Saturday, January 22, 2011

مارکسیسم و میراث فلسفه ی بورژوایی در دوران انقلابی خود



بورژوازی از زمان ظهور خویش تا عصر حاضر دو دوره ی متفاوت را از سر گذرانده است : این طبقه در گام اول نقشی انقلابی و مترقی در تاریخ بشری ایفا کرده است ، از اشرافیت سلب امتیاز کرده، پایه های جامعه ی مدنی را بنا کرده، صنعت  و فن آوری را به شکوفایی رسانده و جامعه را از حیات راکد زندگی دهقانی نجات داده است ، اما این طبقه پس از تثبیت قدرت سیاسی خویش ، از پوستین آرمان خواهانه و انقلابی خود بیرون آمده و برای حفظ استثمار و سیادت طبقاتی خویش به لحاظ تاریخی نقشی ارتجاعی به خود گرفته است. همسو با این دو موقعیت  متضاد انقلابی و ارتجاعی ، فلسفه ی بورژوازی نیز دچار تحول شده است.
از اینرو وظیفه ی ایدئولوژی پرولتاریا در مواجهه با فلسفه ی بورژوازی ، دوگانه است به گونه ای که باید تغییر جهت های دیالکتیکی این فلسفه را درک کند. وقتی لنین در پاسخ به هنرمندان فوتوریست جوان و انقلابی ، رد کامل میراث فرهنگی بورژوازی را از سوی آنان نقد می کرد ، همین بصیرت دیالکتیکی نسبت به تاریخ را مد نظر داشت.
تغییر جهت سیاسی و نقش تاریخی بورژوازی بسیار آشکار است و می توان کمون پاریس( یا شاید زودتر انقلاب 1848 آلمان ) را به عنوان نشانه ای بر این تغییر جهت دانست. دوره ای که بعد از آن دولت ملت های بورژوا عصر جنگ های ناسیونالیستی و امپریالیستی را آغاز کردند. اما وقتی به حیطه ی ایدئولوژی پای می گذاریم ، درک این تغییر نگرش به جامعه و به واقع تغییر روش شناسی ، نسبتا دشوار می شود.
تقریبا همه می دانند که دکارت پایه گذار فلسفه ی مدرن بود و روش شناسی تجزیه و تحلیل را بنیان نهاد. تمرکز ما اکنون بر روی روش شناسی تجزیه و تحلیل به عنوان روش شناسی مترقی فلسفه ی بورژوایی است. مارکسیسم میراث دار این روش شناسی است و مارکس نیز این روش شناسی را در نقد اقتصادی سیاسی و به پیروی از ریکاردو در کتاب سرمایه به کار برده است. اکنون خطوط کلی این روش شناسی را بررسی می کنیم :
1. روش شناخت ِ فلسفه ی ارسطویی یعنی فلسفه ی رسمی مدرسیون ، تفاوتی میان مفاهیم انسانی و اشیای جهان بیرونی ( منظور بیرون از ذهن انسان) قائل نبود. دهقان میان مواجهه با طبیعت از طریق کشت و زرع و رابطه ی اجتماعی اش با طبقه ی فئودال گیر کرده بود و قادر به تمیز بعد اجتماعی از بعد کیهان شناختی نبود و بنابراین دهقان همواره موجودی مذهبی باقی می ماند. یعنی انچه را که جامعه به او تحمیل می کرد ، سرنوشتی کیهانی می پنداشت. این مقتضیات شیوه ی تولید فئودالی که به تفکر دهقان تحمیل می شد، در ایدئولوژی رسمی فئودالیسم یعنی مذهب نیز تکرار می شد . به لحاظ فلسفی نیز ، فلسفه ی ارسطو با این ضرورت تاریخی مذهب مسیحیت مطابقت می کرد. روش تجزیه و تحلیل این درهم آمیختگی میان مفاهیم و اشیای بیرونی را از میان برد.
2. درک تفاوت میان مفاهیم و اشیا به واقع انعکاسی است از درک تفاوت میان جامعه و ذهن از یکسو و طبیعت از سوی دیگر. اما روش شناسی بورژوایی هنوز قادر نبوده و هنوز هم قادر نیست میان امور اجتماعی و امور ذهنی تمیز قائل شود. اما چگونه این روش میان مفاهیم و اشیا تفاوت قائل می شود؟ در این روش ، فیلسوف آگاه است که آنچه مورد شناخت قرار می گیرد نه واقعیت ِ اشیای بیرونی بلکه تصویر حاصل از آنهاست. اما وی چگونه می تواند بفهمد شناختی که از تصویر ( پدیدار) حاصل می کند ، منجر به شناخت ِ واقعیت بیرونی می شود؟ این ناتوانی بحث برانگیز روش شناسی تجزیه  و تحلیل است . فیلسوفان کارتزین ( پیروان دکارت) معتقد بودند که اگر بتوانند میان مفاهیم روابط منطقی ، مستدل و قطعی برقرار کنند، نتایج حاصل از آن برای اشیای جهان بیرونی نیز برقرار است. به این همسویی و همراستایی میان روابط مفاهیم ذهنی و روابط عینی اشیای بیرونی ، دوآلیسم می گویند.
3. اما واقعیت این است که چنین همسویی میان روابط منطقی مفاهیم و روابط علی و معلولی اشیای جهان بیرونی برقرار نیست. هیوم و کانت اولین فیلسوفانی بودند که چنین همسویی را رد کردند. اما ما در اینجا نمی خواهیم تاریخ فلسفه را بازگویی کنیم و به تکرار مکررات دست بزنیم. اگرچه روش تجزیه و تحلیل ، در برقراری توضیح بین ذهن و عین ناتوان می ماند و دچار دوآلیسمی لاینحل می شود، اما گامی مثبت و مترقی در توانایی شناخت بشری نهاد. این فلسفه می خواست مانند ریاضیات و هندسه که میان اعداد و اشکال روابط قطعی برقرار می کند ، میان مفاهیم انسانی نیز روابط منطقی و مستدل ایجاد کند. فلسفه ی بورژوایی در دوران انقلابی  و مترقی خود ، قوه ی استدلال و تفکر بشریت را تقویت کرد. اگرچه بشر با مفاهیم انتزاعی استدلال و تفکر می کردند و این مفاهیم الزاما ربطی به واقعیات اجتماعی نداشتند اما روش تجزیه و تحلیل ، به ما کمک می کند تا رابطه ای منطقی میان جزء و کل برقرار سازیم، یعنی بتوانیم استدلال کنیم.

حل ناتوانی روش تجزیه و تحلیل برعهده ی روش شناسی طبقه ی پرولتاریا و ایدئولوژی مارکسیسم یعنی دیالکتیک است. پیش از مارکسیسم ، فلسفه ی بورژوایی به کمک هگل ، متوجه شد که برای حل تضاد عین و ذهن ، باید روابط منطقی میان مفاهیم را در یک پروسه ی تاریخی و دیالکتیکی بررسی کند تا ارتباط آن با واقعیت برقرار شود. اما هگل به جای درک تاریخ واقعی ، تاریخ مفاهیم و اندیشه ها را مورد بررسی قرار می داد.
ما پیشتر گفتیم که چرا عدم تمایز میان مفاهیم ذهنی و اشیای بیرونی در فلسفه ی ارسطویی برای طبقه ی فئودال و ایدئولوژی مسیحیت مناسب بود. به همین ترتیب می توانیم سئوال کنیم که چرا بورژوازی در دوره ی مترقی خود ، روش تجزیه و تحلیل را برگزید؟ روش تجزیه و تحلیل ، تصاویر را به اجزا و ویژگی های ضروری و سازنده اش تقسیم می کند( یعنی تجزیه) و سپس با برقراری یک ارتباط منطقی میان این اجزا به نتیجه و کلیتی دست می یابد که عینا مانند تصویر اولیه نیست. ( تحلیل) مثلا اگر ما تصویر سگی را با استفاده از حواس تجربه کنیم ، می توانیم ویژگی های متمایز و ضروری مانند شکل پوزه ، پارس کردن و ... را از ویژگی های غیرضروری مانند رنگ ، مقدار مو  و ... جدا کرده و به مفهوم سگ دست یازیم. به همین ترتیب می توانیم میان مفاهیم هم روابط منطقی برقرار کنیم. شیوه ی تولید سرمایه داری نیز همین کار را با کالاها می کند. به جای استفاده از پول به عنوان واسطه ، از آن به عنوان سرمایه استفاده می کند. سرمایه به اجزا ضروری برای تولید متجسم می شود مانند مواد خام ، نیروی کار مورد نیاز ، هزینه ی استهلاک ابزارآلات و غیره . سپس نتیجه ی تولید ، سرمایه ای است که عینا معادل سرمایه ی اولیه نیست بلکه مقداری بیشتر است.
دهقان اهمیتی به محاسبه نمی دهد چرا که هیچوقت نمی تواند بفهمد که چه مقدار محصول دریافت خواهد کرد. مقدار محصول نهایی او همواره به عوامل طبیعی و غیرقابل کنترل مانند مقداربارش ، آفت ، بلایای طبیعی و غیره وابسته می ماند. بنابراین جامعه ی دهقانی نیازی به تجزیه و تحلیل ندارد.

روش شناسی تجزیه و تحلیل ، یک روش مترقی و سازنده برای بورژوازی بود تا بتواند جامعه ی جدید را بر مبنای عقلانیت خود بازسازی کند. این بازسازی عقلانی جامعه ، مطمئنا به آرمان های فیلسوفان بورژوازی در دوره ی روشنگری ختم نشد و برعکس واقعیت اقتصادی و سودجویانه ی شیوه ی تولید سرمایه داری ، حل ناپذیری تضاد عین و ذهن را برای این طبقه نشان داد. در دوره ی تثبیت بورژوازی، فیلسوفان نیز روش تجزیه و تحلیل را رها کردند. چرا؟ چون با استفاده از همین روش ، مارکس می توانست نشان دهد که افزایش سرمایه ، وابسته است به استثمار و  کسب ارزش افزوده. چون روش تجزیه و تحلیل خود ِ ماهیت وجودی بورژوازی را به زیر سئوال می برد. با تثبیت قدرت سیاسی و اقتصادی بورژوازی ، روش تجزیه و تحلیل کنار نهاده شد چون کارکرد ایدئولوژی بورژوازی این بار در پنهان کردن واقعیت استثمار بود. بورژوازی روش شناسی پوزیتویسم را جایگزین روش شناسی تجزیه و تحلیل کرد.

