Thursday, December 2, 2010

ایدئولوژی زیبایی شناسی


هدف این مقاله صرفا توضیح نظریه های زیبایی شناختی(Aesthetic) نیست ، بلکه می خواهیم به بررسی روندی بپردازیم که طی آن زیبایی شناسی به یکی از هسته های بنیادین ایدئولوژی بورژوایی تبدیل شد. وقتی درباره ی زیبایی شناسی صحبت می کنیم الزاما منظور ما نظریه ی فرهنگی ، فلسفه ی هنر و زیبایی نیست ، زیبایی شناسی نسبت به فلسفه ی هنر و زیبایی، متاخر است و به قرن هجدهم باز می گردد یعنی زمانی که بومگارتن ، زیبایی شناسی را علمی تعریف کرد که قرار بود به استخراج قواعد و قوانین درباب تجربه ی ما از زیبایی بپردازد.

زیبایی شناسی نقش بسیار مشخص اما پنهانی در فلسفه ی بورژوایی از قرن هجدهم تا کنون ایفا می کند ، بسیاری از خوانندگان فلسفه در جامعه ی روشنفکری ایران ، ایده هایی ناشی از این خط سیر را می خوانند و از ظاهر جذاب این ایده ها به وجد می آیند ، اما متوجه نمی شوند که این نظریات در چه سنتی بارآمده اند . آنها عمدتا درکی از مسائلی که این نظریات را بوجود آورد ندارند. منظور ما در این مقاله ، مشخص کردن این سنت زیبایی شناسی است که ریشه ی آن به قرن هجدهم بازمی گردد.

 زیبایی شناسی و مسئله ی اصلی

پیشتر فلسفه ی باستان نظریاتی درباره ی زیبایی و هنر در اختیار فیلسوفان مدرن قرار داده بود. مباحث افلاطون در مکالمات فایدروس ، سمپوزیوم و جمهوری ، و نیز ارسطو در کتاب پوتیکا ، زیر بنای  باستانی فلسفه ی هنر را تشکیل می داد. اما هیچگاه زیبایی به عنوان موضوع یک دانش و به عنوان یک پروژه ی مشخص در نظام معرفتی متافیزیک قرار نگرفته بود. تنها از قرن هجدهم و به خصوص با نظریه های عقل باورانه ی لایبنیتس ، ولف ، گاتشد و سپس بومگارتن بود که علم زیبایی شناسی بوجود آمد. این علم بر یک جزم مشخص استوار بود :

 ما می توانیم دلایلی بیاوریم که چرا یک چیز را زیبا یا زشت می خوانیم. اگر چه ما در هنگام مشاهده ی یک ابژه ی زیبا یا زشت ،بر اساس ذوق ( taste)  خود قضاوت می کنیم و قضاوت ما نتیجه یک استدلال عقلانی نیست ، اما در سطح نقد ، می توان یک تحلیل عقلانی بدست آورد که نشان دهد ذوق ما چرا چیزی را زیبا یا زشت ارزیابی کرده است. اسم این تحلیل عقلانی درباره ی نتایج قضاوت ذوق انسان، وظیفه ی منتقد است. این جزمی بود که علم زیبایی شناسی را تعریف کرد و عقل باوران آلمانی قرن هجدهم به آن معتقد بودند. اجازه بدهید مسئله را با یک مثال توضیح دهیم :

