در بخش پیشین ، بحث کردیم که هرگونه امکانی برای وجود علم جامعه شناسی به معنای واقعی کلمه ، منوط است به پاسخ به این سئوال که چگونه فرد در جامعه بازنمایی می شود.آیا دلیل پدیده های اجتماعی را باید در کیفیات و ویژگی های روانی یا نیازهای حیاتی و کارکردی افراد بجوییم و یا در ساختارهای اجتماعی و قواعد حاکم بر آنها ؟ برای پاسخ به این سئوال ابتدا باید نشان دهیم که چگونه ویژگی های کیفی فردی در جامعه نقش ایفا می کنند. جامعه شناسی بورژوایی با کنار گذاردن این سئوال روش شناختی ، به ورطه ی ساده انگاری و ریاکاری درافتاده یا به نوعی مدیریت ایدئولوژیکی تبدیل شده است. برای مثال رویکرد پوزیتیویستی با الهام از روش برخورد جان استوارت ، جامعه را صرفا ترکیب عددی افراد می داند بنابراین اگر با بررسی یک نمونه ی آماری ، مجموع عقاید ، انگاره ها یا ویژگی های فردی را بررسی کنیم ، می توانیم از جمع عددی و تفاوت معنی دار میان داده ها ، به نتایج جامعه شناختی برسیم. به سادگی جامعه حاصل جمع افکار و ویژگی های اعضایش قلمداد می شود. از سوی دیگر ساختارگرایی ، تنها قواعد زبانی ، ساختار زبان و نشانه ها ، فرهنگ ها و سنت ها را لحاظ می کند . در هر دو حالت ، رابطه ی واقعی میان فرد و جمع مکتوم باقی مانده و از سئوال روش شناختی ما طفره می روند.
اگر به حیطه ی اقتصاد رجوع کنیم ، رد پای فرد در جامعه را می توانیم ارزش مصرف معرفی کنیم. در ساختار اقتصادی ، نماینده ی فرد و ویژگی های فردی ، ارزش مصرف است. ارزش مصرف یک کالا ، همان کیفیاتی است که موجب می شود فرد کالا را از بازار خریداری کند. بنابراین آرزوها و امیال و خواسته ها و نیازهای ما ، به کالا ارزش مصرف بخشیده و موجب تولید و مبادله می شود. اما مبادله با ارزش مصرف ممکن نمی شود. جهت مبادله باید دو کالا با ارزش های برابر با یک دیگر تعویض شوند. از این رو مفهوم ارزش مبادله یا ارزش کمی کالا جایگزین می شود که بر حسب مقدار کمی کار اجتماعا لازم بر حسب زمان سنجیده می شود و با ورود پول ، به صورت بهای کالا عنوان می شود.
از این رو ما دو مفهوم را در مقابل یکدیگر داریم : ارزش مصرف کالا که نماینده ی ویژگی ها و خواسته های فردی است ( کیفیت) و ارزش مبادله که نماینده ی مقادیر کار انجام شده در جامعه ( کمیت) . هر کالایی ایندو را همزمان با خود دارد. مقدار تولید یک جامعه ، یعنی ثروت آن جامعه را ارزش مصرف تعیین می کند اما مقدار ارزش هر کالا براساس ارزش مبادله یعنی میزان ساعات کاری لازم برای تولید آن کالا ، تعیین می شود. برای مثال ، تمامی خواسته ها و نیازهای ما ، به کالاها ارزش مصرف می بخشد. هرقدر نیاز ما به چیزی بیشتر باشد ، حجم بیشتری از آن نیز تولید می شود. برای مثال ما بیش از آثار هنری به مواد غذایی نیاز داریم و در میان مواد غذایی به نان بیش از شکلات نیاز داریم. بنابراین حجم بیشتری از ظرفیت تولیدی ما صرف تولید نان بیش از شکلات و مواد غذایی بیش از آثار هنری می شود. اما این بدان معنا نیست که شکلات ارزان تر از نان است چون بهای این دو کالا را باید با مقایسه تعداد ساعات کاری برای تولید شان محاسبه کرد. بنابراین ارزش مصرف ، تجسم خواسته ها و نیازهای ماست که مقدار و نوع ثروت یک کشور را تعیین می کند اما شیوه ی تولید و نحوه ی تقسیم ثروت را خیر.
