ها معتقدند که موضوع مورد مطالعه در علوم انسانی ، متن و عقاید است و این چیزی است که مانند یک شی ماهیت و کیفیت درونی ندارد بلکه تنها می توان آنرا تعبیر و تاویل کرد. ویلهلم دیلتای نخستین متفکری است که رابطه ی میان سوبژه و ابژه در علوم انسانی را تاویلی معرفی کرد و نه مانند علوم طبیعی توصیفی و حصولی.

عدم پذیرش روش شناسی علوم طبیعی در علوم انسانی ، به این معنا نیست که هیچگونه روش شناسی برای علوم انسانی وجود ندارد و باید به ورطه ی متافیزیک درغلتید. مطمئنا حصول گرایان در نقد متافیزیک و تاکید بر دقت نظر علمی برحق هستند اما این ادعای اصلی انان یعنی تعمیم روش شناسی علوم طبیعی به علوم انسانی را نمی توان پذیرفت. در مقابل این روش شناسی ، روش شناسی های دیگری توسعه یافتند که قوی ترین آن روش شناسی مارکسیستی یعنی دیالکتیک است. روش شناسی دیالکتیکی برخلاف حصول گرایی با این فرض پیش می رود که ابژه ی مورد مطالعه ، امری تاریخی است و منافع سوژه ی شناسنده را انکار نمی کند. متاسفانه رویکرد پوزیتیویسم با نادیده انگاری منافع  طبقاتی ، جنسی و نژادی شناسنده در شناخت، برای طبقات حاکم سودمند است. همین سبب شد که بعدا در قرن بیستم مورد نقد جدی از سوی مارکسیست های غربی قرار گیرد.

No comments:

Post a Comment