Friday, July 1, 2011

آغاز فلسفه بخش پنجم



انواع قضاوت و وحدت آنها

با چنین آغازی از فلسفه ، دانسته ایم که شناخت ، قضاوت کردن است. تا وقتی در مورد موضوع شناخت مان قضاوتی نکنیم ، نمی توانیم بگوییم که شناختی حاصل کرده ایم. ممکن است هر کسی با این گفته موافقت کند اما شرط می بندم که اندک کسانی از آنان این حکم را رعایت می کنند. بنا به گفته ی ما ، اگر کسی برای ما داستانی نقل کند یا خبری بازگو کند ، شناختی حاصل نکرده ایم چرا که شناخت قضاوت است. می توانیم بگوییم که اطلاعاتی از یک موضوع بدست آورده ایم که در حکم همان ادراک است ، اما نمی توانیم بگوییم که شناختی حاصل کرده ایم. بنابراین ، شعر و  ادبیات نمی توانند شناخت محسوب شوند چرا که چیزی را تنها تصویر سازی یا بازنمایی می کنند و در حکم ادراک چیزها هستند و آنرا نمی توان به تنهایی شناخت دانست. و همین حکم در مورد تاریخ نیز مصداق دارد و نیز هر نوع اطلاعاتی که ما بوسیله ی ادراک خود بدست می آوریم. تمام این ها بدون قضاوت ، شناخت ما را تکمیل نمی کنند . اما چه چیزی ما را قادر به قضاوت و فهم درباره ی این نوع ادراکات می کند. پاسخ همان فلسفه است.فلسفه توانایی قضاوت را به انسان می بخشد و بدون فلسفه ، هیچ شناختی ممکن نیست. به عبارت دیگر هیچ علمی بدون فلسفه در پشت آن ، شناخت محسوب نمی شود.
پس براستی انبوه دانشمندان و ادبا و مورخینی که بویی از فلسفه نبرده اند ، این حکم بدیهی ما که شناخت قضاوت است را رعایت نمی کنند. بسیاری تصور می کنند که اگر ادراک ما و اطلاعات ما از امور ، دقیق و واضح باشد ، براحتی قادر به قضاوت خواهیم بود و نیازی نیست که فلسفه ، قضاوت را به ما بیاموزد و خود قضاوت را مورد مطالعه قرار دهیم. به این تصور باطل ، رئالیسم خام می گوییم. این نوع رئالیست ها تصور می کنند که آنچه ما ادراک می کنیم ، عینا همان چیزی است که در جهان خارج وجود دارد و بنابراین اگر چیزی زیبا باشد ، صحیح باشد ، مفید یا لذت بخش باشد براحتی با همان احساس و ادراک آن به دست می آید و نیازی به آموختن امر قضاوت نیست.
ما در جهانی زندگی می کنیم که تقریبا تمامی مردم از هر علم و صنف و دسته ای ، دانسته یا نادانسته به این رئالیسم خام و ساده باور ایمان دارند. در پس این ساده باوری ، منافعی نیز وجود دارد ، اگر مردم قضاوت صحیح را نیاموزند ، هر آنچه ادراک کنند را به عنوان واقعیت می پذیرند و تنها کافی است ظاهر امور را  زیبا ، خیر ، صحیح یا مفید جلوه دهند.
اما حتی در میان کسانی که به اهمیت قضاوت پی برده اند ،مشکل دیگری وجود دارد. اغلب آنان نمی دانند که قضاوت انواع دارد و باید میان انواع قضاوت تمیز دهند. بشریت در تشخیص انواع قضاوت از یکدیگر در جهل عمیقی به سر می برد ، چیزی که مفید است را به اشتباه زیبا تصور می کند ، آنچه صحیح است را به اشتباه حق  و مانند آن. ما در این بخش می خواهیم انواع قضاوت را بررسی و شالوده ی کل دانش بشری را برحسب انواع قضاوت تقسیم بندی کنیم.  
همچنین در عین حال باید موضوع شناخت را نیز تقسیم بندی کنیم و بدانیم که آیا به طبیعت ، ذهن یا جامعه تعلق دارد.  تا این دو تقسیم بندی صورت نگیرد امکان قضاوت و در نتیجه شناخت وجود ندارد.
1. ممکن است قضاوت ما درباره ی موضوع شناخت به صحت و سقم آن باز گردد. آیا آن چیز وجود دارد یا ندارد ، آیا فلان ویژگی را دارد یا ندارد. این نوع قضاوت کار علم است. علما و دانشمندان تنها درباره ی صحت  و سقم چیزها قضاوت می کنند.
