Monday, December 1, 2014

بررسی وجود تاریخی عیسی ناصری


امین قضایی




تاریخ هر چه بیشتر به گذشته ‌می‌رود، بیشتر در اساطیر و داستان‌ها محو ‌می‌شود به طوریکه دیگر مرز بین واقعیت و تخیل انسانها مبهم گشته و معلوم نیست که آیا نسخ  قدیمی ‌را باید تحت الفظی تفسیر کنیم یا استعاری. این گفته بیش از همه در مورد نسخ مذهبی از جمله عهد عتیق  و جدید، تلمودها و قرآن صادق است. متون مذهبی در حین اینکه به نظر ‌می‌رسد در جستجوی ریشه ای واقعی و تاریخی برای مدعیات خود هستند اهداف تعلیمی نیز داشته و به همین دلیل نویسندگان این متون ابایی نداشتند از اینکه توصیه‌ها و آموزه‌های اخلاقی و مذهبی خود را با نقل داستان‌هایی ولو ناممکن و غریب بیان کنند.
بیش از هجده قرن (از زمانی که انجیل‌ها نوشته شد) جهان مسیحیت و حتی اسلام، شرح زندگی عیسی و معجزات او را به عنوان یک واقعیت تاریخی پذیرفته است. حتی اگر در برخی از معجزات یا جزئیات زندگی محل تردید یا اختلاف نظر بوده است، وجود تاریخی عیسی ناصری یک واقعیت انکار ناپذیر دانسته شده است و منشا آموزه‌های مسیحیت به وی نسبت داده شده است. قرن‌ها، عهد جدید به عنوان شرح زندگی و آموزه‌های عیسی ناصری به لحاظ تاریخی معتبر قلمداد ‌می‌شد تا اینکه در قرن نوزدهم با رمزگشایی از الواح و پاپیروس‌های مصری که قدمت آنها به قرن‌ها پیش از میلاد بر‌می‌گردد، مشابهت‌های خیره کننده ای بین عیسی مسیح و یک خدای مصری به نام هوروس(Horus) یافت شد1. هوروس انسان-خدایی است که مانند مسیح از یک باکره (ایزیس-Isis) به دنیا آمده است؛ مانند مسیح تعمید شده است، مصلوب شده و همچون عیسی  رستاخیز کرده است. جرالد مسی(Gerald Massey) ، مصرشناس انگلیسی، (1828-1907) حدود دویست مشابهت بین زندگی عیسی ناصری و هوروس را ردیابی کرده است که مهمترین مشابهت‌ها را می‌توان در فهرست زیر یافت:
1.       تولد عیسی در انجیل متی با مشاهده ستاره‌ای توسط سه مجوسی ستاره شناس معلوم ‌می‌شود، آن سه نفر با هدایایی از طلا و عطر به بیت اللحم و نزد ماری و نوزادش ‌می‌روند. نشانه تولد هوروس نیز سیریوس یا ستاره صبح است.
2.       هوروس مانند مسیح (که توسط یحیی تعمید شد)، در رودخانه ی اریدانوس ( در اردن) توسط انسان-خدایی به نام آنوپ(Anup) تعمید ‌می‌شود. آنوپ مانند یحیی تعمید دهنده (نگاه کنید به انجیل مرقس) بعدا سر بریده ‌می‌شود.
3.       مانند زندگی عیسی، هیچ داستانی از دوازده سالگی تا سی سالگی زندگی هوروس وجود ندارد.
4.       هوروس به مانند مسیح، روی آب راه رفت و دیوانگان و بیماران را شفا ‌می‌داد.
5.       در انجیل متی آمده است که عیسی یکبار شاگردان خود (پطروس، یعقوب و برادر وی یوحنا) را با خود به کوهی برد و در حضور آنها همچون خدایی تغییر شکل داد (چهره اش چون خورشید درخشان گردید و لباسش چنان سفید شد که چشم را خیره ‌می‌کرد.(متی، 17)). در اساطیر مصری نیز آمده است که هوروس بر فراز یک کوه به شکل خدا دگرگون شد.
6.       هوروس نیز به مانند مسیح بین دو دزد مصلوب شد، او را در گوری دفن کردند و سپس زنده از گور برخاست. جالب اینجاست که هوروس، KRST  خوانده ‌می‌شود یعنی فرد مسح شده یا همان مسیح.
7.       هوروس هم مانند مسیح یک چوپان خوب، بره خدا، ماهیگیر و کلمه خدا خوانده شده است.
8.       در انجیل این زنان هستند که خبر زنده شدن مسیح را اعلام ‌می‌کنند. از هوروس نیز نقل ‌می‌شود که "الهه‌ها و زنان خبر زنده شدن من را اعلام ‌می‌کنند."2