یک پزشک وقتی بیماری را در شما تشخیص می دهد ، براساس  تجربه ، جمع آوری دلایل و مدارک و یا استنتاج عقلانی به این نتیجه می رسد . یک قاضی یا هیات منصفه برای تشخیص جرم یک فرد نیازمند تحلیل مدارک و استنتاج عقلانی است و براساس آنها قضاوت می کند. اما تشخیص زیبایی یک فرد مانند تشخیص بیماری ، هوش یا بی گناهی نیست. فرد در تجربه ی زیبایی شناختی براساس ذوق قضاوت می کند و نه فهم. عقل باورانی مانند بومگارتن به این امر آگاه بودند ، اما مسئله ی آنها چیز دیگری است : درست است که در هنگام تجربه ی زیبایی شناختی ، کسی با استدلال و منطق قضاوت نمی کند ، اما آیا قضاوت او قابل توضیح نیست؟ آیا ویژگی های ابژکتیو و سوبژکتیوی وجود ندارند که قابل کشف باشند و بتوان نشان داد که تجربه ی این ویژگی ها موجب قضاوت فرد شده است؟ در این نکته ی دوم ، اختلاف نظر وجود دارد. عده ای مانند عقل باوران در قرن هجدهم معتقد بودند که می توان علمی بوجود آورد که ذوق را مورد پژوهش قرار داده و نشان دهد که چرا چیزی زیبا یا زشت قلمداد می شود. با استفاده از این علم می توان اصولی استخراج کرد و براساس آن آثار هنری را ارزشگذاری کرد. این دست از متفکرین مانند ولف ، وینکلمن ، بومگارتن ، لسینگ و...  طرفدار سبک نئوکلاسیک بودند. کانت اولین فیلسوفی بود که در مقابل این جزم قد علم کرد  و در کتاب نقد قوه ی حکم ، توضیح می دهد که چنین علمی امکان پذیر نیست. در اواخر قرن هجدهم تا اواسط قرن نوزدهم و بر پایه نتایج بحث کانت ، رومانتیسیست ها معتقد بودند که دلایل زیبایی یا زشتی قابل توضیح نیستند و نمی توان براساس اصول و قوانین فهم ، درباره ی ذوق نظر داد.

بنابراین از یکسو فلسفه ی انتقادی کانت در مقابل عقل باوری لایبنیتس و ولف قرار می گیرد. رومانتیسیسم دربرابر اصول نئوکلاسیک شورش می کند. رومانتیک هایی مانند  شیلر و شلگل ، بلیک و نوالیس ، پروژه ی روشنگری  و عقل باوری ِ بومگارتن ، مندلسون و لسینگ را رد می کنند. تمامی این جدال ها بر سر همین مسئله است که  ذوق اگرچه آگاهانه  و براساس منطق قضاوت نمی کند، اما آیا  به طور ناآگاهانه  براساس یک دلیل مشخص( سوبژکتیو یا ابژکتیو) این قضاوت را انجام می دهد یا خیر ؟ آیا این دلیل با علم زیبایی شناسی قابل توضیح است یا خیر؟

پاسخ مثبت یا منفی به این سئوال، هرکدام مشکلات نظری خود را بوجود می آورد. از یکسو نمی توان پذیرفت که  قضاوت زیبایی شناختی کاملا شخصی و یا بدون دلیل است، چون از بعد ابژکتیو ، ما به چیزهای معمولا هارمونیک و منظم ، صفت زیبایی را اطلاق می کنیم و هم از بعد سوبژکتیو ، قضاوت ما  ادعای عام بودن و توافق ( agreeble) دارد . برای مثال تناسب و تقارن اعضای یک چهره  است که آن را زیبا یا زشت می سازد. بنابراین به نظر می رسد دلایل ابژکتیوی وجود دارد. همچنین از نظر سوبژکتیو  ، اگر ما عقیده داشته باشیم که ذهن انسانها در تخیل و تداعی به مانند هم عمل می کنند ، پس نمی توان قانع کننده دانست که تفاوت ذوق ، به مکانیسم ذهن مربوط باشد. همچنین بدتر اینکه اگر ذوق کاملا شخصی و بدون دلیل باشد ،نقد امکان ناپذیر می شود و نمی توان نشان داد که چه چیزی هنر است و چه چیزی خیر.

