Tuesday, May 10, 2011

آغاز فلسفه – بخش سوم


اکنون می توانیم با یک مرور کوتاه دریابیم که در کجا ایستاده ایم . در بخش اول به این نتایج رسیدیم :
1. هر چیزی می تواند موضوع سئوال ما قرار گیرد. بنابراین سوبژه یا آن نقطه ای که فلسفه باید با آن آغاز شود ، در ابتدا تنها یک آگاهی دارد و آن آگاهی از جهل خویش است چرا که او تمام چیزهای دیگر را در این جهان مورد پرسش قرار داده است. به قول اسپینوزا در توضیح اصل دلیل کافی ، هر چیزی می تواند مورد این سئوال قرار گیرد که چرا چنین است. ( تمیز سوبژه از ابژه)
2. همچنین موضوع شناخت ما ، عینا شناخت ما نیست. اگر چیزی موضوع شناخت ما قرار گرفت به این معنا نیست که نسبت به آن شناخت داریم. شناخت چیزی جز موضوع شناخت است  و آن قضاوت است. ( تمیز ابژه ی شناخت از خود ِ شناخت)
و در بخش دوم دانستیم که برای قضاوت چه لوازمی را احتیاج داریم :
1. باید مشخص کنیم که از چه مقوله ای قضاوت انجام می شود . چرا که گزاره ای می تواند از یک مقوله درست و مقوله ی دیگر غلط باشد.
2. باید مشخص کنیم که ابژه ی شناخت ما از چه نوعی است. یک مفهوم ذهنی است ، یک شی در جهان خارج است و یا سنتز آن دو یعنی یک ساخته ی اجتماعی و تاریخی ، چیزی که هم ذهنی است و هم عینی؟ بنابراین شناخت ما یا به حیطه هستی شناسی تعلق دارد یا معرفت شناسی یا جامعه شناسی. اگر این سطوح را پیشتر تمیز ندهیم ، ممکن است به اشتباه تصور کنیم که با شناخت یک مفهوم ، ویژگی های عینی اش را شناخته ایم.
3. همچنین باید مشخص کرد که چه نوع قضاوتی انجام می دهیم. آیا درباره ی وجود یا عدم وجود چیزی قضاوت می کنیم ( علم ) یا درباره ی درستی یا نادرستی عملی ( اخلاق و حقوق) یا درباره ی زیبایی و زشتی چیزی ( هنر و فرهنگ) و یا درباره ی نفع و ضرر چیزی یا عملی ( اقتصاد).
تقریبا تمامی نظام های فلسفی بر این تقسیم بندی ما از حیطه ی موضوع شناخت و نوع قضاوت صحه گذارده اند. برای ایجاد یک نظام فلسفی ، آنها با دو سئوال مواجه بودند : از کدام حیطه باید آغاز کنیم ( معرفت شناسی یا هستی شناسی) و دوم اینکه چه ارتباطی میان این انواع قضاوت وجود دارد. تا پیش از کانت ، تمامی فیلسوفان متافیزیک براین عقیده بودند که میان این قضاوت ها ارتباطی هست. به بیان دیگر از قضاوت درباره ی وجود و عدم وجود ( فلسفه ی محض و متافیزیک) به نتایجی می رسیدند که از آن برای قضاوت درباره ی درستی یا نادرستی اعمال استفاده می کردند( فلسفه ی اخلاق) و سپس نتایج خود را معمولا به صورتی خلاصه تر ، برای قضاوت درباب  زیبایی و هنر و سیاست و حکومت داری به کار می بردند. این رویه ادامه داشت تا اینکه کانت به این نتیجه رسید که نمی توان ارتباطی میان قضاوت ها برقرار کرد. یعنی از نتایج یک قضاوت برای قضاوت دیگر استفاده کرد. همچنین کانت برخلاف پیشینان ، جستار خود را از مطالعه در حیطه ی معرفت شناسی آغاز کرد و نه هستی شناسی. او می گوید قبل از اینکه بپرسیم چه چیز را می توانیم بشناسیم باید سئوال کنیم تا چه حد قادر به شناخت هستیم. موضوع شناخت در وهله ی اول باید موضوعات ذهنی یعنی پدیدارها باشند و نه اشیای جهان بیرونی به آن صورتی که هستند( شی فی نفسه)