نه تنها وقایع و معجزات بلکه در اعداد هم مشابهت دیده ‌می‌شود. برای مثال هر دو شخصیت در سن سالگی تعمید ‌می‌شوند و هر دو در سن دوازده سالگی مراسم گذر را طی ‌می‌کنند و دوازده شاگرد آنها را همراهی ‌می‌کنند. تام‌هارپر مدعی ‌می‌شود که عدد دوازده در انجیل و دیگر اساطیر نشانه و نماد دایره البروج یا دوازده ماه سال هستند. وی ‌می‌نویسد:
"در مذاهب قدیمی مصر، کلده و یونان دوازده  تشعشع نبوغ در انسان با دوازده حافظ گنجینه نور، دوازده درو کننده خوشه طلایی، دوازده برداشت کننده مزارع آمنتا (Amenta  دوازده معمار، دوازده نجار، دوازده کوزه گر، دوازده بافنده، دوازده ماهیگیر، دوازده پاروزن قایل "راء" (خدای مصری خورشید) و دوازده ملوان کشتی خورشید، بازنمایی ‌می‌شود. همچنین دوازده خان هرکول، دوازده پسر یعقوب، دوازده قبیله اسراییل، دوازده حواری عیسی، دوازده شوالیه میز آرتورشاه، همگی منشا دایره البروجی، تکوینی و تئولوژیکی یکسانی دارند." 3

آلوین. بوید کوهن  از این مشابهت‌ها و یافته‌های جرالد مسی نتیجه ‌می‌گیرد که:
"تمام مستندات مسیحی که درباره شخصیت فرضی عیسی در چند سال بعد از زندگی اش در قرن اول میلادی نوشته شده است، همگی ادبیات باستانی مذهب مصری هستند." 4
پس به نظر ‌می‌رسد که یک شخصیت خدای گونه مانند هوروس به شکل یک شخصیت تاریخی و واقعی یعنی عیسی ناصری درآمده است. اگر اینطور باشد انجیل‌ها هیچگونه اعتبار تاریخی نداشته و متن آنها را باید متنی استعاری دانست که در قالب شخصیت عیسی، مفاهیم اسطوره ای گذشته مانند زایش باکره و رستاخیز دوباره را تعلیم ‌می‌دهند.  اساطیرو مذهب اختری مصر باستان در قرن اول میلادی به شکل آیینی جدید کپی برداری شده است.
این اعتراض مطرح ‌می‌شود که اگر اینطور باشد، مسیحیان آنزمان و بعدا امپراتوری روم چگونه ‌می‌توانسته در مقابل به اصطلاح pagan ‌ها یا غیرمسیحیان از این آیین کپی برداری شده، دفاع کند. آنها چگونه ‌می‌توانستند آیین خود را معتبر و اصیل جلوه دهند؟ پاسخ این است که این کار دقیقا با زور انجام شده و دوباره به این جمله مایوس کننده ‌می‌رسیم که متاسفانه تاریخ را فاتحان ‌می‌نویسند. در اواخر قرن چهارم یک راهب مسیحی دستور سوزاندن کتب کتابخانه قدیمی ‌اسکندریه را صادر ‌می‌کند. حدود هفتصد هزار نوشته یا کتب ‌درباره ریاضیات، نجوم، فلسفه، الهیات و پزشکی نابود ‌می‌شود. خواننده باید توجه داشته باشد که اسکندریه در دوره منسوب به هلنیسم (دوره پیش از باستان متاخر یعنی دوره ای که بعد از فتوحات اسکندر بوجود آمد) مرکز فلسفه و علم و میراث دار فرهنگ فلسفه یونان محسوب ‌می‌شده است و از جمله این فیلسوفان ‌می‌توان به فلوطین اشاره کرد. در سال 529 میلادی نیز آخرین مکتب پاگان در آتن به دستور کلیسا بسته ‌می‌شود. برای لاپوشانی برخی ادعا کردند که شیطان از قرن‌ها پیش که از ظهور مسیح خبر داشت،  از قبل داستان‌هایی را به زبان‌ها انداخته تا ایجاد شک و تردید کند.5 بدین ترتیب اساطیر گذشته یا در واقع منابع اقتباس آیین مسیحیت نابود شد.
از این یافته‌ها و مشابهت‌ها چه نتیجه ای ‌می‌توان گرفت؟ مشخصا اساطیر مصری بسیار قد‌یمی‌تر از آیین مسیحیت هستند و اگر اقتباسی صورت گرفته، حتما از سوی مسیحیان بوده است.  برخی روی اعتبار و پشتوانه علمی ادعاهای مسی، بوید و دیگران شک کرده اند. همچنین اختلافات بین هوروس و عیسی را هم باید در نظر داشت.  با این حال، اگر بپذیریم که گفته‌های مسی درباره اساطیر مصر باستان مستند بوده و پشتوانه علمی ‌دارند( اکثر مصرشناسان یا سکوت کرده اند و یا بخش اعظم آنرا تایید کرده اند6)، پس تنها دو امکان برای نتیجه گیری باقی ‌می‌ماند: یک نتیجه این است که اعلام کنیم شخصیت عیسی ناصری وجود تاریخی و واقعی نداشته و در واقع پسرخدا، انسان خدایی قدیمی ‌است که به صورت یک شخصیت جدید بازنویسی شده و بعدا توسط مسیحیان تحت الفظی برداشت شده و واقعی تصور شده است. دوم اینکه ‌می‌توان فرض کرد که عیسی ناصری به واقع وجود داشته است. او احتمالا موعظه گری یهودی بوده که توانسته شاگردان و مریدانی را به دور خود جمع کند و فرقه‌ای مذهبی را تشکیل دهد اما بعدها، این آیین برای تقویت خود از منابع قدیمی تر اقتباس و کپی برداری کرده است و عناصر اسطوره ای و معجزات را به بنیانگذار خود یعنی عیسی ناصری نسبت داده است. در هر حال هم مسیحیان و هم مسلمانان که ایمان شان ایجاب ‌می‌کند به وجود واقعی مسیح  و معجزات او باور داشته باشند، باید مقابل واقعیت بایستند و دریابند که آنچه آنها ‌می‌پرستند یا به عنوان پیامبر ‌می‌ستایند، همان هوروس خدای مصری است. طنز قضیه اینجاست که باورهای ایشان سرقت ادبی از همان کسانی است که به عنوان بت پرست مورد لعن و نفرین آنان قرار ‌می‌گیرند.
پانوشت‌ها:
1.       برای یک تحلیل از اعتبار یافته‌های جرالد مسی رجوع کنید به:

D.M. Murdock/Acharya S. “Who Is Gerald Massey?” < http://www.stellarhousepublishing.com/who-is-gerald-massey.html>

2.       Tom Harpur. 2004. “Pagan Christ, Is Blind Faith Kills Christianity?”, Alan & Unwin, Page 84.
3.       Ibid. Page 87.
4.       Alvin Boyd Kuhn. "Case of the Missing Messiah”, < file:///C:/Users/Amin/Documents/Pre-Islam%20Study/Boyd%20Kuhn/CASE%20OF%20THE%20MISSING%20MESSIAH.html>



Monday, November 24, 2014

ریشه‌های مادی احکام اسلامی‌


امین قضایی

هیچ شکی نیست که احکام اسلامی‌از چهارده قرن پیش و از زندگی قبیله‌ای بادیه نشینان حجاز تا زمان حال منجمد شده است و کوچکترین سازگاری با اخلاقیات و اصول زندگی مدرن ندارد. شاید بارها از خود پرسیده باشید که این احکام عقب مانده، ارتجاعی و بعضا عجیب اسلام درباره زنان، زناشویی، وراثت، جهاد، قصاص و مجازات برچه اساس و به چه دلیل تعیین شده است؟ چرا در میان اعراب بیابانی در حجاز چندهمسری و ازدواج با کودکان رواج داشته است؟ پاسخ به این قسم سئوالات هدف این مقاله است. ما در اینجا سعی می‌کنیم براساس شرایط زیستی و مادی اعراب حجاز در قرن ششم میلادی، تحلیلی از استراتژی‌های مختلف قبایل بدوی برای رشد و توسعه شان بدست دهیم. به بیان دیگر دلایل مادی و تاریخی احکام اسلامی‌را روشن خواهیم ساخت.

با یک اصل ساده شروع می‌کنیم، اصلی که مورد توافق اکثر مورخین، انسان‌شناسان، جانورشناسان و پیروان نظریه تکاملی است:  هدف یک گروه انسانی همواره بقا است و این بقا با تولید مثل به منظور افزایش جمعیت صورت می‌گیرد. در نظر داشته باشید که در زمان گذشته آمار مرگ و میر کودکان و مادران بسیار بالا بوده و بسیاری از نوزدان در بدو تولد تلف می‌شدند. حتی شانس اینکه کودک به سن بلوغ و تولیدمثل برسد نیز به خاطر انواع بیماری‌های واگیر دار بسیار کمتر از زمان حال بوده است. با توجه به شانس پایین رسیدن فرد به سن بلوغ، تولید مثل هرچه بیشتر استراتژی هر طایفه یا خاندان برای بقا بوده است. بنابراین این اصل را می‌پذیریم که یک خاندان براساس شرایط محیطی و مادی خود در پی بهترین استراتژی برای افزایش جمعیت است.