اگر ارزش مصرف به صورت افزایش یا کاهش در تقاضای هر کالا ، تعیین می کند که چه حجمی از چه کالاهایی تولید شوند، پس خواسته ها و نیازهای انسان ، فقط کمیت تولید کالاها را تعیین می کند و نه قواعد و سسیستمی که با آن کالاها تولید می شوند یعنی شیوه ی تولید. اکنون رابطه ی مبهم میان ویژگی های فردی و قواعد ساختاری برای واضح تر شده است چون به حیطه ی اقتصاد رفته ایم و نحوه ی دخالت ویژگی های فردی در جامعه را به شکل واقعی اش یعنی ارزش مصرف یافته ایم. بنابراین هر نوع پژوهش جامعه شناختی می بایست بر روی این مفهوم کلیدی تمرکز کند.
اکنون بیایید مثالی بزنیم تا دو رویکرد متفاوت بورژوایی و مارکسیستی به مشکل گرسنگی و سوء تغذیه در جهان را بررسی کنیم. نگاه بورژوایی و عوامانه ، تصور می کند که دلیل گرسنگی ، کمیابی است یعنی تقاضای مردم جهان برای ثروت و در اینجا مواد غذایی ، همواره بیشتر از عرضه ی مواد غذایی است. بنابراین کمیابی و کاهش عرضه در مقابل تقاضا دلیل اصلی گرسنگی در کشورهای فقیر است. این دروغ کثیف دقیقا از این بدفهمی روش شناختی آب می خورد که تصور می کند ویژگی فردی ( تقاضا) در تمامی قواعد و سسیستم اقتصادی جامعه نقش دارد. در صورتی که تقاضا هیچ تاثیری بر توزیع ثروت در جهان ندارد. علت اصلی فقر در جامعه عقب ماندگی شیوه ی تولید و توزیع است و نه کاهش حجم تولید در مقابل تقاضا. نظام سرمایه داری براساس اخذ سود ، تولید می کند و قواعد حاکم بر آن توزیع نابرابر ثروت و در نتیجه گرسنگی می شود و نه کمبود تولید ( که با اسطوره هایی مانند تنبلی و بیکاری مردمان کشورهای فقیر) و یا افزایش تقاضا ( افزایش جمعیت در این کشورها ) . در قرن نوزدهم مارکس این مغلطه ی بورژوایی را که در آنزمان مالتوس آنرا نمایندگی می کرد با همین رویکرد اقتصادی پاسخ داد. مالتوس خطرات افزایش جمعیت را دلیل اصلی فقر می دانست و طرفداران او در انگلستان باعث تغییر قانون غلات شدند.
تنها با درک نقش واقعی فرد در جامعه ، می توان علم جامعه شناسی را ممکن دانست. ارزش مصرف ، تنها یک مفهوم اقتصادی نیست بلکه دقیقا جایگاهی است که نشان می دهد چگونه فرد با هیولایی به نام جامعه که خودش ساخته است اما از خودش بزرگتر است درطول یک پروسه ی مطول تاریخی درگیر شده است.