روش شناسی پوزیتیویسم ، جامعه را جهانی از تصادفات و رویدادهای نامشخص می پندارد که فقط می توان میان آنها روابط کمی و آماری برقرار کرد. این کاملا با روش تجزیه و تحلیل که مفاهیم و کیفیات ضروری و متمایز را مورد توجه قرار می داد ، متفاوت است. پوزیتیویسم ، علم مدیریت بر جامعه را جایگزین فلسفه ی تاملی کرد. به جای تامل بر کیفیات و ایجاد رابطه ی جزء با کل از طریق استدلال منطقی ، جزء با کل فقط رابطه ی کمی در آمار برقرار می کند. در کنار علم مدیریت جامعه ، انواع و اقسام فیلسوفان بورژوا ، با آگاهی کور از تضاد عین و ذهن ، به جای نشان دادن ناعقلانیت شیوه ی تولید سرمایه داری ، عقلانیت و قوه ی فهم بشری را به زیر سئوال بردند. آنها فیلسوفان بورژوازی در دوره ی انقلابی را بی محابا نقد کرده و به روش تجزیه و تحلیل حمله می کردند. برگسون و کیرکه گور  شهود یا ایمان را بر عقلانیت و استدلال برتر می دانستند. نیچه استعاره را آنچنان در زبان قوی می دانست که گویی امکان حیات منطقی مفاهیم در ذهن بشر وجود ندارد. فیلسوفان بورژوای معاصر نیز همین رویه را پیش گرفته و به جای نقد ناعقلانیت جامعه ، عقلانیت ذهن را نقد می کنند!
اما آیا بشر واقعا نمی تواند مفاهیمی منسجم بسازد و میان آنها ارتباطی منطقی برقرار کند به طوریکه همین ارتباط منطقی میان منافع اجتماعی آنان هم برقرار شود؟ فیلسوفان بورژوایی دوران ارتجاع ، می خواهند به ما بقبولانند که نه دیالکتیکی میان عین و ذهن وجود ندارد( یعنی رد روش شناسی پرولتاریا) و نه می توان میان مفاهیم ذهنی ارتباطی عقلانی و مستدل برقرار کرد ( یعنی رد روش شناسی بورژوازی در دوره ی انقلابی). اما مارکسیست ها این کوتولگی متفکرین بورژوا را همراه با خود بورژوازی به گور می سپارند. ایدئولوژی پرولتاریا می بایست میراث دار روش تجزیه و تحلیل باشد ،یعنی تفکرش می بایست مفاهیم منسجم ، دقیق و متمایز بپروراند و ویژگی های ضروری  و سازنده را از دیگر ویژگی های تصادفی جدا کرده و قادر باشد میان جزء و کل رابطه ای ضروری و دیالکتیکی برقرار سازد و نه تصادفی و کمی.   




Friday, December 31, 2010

سانترالیسم ، انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا


سانترالیسم ، انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا
(بررسی انتقادی و اجمالی برنامه ی برخی از احزاب سوسیالیستی موجود)

هدف مقاله ی ما ، بررسی انتقادی برنامه های سازمانی برخی از احزاب سوسیالیستی ایران است که در آن به تحلیلی کوتاه از شرایط موجود ، ارائه ی آلترناتیو و سپس مطالبات فوری( در چارچوب همین وضعیت موجود) یا آتی( بعد از انقلاب توده ای و سرنگونی) خود می پردازند.  قصد ما پاسخ به این سئوال است که مندرجات این برنامه ها تا چه حد با نظریه مارکسیسم لنینیسم مطابقت دارد؟ کاملا بدیهی است که هر سازمان کمونیستی باید برنامه ی سیاسی خود را ارائه دهد ، اما کمتر بر این نکته تاکید شده است که وضوح ، صراحت  و دقت در مرزبندی های نظری و عملی میان مارکسیسم و اپورتونیسم از لوازم یک برنامه برای تشکیلات کمونیستی است.
میان مارکسیسم لنینیسم ،ایدئولوژی راستین پرولتاریا ، و دیگر نظریات اشتباه و اگر نخواهیم خوش بین باشیم فرصت طلبانه و خرده بورژوایی ، سه تمایز عمده وجود دارد که می تواند برای یک تشکیلات عیار ایدئولوژی درست و نمایندگی واقعی طبقه ی کارگر باشد :

1. کسب قدرت سیاسی بوسیله ی انقلاب قهری وجه ممیزه ی مارکسیسم لنینیسم از سوسیالیسم اصلاح طلب و تجدید نظر طلب است.

2. مارکسیسم لنینیسم بر وجود حزب سانترالیسمی که آموزش و هدایت مرحله به مرحله ی پرولتاریا را برعهده دارد تاکید می ورزد در حالیکه دیگران از نظریات شبه آنارشیستی گرفته تا طرفداران رزا لوکزامبورگ ، انقلاب را به قیام توده ای و سپس سازماندهی خودانگیخته ی آنان در طول مبارزه شان منوط می کنند. این حکم که انقلاب پرولتری ، انقلابی آگاهانه است را در حیطه ی سیاسی باید به این صورت ترجمه کرد که تنها حزب پیشتاز انقلابی تجسم آگاهی سیاسی طبقه ی کارگر است . رها کردن سانترالیسم و  اتکای نظری و عملی به قیام و سازماندهی خودانگیخته ، به معنای از بین بردن هوشمندی و ابتکار عمل سیاسی از حزب در برهه های حساس تاریخی است؛ به معنای تقلیل کارگران متشکل و خودآگاه( یعنی حزب انقلابی) به تبلیغاتچی هایی است که در انتظار قیام توده ای برای توده ها درباره ی سوسیالیسم حرافی می کنند.

3. از منظر مارکسیسم لنینیسم ، هر گونه انقلاب پرولتری بدون برقراری دیکتاتوری پرولتاریا فرصت طلبی و رذیلت است. براستی چه رذیلتی بیش از این که حزبی پس از انقلاب و کسب قدرت سیاسی به بهای خون پرولتاریا ، همچنان در حیطه ی قوانین بورژوایی باقی مانده و از سرمایه داران سلب مالکیت نکند. این هدف فرصت طلبان است که تحت نام دموکراسی ، با بورژوازی در یک دولت ائتلاف تشکیل دهند و کارگران را با این توجیه، تحمیق کنند که اکثریت کارگران در  این دموکراسی ناب ، نمایندگانی دارند.

بنابراین مارکسیسم لنینیسم ابتدا در نظریه ی انقلاب از اصلاح طلبان و تجدید نظر طلبها متمایز می شود. سپس در روش کسب قدرت سیاسی از دیگر مارکسیست های ضد سانترالیست و شبه آنارشیست جدا شده و سپس با تاکید بر دیکتاتوری پرولتاریا  در روش کسب سیادت اقتصادی از اپورتونیسم خط خود را جدا می کند. به نظر من ، هر فعال مارکسیستی در بررسی برنامه ی هر حزبی جهت عضویت یا قضاوت درباره ی آن حزب ، باید این سه خط مشی را ملاک خود قرار دهد.
ذکر این نکته ضروری است که ما تنها متن برنامه ها را ملاک نقد و قضاوت خود قرار می دهیم و ممکن است قضاوت ما صرفا به خاطر ابهام یا کوتاهی این احزاب در تنظیم متن برنامه هایشان باشد. در این صورت ، ایشان موظف اند که متن برنامه ی خود را در صورت مغایرت با عقایدشان ، تغییر داده یا تصحیح کنند.

بررسی برنامه سازمان کارگران انقلابی ایران ( راه کارگر)

این برنامه پس از تحلیل مفصل از شرایط موجود یعنی نظام سرمایه داری و استثمار  و وضعیت اسفناک کارگران ، وقتی نوبت به راه کار عملی و انقلابی این سازمان می رسد ، ناگهان نویسنده ی گویی حوصله اش را از دست می دهد و با چند جمله ی از هم گسیخته ی زیر مواجه می شویم :

"رژیم جمهوری اسلامی مقدمترین مانع در راه هرگونه تحول در ایران در جهت حقوق بشر ، رفع ستم جنسی ، آزادی های سیاسی ، دموکراسی و رهایی مردم از چنگال طبقه ی سرمایه دار است.این مانع فقط از طریق سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی توسط یک انقلاب توده ای می تواند از پیش پا برداشته شود. "

ظاهرا برنامه ی سازمان راه کارگر ، قید اول از قیود سه گانه ی مارکسیسم لنینیسم یعنی انقلاب قهری را می پذیرد ( البته در حرف و ذکر این نکته لازم است که هر سازمانی باید در عمل نیز این را اثبات کند)
اما بلافاصله در ادامه می خوانیم که بعد از این انقلاب توده ای قرار است چه اتفاقی بیافتد:

"مجلس موسسان متکی بر انقلاب که با رای آزادانه ی تمام مردم دعوت شود و حکومت را به اکثریت جمعیت کشور منتقل کند، نخستین تجلی آرای عمومی و به همین جهت نخستین سنگ بنای دموکراسی خواهد بود.دموکراسی یعنی حکومت اکثریت مردم ، در صورتی می تواند برقرار شود که همه ی شهروندان کشور ، به یکسان و بدون استثنا از آزادی های سیاسی کامل برخوردار شوند. برای آنکه آزادی های سیاسی کامل و حکومت اکثریت مردم معنای واقعی داشته باشند ، برای آنکه هر نهاد و مقام و شخصیتی تابع قانون باشد و هر قانونی محصول رای و اراده ی عمومی مردم باشد ، باید کارگران که اکثریت جمعیت کشور را تشکیل می دهند ، بتوانند امتیازات رسمی و عملی سرمایه داران ، ملاکات و بلندپایگان دولتی و غیردولتی را براندازند و اداره ی همه ی امور کشور را واقعا بدست گیرند ؛ و این جز با در هم شکستن ماشین دولتی سرمایه داری  یعنی همه ی دستگاه های نظامی و انتظامی و امنیتی که برای سرکوب اکثریت و مطیع نگهداشتن آن بوجود آمده اند و همه ی دستگاه های اداری که برای دور نگه داشتن اکثریت زحمتکش از قدرت سیاسی ایجاد شده اند ، و ایجاد نهادهای دولتی متناسب با اصل حاکمیت اکثریت و خود حکومتی مردم به جای آنها ، امکان پذیر نیست. سوسیالیسم فقط برپایه ی همین دموکراسی واقعی ، یعنی همین خودحکومتی مردم و فرمانروایی اکثریت استثمار شده بر اقلیت بهره کش می تواند شکل بگیرد."( تاکیدات از اینجانب است)

 به هیچ وجه ! سوسیالیسم از طریق دموکراسی بعد از انقلاب و شرکت نمایندگان اکثریت مردم یعنی کارگران در دولت ، به هیچ وجه میسر نیست. چرا بعد از این همه لفاظی درباره ی شرارت سرمایه داری و استثمار کارگران ، ناگهان فراموش می شود که سوسیالیسم فقط از طریق سرکوب بورژوازی و سلب مالکیت از آنان میسر است ، یعنی از طریق خروج از قانون بورژوایی در حمایت از سرمایه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا. و نه از راه مشارکت و اکثریت یافتن کارگران در دموکراسی جامعه ی طبقاتی . مسئله فقط نابودی ماشین دولت و آزادی سیاسی نیست مسئله بر سر نابودی واقعی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است.
برنامه راه کارگر با رویه ای اپورتونیستی ، مزخرفات کائوتسکی درباره ی دموکراسی بعد از انقلاب را تکرار کرده و مردم را فریب می دهد که اگر طبقه ی کارگر به لطف دموکراسی در قدرت سیاسی، اکثریت را در اختیار بگیرند ، آنگاه راه بر سوسیالیسم هموار خواهد شد. اما چگونه وقتی که قدرت اقتصادی همچنان در اختیار بورژوازی است و چگونه وقتی که پرولتاریا دیکتاتوری خود برای سلب مالکیت را رها کرده و به اکثریت بودن در دموکراسی بورژوایی دل خوش کند؟
بنابراین وقتی برنامه ی حزب در بخش اقتصاد مطالبه ی خود را "برقراری مالکیت جمعی در کلیه مواضع اقتصادی اعم از بانکها ، موسسات بیمه و...سرمایه داران و ملاکان بزرگ و.. " می خواند فقط لفاظی و تکرار سوسیالیسم در حرف است . چون پیشتر دیکتاتوری پرولتاریا یعنی تنها روش سلب مالکیت از بورژوازی را به کناری نهاد و از تصور شرکت دار و دسته ی خویش در دموکراسی آزادانه ی مجلس موسسان، قند در دل آب می کند.
برای بیرون کشیدن سیاست سازش طبقاتی در برنامه ی راه کارگر، نقل قول لنین از انگلس در پاسخ به کائوتسکی نقل کنیم :
"سخن گفتن درباره ی دولت آزاد خلقی ، خام فکری مطلق است .مادامکه پرولتاریا هنوز به دولت نیازمند است، این نیازمندی از لحاظ مصالح آزادی نبوده، بلکه به منظور سرکوب دشمنان خویش است و هنگامی که سخن گفتن درباره ی آزادی ممکن می گردد، آنگاه دولت به معنای اخص کلمه معنای خود را از دست می دهد."( از نامه ی انگلس به ببل- مارس 1875)... "حق انتخاب همگانی نمودار نضج طبقه ی کارگر است ، چنین حقی بیش از این چیزی به طبقه ی کارگر نمی دهد ، و با وجود دولت کنونی هرگز هم نخواهد داد."(انگلس - درباب دولت)

بنابراین برنامه ی راه کارگر به بند سوم از بندهای مذکور ِ مارکسیسم لنینیسم یعنی دیکتاتوری پرولتاریا پشت می کند.