از سوی دیگر ، اگر بگوییم که می توان دلایلی برای قضاوت زیبایی شناختی بدست آورد در این صورت ، تفاوت ذوق ها را نمی توان توضیح داد و همچنین در لحظه ی قضاوت درباره ی زیبایی ، به نظر می رسد که فهم و تفکر نقشی ندارند. عقل باوران معتقد بودند که کمال موجود در ابژه یعنی وحدت در کثرت و هارمونی و نظم چیزهاست که باعث می شود ما آنها را زیبا بخوانیم مانند مثال تناسب اعضای چهره که در فوق اشاره کردیم. اما برای این نظریه ،دو مشکل وجود دارد : مشکل اولی به مفهوم کارتاسیس ارسطویی مربوط می شود. ما ممکن است از مطالعه یک روایت غمناک و ناگوار، حتی جنگ و خونریزی ، لذت زیبایی شناختی ببریم در صورتی که اگر آن اتفاقات در عالم واقع انجام می شود، از آن لذت نمی بردیم بلکه فاجعه ی هولناک و زشت قلمداد می شد. بنابراین الزاما خصایص ابژکتیو مانند نظم و هارمونی ، نمی تواند موجب لذت زیبایی شناختی شود. مشکل دوم این است که ما فقط از چیزهای زیبا ، لذت زیبایی شناختی نمی بریم  بلکه ممکن است از امور بدیع و والا هم این تجربه را داشته باشیم.

جالب اینجاست که تمامی این مسائل لاینحل باقی ماند و تمامی راه حل ها صرفا آشتی جویانه بوده است. کانت و رومانتیک ها صرفا پارادایم را تغییر دادند. زیبایی شناسی از یک پروژه ی روشنگری برای تعیین جایگاه معرفت شناسی ذوق رفته رفته به یک راه حل بورژوایی برای بحران ارزش گذاری در قرن نوزدهم تبدیل شد.  
پس بهتر است در اینجا مسائل جزئی تر زیبایی شناسی را رها کنیم چون ما گفتیم که قرار است به بعد ایدئولوژیک زیبایی شناسی روی آوریم و نشان دهیم که چگونه آنچه ظاهرا مجموعه ای از ایده ها و نظریات به نظر می رسد ، به یک سنگر اصلی برای بورژوازی در جنگ ایدئولوژی ها تبدیل می شود.

تا اینجا نشان دادیم که در قرن هجدهم ، فیلسوفان روشنگری چه تجربه گرایان و چه عقل باوران ، بر این عقیده بودند که علم زیبایی شناسی ممکن است و باید علمی فراهم آورد که براساس استخراج قواعد عام و کلی ، درباره ی آثار هنری و فرهنگی قضاوت کند. اما بعد از نقد کانت و از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم ، رومانتیسیم سر بر آورد .آنها معتقد بودند که قضاوت زیبایی شناختی براساس قوانین علمی مشخص انجام نمی شود بلکه هنرمندان براساس فردیت و احساسات و تجارب خلاق خود باید عمل کنند.


پروژه ی شیلر


بُعد ایدئولوژیک این جدال نظری را چگونه می توانیم دریابیم؟ ابتدا به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا بورژوازی در عصر عروج خود یعنی قرن هجدهم ، به علمی درباره ی زیبایی شناسی نیازمند بود.

بورژوازی به عنوان یک طبقه ، مانند طبقه ی اشراف ، می بایست فرهنگ خودش را بوجود آورد اما با توجه به شیوه ی تولید جدید ، یک مانع جدی بر سر این راه وجود داشت. پیشتر شیوه ی تولید فئودالی ایجاب می کرد که اشرافیت کار نکند و از به اصطلاح بهره ی مالکانه ی زمینی که  رعایا بر روی آن کار می کردند ، ثروت اندوزد. تنها کار جدی این طبقه ، سرکشی به زمین ها بود. زندگی پر از بطالت اشراف به خودی خود او را جهان کار و تولید جدا نگه می داشت ، بنابراین فرهنگی اشرافی با ایده های قدیمی خون و شرافت تغذیه می شد. فرهنگ او، ادبیات سلحشوری ، ضیافت و عشق درباری  بود. هنر جز با ستایش  و حمایت فئودال ها امکان حیات نداشت و بنابراین اشراف ها  و همتای مذهبی اش  کلیسا ، به خودی خود موضوع هنر و فرهنگ بودند. به بیان دیگر شیوه ی تولید فئودالی ، فرهنگ را از کار و زندگی روزمره ی رعایا جدا می کرد و نیاز به ارزش گذاری زیبایی شناختی برای تعریف فرهنگ و هنر نبود.