ما  در اینجا به اینکه آیا ارتباطی میان قضاوت ها و حیطه های فهم بشر وجود دارد یا خیر ، کاری نداریم. ولی امر مسلم این است که برای فهم می بایست در وهله ی اول انواع قضاوت را از هم تمیز دهیم. می خواهیم در این مورد تمرین کنیم و ذهن خودمان را از آشفتگی  و سردرگمی میان انواع قضاوت ها نجات دهیم. تقریبا می توان گفت که تمامی به اصطلاح متفکرین رنگارنگ و بورژوای امروزی ، قادر به تمیز انواع قضاوت از یکدیگر نیستند و نوشته های آنان مملو از مغلطه های کودکانه است و از نتایج یک قضاوت ، قضاوتی از نوع دیگر انجام می دهند و مخاطب شان را با روش های ساده فریب می دهند. وظیفه ی فیلسوف مانند هزاران سال پیش هنوز این است که بساط این سوفیست های جدید را برهم زند که تنها هنرشان متقاعد کردن مردم نادان است و نه رسیدن به فهم و شناخت واقعی.
ارائه ی یک مثال از این نوع مغلطه ها ، کار چندان سختی نیست و فقط کافی است یکی را تصادفی انتخاب کنیم. برای نمونه ، نظریات حقوقی را در نظر بگیرید که جرم را برحسب عواقب و نتایج یا کارکرد آن می سنجند. در این دیدگاه ، میزان مجازات فرد بر این اساس تعیین می شود که تا چه حد باعث کاهش جرم در نزد دیگران می شود و مجازات مربوطه چه نتایجی برای جامعه دارد. این نظریه کاملا اشتباه است. تعیین میزان جرم قضاوتی در حیطه ی حقوق است. یعنی درباره ی بایدها و نبایدهاست، یعنی درباره ی حق و ظلم  و نه درباره ی ضرر و منفعت. نمی توان به خاطر منفعت بیشتر دیگران کسی را بیشتر یا کمتر مجازات کرد. در حیطه ی حقوق باید براساس اصل آزادی قضاوت کرد و نه اصل منفعت. می توانیم از چیزی به نام اصل آزادی نام ببریم بدین معنا که هرکسی آزاد است و حق انجام هر عملی را دارد مگر آنکه آن عمل موجب سلب آزادی و حقوق افراد دیگر شود.تنها این اصل معیار تعیین حقوق و در صورت تخلف ، مجازات است. حیطه ی آزادی و اختیار انسانها را نمی توان براساس منفعت و ضرر تعیین کرد.
بهتر است نگاهی هم به نظریاتی بیاندازیم که سعی می کنند تفکر را با استعاره پیش ببرند و نه مفهوم پردازی. آنها با کمک استعاره پردازی سعی می کنند مسائل را توضیح دهند و از همسانی ادبیات و فلسفه دم می زنند.  در واقع این افراد ادعا می کنند که فهم امکان پذیر نیست و انسان نمی تواند موجود عاقلی باشد.  وقتی با متنی استعاری روبرو هستیم نمی توان در مورد صحت و سقم آن قضاوت کرد بلکه فقط می توان آنرا زیبا یا زشت خواند یعنی قضاوت زیبایی شناختی انجام داد. اما استعاره پردازی و مفهوم پردازی به دو نوع متفاوت قضاوت تعلق دارند و نمی توان زیبایی شناسی را در جهت شناخت علمی و فلسفی به کار برد. استعاره سعی می کند رابطه ی تشابه میان ویژگی ها برقرار کند و مفهوم رابطه ای ضروری. اگر کسی مانند لیوتار ادعا کند که هیچ زمینه ی مستدل و اصول مشترکی برای استدلال و اقناع وجود ندارد و تفکرات انسان چیزی مانند  ادبیات و روایت است ، در واقع مدعی شده است که عقل وجود ندارد و ما قادر هستیم زشتی و زیبایی را تمیز دهیم و نه درست و غلط بودن چیزها را. لیوتار در جایی سقراط را هم نوعی سوفیست می خواند و بدین ترتیب تلاش می کند ، دوستداری دانایی را با فریب مردم با ابزار فصاحت کلام یک کاسه کند. این در واقع چیزی جز تبلیغ جهالت و نادانی نیست.