به علت مرگ و میر بالای کودکان و مادران در هنگام زایش، ( در اروپای دویست سال پیش رقم مرگ و میر نوزادان، 200 کودک در هر هزار کودک بوده است.) متوسط سن عمر اندک (برای مثال سی سال در دوره رنسانس)، بیماری‌های واگیردار، قحطی‌ها و دیگر بلایای طبیعی، مسئله افزایش جمعیت و استفاده حداکثری از توان زنان برای تولید مثل یک مسئله حیاتی برای بقای هر قبیله‌ای بوده است. بنابراین زنان در دوره نسبتا کوتاه از بلوغ تا یائسگی می‌بایست تمامی‌وقت خود را صرف زایمان و پرورش کودکان می‌کرده اند. زایمان‌های پیاپی توان جسمانی زنان را کاهش می‌داده و احتمال سوء تغذیه و مرگ را خصوصا در شرایط سخت محیطی  حجاز دو چندان می‌کرد. به این دلایل، برای تمامی‌طوایف «افزایش جمعیت تاحد ممکن» برای بقا و حفظ قدرت بوده ضروری بود و در میان آنان به صورت سنت و مذهب نهادینه شد.  
یک راه حل برای استفاده حداکثری از توان باروری زنان، کاهش سن ازدواج دختران است. به همین دلیل در متون اسلامی‌می‌خوانیم که محمدپیامبر دختری هفت ساله به نام عایشه را به همسری گرفت و در نه سالگی با او همخوابه شد. ازدواج دختران نابالغ حتی امروزه نیز توسط احکام اسلام روا دانسته شده و ترویج می‌شود. منتقدین ازدواج با کودکان را به شهوت رانی مردان، بچه بازی و..نسبت می‌دهند. به نظر می‌آید که در آنزمان ازدواج با دختران خردسال برای رسیدن به اصل افزایش حداکثری جمعیت و استفاده حداکثری از توان باروری زنان در میان اعراب رواج داشته است و محمد پیامبر کاری خلاف عرف انجام نداده است. البته از آنجایی که میل جنسی مردان درهنگام همخوابگی با زنانی که بارها زایمان کرده‌اند یا همواره باردار هستند، کمتر است، قابل تصور است که مردان متمول و صاحب نفوذ دختران نابالغ را به عنوان همسر در اختیار می‌گرفته اند تا دست کم چندسالی از موقعیت جسمی‌سالم آنان بهره برند. یک راه برای کمک به زنان برای زایمان مداوم ورود زنان برده سیاه پوست از حبشه به عنوان دایه و کنیز بود. این دایگان وظایف شیر دادن زنان و بزرگ کردن کودکان را برعهده می‌گرفتند و بنابراین زنان فرصت کافی برای زایمان دوباره بدست می‌آوردند.
اما کاهش سن ازدواج برای استفاده حداکثری از توان باروری زنان، محدودیت‌های فیزیولوژیکی دارد و نمی‌تواند راه حل نهایی باشد. راه حل دوم و مهمتر چندهمسری است. به سادگی، هرچه مرد تعداد همسران بیشتری در اختیار داشته باشد، تعداد فرزندان بیشتری نیز از خود بر جای خواهد گذاشت. اما سئوال اینجاست که چندهمسری اگرچه می‌تواند تعداد کودکان یک مرد را افزایش دهد، اما چطور می‌تواند تعداد کودکان کل طایفه را افزایش دهد در حالی که در هر صورت، تعداد زنان مشخص است. چندهمسری برای یک جمعیت به معنای داشتن زنان فراوان برای اقلیتی از مردان و محروم ماندن دیگر مردان از زن خواهد بود. همچنین این مردان محروم هرقدر هم که ناتوان یا فقیر باشند از آنجایی که اکثریت را تشکیل خواهند داد، معترض شده و احتمال تنش درون قبیله‌ای یا طایفه ای را افزایش خواهند داد. در واقع چندهمسری برای حفظ وحدت و انسجام جامعه می‌تواند بسیار خطرناک باشد. این اعتراض وارد است البته تنها وقتی که دیدگاه ما نسبت به مسئله ایستا باشد. چندهمسری به تنهایی نمی‌تواند باعث افزایش جمعیت شود. چندهمسری تنها به همراه دیگر عواملی که خود آنرا باعث می‌شود به افزایش جمعیت کمک می‌کند. چگونه؟ توضیح در پی خواهد آمد.

اجازه دهید مسئله مردان محروم از زنان را موقتا کنار بگذاریم و ببینیم که چگونه چندهمسری برای حفظ و افزایش جمعیت استراتژی مناسبی است. چندهمسری، تعداد فرزندان را افزایش می‌دهد. اگر مرد چهار زن داشته باشد و از هر زن شش فرزند و هرکدام از فرزندان هم مانند وی عمل کنند، وی می‌تواند 576 نوه داشته باشد! بنابراین چندهمسری، یک راه حل بسیار عالی برای افزایش ناگهانی جمعیت تنها طی دو یا سه نسل است. البته جمعیت انسانها نیز مانند هر جانور دیگری توسط منابع محیطی محدود می‌شود. بعد از دو یا سه نسل، منابع محیطی (به خصوص در محیط فقیر حجاز) توان پاسخگویی جمعیت افزایش یافته را نخواهد داشت. درست به همین دلیل، اعراب بیابانی مانند دیگر قبایل بربر (که در مجاورت تمدن‌ها واقع شده اند)، برای دسترسی به منابع بیشتر،  یا به غارت و چپاول یکدیگر می‌پرداختند و یا به سرزمین‌های متمدن‌تر (ایران و روم) هجوم می‌آوردند. هجوم آشوری‌ها به بابل، پارس‌ها به ماد و بابل، کارتاژها به روم، مغول‌ها به چین و... نیز درست با همین روند افزایش جمعیت و جستجوی منابع برای جبران صورت می‌گرفت.
جنگ و راهزنی (چیزی که در اسلام با عنوان جهاد در راه خدا مقدس پنداشته می‌شود) به دو طریق مسئله افزایش ناگهانی جمعیت را حل می‌کند: 1. استفاده از غنایم بدست آمده برای تامین معاش جمعیت اضافی. 2. کشته شدن بسیاری از مردان قبیله در اثر این هجوم که هم مشکل افزایش جمعیت را حل می‌کند و هم مسئله مردان محروم از زنان را (بی دلیل نیست که قرآن حتی کشته شدن مسلمانان مهاجم را به نفع اسلام می‌داند و آنرا به نام شهادت می‌ستاید). جنگ مکمل چندهمسری است. جنگ تعداد مردان را کاهش داده و بنابراین چندهمسری را راحت‌تر و آسان‌تر می‌سازد در عین حال چندهمسری باعث افزایش ناگهانی جمعیت شده و نتیجه زمینه را برای جنگ و راهزنی دوباره فراهم خواهد آورد. به این ترتیب، اعراب حجاز هراز گاهی دچار افزایش جمعیت شده و به تناوب‌ به شام و عراق آنزمان حمله ور می‌شدند. ادواری بودن این حملات دلیلی است بر صحت تحلیل ما.