2. ممکن است قضاوت ما نسبت به اعمال انسان و درستی یا نادرستی شان باشد. اینکه آیا آنها خیر محسوب می شوند یا شر. اینکه آیا به حق هستند یا ظالمانه. این نوع قضاوت حیطه ی اخلاق و حقوق را بوجود می آورد.
3. ممکن است قضاوت ما درباره ی زیبایی یا زشتی چیزها باشد ، آیا به نظم هستند یا آشفته . آیا ما آنها را زیبا می دانیم یا زشت. هنر محسوب می شوند یا کیچ. حیطه ی هنر (فرهنگ) از این منظر قضاوت می کند.
4. همچنین قضاوت می تواند فایده یا بی فایدگی چیزها را مشخص کند. اینکه چقدر ارزش دارند و اینکه چقدر مفید هستند یا مضر. این نوع قضاوت به حیطه ی اقتصاد تعلق دارد.
تنها چهار نوع قضاوت و تنها چهار حیطه ی دانش بشری قابل تصور است. برای بررسی هرکدام از دانش بشری باید ابتدا مشخص کرد که آن  به کدامیک از این حیطه ها مرتبط است.
اما چه ارتباطی میان این حیطه ها وجود دارد؟ آیا نمی توان از نتایج یک حیطه ، برای قضاوت در حیطه ی دیگر بهره برد ؟ این همواره یک معمای بزرگ در تاریخ فلسفه بوده است. درک ما از جهان همواره میان این چهار حیطه متفرق و پراکنده بوده است ، همواره بحث شده است که آیا باید زیبایی را فدای خیر بکنیم ، یا واقعیت را فدای مصلحت  و مانند این. در طول تاریخ فیلسوفان تلاش کرده اند با نظام های فلسفی شان ، این چهار حیطه ی متفرق را به هم مرتبط کنند و از نتایج شان در یک حیطه برای حیطه ی دیگر بهره ببرند تا بتوانند کلیتی منسجم بسازند.
اما حتی اگر قصد داشته باشیم که این پهنه ها را به هم مرتبط کنیم باز هم در آغاز باید ، بتوانیم این انواع قضاوت را از هم تشخیص دهیم.
امروزه ، به لطف کوته نظری فرهنگ بورژوایی ، مردمان این وظیفه ی مهم مرتبط کردن چهار حیطه ی دانش بشری را فراموش کرده اند. پیشتر عده ای متاله تلاش می کردند با واسطه ای مانند خدا (که هم خیر است ، هم آگاه ، هم بهشت مفیدی دارد و هم زیباست ) و یا عده ای متافیزیسین با نظام های فلسفی ، از عهده ی این مهم برآیند. اما فلسفه ی معاصر که نمی توان اسم آنرا فلسفه گذارد ، براحتی صورت مسئله را پاک کرده است. آنها فریاد می زنند که خدا مرده است ، اما ضمنا زمزمه می کنند که قضاوت هم مرده است و شما بیچاره ها هرگز نمی توانید بر پراکندگی و بیگانگی ناشی از سرمایه داری  غلبه کنید. سالهاست که در حیطه ی هنر ، قضاوت درباره ی زیبایی یا زشتی از مد افتاده است! تاویل گرایی و نسبی گرایی ، قضاوت درباره ی صحت و سقم را  نامربوط می دانند. صحبت درباره ی حق و ظلم ، رادیکالیسم و افراطی گری تلقی می شود و تضاد منافع انسانها با پنهان کردن واقعیت استثمار ، از انظار دور نگاه داشته می شود. بورژوازی صورت مسئله را پاک کرده است. ما نه تنها می خواهیم صورت مسئله را دوباره  مطرح کنیم بلکه همچنین باید ببینیم که چه چیز موجب شده است که پیشینیان نتوانند از عهده ی وحدت این چهار حیطه برآیند.
اکنون می خواهیم یک گام بزرگ برداریم و نشان دهیم که راه حل در کجاست و اشتباه متافیزیسین ها برای پاسخ به این مسئله چه بوده است.  ما پیشتر گفتیم که موضوع شناخت نیز باید از پیش مشخص شود. یعنی اینکه آیا موضوع شناخت ما ابژه های طبیعی هستند یا تصورات ذهنی و یا پدیده های اجتماعی ، یعنی به ترتیب طبیعت ، ذهن و جامعه.  