بررسی برنامه ی سازمان فدائیان خلق ( اقلیت)

در مقابل ، برنامه ی سازمان فدائیان خلق ( اقلیت) در بند نهم برنامه ی سازمان خود( این بندها  بسیار شلخته و بدون نظم و ترتیب ردیف شده اند!) به وضوح بر دیکتاتوری پرولتاریا صحه می گذارد :

"شرط لازم برای انقلاب اجتماعی، دیکتاتوری پرولتاریا یعنی کسب آن قدرت سیاسی است که طبقه کارگر را قادر می‌سازد مقاومت استثمارگران را درهم شکند، وسیع‌ترین دمکراسی را برای کارگران و زحمتکشان تامین نماید، تمام موانعی را که بر سر راه هدف بزرگش قرار دارد از میان بردارد و به تجدید سازماندهی سوسیالیستی جامعه بپردازد."

همچنین به درستی نسبت به سیاست سازش طبقاتی هشدار می دهد:
"بارز‌ترین نمونه تحریف بورژوائی سوسیالیسم، سوسیال دمکراسی و دیگر جریانات اپورتونیست رفرمیست‌اند که با نفی نظری یا عملی دیکتاتوری پرولتاریا، لزوم الغاء مالکیت خصوصی و انکار عصر کنونی به عنوان عصر انقلابات پرولتاریائی، مارکسیسم لنینیسم را نفی و تحریف نموده و سیاست سازش طبقاتی با بورژوازی را در پیش گرفته‌اند. کلیه این جریانات مرتد و خائن به طبقه کارگر محسوب می‌گردند... دولت بورژوایی که دمکراتیک ترین شکل آن جمهوری پارلمانی است که بر تارک آن مجلس موسسان قرار گرفته است، ابزار ستمگری و سرکوب طبقه سرمایه‌دار برای اسارت طبقه کارگر است. لذا نمی‌تواند وسیله رهایی پرولتاریا باشد."

اما این برنامه اگرچه در تکرار اصول لنینیستی دقت به خرج داده است ، اما راهکار و ایده ای درباره ی تشکیل یک حزب سانترالیستی و قدرتمند ندارد و درباره ی ضرورت آن چیزی ذکر نمی کند. این سازمان در برنامه ی عمل خود تحت عنوان "برنامه برای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و برقراری حکومت شورایی"(1374) ، اعتصاب عمومی سیاسی و قیام مسلحانه ی سراسری را پیشنهاد می کند:

"لذا برای این که بتوان به مقابله ای جدی تر و موثرتر با رژیم برخاست، باید به حربه اعتصاب عمومی سیاسی متوسل گردید. اما برپائی اعتصاب عمومی سیاسی نیازمند تدارک و مقدماتی است. یعنی باید برای این اعتصاب از قبل تدارک دید. از جمله ضروریست که مقدم بر هر چیز، در تمام کارخانه‌ها، موسسات دولتی و خصوصی، مدارس و دانشگاه‌ها و غیره، کمیته‌های مخفی اعتصاب را تشکیل داد. عناصر پیشروتر و آگاه‌تر باید در ایجاد این کمیته‌ها پیشگام باشند. با شکل گیری کمیته‌های اعتصاب، این کمیته‌ها باید تلاش نمایند، تا با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، میان خود هماهنگی ایجاد نمایند و با طرح مطالبات و خواست‌های اقتصادی و سیاسی، وارد عرصه کارزاری منسجم و سازمان یافته با رژیم شوند و به یک اعتصاب عمومی سیاسی شکل دهند. وقتی که یک چنین اعتصابی شکل بگیرد، تظاهرات نیز از حالت منفرد، محدود و پراکنده کنونی بیرون خواهد آمد و به تظاهراتی میلیونی در سراسر ایران تبدیل خواهد شد. در طی این مبارزه، تدریجا شرایط برای گذار به یک مرحله عالی‌تر مبارزه یعنی قیام مسلحانه برای سرنگونی قطعی رژیم فراهم خواهد شد."

اگرچه در تئوری ممکن است بر وجود حزب پیشتاز انقلابی صحه گذارده شود اما وقتی پای عمل و طرح استراتژی به میان می آید نقش حزب انقلابی و سانترالیستی که آموزش ، تربیت و رهبری  و تشکل کارگران را برعهده دارد محو شده و فرمول ساده اعتصاب آمادگی برای قیام مسلحانه  جلو می آید.همه چیز قرار است یک شبه اتفاق بیافتد و فعالیت حزبی چیزی جز فعالیت چریکی و مسلحانه در لحظات واپسین نیست.

اما چرا قیام مسلحانه یا اعتصاب عمومی نمی توانند برای انقلاب پرولتری کافی باشند؟ ( و نه تنها کافی نیستند بلکه فقط در شرایط خاصی لازم هستند) چون هر قیامی حتی در آگاهانه ترین  و متشکل ترین موقعیت خود ، بنا بر اصول مارکسیسم لنینیسم باید به نفع قدرت سیاسی پرولتاریا و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا منجر شود. قیام کارگران حتی اگر تشکل هایی مانند کمیته های اعتصاب و غیره داشته باشند ، بدون برخورداری از حزب فاقد ابزاری سیاسی برای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا هستند.

بنابراین برنامه ی عمل سازمان فدائیان خلق ( اقلیت) اگرچه در انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا و یا حتی تحزب مصر است ، اما در عمل تنها استراتژی خود را بر اعتصاب و قیام استوار می کند و نه مبارزه ی مرحله به مرحله ی پرولتاریا در چارچوب برنامه های حزبی سانترالیستی. آنچه از محتویات این برنامه استنتاج می شود انکار و در خوش بینانه ترین حالت عدم برنامه برای تشکیل حزب مقتدر پرولتاریاست. برنامه ی هر حزبی که ادعای نمایندگی پرولتاریا را داشته باشد ، باید واجد برنامه ای برای تشکیل حزبی سانترالیستی باشد.( عدم اتکا به حزب سانترالیسم برای تجسم دیکتاتوری پرولتاریا در پیشنهاد این حزب در برنامه ی مقایسه ای اش برای تشکیل کنگره ای متشکل از روستائیان و کارگران برای تعیین نظام سیاسی کشور معلوم است. )
بگذاریم بورژوازی و فریب خوردگان آن از شنیدن کلمه ی سانترالیسم و اقتدار حزبی بر خود بلرزند و از اطراف ما پراکنده شوند ، اما با توجه به این اصل اساسی که انقلاب پرولتری ، انقلابی آگاهانه است، انکار حزب سانترالیستی به معنای مرگ شعور سیاسی و ابتکار عمل پرولتری در لحظات انقلابی و انفعال و بی برنامگی برای لحظات غیرانقلابی است.

برنامه ی مذکور به جای برنامه ریزی برای تشکل کارگران پیرامون حزب انقلابی ، در رویای این داستان کلیشه ای فرو می رود که توده ها در اثر فقر و استثمار ( و نه تربیت و سازماندهی توسط حزب) ، آماده اعتصاب و قیام شده و در طول پروسه ی مبارزه ، متشکل تر و آگاه تر گشته و در نهایت با قیامی مسلحانه دیکتاتوری جمهوری اسلامی را سرنگون کرده و حکومت شورایی را برقرار خواهند ساخت.

برنامه ی حزب کمونیست ایران

این برنامه نیز با تحلیل شرایط عینی و تاریخی ایران آغاز شده اما درست در لحظه ی ترسیم دقیق موضع سیاسی خود در مرزآنارشیسم ، اپورتونیسم از یکسو و مارکسیسم لنینیسم از سوی دیگر عجولانه نتیجه می گیرد که :

"تجربه سراسر جهان و نیز تجربه ی ایران به خوبی ثابت کرده است که دموکراسی پارلمانی در پس ظواهر ریاکارانه اش همواره ابزار دور نگهداشتن عملی کارگران و توده های مردم از دخالت موثر در سرنوشت خویش بوده است. از نظر ما نظام شورایی بهترین و در دسترس ترین وسیله ی دخالت کلیه ی آحاد طبقه ی کارگر و توده های مردم به مثابه ی قانونگذار و مجری قانون در اداره ی جامعه می باشد. ... این نظام می تواند از برقراری یک سیستم بوروکراتیک که مجددا بر فراز انقلاب و مردم به پا خاسته ، قرار گیرد و آنها را تبدیل به تماشاچیان ناتوان صحنه سیاست کند ، جلوگیری نماید.شوراهای محلی ، شوراهای نمایندگان در همه سطوح و کنگره ی سراسری نمایندگان شوراها ، به عنوان عالی ترین ارگان حکومتی کشور ، ساختار قدرت سیاسی را شکل خواهند داد و فرصت و امکان واقعی برای شرکت کارگران و همه ی مردم در اداره ی امور جامعه و به دست گرفتن سرنوشت سیاسی و اقتصادی خود را فراهم می آورند."

چه سازمانی معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا باشد و چه نباشد ، می بایست در برنامه ی خود ، موضع خویش را در قبال این امر مشخص کند. چنین تصریحی محکی است برای قضاوت صحیح مارکسیستی درباب آن برنامه. اما سراسر متن این برنامه ، تنها به کلی گویی با ادبیات سوسیالیستی قناعت می کند و تنها در پاراگراف فوق بلافاصله از دموکراسی پارلمانی به سوی دموکراسی شورایی پرش می کند. گویی تنها محل منازعه با بورژوازی بر سر شکل و شیوه ی حاکمیت سیاسی است و نه سلب مالکیت از بورژوازی با قدرت دیکتاتوری پرولتاریا. برنامه تنها به پاسخ به این سئوال بورژوایی قناعت می کند که حاکمیت سیاسی از چه نوعی است (قدرت سیاسی در اختیار شوراها یا بوروکراسی؟) اما مسئله ای اصلی بر سر دولتی است که پرولتاریا بعد از کسب قدرت سیاسی تشکیل می دهد. مشخصات این دولت ، به هیچ عنوان فقط شورایی بودن ، دموکراتیک بودن یا مانند اینها نیست. مشخصه ی اصلی آن غیرقانونی بودن ( خارج از حیطه ی قوانین بورژوایی) و سلب مالکیت بر ابزار تولید و زمین  از بورژوازی با نیروی قهری است. برنامه در این باره سکوت می کند و از چنین سکوتی هرچیزی ممکن است بیرون آید.