شگفت آور است که انواع و اقسام نظریات وجود دارد که به ما می گویند جهالت و نادانی چیز خوبی است و قضاوت درباره ی درست و غلط بی ارزش است. وقتی شما این دست نظریات را مطالعه می کنید ، ممکن است متوجه این پیام آنها نشوید چرا که آنها نادانی را به روش هوشمندانه ، مبهم و راز آمیزی به ما توصیه می کنند. برای مثال روش هرمنوتیک در واقع به ما می گوید که ما فهم نداریم! آنها مدعی هستند که پدیده های اجتماعی و تاریخی مانند یک متن ادبی هستند و هر کسی تاویل خودش را از این متن می کند. ما با خواندن سخنان هرمنوتسین ها می پذیریم که هر کسی تاویل خودش را از متن دارد. ولی متوجه نشده ایم که غیرمستقیم پذیرفته ایم که موجود نفهمی هستیم. چون تاویل درست و غلط  وجود ندارد ، یعنی هیچ تاویلی از میان دیگر تاویل ها درست نیست، پس وقتی بپذیریم که هر کسی تاویل خودش را از متن می کند، به عبارت دیگر پذیرفته ایم که ما قادر به قضاوت درباره ی وجود و عدم وجود چیزها، ضرر و منفعت ، باید و نباید و درستی و غلط بودن ِ پدیده های اجتماعی و تاریخی نیستیم. به یاد داشته باشید که براساس گام دوم ، قضاوت ، فهم است و فهم بدون قضاوت ممکن نیست. بنابراین آنها به ما می گویند که ما فهم نداریم و به بیان دیگر موجودات نفهمی هستیم. اگر کسی مدعی باشد که فهم تاویل است و نه قضاوت ، بنابراین مخالف اصل دوم ما از فلسفه عمل کرده است و شناخت را با ابژه ی شناخت اشتباه گرفته است. در واقع هرمنوتیسین ها نیز همین را می گویند و شناخت را چیزی جز اختلاط میان پیش فرضیات ذهنی مخاطب و ذهنیت نهفته در متن نمی دانند. گادامر یکی از این تبلیغاتچی های جهل و نادانی است. او در واقع به ما می گوید که شناخت ما چیزی جز  تاویل یعنی رویارویی پیش فرضیات ذهن ما با افق ذهنی متن نیست. در این صورت ما نمی توانیم سوبژه باشیم یعنی همیشه یک پیش فرض هستیم و هیچگاه نمی توانیم همه چیز را مورد پرسش قرار دهیم و همچنین قادر به قضاوت نیستیم.
تمامی این آرای مغلطه آمیز ، به معنای انکار فلسفه اند. آنها به معنای انکار دوستداری دانایی یا اراده برای قضاوت کردن هستند. مهم نیست که آیا ما می توانیم قضاوت صحیح داشته باشیم یا خیر. مسئله این است که  نباید قضاوت را رها کنیم چون در غیر این صورت فلسفه و خواست دانایی را رها کرده ایم. نباید شناخت را تاویل ، استعاره پردازی و روایت پردازی ، بازی زبانی و یا چیزی مانند این بدانیم. رها کردن اراده برای قضاوت یعنی رها کردن دوستداری سوفیا و دانایی و این یعنی رها کردن فلسفه.

No comments:

Post a Comment