نمونه ای از مسئله کاهش جمعیت مردان قبایل در اثر راهزنی و رواج بیشتر چندهمسری را در روایات اسلامی‌بعد از جنگ احد می‌یابیم. در جنگ احد بسیاری از مردان یثرب کشته شدند، کنیزان و زنان اسیر بسیاری در اثر راهزنی‌ها به مدینه آورده شده بود و در نتیجه نسبت جنسیتی جمعیت به نفع زنان سنگینی می‌کرد. به همین خاطر مردان به دستور محمد شروع کردند که گرفتن زنان بیوه و یا کنیزان و اسیران به جای مانده. محمد نیز برای کنترل و حفظ این تعداد زیاد زنان، جلوگیری از درگیر و نزاع بر سر زنان، دستور حجاب را صادر کرد. دستوری شوم که زنان جهان اسلام را تاکنون در زنجیر و سرسپردگی نگاه داشته است.

در هنگام افزایش جمعیت، این احتمال وجود دارد که یک قبیله یا فردی صاحب نفوذ بتواند قبایل دیگر را مطیع و متحد کرده و به جای جنگ‌های داخلی یا حملات نامنظم، ارتشی منظم و یکپارچه ایجاد کند. این درست اتفاقی است که ما آنرا به عنوان ظهور اسلام می‌شناسیم. اگر گرد و غبار ایده‌ها، انگاره‌ها و ایدئولوژی‌ها را کنار بزنیم و منافع مادی و واقعی انسانها را اصل تحلیل قرار دهیم، متوجه می‌شویم که دلیل واقعی ظهور ناگهانی یک امپراتوری اسلامی- عربی در قرن هفتم میلادی، جز شرایط مادی -محیطی و استراتژی‌های جمعیتی آن قبایل نبوده است.

در نتیجه، چندهمسری، ازدواج با دختران نابالغ، تابعیت زنان، استفاده از کنیزان برای دایگی و.. که در احکام اسلامی‌مشاهده می‌کنیم و امروزه بدنام هستند، همگی از اصل افزایش حداکثر جمعیت و استفاده حداکثری از توان باروری زنان قابل استنتاج است.

استراتژی‌های افزایش جمعیت همواره موفقیت آمیز عمل نمی‌کنند خصوصا وقتی که به صورت سنن، عرف و مذهب صلب شده و برای محیط و شرایط مادی مناسب نباشند. یک نمونه آن استراتژی افزایش جمعیت یهودیان حجاز است. در یهودیت چندهمسری منع نشده است اما همچنان که داستان ابراهیم و‌هاجر می‌بینیم، با اکراه و تنها به دلیل نازایی زن به آن روی آورده می‌شده است. در عهد عتیق می‌خوانیم که سارا نابارور بود و ابراهیم برای اینکه از خود فرزند دکوری بر جای گذارد تا میراث دار او باشد، با کنیز خود‌هاجر همبستر شده و از‌هاجر اسماعیل به دنیا می‌آید. یک دلیل برای خورداری از چندهمسری، مسئله تقسیم ارث بوده است. در یهودیت، برای جلوگیری از نزاع بین برادران بر سر ارث و خطر شکاف و تقسیم قبیله ( ترس از جنگ برادران و پراکندگی قبیله در داستان‌های تورات به وفور دیده می‌شود مانند نزاع یوسف با برادران خود، نزاع ایسو یا یعقوب، نزاع قبایل یهود با قبیله بنیامین و... ) ارث به نخست زاده می‌رسد یعنی بزرگترین پسر. بنابراین برای تبعیت دیگر برادران از نخست زاده لازم بوده است تا همه آنان از یک مادر باشند. قابل حدس است که یهودیان حجاز به خاطر وفاداری به این سنت، به درجه کمتری از اعراب به چندهمسری روی آورده و بنابراین جمعیت آنان نسبتا کاهش یافته و همانطور که می‌دانیم در نهایت توسط مسلمانان تبعید یا  قلع و قمع شدند. اسلام برای حل این مشکل قانون ارث نخست زاده را از یهودیان اقتباس نکرد و در عوض توصیه می‌کند که ارث میان فرزندان تقسیم شود. بدیهی است که تقسیم ارث با چندهمسری مطابقت بیشتری دارد.

به طور خلاصه، اصل حداکثر ساختن جمعیت طایفه مهمترین اصل برای بقا بوده است. این اصل، موجب استفاده حداکثری از نیروی باروی زنان، ناتوانی و فرودستی هرچه بیشتر آنان می‌شد. اگر شرایط محیطی اجازه می‌داد، چند همسری می‌توانست طی دو یا سه نسل، از یک مرد، طایفه‌ای درست کند. این افزایش ناگهانی جمعیت، کمبود منابع را به دنبال آورده و طوایف برای جبران به راهزنی، غارت یکدیگر یا سرزمین‌های حاصلخیز مجاور روی می‌آوردند. جنگ‌های مداوم، تعداد مردان را کاهش داده و موجب رواج دوباره چندهمسری می‌شد. این چرخه شوم آنقدر تکرار شد تا اینکه در نهایت به اتحاد بزرگ قبایل حجاز تحت رهبری محمد پیامبر و خلفایش و در نهایت امپراتوری اعراب انجامید.