اما آیا شیوه ی تولید جدید چنین امکانی را برای بورژوازی فراهم می کرد. جهان بورژوازی مانند طبقه ی ستمکش یعنی پرولتاریا ، جهان کار و تولید بود. بورژوازی مانند کارگرانش باید در پروسه ی تولید نقش فعال ایفا کند. بازار را بسنجد ، سرمایه گذاری کند ، خطر کند و وارد مبادله شود.  این طبقه فرهنگی مجزا از کار و تولید نداشت و برای تولید فرهنگ خودش ، نمی توانست از روش زندگی خودش بهره ببرد. در جامعه ی طبقاتی ، فرهنگ و ایدئولوژی تنها با جدایی از کار و تولید تعریف می شود. حیات بورژوایی چنین امکانی را به خودی خود در اختیار او قرار نمی دهد بنابراین او باید خود به ارزش های جدیدی متوسل شود و به صورت ذهنی و انتزاعی فرهنگ  و هنر را تعریف کند. هنر موضوع قدیمی خود را از دست داده است و هنر جدید باید ارزش های بورژوازی را بازنمایی کند، اما مشکل اینجاست که بورژوازی زندگی فراغت بار و ییلاقی اشراف را ندارد. زندگی او به عنوان موجودی حسابگر و سودجو ، نمی تواند منبع تغذیه ی فرهنگ و هنر وی باشد.
بورژوازی در دوره ی روشنگری ،این خوش بینی را داشت که بتواند ، ارزش گذاری های خود را به شیوه ی معرفتی و انتزاعی برقرار سازد. همه چیز ذهنی و انتزاعی می شود. جامعه با قرارداد اجتماعی تعریف می شود. حکومت باید نمایندگی باشد ، اخلاقیات باید براساس آزادی فردی استوار شود و البته هنر باید با ارزش های زیبایی شناسی تعریف شود. تا قبل از قرن هجدهم ، هنر را مانند افلاطون در ردیف فن  و صنعت قرار می دادند. اما این کار برای بورژوازی یک خودکشی نظری است. در دوره ی اشرافیت هنر، صنعت تصور می شد چون در هر حال موضوع هنر همواره زندگی و ارزش های اشرافی بود. اما بورژوازی برای تعریف هنر و فرهنگ خود ، باید آنرا از فن و صنعت جدا می کرد. فیلسوفان عقل باور و تجربه گرای دوره ی روشنگری در قرن هجدهم تلاش کردند ارزش های زیبایی شناسی را بر پایه ی عقل و معرفت استوار کنند و ذوق را با توضیح مکانیسم ذهنی توضیح دهند. تجربه گرایان به فلسفه ی جان لاک توسل جستند و عقل باوران به فلسفه ی لایبنیتس.
بنابراین تاکید بر ایجاد یک علم زیبایی شناسی در دوره ی روشنگری ، ضرورت بورژوازی برای ایجاد فرهنگ و هنر خود بود. اما حکومت ترور ، دوره ی ناپلئون و دیگر حوادث آشفته ی اوایل قرن نوزدهم ، خوش بینی روشنگری را از بین برد. همچنین شیوه ی تولید سرمایه داری ، خشونت و حکمفرمایی منطق های سود و محاسبه را نشان داد. عینیت سرمایه داری با ارزش های اخلاقی بورژوازی ، تضاد عین و ذهن را نشان داد. در حیطه ی ایدئولوژی ، لازم بود تا زیبایی شناسی  دیگر یک نقش  معرفتی ( cognitive ) نداشته باشد و در عوض به سنگری برای نجات فردیت بورژوازی تبدیل شود. به منبعی برای ارزش گذاری های جدید تا به بورژوازی فرهنگ جدیدی ببخشد. به همین دلیل رومانتیسیسم ظهور کرد تا با درک زیبایی شناسی به عنوان بازی آزاد ذهن ( نظریه کانت) بر فردیت و تجربه ی شخصی و جزئی  هنرمند تاکید ورزد و نه پیروی از اصول عام و ایده آل نئوکلاسیک.