جوامع از توحش تا تمدن ، همواره شکل پیچیده تری به خود گرفته اند ، جامعه شناسان دورکیمی سعی می کنند این پیچیده تر شدن را با زایش و تغیر پدیده های فرهنگی و روبنایی توضیح بدهند. اما ما به یک پایه ی اساسی نیاز داریم تا به آن تکیه کنیم تا بیهوده در امواج آشفته ی پدیده های روبنایی دست و پا نزنیم. بنابراین باید به بررسی تاریخی و تکوینی ارزش مصرف ولو مختصر بپردازیم. تولید و مصرف در جامعه همواره شکل کنونی خود را نداشته است بلکه با پیشرفت شیوه ی تولید و نیز توانایی تولید انسان ( فن آوری) تغییر کرده است و همواره پیچیده تر شده است.در دوره ی توحش یعنی دوره ی انسان گردآورنده و شکارچی ، مقدار تولید به ندرت از میزان مصرف او فراتر می رفت. بنابراین چیزی به عنوان کالا تولید و مبادله نمی شد. فقط با پیشرفت تولید است و ایجاد مازاد تولید است که امکان مبادله فراهم می شود. در اواخر دوره ی توحش ، اشکالی از مازاد تولید مشاهده می شود اما این مازاد تولید معمولا به صورت نمادین مبادله می شد یعنی به صورت هدیه به خاندان های دیگر یا در مراسم به خدایان و کاهنین اهدا می شد. بنابراین روابط اجتماعی در اثر مازاد تولید به شکل مراسم و آیین خود را نشان می داد. تنها با ورود به دوره ی بربریت یعنی با رام کردن حیوانات و کشت بر روی زمین ، مازاد تولید واقعی بدست آمد و بدین ترتیب مبادله ی ارزشها جایگزین مبادله ی نمادین شد.
تا پیش از عصر سرمایه داری ، تنها مازاد تولید ( عمدتا محصولات کشاورزی) مبادله می شد و فرد فقط برای کسب ارزش مصرف کالایی طرف مقابل با او مبادله می کرد. بنابراین در اینجا ارزش مصرف ، مبادله را تعیین می کرد و شکل قالب مبادله ، تجارت بود. بدین ترتیب ارزش مصرف به صورت تقاضا مشخص می کرد که کالاها به کدام نواحی توسط تجار توزیع شوند. تنها با گسترش صنعت و امکان خریداری نیروی کار بود که سرمایه شکل گرفته . در اینجا کار مبادله می شود یعنی چیزی که خودش ارزش مصرف ندارد. هدف مبادله ارزش مصرف کالا یعنی کار نیست بلکه هدف ایجاد ارزش مبادله ای بیشتر است که اصطلاحا به آن سرمایه گذاری می گوییم. در نتیجه با ورود نظام سرمایه داری ، شیوه ی تولید از ارزش مصرف مستقل می شود و براساس میزان سود و افزایش ارزش مبادله اداره می شود.
در طول تاریخ ، رابطه ی فرد و جامعه را باید با حلقه ی واسطه ی واقعی آن یعنی ارزش مصرف مطالعه کرد.تاریخ بورژوایی تصور می کند که آش در هم جوشی از اراده های مختلف افراد و گروه های مختلف اجتماعی با درجات تاثیرگذاری متفاوت ، حوادث تاریخی را رقم می زند امواج خروشان حوادث روبنایی آنها را گیج می کند و در مقابل مارکسیست ها را متهم می کنند که نقش اراده را در تاریخ نادیده می گرفتند. این اتهام کودکانه قصد دارد این کشف بزرگ را نادیده بگیرد که تاثیر اراده ها ، آرزوها و خواسته ها و نیازهای افراد بر نهادها و قواعد ساختاری جامعه را باید با کشف حلقه ی واسطه ی واقعی اش مطالعه کرد. عده ای از مارکسیست های عوام تصور می کنند که این بدان معناست که تاریخ از قوانین مشخصی پیروی می کند که مارکس و انگلس مسیر حرکت آنرا دریافته اند مثلا همانطور که نیوتون قوانین حرکت مکانیکی را کشف کرده است. این دترمینیسم سخیف مارکسیسم عوامانه و آشفته نگری بورژوایی را در جامعه شناسی باید برای همیشه کنار بگذاریم. تعریف و درک مفهوم عمیق تر از ارزش مصرف این امکان را فراهم می آورد.
No comments:
Post a Comment