به عنوان یک نکته ی فرعی ، برنامه  دچار این تصور اشتباه است که انتقال کامل قدرت سیاسی به شوراها ، تضمینی بر عدم سلطه ی بوروکراسی است. در واقع صورت مسئله برعکس است : به جای اینکه نگران شراکت سیاسی شوراهای کارگری در دولت باشیم باید برعکس از دولت به عنوان ابزاری غیرقانونی و مقتدر برای سلب مالکیت از بورژوازی استفاده کرد تا پروسه ی اضمحلال دولت آغاز شود. به واقع اغلب مارکسیست ها به اشتباه حرکت دولت به ورای قانون و استفاده ی ابزاری از آن و سپس اضمحلال آنرا با دموکراتیزه کردن دولت شورایی جایگزین می کنند.
لنین در طرح اجمالی برنامه ی حزب کمونیست روسیه ، می نویسند : "کار در زمینه ای که گفتیم (سازمان شورایی دولت) از نزدیک با تحقق یافتن هدف تاریخی اصلی شوروی  یعنی پیشروی به سوی انحلال نهایی دولت پیوند نزدیکی دارد." برخلاف تصور لنین  و به لحاظ منطقی این امکان وجود دارد که دولت به صورت شورایی تثبیت شود و حتی دموکراتیزه شود اما از موجودیت خود برای اینکه تنها ابزاری برای سلب مالکیت باشد ، دست بردارد. به نظر من کوتاهی بلشویسم که راه را بر بوروکراسی هموار ساخت ، ابزاری نکردن دولت بود و نه دموکراتیزه نکردن آن.

آنچه براستی بازگشت سلطه ی طبقه مسلط با ابزار بوروکراسی را مانع می شود نه دموکراتیزه کردن هرچه بیشتر دولت بلکه اضمحلال آن است و این اضمحلال دروهله ی اول در گروی استفاده ی ابزاری از دولت برای سلب مالکیت است و نه تبدیل آن به یک نهاد سیاسی تثبیت شده هرچند دموکراتیک( منظور ما از استفاده از ابزاری را باید در نقل قول فوق از انگلس یافت : "مادامکه پرولتاریا هنوز به دولت نیازمند است، این نیازمندی از لحاظ مصالح آزادی نبوده، بلکه به منظور سرکوب دشمنان خویش است").انتقال قدرت سیاسی به شوراها را نباید با تثبیت یک دولت شورایی اشتباه گرفت. بسیاری از مارکسیست ها گمان می کنند که سیستم بوروکراتیک شوروی در اثر فقدان عنصر دموکراتیک بوجود آمده است.این یک کوته بینی است و معتقدین آن توان درک اینرا ندارند که نکته ی حیاتی ، تکمیل پروسه ی سلب مالکیت از بورژوازی یعنی پایان استفاده ی ابزاری از دولت و آغاز پروسه ی اضمحلال دولت است.


ما در این مقاله این فرصت را در اختیار نداریم که برنامه ی دیگر احزاب و سازمان ها را مورد بررسی قرار دهیم. مسائل انقلاب قهری ، حزب سنترالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا ، تنها مربوط به آینده نیستند بلکه 1. معیارهایی هستند برای انتخاب سیاسی درست مبارزین کمونیست 2. نکات کلیدی هستند برای افشای اپورتونیسم و همبستگی عملی احزاب خائن با بورژوازی  و 3. روش مبارزه ی صحیح را نشان می دهد.ممکن است تصور شود که این احزاب از امکان عملی ساختن برنامه های خود بسیار دور هستند و بنابراین این دست بررسی های انتقادی موضوعیتی ندارند. من بر چنین اعتقادی نیستم و برعکس معتقدم که این خطوط کمک می کند تا یک مرزبندی تفاوت واقعی میان مجموعه ی گنگ و مبهمی به نام اپوزوسیون چپ ایجاد کنیم.  



Sunday, December 19, 2010

درباب اندیشیدن



بحث من در این مقاله سئوال به ظاهر عجیبی را مطرح می کند؟ آیا بشریت می اندیشد؟ آیا بشریت تا به اینجای تاریخ پیشرفت خود اندیشیدن را آغاز کرده است؟ پاسخ این مقاله عجیب تر خواهد بود: خیر.
نخست باید درباب اندیشیدن بیاندیشیم البته نه اینکه بیهوده در حیطه ی معرفت شناسی دست و پا بزنیم بلکه جایگاه مادی و واقعی اندیشیدن را در میان انسانها و روابط اجتماعی و واقعی میان ایشان بررسی کنیم. به جرات می توان گفت که تا کنون کمتر کسی به چنین کاری مبادرت ورزیده است.
با این حال بهتر است از معرفت شناسی آغاز کنیم تا  تضاد و گسستی بزرگ را میان دو پاره ی از هم گسیخته ی اندیشیدن به دست آوریم. معرفت شناسی تفاوتی بزرگ را میان ادراک و فهم از هم تشخیص دهیم. فیلسوفان از سقراط تا کنون به خوبی می دانند که مردم عادی ادراک را با اندیشیدن اشتباه می گیرند یعنی تفاوتی میان ادراک چیز با اندیشیدن درباره ی آن چیز قائل نمی شوند.
ما به وسیله ی پنج حس خود ادراک می کنیم یعنی توسط حواس پنگانه ی خویش ، داده های حسی را از جهان اطراف خود کسب کرده که در معرفت شناسی به این داده های حسی ، مدرکات می گویند. اما ادارک این داده های حسی به خودی خود اندیشیدن نیستند بلکه ذهن انسان برای اندیشیدن ، علاوه بر ادارک بوسیله ی حواس ، تحرک دیگری نیز لازم دارد. فیلسوفان به این تحرکات ذهنی و جایگاه آن ، فهم و قوه ی فهم می گویند. فهم قوه ای است که تصاویر و داده های حسی را مورد استنتاج قرار می دهد. به عبارت دیگر با استفاده از نشانه ها ، داده های حسی را انتزاع کرده و به مفاهیم و گزاره ها تبدیل می کند و سپس میان گزاره ها روابط منطقی برقرار می کند. حال سئوال اینجاست که وقتی از اندیشیدن سخن به میان می آوریم منظور ما ادراک است یا فهم یا هردو.
دو گزاره را مورد بررسی قرار می دهیم : "امروز صبح  آب حوض  خانه ی ما یخ زد." ، "اگر دمای هوا به زیر صفر درجه  برسد آب یخ می زند." اگر دو نفر این دو گزاره را بر زبان آورند . کدامیک اندیشیده است؟ گزاره ی نخست مبتنی بر ادراک است ولی گزاره ی دوم رابطه ای علی و معلولی میان دو ادراک ( دمای هوا و یخ زدن آب) برقرار می کند.گزاره ی نخست تجربه ای را از جهان بیرونی به ما می دهد اما گزاره ی دوم خبری درمورد جهان بیرونی به ما نمی گوید. اجازه دهید برای راحتی کار ، گزاره های نخست را گزاره های انضمامی و دومی را گزاره های تحلیلی بنامیم.
وقتی یک دانشمند علوم تجربی می خواهد بیاندیشد ، مشکلی در ارتباط میان ادراک و فهم ندارد. او براحتی می تواند براساس استقرا و سپس تحلیل ، از تجربیات مشخص و سپس تجزیه و تحلیل آنها ، قوانین علمی صادر کند. در واقع او میان ادراک و فهم ، گسستی نمی بیند. حداقل به لحاظ روش شناسی ، مشکلی در این راه وجود ندارد. اما در علوم انسانی چطور؟ آیا ما می توانیم از میان انبوه اخبار و اطلاعاتی که در مورد وقایع تاریخی جهان ، از سیاست ، اقتصاد ، هنر و ... اخذ می کنیم ، فهمی حاصل کنیم. حیطه ی مطالعه ی علوم طبیعی طبیعت است اما حیطه ی مطالعه ی علوم انسانی ، تاریخ است. سئوال اینجاست که در پهنه ی تاریخ ، آیا گسستی میان ادراک و فهم وجود ندارد؟
امروزه علوم اجتماعی بورژوایی چنین تفاوتی را میان طبیعت و تاریخ به عمد نادیده می گیرند. اما چنین شکافی را ابتدا خود فلسفه ی ایده آلیسم آلمانی مورد توجه قرار داده بود. این همان تفاوت بزرگی است که از شلایرماخر و هگل یعنی ایدئولوژیست های بورژوازی تا ایدئولوژیست های پرولتاریا یعنی مارکس و انگلس همواره مد نظر داشتند اما  امروزه بورژوازی با نیرنگ و کوردلی آنرا فراموش کرده است.
به لطف اخبار و اطلاعاتی که هر روز از رسانه ها دریافت می کنیم ما نسبت به گذشته در دریافت گزاره های انضمامی کمترین مشکل را داریم. جهان امروز ، دامنه ی قدرت ادارک ما را بی اندازه بالا برده است، اما  آیا بشریت که بورژوازی اکنون افسار آگاهی و دانش آنرا بر عهده دارد ، توانسته است که از انبوه این اطلاعات ، فهمی حاصل کند؟ آیا توده ها قادر به تجزیه و تحلیل و در نهایت اندیشیدن هستند؟ آیا قوه ی استدلال ، استنتاج بشریت از زمان سقراط تا کنون پیشرفتی کرده است؟
مردم از جهان خود بیش از تمامی نسل های گذشته خبر دارند ، اما آنرا نمی فهمند. به جرات می توان گفت که فهم آنها حتی ذره ای از قدرت ِ تجزیه و تحلیل فیلسوفان باستانی را هم ندارد. ولی اینرا از زبان فیلسوفی نمی گویم که از نفهمی توده ها ناله سر می دهد ، مسئله ی مهم این است که دریابیم دلیل گسست و تضاد میان ادراک و فهم ، دلیل ناتوانی مردم در اندیشیدن چیست؟ دلایل آن تاریخی است یعنی به روابط اجتماعی حاکم بر جامعه ی طبقاتی ، بورژوازی و در نهایت شیوه ی تولید بازمی گردد.
اگر به قماش دانشمندان  و کارشناسان بورژوازی در علوم انسانی از سیاست تا اقتصاد و فرهنگ نگاهی اندازیم، اگر براستی آنها را از پرتوی اندیشیدن واقعی قضاوت کنیم درخواهیم یافت که  نوشته ها و مکاشفات آنها چیزی بهتر از عوعوی توله سگ های کوری نیست که در جهان مه آلود طبقاتی، بو می کشند و پرسه می زنند. آنها اتفاقا کارشناسان و متخصصین بسیار خوبی هستند ،کسی نمی تواند در اندازه ی اطلاعات و گستره ی مطالعات آنها شکی روا دارد ، اما این قدرت از لحاظ اندیشیدن بهتر از قدرت بویایی یک توله سگ نیست. متاسفانه همین تخصص چیزی است که توده ها را مرعوب خود ساخته است و آنها را وا می دارد که به سخنان این ایدئولوژیست های متخصص گوش فرا دهد. دلیل امر اینجاست که بورژوازی به سادگی تمام فلسفه را دفن کرده است یعنی سعی می کند این تذکر ساده را از نظر دور دارد که ادراک اندیشیدن نیست.
اما اگر بشریت آغاز به فهمیدن کند یعنی بتواند بی آنکه در انبوه جزئیات غرق شود ، رابطه ی منطقی جزء و کل را بفهمد ، از تضادهای جزئی نیز به سوی تضاد بنیادین طبقاتی خواهد رسید ، واقعیتی که شالوده ی تحمیق ایدئولوژی بورژوازی را سست کرده و غبار آنرا از چشمان خواهد زدود. مسلما تخصص گرایی ، جزء نگری و فن سالاری بخشی ضروری از ایدئولوژی بورژوازی است.
دوران پیشین از سقراط تا متالهین مسیحی ، تضاد میان ادراک و فهم را در تضاد میان لوگوس و فن نزد سقراط، یا تضاد میان منطق صوری و علوم طبیعی نزد ارسطو و مدرسیون می نگریست. منطق صوری و الهیات خود را از تفکر انضمامی و توجه به جهان حسی معاف می کرد. اگر ایدئولوژیست های مسیحی با تاکید بر فهم صوری مدرسی و کنار گذاردن ادراک جهان حسی، این گسست را تعمیق می بخشیدند( مرحله ی تز در دیالکتیک اندیشیدن) ،  بورژوازی دقیقا مسیر برعکس را طی می کند و فهم را به نفع ادراک کنار می گذارد( مرحله ی آنتی تز در دیالکتیک اندیشیدن).
منطق صوری ارسطویی ، فهم گسسته از ادراک و تهی از مادیت و واقعیت بود که هزاران سال ذهن بشریت را در گزاره های بی محتوا و به دور از واقعیت تاریخی اش ، مصلوب کرده بود. ایدئولوژیست های پرولتاریا باید توجه داشته باشند که بورژوازی اکنون مسیر عکس را طی می کند و شی شدگی انسانها را در تقسیم کار خود به صورت تخصص گرایی در ایدئولوژی تکرار می کند . گسست میان ادراک و فهم ، گسستی تاریخی است که از تضاد طبقاتی به تضاد در اندیشه و تفکر سرایت می کند. مبارزه برای وحدت ادارک و فهم ، در واقع حیطه ای مهم در جنگ ایدئولوژیک پرولتاریا برعلیه بورژوازی است.
اما امروزه قماش نظریه پردازان مارکسیسم و ساخته ی دست بورژوازی چه کار می کنند؟ یا به تقلید بچه گانه از مارکس که در آنزمان با متافیزیک فلسفه ی آلمانی می جنگید ( که فهم را بر ادراک مادی و واقعی ترجیح می داد) ، در نقد تفکر انتزاعی رجز می خوانند یا شرمگین از کلیت انگاری مارکسیسم می خواهند جایگاهی ولو کوچک برای مارکسیسم در هر حیطه ای از مطالعات علوم انسانی بیابند. در پس گنده گویی درباره ی مارکسیسم ، این قماش فقط تلاش می کنند که برای مارکسیسم در آکادمی بورژوازی مشروعیت بخرند. به عبارت دیگر ، مارکسیسم تنها نقطه نگاهی می شود  که از جنبه ی اقتصادی ، می تواند به ادراک ما در حیطه های مختلف علوم انسانی کمک کند!  براستی چه لطف بزرگی اگر که آقایان در آکادمی گوشه چشمی هم به مارکسیسم داشته باشند.
اما بورژوازی که پیشتر خود در دوران مترقی خود بر فهم بشر تاکید می ورزید و روش تجزیه و تحلیل دقیق و بازسازی عقلانی جامعه را از نو ابداع کرده بود( من پیشتر در مقاله ای با عنوان منطق و سرمایه نشان داده بودم که چه رابطه ی دقیقی میان روش سرمایه گذاری و منطق تجزیه و تحلیل وجود دارد)، حال در قرن بیستم( و بیست و یکم) و در نقش ارتجاعی خویش فهم را قربانی ادراک می کند. این تاکید بر ادراک و کنار گذاردن هرگونه فهم و قدرت تحلیل ، جنبه های فلسفی پیچیده در نظریات بورژوازی به خود می گیرد. برای مثال فوکو نقش مورخ را به ادراکات خرد و جزئی محدود کرده و قدرت فهم بشر را برای تجزیه و تحلیل این ادراکات و داده های تاریخی انکار می کند. کتب او پر از انبوه اطلاعات و داده های تاریخی است و عامدانه به ما تجویز می کند که این اشکال مختلف تاریخی تماما تصادفی هستند و باید از تجزیه و تحلیل و استنتاج این داده ها خودداری کنیم. اما این گسست ادراک از فهم ، تجربه از تحلیل ، یا تفکر انضمامی از انتزاعی ، تنها به ایدئولوژی های جوامع طبقاتی تعلق دارد. آنچه بورژوازی را مجبور به این گسست می کند منافع اوست و مشخصا از جایگاهی که پرولتاریا نشسته است چنین گسستی میان ادراک و فهم موضوعیتی ندارد.
ادراک به ما نشان می دهد که چه چیزی رخ داده و وجود دارد و چه چیزی خیر. فهم به ما نشان می دهد که چه گونه دریابیم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فهم بدون ادراک ( یعنی تفکر انتزاعی و ذهن گرایانه) و ادراک بدون فهم ( تفکر صرفا انضمامی و عین گرایانه) دو سوی یک تضاد و سرنوشت امکان ناپذیری اندیشیدن در جامعه ی طبقاتی بوده است.