متافیزیسین ها همواره در تلاش بودند که انواع قضاوت و حیطه های شناخت را در شناخت مان از طبیعت یا هستی به هم پیوند بزنند. بنا به عقیده ی آنان ، هستی و کیهان منظم است و به خاطر همین در ذهن ما زیبایی را برمی انگیزاند و همچنین چون نظم و هدفی متعالی دارد ، تنها با اعمال درست و خیر می توان در آن به سعادت رسید و به این ترتیب می خواستند سعادت ، حقیقت ، نیکی و زیبایی را در ذات هستی بجویند و به هم مرتبط کنند. وحدت این چهار عنصر فوق منجر به شکل گیری مفهوم خدا شد. خداوند هم سعادتمند است ، هم مطلقا نیک و هم مطلقا زیبا و هم دانای کل .به این ترتیب چهار حیطه ی مختلف شناخت ما ، با شناخت تئولوژیک به وحدت می رسد. اما در این راه ، آنان با پارادوکس ها و مشکلات لاینحلی روبرو بودند که شاید اینجا نیازی به بازگویی آنها نباشد. تنها کافی است به پارادوکس و مسئله ی شر اشاره کنیم.
جستن وحدت چهار حیطه ی قضاوت در سطح هستی شناسی با شکست مواجه شد . اما پس از آن بورژوازی با ظهور فلسفه ی مدرن تلاش کرد که این حیطه ها را با رجوع به حیطه ی معرفت شناسی و ذهن ، به وحدت برساند. نماینده ی بزرگ این پروژه ، لایبنیتس بود. بومگارتن از امکان علم زیبایی شناسی سخن به میان آورد یعنی اینکه بتوانیم حیطه ی علم را به حیطه ی هنر پیوند بزنیم. اسپینوزا  و بعد بومگارتن ، تلاش کردند اخلاق را منظم و روشمند کنند. به طوریکه اسپینوزا در کتاب اخلاق ، سعی کرد متافیزیک و اخلاقیاتش را مانند قضایای هندسی اثبات کند. ظهور فلسفه ی کانت در واقع چیزی نبود جز اعلام شکست این پروژه و بورژوازی که وارد فاز ارتجاعی خود شده بود این پروژه را به کلی رها کرد و از فلسفه ی کانت به خوبی استقبال کرد.
احتمالا می توانید حدس بزنید که یک امکان و یک تلاش  تاریخی دیگر باقی مانده است و آن کوشش برای وحدت چهار حیطه ی فهم بشر در امور اجتماعی است. اشتباه ( یا در واقع محدودیت تاریخی) گذشتگان در انتخاب موضوع شناخت بوده است. اما اکنون نوبت ماست که این پروژه را برعهده بگیریم ، ما انسانهایی جدید با ایدئولوژی جدید. برای انسانهای پیشین طبیعت ، هم خیر و هم شر بود ، هم زیبا و هم زشت ، هم مفید و هم مضر. برای بورژوازی قوای ذهنی با یکدیگر متفاوت بودند و امکان وحدت آنها وجود نداشت. نه در ذهن و نه در طبیعت(عین) امکان چنین وحدتی وجود ندارد ، اما اگر ابژه ی مورد شناخت ما ، هم ذهنی باشد و هم عینی ، اگر  هم وجود واقعی داشته باشد و هم مطیع اراده و خواست ما باشد ، آنگاه امکان وحدت این حیطه ها فراهم خواهد آمد. چیزی که ما ،انسانها، آنرا می سازیم هم عینی است و هم ذهنی. این ابژه های جدید شناخت ، همان امور اجتماعی و تاریخی هستند.
پس ما راه خویش را مشخص کرده ایم . شناخت قضاوت است و باید انواع قضاوت را مشخص کرده و تلاش کنیم شناختی بدست آوریم که هر چهار نوع قضاوت را نسبت به جامعه بدست آورد به طوریکه نتایج یک نوع قضاوت با نتایج قضاوت از نوع دیگر همسان باشد. برای متافیزیسن ها ، پیروی از اخلاقیات ضرورتا منجر به سعادتمند شدن فرد نمی شد. حقیقت باطن با زیبایی ظاهری در تضاد قرار داشت و غیره. اما اگر پدیده ی ما اجتماعی باشد ، این تضاد ها از بین خواهند رفت و می توانیم دانشی داشته باشیم با هر چهار نوع قضاوت بدون اینکه تضادی میان آنها پیش آید.
 اما آیا واقعا چنین است؟ آیا اگر موضوع شناخت را امور اجتماعی و تاریخی قرار دهیم ، امکان چنین وحدتی وجود دارد و ما خواهیم توانست به جای خدای مطلق و سوژه ی مطلق ، نظم و ترتیب اجتماعی بدست آوریم که تلاش در هر چهار حیطه ی فهم بشری را همسو  و همراستا می سازد؟ موفق یا ناموفق ، اگر نخواهیم موجودات حقیر و جاهلی باقی بمانیم ، راهی جز این وجود ندارد.

No comments:

Post a Comment