تصادف / ضرورت
آنچه در این مقاله می خواهیم به آن بپردازیم بینش تاریخی است تا فهم خود را از تاریخ تعمیق ببخشیم و به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا مارکسیسم یعنی ایدئولوژی راستین ما کارگران ، بینش تاریخی را برای مطالعه ی انسان و جامعه برگزیده است؟ چرا ما باید رفتار انسانها و حوادث اجتماعی را به عنوان پدیده هایی تاریخی بررسی کنیم. در مقام مقایسه یکی از رویکردهای غیرتاریخی یعنی روان شناسی (ایضا روان کاوی) را در مطالعه ی انسان بررسی می کنیم و نشان می دهیم که چگونه به سبب عدم بینش تاریخی مرتکب اشتباهات اساسی شده است.
برای درک بینش تاریخی ، از مقوله ی "جهت" ، به رفتار انسانها و حوادث اجتماعی نگاه می کنیم. به عبارت دیگر از خود خواهیم پرسید که آیا آنها تصادفی اتفاق می افتند و یا برحسب ضرورت. برخی از علوم مانند هندسه و ریاضیات با گزاره های ضروری سر و کار دارند. وقتی یک هندسه دان می گوید که از دو نقطه یک خط عبور می کند ، منظور این است که به ضرورت چنین است. به عبارت دیگر برحسب تصادف رخ نداده است چون ما نمی توانیم تصور کنیم که از دو نقطه دو خط بگذرد. اما علوم تجربی مانند نجوم و زیست شناسی با پدیده های تصادفی سر و کار دارند. اینکه چرا کره ی زمین تنها یک قمر دارد و یا پستانداران خونگرم هستند در وهله ی اول تصادفی به نظر می رسند و نه ضروری. البته دانشمند ممکن است قادر شود ضرورت یعنی قوانینی از دل پدیده های متکثر و متفاوت استخراج کند اما تجربه ی مورد ادراک همواره امری احتمالی و تصادفی باقی می ماند و هر لحظه ممکن است با کشف داده ها و یافته های جدید ، این قوانین برهم خورده و جای خود را به نظریات دیگری بدهند. اما در علوم ریاضی و هندسه به محض اینکه قضیه ای ثابت شود برای همیشه ثابت شده و ضروری باقی می ماند.
رفتار انسانها و حوادث اجتماعی چطور، ضروری هستند یا تصادفی؟ هم هر دو و نه فقط یکی از آنها. پدیده های اجتماعی و رفتار ما تصادف محض نیستند چون به سادگی خود ما فاعل این اعمال هستیم و آنها را نسبتا با اراده و آگاهی انجام می دهیم. همچنین کاملا ضروری هم نیستند چون هیچ چیزی به محض اراده ی ما تحقق نمی یابد. به نظر می رسد که ما در اینجا برخلاف ذهنیت یا عینیت محض با رابطه ی متقابل ذهن و عین سر و کار داریم. بنابراین نه ضروری هستند و نه تصادفی بلکه از تقابل میان ضرورت های ذهنی و شرایط تصادفی عینی حاصل می آیند. بنابراین باید نوع دیگری از ضرورت و اتفاق را تعریف کنیم . پدیده های اجتماعی و رفتار انسانی ، ضرورت های تاریخی هستند.