Thursday, December 16, 2010

مسائل فلسفی مارکسیسم




دیکتاتوری پرولتاریا

دیکتاتوری پرولتاریا نتیجه  ی نهایی و قطعی تمامی تحلیل های مارکسیستی از مبارزه ی پرولتاریا بر علیه سیستم سرمایه داری است. اما روح نازک طبع بورژوازی تحمل شنیدن این کلمه را ندارد. ایدئولوژیست های بورژوا و مارکسیست های ساخته ی دست شان ، که حامی بی امان دموکراسی( البته دموکراسی خودشان) در اقصا نقاط جهان هستند بلافاصله در این نقطه متوقف می مانند . در اینجا دو انتقاد متوجه مارکسیسم می شود : از سوی ایدئولوژیست های بورژوا و از سوی مارکسیست های تجدید نظر طلب.  البته این جدل یک بحث قدیمی است که پیشتر میان لنین( نماینده ی بلشویسم) و کائوتسکی( نماینده ی استراتژی بین الملل دوم ) رخ داد.  
انتقاد اول ، از سوی دموکراسی بورژوایی و لیبرال است که مارکسیست ها را به برقراری دیکتاتوری ، اعمال قهر انقلابی و خشونت متهم می کنند. انتقاد دوم از سوی بعضا مارکسیست های تجدید نظر طلبی است که همان مغلطه های پیشین کائوتسکی را در اشکال متنوع تکرار می کنند برای مثال کائوتسکی( به عنوان یک اپورتونیست و برای خوشایند بورژوازی) توجیه می کرد که منظور از دیکتاتوری پرولتاریا در واقع  حاکمیت قهرآمیز دولت پرولتری نیست  منظور مارکس معنایی تحت الفظی است و حاکمیت پرولتاریا در اصل دموکراسی است که حتی احزاب بورژوایی نیز حق رای دارند .
"دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس دولتی بود که در صورت اکثریت داشتن پرولتاریا از دموکراسی خالص نشات می گیرد"
لنین در "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" ، این مغلطه ی کائوتسکی را برملا می کند که قصد دارد در پشت این تفسیر از دیکتاتوری پرولتاریا ، اعمال قهر انقلابی ، کسب قدرت سیاسی و برقراری حاکمیت پرولتاری خارج از قوانین موجود را  پنهان کند.

پیش از استدلال باید نکته ای را متذکر شوم : بدون نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا ، نظریه ی مارکسیستی در مقام ایدئولوژی رهایی بخش پرولتاریا وجود ندارد. وقتی لنین کائوتسکی را مرتد خطاب می کند منظور او همین جمله ی فوق است. یک مارکسیست نمی تواند دیکتاتوری پرولتاریا را رد کند و همچنان مارکسیست باقی بماند.


اکنون سعی می کنیم استدلال مارکسیسم را درباره ی دیکتاتوری پرولتاری مفصل بندی کرده و دیکتاتوری پرولتاری را توضیح دهیم. به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا بنابه نظر مارکسیسم ، پرولتاریا بعد از گرفتن قدرت ، دولتی دیکتاتوری ایجاد می کند و نه دموکراسی که همه احزاب و نمایندگان از هر طبقه ای در آن حقی رای داشته باشند.
1. هرگونه حاکمیتی در جامعه ی طبقاتی ، حاکمیت یک طبقه است برعلیه طبقات دیگر.
2. این حاکمیت از طریق حفظ مالکیت و سلطه بر ابزار آلات تولید آن طبقه ، میسر می شود. هدف وجودی حاکمیت نیز در اصل حفظ مالکیت به منظور بهره کشی از نیروی کار طبقات دیگر است.
نتیجه : هر گونه حاکمیتی ، حاکمیت طبقاتی است.
3. طبقه ی حاکم ، به منظور حفظ مالکیت ، نیازمند ایجاد حکومت ، دولت ، قوانین است. هدف ماشین دولت ، حفظ حاکمیت طبقه ی مالک است.به عبارت دیگر ، ماشین دولت باید منافع طبقه ی مالک را حفظ و بیشینه کند ، در نتیجه ، برای این منظور شکل و شیوه ی از حکومت را برمی گزیند. در جامعه ی سرمایه داری بهترین و مترقی ترین شکل نمایندگی منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی ، دموکراسی بورژوازی است. اما الزاما جوامع سرمایه داری دموکراتیک نیستند .
 نتیجه : دموکراسی یا دیکتاتوری به صورت خالص وجود ندارند. همانطور اشکال و شیوه های حکومت ، اشکال و شیوه ی های حکومت طبقات هستند. بنابراین مارکسیست ها برای تصحیح و تدقیق مطلب از عبارت های دموکراسی بورژوازی ، پرولتری ، یا دیکتاتوری بورژوایی یا پرولتری استفاده می کنند.
نتیجه : دوگانه دولت و مردم ، دوگانه ی کاذبی است . در اصل دولت ها ماشین هایی هستند برای حفظ منافع و مالکیت طبقه ی حاکم. این طبقه است که حکومت می کند و نه صرفا دولت.
4. انقلابی که دولت را سرنگون کند ، انقلاب سیاسی و انقلابی که حاکمیت یک طبقه را از وی بگیرد ، انقلابی اجتماعی و بنیادین است.
5. هدف پرولتاریا بنابر ایدئولوژی مارکسیسم ، انقلاب اجتماعی و گرفتن مالکیت و حاکمیت از بورژوازی است.
6. وقتی پرولتاریا قدرت سیاسی را کسب می کند چه اتفاقی می افتد؟ در این صورت او مجبور است دولتی تشکیل دهد که منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی نیست . با کسب قدرت سیاسی ، حاکمیت بورژوازی از بین نمی رود چرا که حاکمیت از مالکیت نشات می گیرد و نه از دولت( این مغلطه یا اشتباهی است که بورژوازی همواره مرتکب می شود). یعنی انقلاب سیاسی انجام شده است ولی انقلاب اجتماعی یعنی سلب مالکیت صورت نگرفته است.
7. تنها شکل حکومتی معقول سلب مالکیت و تسخیر ابزار تولید توسط دولت پرولتری ، اعمال نیروی قهری توسط این دولت بر بورژوازی است. این همان چیزی است که ما آنرا دیکتاتوری پرولتاریا می نامیم.
بنابراین برخلاف کائوتسکی ها و کائوتسکی های معاصر ، نباید دیکتاتوری پرولتاریا را لوث کنیم و آنرا دموکراسی بنامیم یا چیزی مانند این. حزب پرولتری بعد از کسب قدرت سیاسی می بایست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار نموده و از قوانین بورژواِیی موجود تبعیت نکند . در غیر این صورت از بورژوازی سلب مالکیت نکرده و کنترل ابزار تولید را به دست پرولتاریا نسپرده است و درواقع به طبقه ی خود خیانت کرده است. کسی یا کسانی که با استفاده از پرولتاریا دولت را بگیرد ولی حاکمیت را به پرولتاریا ندهد ، کسی است که از نیروی انقلابی و مبارزه ی پرولتاریا برای قدرت خویش سوء استفاده کرده است و این چیزی جز تعریف فرصت طلبی نیست. وقتی لنین کائوتسکی و بین الملل دوم را نمایندگان فرصت طلب و نوکران چاکرمنش بورژوازی می خواند ، ناسزا نمی گوید بلکه به واقعیتی مهم اشاره می کند. حزب انقلابی پرولتاریا بدون برقراری دیکتاتوری پرولتاریا ، یک حزب خائن و فرصت طلب است. ایشان کسانی هستند که در پشت کلمه ی  دموکراسی ، دیکتاتوری اقتصادی بورژوازی را محفوظ نگاه می دارند.