 بورژوازی در حیات اقتصادی اش  ، در بازار آزاد ، چیزی جز موجودی طماع و سودجو نیست ، بنابراین او باید بتواند در حیطه ی فرهنگ برای خود شخصیت و منزلتی بدست آورد و ایدئولوژی خود را براساس ارزش هایی تولید کند. فئودالیسم به کمک کلیسا به ارزش های اخلاقی توسل می جست ، بورژوازی نیز لاجرم ارزش های زیبایی شناسی را انتخاب کرد.

زیبایی شناسی ( رانه ی بازی) به وضوح نزد شیلر تبدیل به راه حلی برای رفع تضاد ذهن و عین می شود. او این تضاد را با تضاد رانه ی حسی و رانه ی فرم ( به ترتیب جهان احساسات یا عینیت و جهان مفاهیم یا ذهنیت) توضیح می دهد:
"رانه ی حسی سوبژه ی خود را از استقلال و آزادی محروم می کند.رانه ی فرم سوبژه ی خود را از تمامی وابستگیها و انفعالات ( به جهان عینی) محروم می کند.  اما محروم شدن از آزادی ، ضرورتی جسمانی و محرومیت از انفعال، ضرورتی اخلاقی هم هست. بنابراین هر دو رانه ( حسی و فرم) روان را محدود می کنند. اولی از طریق قوانین طبیعت و دومی از طریق قوانین خرد. در نتیجه ی رانه بازی ، وحدتی است که در آن هر دو رانه ی قبلی به طور انضمامی عمل می کنند و قید و بند اخلاقی و جسمانی را به طور همزمان بر روان اعمال می کند. بنابراین از آنجایی که تمامی شروط را خنثی می کند، تمامی قید و بندها را هم از بین می برد و انسان را هم به لحاظ جسمانی و هم اخلاقی  آزاد می کند. "
( شیلر نامه ی چهاردهم از نامه هایی درباب زیبایی شناسی)

بورژوازی که قرار بود نظام معرفتی کاملی براساس سوژه ی انتزاعی دکارتی استوار کند و جایگاه شناختی ذوق را هم در این نظام تعریف کند ، اکنون که هم ارزش های اخلاقی از بین رفته است و هم سعادت جسمانی یا آزادی بشری ، تنها ارزش زیبایی شناختی می تواند فرهنگ بورژوازی را بسازد. زیبایی شناسی به عنوان بخشی از یک ارغنون جدید بیکن ، به تنها دستاویز بورژوازی برای نجات فرهنگش تبدیل می شود.