Sunday, November 16, 2014

سه چیز که شناخت نیستند


پیش از پرداختن به موضوع این مقاله باید اهمیت موضوع را یادآور شوم. مشکل به سادگی در اینجاست که ما عادت کرده‌ایم عناصر شناخت را با خود شناخت اشتباه بگیریم. نتیجه  این است که ما به عنوان انسان‌های قرن بیست و یکم، در مقایسه با گذشتگان بسیار می‌دانیم اما تقریبا به همان اندازه آنان نمی‌فهمیم! پس موضوع بحث ما اهمیت حیاتی دارد: بسیار می‌دانیم اما اندک می‌فهمیم. یا به بیان دیگر صدها بار بیش از گذشتگان، می‌دانیم، می‌شنویم، می‌بینیم، می‌خوانیم اما تقریبا به همان اندازه قدرت قضاوت ما ضعیف است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟  توانایی استدلال، سنجش امور و قضاوت انسان امروزی قدمی به جلو برنداشته است.
امروزه عادت شده است که این ضعف و عقب ماندگی در قدرت قضاوت و استدلال را نسبی گرایی انسان امروزی بنامند. گفته می‌شود که در هر موردی، شواهد و مدارک زیاد و بعضا متضادی در اختیار ماست، دیدگاه ها و نقطه نظرات متفاوتی می‌شنویم که موجب شده است براحتی نتوانیم قضاوت کنیم یا در قضاوت محتاط باشیم. به بیان دیگر، هیچ تئوری آنچنان قدرتمند نیست که بتواند ما را متقاعد کند. این دروغی بیش نیست. به خاطر عدم کفایت ادله‌ها نیست که انسان امروزی قدرت قضاوت ندارد. در ادامه مقاله مشخص می‌شود که چرا این ادعا غلط است.

ما به سه عنصر یا ابزار شناخت مجهز هستیم بی آنکه بتوانیم از این عناصر به استدلال و قضوت پل بزنیم. این سه عنصر عبارتند از : فاکت، طبقه بندی و استعاره.

فاکت:

فاکت‌ها منبع شناخت هستند و داده‌ها را برای شناخت در اختیار ما می‌گذارند، اما خود فاکت شناخت نیست. هیچ نظریه‌پرداز یا فیلسوفی نیست که وقتی این جمله را بخواند با آن موافق نباشد. اما عجیب اینجاست که در عمل، شناخت ما به فاکت‌ها محدود می‌شود و اکثر کتابها، فاکت‌ها را به عنوان شناخت به خورد مخاطب می‌دهند. مسلم است که فاکتی که از جهان تجربی جمع آوری می‌کنیم منبع شناخت محسوب می‌شود، اما این منبع شناخت با ضبط شدن در مغز ما به خودی خود به شناخت تبدیل نمی شوند چرا که ما بعد از جمع آوری فاکت‌ها باید آنها را تجزیه و تحلیل کنیم. یعنی باید با استفاده از مفاهیمی که به دقت تعریف شده اند، بین عناصر روابط ضروری برقرار کنیم و از آنها نتیجه گیری کنیم.
هیچگاه به مانند گذشته جمع آوری فاکت‌ها برای ما به این سادگی نبوده است. در عرض چند دقیقه می‌توان از مهمترین اخبار جهان مطلع شد. دایره المعارف‌های اینترنتی، حجیم‌ترین و جزئی ترین اطلاعات را در اختیار ما قرار می‌دهند. این اطلاعات تنها کلمات نیستند بلکه عناصر صوتی و تصویری نیز به این حجم انبوه اطلاعات و اخبار اضافه شده است. آنسان امروزی این اطلاعات و اخبار را می پرستد، اجازه می‌دهد که ذهنش با این عناصر بمباران شود. اولویت و اهمیت این فاکت‌ها را نه مخاطبین بلکه رسانه‌ها تعیین می‌کنند. آنچه سرتیتر است مهم‌تر است. آنچه دراماتیک‌تر است بیشتر خوانده و دیده می‌شود. به آنچه عجیب‌تر و غیرمعمولی‌تر است بیش‌تر توجه می‌شود. بنابراین این گفته صحت ندارد که فاکت‌های متضاد قضاوت را سخت کرده است. واقعیت این است که ما هیچگاه فرصت کنار هم گذاردن فاکت‌ها و بررسی انها را پیدا نمی‌کنیم. ما فقط دریافت کنندگان این فاکت‌ها هستیم.
هیچ رابطه منطقی بین این اطلاعات و اخبار وجود ندارد. امروز یک جا زلزله ای رخ می دهد، فردا در یک جای دیگر یک حادثه تروریستی ومانند این. مخاطبین در جزئیات فرو می‌روند بی آنکه بتوانند از این جزئیات کلیتی را استخراج کنند(به جز اینکه بگویند عجب دنیای شده). این وسوسه ما برای اینکه در جریان اخبار روز قرار بگیریم، برای چیست؟ ایدئولوژی پشت این بسیار ساده است: زندگی روزمره در جریان است و هیچ مشکلی وجود ندارد تنها مشکلات همان‌هایی هستند که رسانه ها گزارش کرده و در اختیار مردم قرار داده می‌شود و مردم باید مراقب باشند که حاکمین این مشکلات روزمره را حل کنند.
یک نگرش محافظه کارانه اعتراض خواهد کرد که قرار نیست مردم عادی، فاکت‌ها را بررسی و تحلیل کنند. وظیفه این کار برعهده کارشناسان و تحلیل‌گران سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، و  نیز منتقدین هنری و فرهنگی است. این گفته بدین معناست که قضاوت کردن برعهده خواص است و نیازی نیست مردم توانایی قضاوت کردن داشته باشند. کاملا مشهود است که این گفته تاچه حد غیردموکراتیک است. اما یک پاسخ بسیار محکم به این دیدگاه محافظه کار می‌توان داد: هرکسی باید خودش قضاوت کند. شنیدن و تبعیت از قضاوت دیگران، چیزی جز جهل و نادانی نیست. قضاوت دیگران برای من در نهایت فقط یک فاکت است در کنار دیگر فاکت‌ها. قضاوت متعلق به همه هست و زندگی مردم وقتی پیشرفت خواهد کرد که خودشان ( و نه یک عده کارشناس) قدرت قضاوت صحیح داشته باشند و بتوانند خوب را از بد، درست را از نادرست، زیبا را از زشت، و منفعت را از ضرر تشخیص دهند. در رسانه‌ها چه رخ می دهد: یک خبر مهم گزارش می‌شود و سپس کارشناس مربوطه دعوت شده و در مورد آن خبر قضاوت می‌کند. این الگو مسلما ناقص است. در نهایت مردم هستند که باید قضاوت کنند. اما نه رسانه‌ها و نه نهادهای آموزشی هیچ کدام به مردم قضاوت کردن را نمی آموزند. رسانه ها به این بسنده می کنند که ما باید با بی طرفی(؟) اطلاعات و اخبار و دیدگاه‌ها را در اختیار مردم قرار دهیم و آنها خودشان قضاوت کنند. اما هیچ کس نمی پرسد که مردم چگونه قضاوت کردن را می آموزند. توانایی قضاوت چیزی است که باید آموخته شود و البته حاکمین تمایلی به آموزش آن ندارند، زیرا مردمی که قضاوت صحیح داشته باشند از آنان تبعیت نخواهند کرد. به مردم تنها فاکت و اطلاعاتی داده می‌شود تا بتوانند وظایف اجتماعی خود را به انجام برسانند. هیچ کس به مردم قضاوت کردن را نمی‌آموزد، به عبارت دقیقتر فلسفه آموخته نمی‌شود. تصور مردم از فیلسوف، فردی منزوی است که در گوشه ای درباره کهکشان ها و هستی تامل می‌کند. آنها نمی دانند که تا چه حد به فلسفه نیازمند هستند.