ما استدلال بسیار محکمی در هفت بند ارائه دادیم. اما عده ای می توانند بگویند که خطر دیگری ممکن است رخ دهد و اینکه دولت پرولتری بعد از انقلاب و کسب قدرت سیاسی ، برای سلب مالکیت نیازمند تمرکز قدرت فراوانی است و ممکن است از این برعلیه خود پرولتاریا نیز استفاده کند. در اینجا مسئله  رابطه ی نمایندگی حزب و طبقه مطرح می شود. این ایرادی است که از سوی رزا لوکزامبورگ به لنین و بلشویسم روسی وارد می شد. ابتدا باید بگوییم که این بحث( چه با لوکزامبورگ موافق باشیم و چه با لنین ) هیچ ارتباطی با ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا جهت سلب مالکیت از بورژوازی ندارد. به نظر می رسد که در  حوادث بعد از انقلاب 1917 در روسیه واقعا چنین اتفاقی افتاد و حزب ، قدرت را به طور کامل به شوراها واگذار نکرد. من در اینجا به تحلیل و نظریه علاقه مندم و نه آنچه واقعا در آنزمان اتفاق افتاد.  استدلال می تواند به صورت برعلیه لوکزامبورگ مطرح شود :
1. براساس نظریه مارکسیستی ، قدرت سیاسی بدون حاکمیت طبقاتی و مالکیت طبقه ممکن نیست.
2. بنابراین هیچ حزبی یا دسته ای نمی تواند حاکم قدرت سیاسی باشد اما طبقه ی مالک در اینجا یعنی پرولتاریا را نمایندگی نکند.
3. بنابراین در اینجا خطر از سوی قدرت متمرکز حزبی یا سنترالیسم نیست بلکه خطر از سوی عدم انتقال مالکیت به طبقه ی کارگر و ایجاد طبقه ای از سرمایه داران به شکل بوروکراسی است.
بنابراین برخلاف آنچه عده ای می گویند بحث لوکزامبورگ پیش بینی انحطاط شوروی نبود.

اگر به هفت بند فوق رجوع کنیم متوجه می شویم که تفاوت نظری میان روبنای سیاسی و زیربنای اقتصادی در تحلیل مارکسیستی تا چه حد حائز اهمیت است. چگونه با این تفاوت ، متوجه می شویم که سیادت سیاسی وابسته است به سیادت اقتصادی در زیربنا و چگونه کارکرد اصلی دولت ، حفظ مالکیت طبقه ای است که آنرا نمایندگی می کند و در نهایت دموکراسی بورژوازی در روبنای سیاسی ، شکلی از حاکمیت بورژوازی و دیکتاتوری اقتصادی اوست.

Thursday, December 2, 2010

مسائل فلسفی مارکسیسم- بخش چهارم



مسئله ی قطعیت

یکی از ایرادهای که از سوی برخی از متفکرین به مارکسیسم گرفته می شود به جایگاه معرفت شناختی ِ مارکسیسم مربوط می شود. برخی خرده می گیرند که گزاره هایی مارکسیستی از چنان قطعیتی برخوردارند که در حیطه ی علم و معرفت قابل قبول نیست. برخی هم از زاویه ی دیگر می گویند که ما در عصری زندگی می کنیم که نمی توانیم نتایج قطعی و کلی درباره ی اوضاع جهان صادر کنیم ، برای مثال فرانسوا لیوتار مارکسیسم را در ردیف کلان روایت های مدرن قرار می دهد . او سعی می کند نشان دهد که  معرفت در زبان دوباره به جایگاه سفسطه باز گشته است ، یعنی روایت های خرد قادر به ایجاد هیچ اجماع ، اتفاق نظر یا استدلال حاکمی نیستند، بنابراین ما نمی توانیم با استفاده از یک نظریه ، قضاوت کنیم. یعنی ما نمی توانیم ارزشگذاری کنیم یا به عبارت ساده تر ، از تحلیل آنچه هست ، به آنچه باید بشود برسیم.
از لحاظ معرفت شناسی این ایرادها که در پس کلمات غامض مستتر می شوند ، در اصل در مورد عقل باوری ( راسیونالیسم ) صادق است و نه مارکسیسم .چارچوب کلی استدلال این به ظاهر متفکرین به صورت زیر است :
1. آنها می گویند که مارکسیسم یکی از نظریات نشات گرفته از عقل باوری دوره ی روشنگری و مدرن است .
2. سپس آنها نقد معرفت شناختی خود را بر عقل باوری ارائه می دهند.
3. در نتیجه همراه با رد عقل باوری  نتیجه می گیرند که دوره ی مدرنیته و همراه با آن مارکسیسم گذشته است و ما وارد دوره ی دیگری به نام پست مدرنیته شده ایم.
بسیاری از روی بی سوادی با مطالعه ی این آثار به اصطلاح پست مدرن ، همه ی بندهای فوق را دانسته یا ندانسته دربست می پذیرند. اما دقیقا باید صحت هر سه بند را مورد بررسی قرار داد :
بررسی بند اول :  آیا مارکسیسم نظریه ی راسیونالیستی است ؟ خیر. در واقع تمامی این ایرادها به مارکسیسم در همان بند اول ، خنثی می شود. این نظریه پردازان پست مدرن یک مغلطه ی اساسی می کنند : راسیونالیسم تنها یکی از نظریه های مدرن است و نه تمام آن. اما ایشان با نقد راسیونالیسم، کل پروژه ی مدرنیته و در نتیجه مارکسیسم را با ادعاهایی گزاف و پوچ ، باطل اعلام می کنند. اما خواننده ی بیچاره ی ایرانی که احتمالا چیزی از تفاوت راسیونالیسم با مدرنیته نمی داند و همچنین برای او ،جایگاه معرفت شناسی و روش شناسی مارکسیسم تدقیق نشده است ، اسیر این مغلطه ی ساده می شود. 
بررسی بند دوم :  گفتیم که تمامی ایرادهایی که نظریه پردازان پست مدرن به مارکسیسم از جایگاه معرفت شناسی وارد می کنند ، در واقع به راسیونالیسم به عنوان جزئی از نظریه های تاریخی مدرن صادق است. ( برای مثال نقد دوآلیسم ، نقد سوژه ی انتزاعی دکارتی ، نقد خوش بینی نسبت به قدرت عقل و... ) اما سوای بحث مارکسیسم ، بد نیست بدانیم که راسیونالیسم در واقع چیست و چه نقد معرفت شناختی به آن وارد است. وقتی راسیونالیسم را  عقل باوری می خوانیم یا ترجمه می کنیم ، بدین معنا نیست که هرکس از عقلانیت دفاع کند ، یا هرکس به نیرو و قدرت عقل اتکا داشته باشد ،  راسیونالیست است. چنین حرفی سبکسری نسبت به مسائل اساسی معرفت شناختی  و روش شناختی است. راسیونالیسم ، نظریه ای است که می گوید اگر ما قطعیتی را در میان مفاهیم ذهنی یافتیم ، می توانیم آن قطعیت را در مورد اشیای و قوانین جهان خارج هم صادق بدانیم و در نتیجه با استفاده از گزاره های قطعی عقل ، درباره ی جهان حکم صادر کنیم. بنابراین راسیونالیست های قرن هفدهم و هجدهم ( کارتزین ها و ایده آلیست های آلمانی ) ، عمدتا سعی می کردند  متافیزیک را به همان روشنی و قطعیت گزاره های هندسه و ریاضیات ، بازسازی کنند. برای مثال اگر ما به همان قطعیت ، می گوییم که برای هر چیزی در ذهن ما قطعا دلیلی لازم هست ، پس در جهان خارج هم برای هرچیزی قطعا دلیلی لازم هست ( به این اصل دلیل کافی انتولوژیک می گوییم.) بنابراین راسیونالیست ها ، تفکری دو آلیستی را پیش می بردند یعنی بین نتایج قطعی مفاهیم ذهنی از یکسو و روابط بیرونی میان اشیای جهان ، توازی و همراستایی برقرار می کردند. بنابراین آنها مانند علوم هندسه و ریاضیات ، از روش شناسی تحلیلی استفاده می کردند. همچنین انها ایده آلیسم خوانده می شوند چون همانطور که گفتیم ، به جای بررسی ویژگی های جهان بیرونی و مادی ، ویژگی های مفاهیم  ذهنی را بررسی می کنند . این تفکر به لحاظ ایدئولوژیکی متعلق به بورژوازی نوظهوری بود که هنوز قدرت سیاسی را به چنگ نیاورده بود و ادعای بازسازی عقلانی جامعه را براساس شیوه ی تولید جدید سرمایه داری داشت.
اکنون برخی از شیادان پست مدرن با استفاده از نقد راسیونالیسم و دوآلیسم نخ نمای قرن هجدهمی ، تلاش می کنند مارکسیسم را هم همراه با آن مانند یک بقچه در کلمه ی مدرنیته بپیچند و  سپس خود را تازه واردانی پست مدرن با منطق هایی کاملا جدید و بدیع جا بزنند. حتی وقتی کتاب های آنها را به دقت بخوانیم ، به زحمت نقد آنها بر راسیونالیسم وارد می آید. خیلی پیشتر و بهتر از این دست ایدئولوژیست هایی که از فروپاشی شوروی به ذوق آمده اند ، بسیاری از متفکرین از قرن نوزدهم به بعد ، راسیونالیسم را با دقت و صحت نقد کرده اند. از متد دیالکتیکی هگل گرفته تا فلسفه ی پراتیکی مارکسیسم ، همگی این دوآلیسم و ایده آلیسم را به خوبی نقد کرده و از آن گذشته اند.  
اما جایگاه معرفت شناختی مارکسیسم چیست؟ قطعیتی که در گزاره هایی آنان به چشم می خورد ، اگر از قطعیت مفاهیم ذهنی برنمی آید ، پس از کجا ناشی می شود ؟ این یک سئوال بی اندازه مهم است ، هر مارکسیستی باید آنرا بداند و به این سئوال جواب بدهد. بسیاری از مارکسیست های عوام ، تز یازدهم مارکس در تزهایی درباره ی فوئرباخ را اینگونه تعبیر می کنند که گویی فلسفه پردازی و حرافی کافی است و اکنون باید آستین بالا بزنیم و جهان را تغییر بدهیم !! این تعبیر کمتر از تعابیر پست مدرن از مارکسیسم خنده دار نیست.  فلسفه ی پراتیک مارکسیسم ، معرفت شناسی بورژوایی را مورد نقد قرار می دهد . کل دو سده فلسفه ی بورژوایی میان ایده آلیسم ( تقریبا همان راسیونالیسم فوق) و تجربه گرایی در جدال بود. این جدال ، فقط یک جدل فلسفی نیست بلکه حیات و ممات ایدئولوژی بورژوازی به آن وابسته بود.
 بورژوازی برای اداره ی جامعه نیازمند ایدئولوژی است و هر ایدئولوژی درباره ی جامعه ، می بایست گزاره هایی ارزشی صادر کند ، یعنی چه کاری درست است و چه کاری غلط ، چه باید انجام داد و چه نباید انجام داد.( یعنی ارزشگذاری)جهت ارزشگذاری باید به قطعیت رسید. یعنی کسی نمی تواند با گزاره های احتمالی و اما و اگر ، یک لزوم و ضرورت را نتیجه بگیرد. به لحاظ روش شناسی مثلا نمی توان گفت : احتمالا این راه به مقصد می رسد بنابراین تو باید از این راه بروی.  چنین حرفی پذیرفتنی نیست. در مورد جامعه و ارزشگذاری اش(نظامی حقوقی ، سیاسی و اخلاقی جامعه به این ارزشگذاری وابسته است )، فلسفه ی بورژوایی وظیفه ی صدور گزاره های قطعی را برعهده گرفت و نتیجه ی کار ، تجربه گرایی و راسیونالیسم بود. یک راسیونالیست می گفت که این قطعیت را باید از میان تحلیل مفاهیم کلی و ذهنی استخراج کرد و یک تجربه گرا می گفت  باید با استفاده از تجربه ی ابژه های بیرونی و درک خصایص و ویژگی های آنها . هیوم نشان داد که تجربه گرایی هیچ گاه به قطعیت نمی رسد بنابراین ارزشگذاری در تجربه گرایی منوط شد به فایده و کارکرد یافته های تجربی بشر.( فایده باوری)
هر دو ایدئولوژی بورژوایی در یک نقطه وجه اشتراک دارند : هر دو می خواهند با استفاده از توصیف آنچه هست ( مفاهیم ذهنی یا ابژه های عینی) به آنچه باید باشد برسند. اما مارکسیسم یک تغییر موضع آشکار می دهد : بر اساس منافع سوژه ، با استفاده از تغییر آنچه هست می توان بایدها را استخراج کرد.  آنچه در پس ایدئولوژی بورژوایی پنهان می ماند منافع اقتصادی و مادی ِ سوژه ی شناسنده بود . بورژوازی سوژه را موجودی انتزاعی و ذهنی در نظر می گرفت که قصد داشت با استفاده از شناخت و توصیف جهان ، به نظام حقوقی و سیاسی و اجتماعی دست یازد. اما نزد مارکسیسم ، جامعه و نظام حقوقی اش می بایست براساس منافع واقعی و مادی انسانها تنظیم شوند و نه شناخت و توصیف جهان بیرونی یا مفاهیم ذهنی. قطعیت مارکسیسم از ضرورت تامین منافع نشات می گیرد و نه از قطعیت صحت آنچه فهم می شود.
این مسئله ی تعیین قطعیت براساس منافع سوژه ، بسیار ساده است و با یک مثال می توان براحتی آنرا توضیح داد : من احتمال می دهم که این راه صحیح است بنابراین نمی توانم بگویم که باید از این راه بروید. چنین ارزشگذاری کاملا غلط است . اما اکنون به ارزشگذاری دوم دقت کنید : اینکه یک شیر بتواند جانوری را شکار کند امری است محتمل ، اما او همچنان باید شکار کند. در اینجا این باید از نیاز حیاتی  و منفعت آن جانور نشات می گیرد و نه از قطعیت در امرشکار. به همین ترتیب می توان گفت که مسئله ی قطعیت توصیف مارکسیسم مطرح نیست چون قطعیت مارکسیسم از ضرورت منافع پرولتاریا نشات می گیرد و نه قطعیت صحت گزاره هایش درباره ی جهان.
بنابراین ایدئولوژی مارکسیسم برای ارزشگذاری ها ، روش شناسی توصیفی را کنار می گذارد و از بنیان با راسیونالیسم  و  روشنگری متفاوت می گردد. با توجه به این گسست روش شناختی بنیادین ، نسبت به مهملات پست مدرنیستی درباره ی نقد دوآلیسم و عقل باوری مدرنیته ، چه پاسخی جز تاسف بر این شیادی آشکار بورژوازی می توان داشت ؟ البته مطمئنا قدرت هر شیادی در بلاهت کسی است که فریب آنرا می خورند.