اما ممکن است این راه حل جدید ، مبهم باشد. مراد از ارزش های زیبایی شناسی به عنوان تنها پایه ی نظام ایدئولوژیک بورژوازی چیست؟ چرا شیلر فکر می کند رانه ی بازی آزاد ذهن یعنی هنر ، نجات بخش است؟
به هیچ عنوان این مسئله پیچیده نیست. هر ایدئولوژی باید براساس مجموعه ای از ارزش ها یعنی "باید ها و نبایدها" استوار باشد. در دوره ی فئودالی ، این ارزش ها اخلاقیات مسیحی بودند. باید به مردم گفته شود که چرا از قوانین "باید" اطاعت کنند چرا "باید" این افکار را داشته باشند و... ایدئولوژی مذهبی فئودالی به مردم می گفت که  ارزش های اخلاقی مسیحی را حتی به قیمت نابودی رفاه ، آزادی و سعادت خودتان ، باید رعایت کنید. بورژوازی در دوره ی روشنگری ، تلاش کرد ارزش های حسی را جایگزین ارزش های اخلاقی مسیحی کند. بورژوازی انقلابی قرن هجدهم به مردم می گفت "باید" چنین عمل کنید چون هم اخلاقی است و هم به نفع شماست. بورژوازی ابتدا سعی می کرد ارزش گذاری خود را بر روی عقلانیت استوار کند. اما هر عقلانیتی تاریخی است و محدود. به قول هگل ، آنچه زمانی عقلانی محسوب می شود بعد از پایان ضرورت تاریخی اش ، عقلانیت اش را هم از دست می دهد. حال این سئوال باقی می ماند که اگر ایدئولوژی بورژوازی قرن نوزدهم دیگر نمی تواند به ارزش های اخلاقی و عقلانی روشنگری تکیه کند ،پس بر چه اساسی ارزش گذاری خواهد کرد. فیلسوفان قرن نوزدهم از شیلر تا نیچه ، همگی بر زیبایی شناسی به عنوان راه حل تکیه کردند. به مردم گفته می شد شما باید این ارزشهای زیبایی شناختی را رعایت کنید ، چون این ارزشها منجر به نجات فردیت شما می شود. نه چون به نفع شماست ( رانه ی حسی ) و نه چون اخلاقی است ( رانه ی فرم) بلکه چون زیبایی شناسی یک بازی آزاد ذهنی است و مانند هر بازی ، هم آزادی دارد و هم محسوس است! البته این آزادی و انتفاع کاذب و ساختگی است : بر هنر به عنوان امری مستقل از اقتصاد تاکید می شود ، جهانی که قوه ی خلاقه ی انسان در آن جاری است و برخلاف جهان تولید ، کار انسان به فروش نمی رود! بنابراین آزاد است اما یک آزادی ساختگی دارد. انسان را منتفع می کند ، اما برخلاف جهان روزمره ، کالای مصرفی به انسان نمی دهد ، بلکه فضایی برای نمایش و بازنمایی معرفی می کند. یک انتفاع ساختگی. راه حل بورژوازی دروغین و ساختگی است چون نه آزادی واقعی دارد و نه انتفاع واقعی.

هنرمندان و متفکرین بورژوا از اواسط قرن هجدهم تا دوران مدرنیسم و جهان کنونی ما  ، همواره به هنر برای نمایش شخصیت  و فردیت بورژوا از خلال ساختارهای تنگ اقتصادی ، توسل جسته اند. شما وقتی آثار مدرنیستی را مشاهده و مطالعه می کنید ، به بخشی از یک پروژه ی مطول بورژوازی می نگرید. فرهنگ کاپیتالیسم به طرز عجیبی از  ساختار اقتصادی اش برائت می جوید و در عین حال علی رغم این تنفر، آنرا بازتولید می کند.چرا که راه حل او یعنی فردگرایی و زیبایی شناسی یک راه حل کاذب است. بورژوازی ناله می کند که در ماشینیسم سرمایه داری و قفس آهنین بوروکراسی خفه می شود. با اگزیستانسیالیسم خود همواره تلاش می کند سوبژه ی منفرد را از چنگال ساختارهای سرکوبگر نجات دهد. برای سارتر آزادی به حق انتخاب تقلیل می یابد. برای نیچه ، هنر و بازی تنها منبع واقعی برای خلق ارزش های جدید هستند و البته این لیست بسیار مطول و دنباله دار است. همه ی آنها اگرچه وضعیت موجود را نقد می کنند اما تصور می کنند که راه حل در تاکید بر  ارزش های فردی استوار است.

No comments:

Post a Comment