طبقه بندی (Taxonomy):

عدم توانایی قضاوت تنها به مردم عادی تعلق ندارد. نظریه پردازان و کارشناسان علوم اجتماعی نیز از عدم فهم رنج می برند. آنها می توانند به درجه دکترا ارتقا یابند اما همچنان نفهم باقی بمانند. دلیل ساده است: آنها به مشتی اصطلاحات طبقه بندی شده مجهز می‌شوند اما استدلال و تجزیه و تحلیل را نمی‌آموزند. طبقه بندی ابزار شناخت است اما خود شناخت نیست. تقسیم موضوع شناخت به مجموعه‌ای از مقولات، بازه‌های زمانی یا مکانی، به هیچ عنوان شناخت نیست. طبقه بندی به ما کمک می‌کند که عناصر با ویژگی های مشترک را از بقیه عناصر جدا کرده و  به طور مجزا مورد بررسی و تامل قرار دهیم. اما صرف طبقه بندی به هیچ عنوان شناخت از چیزی محسوب نمی‌شود.  برای مثال، می‌توان مردم یک شهر را به آدم‌های کچل، نیمه کچل و مودار تقسیم کرد. این تقسیم بندی خنده‌دار، شناختی از مردم آن شهر بدست نمی دهد. در عمل، بسیاری از تقسیم بندی‌ها اگر خوب نگاه شوند بی ارزش و مضحک هستند.
چرا چنین است؟ این دغدغه به طبقه بندی بدون اتکا به استدلال و فلسفه از کجا می‌آید؟ پاسخ ساده است. طبقه بندی یکی از ابزارهای مدیریت، کنترل و به انضباط در آوردن مردم است. نظام های آموزشی به خوبی می‌دانند که هدف شان تربیت کارشناسان برای تقسیم و به انضباط در آوردن مردم است. چه کسی بیمار روانی محسوب می‌شود و چه کسی سالم؟ چه کسی برای جامعه مفید است و چه کسی خطرناک؟ چه چیزهایی اخلاقیات و ارزش محسوب می‌شوند و چه چیزهایی ناهنجاری و بی بند و باری. کارشناسان باید توانایی طبقه‌بندی داشته باشند اما نیازی به قضاوت، آموزش قضاوت و ارائه استدلال نیست. چند استدلال ضعیف، مفاهیم بد تعریف شده برای تقسیم بندی کفایت می‌کنند. علوم انسانی در انواع و اقسام طبقه بندی ها دست و پا می‌زند. تلاش این است که مفاهیم جدیدی ارائه شود که بهتر بتوانند انسانها، منابع و اطلاعات را مدیریت، دسته بندی و توزیع کنند.
کسی که این سطور را می‌خواند باید متوجه باشد که این رویگردانی از قضاوت، فلسفه و استدلال کاملا عمدی و توطئه آمیز است. این به هیچ وجه یک نقص در نظریه پردازی نیست. برای مثال جامعه شناسان و اقتصاددانان کاملا عامدانه تلاش می‌کنند تا طبقه بندی هایی که به ضرر منافع بورژوازی است را باطل شده اعلام کنند. طبقه بندی براساس روابط تولید (پرولتاریا/ بورژوا) به دور انداخته می‌شود و با طبقه بندی براساس میزان ثروت (طبقات فرودست، متوسط و متوسط به بالا و..) جایگزین می شود. آنها به خوبی می‌دانند که نوع طبقه بندی شان، نوع کنترل و مدیریت انسانها را هم مشخص می‌کند.