مسائل فلسفی مارکسیسم - بخش سوم



مارکسیسم و ستم

مبحث ارتباط مارکسیسم و مبارزه ی طبقاتی با دیگر جنبش های مدرن مانند جنبش سیاهان ، فمینیسم ، همجنسگرایان ، جنبش های رهایی بخش ملی و ضداستعماری ، طرفداران حفظ محیط زیست و... همچنان از نکات مبهم در میان نظریه پردازان مارکسیست یا غیرمارکسیست معاصر است. در این میان برخی با این توجیه که نظریه ی مارکسیستی تنها به ستم طبقاتی توجه داشته و نه ستم های نژادی ، جنسی یا قومی و ملی ، پرونده ی آنرا براحتی می بندند. فمینیست های رادیکال  یا پسااستعماری ، ( اگر در بهترین  حالت به بورژوازی تعلق نداشته باشند )همراستا با  نابودی نظام سرمایه داری ، نابودی نظام پدرشاهی را هم مورد توجه قرار می دهند. در تحلیل برخی از مارکسیست های کشورهای جهان سوم ، خلق  و ملت جایگزین پرولتاریا و کارگر می شود و یا موقتا اولویت خود را از دست می دهد. اکنون سئوالی که رویاروی ما مطرح می شود در اینجاست : جایگاه ستم های غیرطبقاتی در نظریه ی مارکسیستی کجاست؟ چیزی که به عقل برخی از این دست نظریه پردازان به اصطلاح ارتودوکس می رسد این است که سعی می کنند نشان دهند که با نابودی نظام سرمایه داری ، دیگر ستم ها نیز از بین می رود. یا ستم طبقاتی ، علت ریشه ای و اصلی دیگر ستم های جنسی ، نژادی و غیره است. 
تمامی این مباحث ، نشان از عدم درک فلسفه ی مارکسیسم دارد.اجازه بدهید از یک تفاوت کیفی ساده شروع کنم تا نشان دهیم اصل این بدفهمی در کجا نهفته است. اگر ستم جنسی از بین رود ، یعنی اگر ستم مردان بر زنان از میان برود ، آیا هویت زنان و مردان از میان می رود؟ اگر ستم نژادی از میان رود ، آیا تفاوت رنگ پوست و ظواهر فیزیولوژیک از بین می رود؟ اگر ستم قومی  و ملی از بین بروند ، آیا اقوام و ملت ها هم از هویت عاری می شوند؟
پاسخ همه  به راحتی خیر است.( حتی برعکس تمامی این مبارزات با تاکید بر هویت ها و سویه های تضاد انجام می دهد) اما در مبارزه ی طبقاتی ، اگر استثمار طبقاتی و انباشت از بین رود ، طبقات هم از میان می روند. بنابراین مبارزه ی طبقاتی از یک تفاوت کیفی با دیگر مبارزات مدرن برخوردار است. این تفاوت به هیچ وجه ظاهری نیست. مبارزه ی طبقاتی ، متعلق به هویت یا موجوداتی به نام کارگران نیست بلکه مبتنی بر هویت انسانی است. رهایی پرولتاریا به معنای رهایی کل بشریت و جامعه است. اینچیزی است که به آن پروژه ی اومانیستی مارکسیسم می گوییم.  با ایجاد جامعه ی بی طبقه ،  نه تنها ستم طبقاتی از بین می رود بلکه طبقات یعنی سویه های تضاد هم از میان می روند و انسان دیگر و جامعه ی دیگری ایجاد خواهد شد. تفاوت اصلی مبارزه ی طبقاتی با دیگر مبارزات در اولویت و اهمیت آن نیست بلکه در کلیت و دیالکتیک درونی آن است.
بنابراین رابطه ی مبارزه ی طبقاتی با دیگر مبارزات مردمی مدرن ، رابطه ی کل و جزء است و نه بدان معنا که مبارزه ی طبقاتی کافی و بسنده است و یا اینکه اهمیت یا اولویت دارد و در واقع چنین مقایساتی سخیف هستند. تغییر شیوه ی تولید به معنای تغییر تاریخی کل جامعه است که همراه با آن نوع مالکیت و حتی موجودیت انسان تغییر می کند. بحث مبارزه ی طبقاتی ، رهایی جزئی از انسانها و روابط موقتی قدرت میان آنان و ... نیست . بلکه مسئله تغییر کل جوامع بشری و پیشرفت تاریخی است که گذار به گذشته را ناممکن می سازد.پیشرفت شیوه ی تولید یک پیشرفت تاریخی و برگشت ناپذیر است و نه موقتی و احتمالی . بدین معنا که همیشه ممکن است تفاوت های فیزیولوژیکی موجب نژادپرستی شود. همیشه ممکن است کسی به خاطر جنسیت یا تمایل جنسی اش یا هر ویژگی خاص اش ، نابه هنجار تلقی شده و از جامعه طرد شود. دلیل این است که در مورد ستم جنسی یا نژادی ، حتی در صورت موفقیت و رفع ستم ، سویه های ستم از بین نمی روند و بنابراین همیشه ممکن است ستم دوباره بازتولید شود. اما در مورد مبارزه ی طبقاتی ، با نابودی نظام طبقاتی ، سویه های تضاد یعنی پرولتاریا و بورژوازی هر دو از بین رفته و بنابراین ستم طبقاتی برگشت ناپذیر می شود.
این تفاوت کیفی که ممکن است در وهله ی اول ظاهری به نظر برسد ، از یک مسئله ی مهم نشات می گیرد. تضاد طبقاتی برخلاف دیگر تضادها ، دیالکتیکی در خود دارد. چنین دیالکتیکی در تضاد هویت ها ، یعنی تضاد زن و مرد ، سیاه و سفید ، قوم مسلط و فرودست و... وجود ندارد.
با توجه به مسائل فلسفی فوق یعنی اومانیسم ( پیشرفت واقعی انسان در تاریخ و نه صرفا مبارزه انسانها با تعلقات هویتی یکسان ) و دیالکتیک در تضاد طبقاتی ،تحلیل مارکسیستی از دیگر تضاد های اجتماعی و مبارزات چه می تواند یا باید باشد ؟ نکات فوق به هیچ وجه بدین معنا نیست که نظریه و کنش انقلابی پرولتاریا تنها به تضاد منفعت پرولتاریا و بورژوازی مربوط می شود. آنچه همیشه از تحلیل دور می ماند ، در نظر گرفتن جامعه ی طبقاتی به عنوان یک کلیت است. جامعه ی طبقاتی و روابط مالکیت و در نتیجه قدرت ، تنها تضاد کار و سرمایه یا کارگر و کارفرما را بوجود نمی آورد بلکه انواع و اقسام های تضادهای طبقاتی را ایجاد می کند. نباید تضاد طبقاتی را تنها در کارخانه و قراردادی کاری یا ساعات کاری جست . تضاد طبقاتی در تمامی عرف ، زبان ، هویت ، رفتار و هنجارهای اجتماعی بروز می کند. مارکسیسم براحتی نشان می دهد که تضاد طبقاتی از خانه تا سرزمین های دور ، تضادهای جنسیتی و نژادی را بوجود می آورند. کسانی که تصور می کنند مارکسیسم تنها به منفعت کارگران توجه نشان می دهد چیزی از رادیکالیسم و تغییر ریشه ای جامعه در اثر تغییر مالکیت نفهمیده است. ما می توانیم استدلال خود را به صورت زیر تببین کنیم :

1. رهایی پرولتاریا رهایی کل بشریت است ( اومانیسم)
2. با نابودی تضاد طبقاتی ، خود طبقات هم از بین می روند ( پیشرفت تاریخی و برگشت ناپذیر )
3.  از بند 1 و 2 می توان نتیجه گرفت که نابودی جامعه طبقاتی ، کلی است و بنابراین به تمامی انسانها مربوط می شود. کسی نمی تواند چنین تضادی را همراستا در تضادهای دیگر قرار دهد.  در نتیجه کسی نمی تواند تضاد طبقاتی را به بهانه ی بی ارتباط بودن به ستم جنسی ، نژادی و غیره ، مرخص کند.
4. تحلیل گران مارکسیستی از سوی دیگر باید متوجه باشند که تضاد طبقاتی را به تضاد ِ کارگران و کارفرمایان تقلیل ندهند. چنین تقلیلی مارکسیستی نیست و مارکسیسم با تقلیل از یک پروژه ی اومانیستی و کلی به یک ستم جزئی در محیط کار ، تمامی انتقادهای فوق نیز بر آن وارد خواهد بود.