امر تاریخی نه تصادفی است و نه یک ضرورت منطقی. برای مثال ظهور مسیحیت در دو هزار سال پیش را نمی توان یک ضرورت منطقی دانست چون براحتی می توانیم جهانی را در ذهن خود تصور کنیم که در آن مسیح ظهور نمی کرد( فقط کافی است به یک جهان بهتری فکر کنید!)( اما نمی توانیم در ذهن خودمان تصور کنیم که از دو نقطه چند خط بگذرد) ولی همچنین نمی توان تصور کرد این پدیده همانقدر تصادفی است که تغییرات تصادفی آب و هوایی و زمین شناختی موجب تکامل گردش خون پستانداران شده است. اراده ی انسانها ، ضرورت بروز عقیده ای که ناتوانی قوم یهود را توجیه می کرد و یا حتی ضروریاتی عمیقتر برای ضرورت به هم پیوستگی ایدئولوژیک میان اقوام در امپراتوری روم و غیره ، مسیحیت را میسر ساخته است. اما این ضروریات تاریخی اند یعنی نه از یک ضرورت منطقی در ذهن و نه از تصادف اشیای کور در جهان بیرونی بلکه از رابطه ی متقابل ذهن و عین، انسانها و جهان اجتماعی شان ، حاصل شده اند. این بینش تاریخی برای مطالعه ی رفتار انسانها و رخدادهای تاریخی اهمیت اساسی دارد. این فهم تاریخی از تصورات و حدسیات مورخینی که تنها به جمع آوری و توصیف داده های تاریخی مشغول اند فراتر می رود. زادگاه این بینش عمیق ، ایده آلیسم آلمانی هگل است اما در تفکر مارکسیسم پرورده شده و به بلوغ واقعی خود رسیده است.
در جستجوی یک مکانیزم ذهنی
مارکسیسم براساس همین بینش تاریخی ، نه تنها رفتار انسانها بلکه خود انسان را نیز محصول تاریخ می داند. در مقابل این بینش عمیق ، بورژوازی که به دوره ی عقب مانده تری از تاریخ تفکر متعلق است روان شناسی را برای مطالعه ی ذهن انسان به وجود آورده است که اولین ظهور نظام مند آنرا می توان در روان شناسی ذهن دیوید هیوم دانست.روش شناسی بورژوایی که عاری از فهم تاریخی است ، قادر به درک رابطه ی متقابل و دیالکتیکی میان ضروریات ذهنی و ابژه های تصادفی نیست و میان آنها رابطه ای فانتزیک و خیالی برقرار می کند. براساس این روش شناسی نادرست ، ذهن گویا مکانیزمی دارد که از میان جهان بیرونی تصادفات ، نظم و ضرورتی ذهنی برقرار می کند. بدین ترتیب یک رابطه ی مکانیکی و تخیلی میان تصادف و ضرورت برقرار می شود. روان شناسی بورژوایی تمام هم خود را مصروف کشف این مکانیزم می کند. یعنی هدف ما باید کشف مکانیزم و ساختار و قاعده برای ذهن یا روان باشد. اما ما براساس فهم تاریخی می دانیم که ذهن هرگز چنین مکانیزمی ندارد و هم ذهن و هم جهان اجتماعی اش را باید در جایگاه تاریخی شان سنجید و مطالعه کرد.
این مکانیزم در نحله های مختلف روان شناسی بورژوایی متفاوت است . نزد هیوم ، این مکانیزم "تداعی معانی" نام دارد. او ذهن را موجودی می داند که در جریان خروشان و متلاطم داده های حسی ( این استعاره را خود هیوم بارها به کار می برد) یعنی انواع و اقسام تصاویر ، اشکال ، بوها ، طعم ها ، رنگ ها و...سرگردان است. تنها وقتی ذهن قادر به تفکر می شود که با مکانیزم تداعی معانی بتواند این داده های حسی را که با حواس خود درک می کند ، در قالب نام ها و بعد مفاهیم ، منظم کند. برای مثال هر جا شکل ، رنگ و بوی خاصی را در مجاورت یکدیگر مشاهده کرد ،آنرا در یک تصور کلی می گنجاند و به حافظه می سپارد.( برای مثال تصور یک سیب) اگر بار دوم ، شکل و رنگ و بوی مشابهی را با آنچه پیشتر تجربه کرده بود ، ادراک کند می تواند آنرا هم نمونه ای از آن تصور بداند و سپس به این تصور ، اسمی مانند سیب بدهد و سپس از انتزاع ویژگی ها ، مفاهیم را بسازد. بررسی جزئیات بیشتر روان شناسی ذهن هیوم هدف ما نیست، در اینجا می خواهیم نشان دهیم که چگونه روش شناسی بورژوایی تلاش می کند تصادف و ضرورت را با یک مکانیزم ذهنی که زاییده ی تخیل خودش هست ، توضیح بدهد.
بنابراین تقابل تصادف/ضرورت نزد ایدئولوژی بورژوایی با توصیف و ابداع یک مکانیزم ذهنی مرتبط می شود. اما این تصادف از کجا می آید؟ آیا تصادف ، همان جهان تصادفی محرک ها و داده های حسی بیرونی است و یا جهان درونی تر خروشان رانه های غریزی است. انتخاب اولی به معنای انتخاب رفتارگرایی و انتخاب دومی به معنای انتخاب روان کاوی فرویدی است. هدف همچنان همان کشف مکانیزم باقی می ماند خواه مکانیزمی مانند شرطی شدن باشد که مطابق آن ذهن به محرک های بیرونی پاسخ می دهد و یا مکانیزم سرکوب و واپس رانی رانه ها باشد که مطابق آن ذهن خودآگاه خویش را برای ورود به جامعه شکل می دهد.
انتخاب اینکه روان انسان چه مکانیزمی دارد و چگونه از بستر امور تصادفی ، پنهانی ، نام ناپذیر یا غریزی و...، قوانین و قواعد ساختاری خود را تنظیم می کند ، فقط یک بازی ذهنی است و در تمامی تاریخ ایدئولوژی بورژوایی شکل های متفاوتی به خود می گیرد. برای مثال لکان ، با توجه به زبان شناسی ساختارگرا و روان شناسی ژان پیاژه، این مکانیزم را نمادپردازی و ورود کودک به قلمروی زبان و قانون معرفی می کند.ردی از همین برقراری رابطه ی مکانیکی میان تصادف/ضرورت و یا طبیعت/تمدن را می توان در نظریه ی قرارداد اجتماعی در فلسفه ی سیاسی بورژوازی یافت.
نظریه ی مارکسیستی در مقابل این هجمه و اراده ی عظیم برای کشف قوانین ذهن انسان که خود را علمی و پیچیده نیز نشان می دهند ، چه واکنشی باید داشته باشد؟ ما باید پاسخ دهیم که قبل از بررسی این مکانیزم تخیلی ، باید مشخص کرد که آیا اصلا رابطه ی میان تصادف عینی و ضرورت ذهنی از طریق تفحص بر یک مکانیزم ذهنی میسر می شود و یا از طریق بینشی تاریخی؟
این یک گرایش شایع در تفکر بورژوایی است که سریعا می خواهد بین طبیعت/ جامعه ، بدوی / متمدن ، آزادی طبیعی/ قوانین محدود کننده ، آشفتگی و هرج و مرج / نظم و هارمونی و غیره پل بزند. نکته اینجاست که به لطف بینش تاریخی متوجه می شویم که گذر از یکسویه به سویه دیگر یک فرآیند مطول تاریخی است و نه یک مکانیزم ذهنی مانند ساختار زبان و نمادپردازی در روان ، یک قرارداد اجتماعی میان اعضای جامعه و غیره. فرض وجود این مکانیزم های روانی را باید دور بیاندازیم. اگرچه روان کاوی در مطالعه ی رفتار انسان و نظریه قرارداداجتماعی در مطالعه ی سیاست ، به واقعیاتی دست می یابند اما این واقعیات را باید تاریخی دانست و باید به عنوان پدیده ای تاریخی مطالعه شوند.
در بخش بعدی با بررسی دقیق تر یک متن انتخابی از روان کاوی ، این تفاوت فوق الذکر میان بینش تاریخی و تفکر مکانیکی را ملموس تر خواهیم ساخت.
No comments:
Post a Comment