مسائل فلسفی مارکسیسم - بخش دوم

در بخش اول نشان دادیم که مارکسیسم توصیف مارکس از شرایط اجتماعی زمان خود نیست ، بلکه مارکسیسم ایدئولوژی است متعلق به پرولتاریا  یعنی انسانهایی زنده و واقعی در این دنیا که می توان نشان داد مارکسیسم برای پی گیری منافع آنها بهترین ایدئولوژی است. مبنای فلسفی این گفته در اینجا نهفته است که عقاید و نظریات متعلق به افراد نیستند و از اذهان خلق نمی شوند ، بلکه پایه های واقعی و مادی داشته و بر اساس منافع طبقات ، گروه ها و نهادها بوجود می آیند. بنابراین باید در مقابل این پیش فرض تجاهل آمیز بورژوازی مقاومت کرد که مارکسیسم را به نظریات مارکس نسبت می دهد و حتی از توانایی های نظری او ستایش می کند. اما در هر حال می داند که با این کار می تواند مارکسیسم را از ایدئولوژی زنده دور کرده و بعد همراه با خود مارکس به گور بسپارد.
اما این پرولتاریا چه کسانی را شامل می شود ؟ در این باب ، نیز ایدئولوژیست های بورژوا تلاش می کنند مفهوم پرولتاریا را لوث کنند. روند استدلال آنها به صورت زیر است : پرولتاریا کارگران صنعتی هستند که در شهرهای صنعتی سرمایه داری قرن نوزدهم نیروی عمده ی اجتماعی و تحرکات سیاسی محسوب می شدند. اما امروزه شهرهای جهان با شهرهای جوان و البته نابسامان صنعتی که مجاور کارخانه ها ساخته می شدند ، متفاوت است. در سرمایه داری متاخر پرولتاریا یا کارگران صنعتی نقش عمده ی چندانی ندارند.( با این توجیهات که کارگران خدماتی ، طبقه ی به اصطلاح متوسط ، بوروکراسی و...نقش عمده تری دارند.) و البته با این روند استدلالی نظریات مارکسیسم که پیروزی تاریخی پرولتاریا را رهایی کل بشریت از عقب ماندگی های تاریخی می داند هم به خاک سپرده می شود.
پاسخ : مسئله خیلی ساده است : پرولتاریا کارگران صنعتی نیستند. تولید غالب ثروت در سیستم سرمایه داری متکی بر خرید نیروی کار توسط صاحبین ابزار تولید و فروش نیروی توسط کسانی است که برای امرار معاش چیزی جز فروش نیروی کار خود ندارند. به کلمه ی غالب دقت کنید. سرمایه داری شیوه ی غالب تولید است یعنی احتمال اینکه کسی برای خودش کار کند و نیروی کار خود را نفروشد نیز وجود دارد.( برای مثال پیشه وران ) بنابراین وقتی شیوه ی تولید سرمایه داری بر جهان حاکم است ، تولید ارزش افزوده بر دوش کسانی است که ما آنها را پرولتاریا می دانیم . یعنی به یک طبقه تعلق دارند. نتیجه ی کار ( خدماتی یا تولیدی) روش انجام کار ( ذهنی یا یدی) میزان پیچیدگی کار ( کار ساده یا تخصصی) محل کار ( کارخانه های بزرگ یا کارگاه های کوچک یا حتی خانه ...) و ... تفاوتی در اصل ماجرا نمی کند.  
برخی که منصف باشند و این پاسخ درخور را قبول کنند ، آنگاه ناچار به مسئله ی دیگری رجوع می کنند: پرولتاریا وجود دارد اما عامل انقلابی نیست.دلایل به صورت زیر است : رضایت پرولتاریای کشورهای پیشرفته توسط سرمایه داران خریداری شده است و آنها در سود بورژوازی هم وطن خود در استثمار جهان سوم ، شریک هستند.
 بسیاری از مارکسیست ها هم متاسفانه در این  عقیده ی باطل سهیم شده اند ، برای مثال نظریه پردازان مکتب فرانکفورت مانند مارکوزه که تصور می کنند پرولتاریا دیگر عامل انقلابی نیست و نیروهای جوان یا روشنفکران مانند دانشجویان می توانند نقش تاریخی یک طبقه را ایفا کنند. دسته ی دیگر برخی از اقتصاددانان مارکسیست یا بعضا تروتسکیست هایی هستند که این فرضیه ی بورژوازی را قبول می کنند و امیدی به مبارزه ی طبقاتی در میان طبقات یک کشور نداشته و نقشه ی مبارزه را ناچار به شکل مبارزه جهان سوم با امپریالیسم غرب و علی الخصوص آمریکا می بینند.
منظور ایشان از خریداری رضایت طبقه ی کارگر ِ کشورهای پیشرفته ، در واقع دو فاکت متفاوت است که باید از هم تمیز داده شود. اول پیشرفت ایدئولوژی سرمایه داری در تخدیر و فریب مردم که به اصطلاح نئومارکسیسم به آن اشاره می کند و دوم وجود دولت رفاه و سیاست های بازتوزیع ثروت که به نوعی مشارکت طبقه ی کارگر در ارزش اندوخته ی بورژوازی جهانی در فعالیت های اقتصادی اش در تمام جهان می باشد. برخی اقتصاددانان مارکسیست به این واقعیت دوم اتکا می کنند.

از دومی آغاز می کنیم. وقتی می گوییم منفعت پرولتاریا در مبارزه با بورژوازی و تغییر ریشه ای شیوه ی تولید است ( یعنی انقلاب) ، منظور ما از منفعت چیست؟ به عبارت دیگر چه چیزی پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند؟ آیا منظور نظریه مارکسیسم از فقدان منفعت پرولتاریا در شیوه ی تولید موجود ، فقر و نگون بختی اوست؟ اگر به این سئوال پاسخ آری بدهیم استدلال مدعیان به صورت زیر در می آید: طبقه ی کارگر در دولت رفاه ِ کشورهای پیشرفته دیگربه نسبت گذشته چندان فقیر ، گرسنه یا مستاصل نیست( اگرچه به واقع چنین چیزی کاملا صحت ندارد) بنابراین پرولتاریا به عامل انقلابی تبدیل نمی شود. پس براساس این استدلال ، فقر است که پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند !! این اشتباه به خاطر عدم آگاهی از فلسفه ی مارکسیسم حاصل می شود. آنچه پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند فقر نیست بلکه حق است.

فلسفه : ضرورتی که پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند استثمار ( یعنی یک دزدی تاریخی  و تضییع حق ) است و نه فقر یا میزان درآمد و توانایی کسی برای خورد و خوراک یا چیزی مانند این. همانطور که بورژوازی در مبارزه ی تاریخی خود منفعت طبقاتی خود را در مفهوم حق جست یعنی الغای حق موروثی اشراف و فئودال ها  ، پرولتاریا هم منفعت خود را به صورت حق ترجمه خواهد کرد یعنی حق مالکیت بر محصول کاری خویش و الغای حق مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. بورژوازی که برعلیه فئودالیسم شورید ، یک موجود فقیر و نگون بخت نبود. اگر به مبارزه تاکنونی پرولتاریا رجوع کنیم خواهیم دید که  تشکل ها ، اتحادیه ها ، اصناف ، احزاب ، مبارزه برای حق رای ، صلح و امثالهم خط سیر منفعت طلبی پرولتاریا را تشکیل می دهد و نه تصویری مانند فیلم چارلی چاپلین که در دوره ی بحران ، کارگری با دیدن گرسنگی فرزندانش مشت بر میز بکوبد و بعد در یک اعتراض خیابانی کشته شود. طغیان و شورش کوری که با اجبار  فقر  و استیصال صورت گرفته باشد ، به لحاظ نظری و عملی ، هیچ ضرورتی ندارد که به یک پروسه ی مترقی تبدیل شود چه بسا مورد سوء استفاده ی نیروهای مرتجع قرار گیرد.

اما واقعیتی به نام پیشرفت ایدئولوژی بورژوازی تحت عنوان صنعت فرهنگ ، گسترس قدرت رسانه ها  بر ذهن مردم ، آزادی های ظاهری و عوام فریبی سیاسی و ...چطور؟

دوباره به فلسفه ی مارکسیسم بازمی گردیم : پرسیدیم چه چیزی پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند. پاسخ دادیم : پی گیری منافع او به صورت حقی که باید اعاده شود و نه اجبار برآوردن معیشت. اما اگر بپرسیم چگونه پرولتاریا به عامل انقلابی تبدیل می شود ، پاسخ ما ، پاسخ ایراد اول هم خواهد بود. پرولتاریا با خودآگاهی به عامل انقلابی تبدیل می شود. یعنی با خودآگاهی از "طبقه در خود" به "طبقه برای خود" تبدیل می شود. اگر کسی بگوید که ایدئولوژی سرمایه داری آنچنان قدرتمند است که طبقه ی کارگر منافع طبقاتی خود را تشخیص نمی دهد ، حرف تازه ای نزده است. در جامعه طبقاتی هزاران سال است که چنین ایدئولوژی هایی تولید می شود و اتفاقا بورژوازی به سبب نقش مستقیم و فعالی  که در شیوه ی تولید ایفا می کند ( برخلاف فئودال ها که از محیط کار فاصله می گرفتند) توانایی کمتری در مبهم کردن تضاد طبقاتی دارد. نظریه ی مارکسیسم از ابتدا هم دچار این خیال باطل نبود که منافع طبقاتی هر طبقه برای اعضای آن طبقه مشخص و روشن است. اما چیزی که افرادی مانند مارکوزه در تحلیل خود از یاد می برند این است که پروسه ی خودآگاه کردن طبقه ، خود فرآیند مبارزه است و نه صرفا روشنگری . آدورنو و هوکهایمر به گونه ای حرف می زنند که گویی پدیده ی تخدیر توده ها ، پدیده ی جدیدی است متعلق به دوران شکوفایی سرمایه داری بعد از جنگ. در حالیکه در تمامی قرون مذاهب بسیار بهتر و موفق تر از ایدئولوژی آمریکایی توانسته اند جنگ طبقاتی را مبهم  و محو کنند. قدرت ایدئولوژی بورژوازی در مبهم کردن تضاد طبقاتی ، یک پدیده ی جدید نیست که به تازگی وارد معادله شده باشد.( مسلما این مارکسیست های تبعیدی در یک بازه ی تاریخی کوتاه جنگ طبقاتی حاد قبل از جنگ جهانی دوم در اروپا و دوره ی بحران را با رونق اقتصادی و سکون نسبی مبارزات مقایسه می کنند. اما چنین دیدگاهی را نباید برای کل تاریخ عمومیت بخشید) خودآگاهی پرولتاریا ، با تحزب ، فعالیت مستمر نیروهای خودآگاه طبقه ی کارگر در تمامی بخش ها و ... بدست می آید.آنها چنین ابزارهایی را فراموش می کنند. مسئله  ایدئولوژی بورژوازی در مقابل واقعیت تحریف شده نیست بلکه مسئله  جنگ ایدئولوژی هاست. اگر بورژوازی به ایدئولوژی مسلح است ، پرولتاریا هم ابزارها و ایدئولوژی های خود را دارد.