استعاره

تفکر با مفاهیم صورت می‌گیرد و نه با استعاره.  از آنجایی که مفاهیم بازنمود بیرونی ندارند بد فکری نیست که با استعاره و مثال‌ها بتوانیم مفاهیم را روشن سازیم. اما استعاره و مثال نمی‌توانند و نباید جای مفاهیم را بگیرند. اما ما امروزه چه داریم؟ انواع و اقسام تئوری‌ها و نقدها که تنها با معرفی چند استعاره، عبارت پردازی می شوند. استعاره بهترین ابزار برای مغلطه است، در ثانی جذاب است و به مخاطب کمک می‌کند که یک بازی فکری داشته باشد. مخاطب بیچاره تصور می‌کند که چیزی را فهمیده است اما تنها در یک بازی فکری مشارکت کرده، بی آنکه توانایی تجزیه و تحلیل بدست آورده باشد. استعاره یک رابطه خیلی بین مفاهیم و کلمات برقرار می‌کند، رابطه ای که ضروری نیست. اما فهم چه چیزی است جز درک رابطه ضروری بین اجزا؟
نقدهای هنری امروزی چیزی جز بیانات شاعرانه درباره آثار هنری نیستند، به اصطلاح فیلسوفان جدید ادبیات و فلسفه را با هم در آمیخته اند، از توسعه نظام های منسجم فلسفی طفره رفته می‌شود. طنز تلخ اینجاست که فلسفه حتی از سقراط عقب‌تر رفته و به سفسطه بازگشته است.

پیشتر فرانسیس بیکن در نقد فلسفه پیشامدرن و تعصبات آنزمان، از چهار بت سخن گفت که تفکر بشر را به محاق برده است. می‌توان گفت که تفکر امروزی نیز گرفتار پرستش سه بت فاکت، طبقه بندی و استعاره شده است.

Monday, November 10, 2014

فلسفه کمدی


چیزی که نگون بختی را دو چندان می‌سازد نه رنج بلکه حقارت آن است. نگون بختی ما پیش پا افتاده و فراگیر است و بدبختی ما به سادگی یک نمونه از میلیون‌ها نمونه است. این دقیقا به معنای مرگ تراژدی در هنر امروزی است.  رنج ما در تضاد مرگ و زندگی به اوج خود نمی‌رسد بلکه در سلسله نامتناهی مشکلات روزمره و مسخره، به فرسودگی و خلسه تبدیل می‌شود.
اجازه بدهید از تعاریف آغاز کنیم: تراژدی نمایش یک تضاد است، این تضاد در طول روایت به اوج رسیده و در نهایت لاینحل برجای می‌ماند و به احتمال زیاد قهرمان داستان قربانی این تضاد می‌شود. تضاد بین حقیقت و مصلحت، پافشاری بر ارزش‌های اخلاقی در مقابل عافیت طلبی، عشق در مقابل ثروت، اراده فرد در مقابل سرنوشت محتوم و... در نهایت در تضاد زندگی و مرگ به اوج خود می‌رسند. تراژدی مخاطب را از وجود تضادی که قهرمان گرفتار آن است اگاه ساخته و سپس نشان می‌دهد که چگونه قهرمان داستان قربانی این تضاد می‌شود. تراژدی به مخاطب وجود تضاد یک را گوشزد می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه در اثر این تضاد، انسانهای نیک که همواره بر ارزشهای اخلاقی خود پای فشارد دچار سرنوشت شومی‌ خواهند شد.

مرگ زندگی انسان را بنیادا تراژیک ساخته است. انسان خود را مستحق مرگ نمی‌داند و از اینرو گرفتار تضاد لاینحل زندگی و مرگ باقی می‌ماند. داستان‌ها مملو از تضاد بین زندگی و مرگ هستند. قهرمان داستان حفظ ارزشهای اخلاقی را بر زندگی ترجیح می‌دهد و مخاطب را وا می‌دارد تا از خود بپرسد که چرا چنین است. این تضادهای تراژیک در اثر تکرار به کلیشه‌های بی‌رنگ و بویی تبدیل شده اند: سربازی که برای نجات همرزمان خود جانش را به خطر می‌اندازد؛ عاشقی که برای معشوق فقیر خود از موقعیت بالای طبقاتی اش دست می‌شوید.
کمدی نیز نمایش یک تضاد است با این تفاوت که  تضاد در طول داستان حل می‌شود اما به گونه ای نامحتمل، تصادفی یا ظاهری. با اینکه همه چیز به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد اما مخاطب به خوبی احساس می‌کند که مشکل همچنان برجاست و هیچ راه حل واقعی برای رفع تضاد ارائه نشده است. برخلاف تراژدی، تضاد به اوج نمی‌رسد، قهرمان داستان بر سر دو راهی سرنوشت ساز قرار نمی‌گیرد بلکه داستان تضاد را به گونه ای نامحتمل حل و فصل می‌کند. برای روشن تر شدن مطلب بهتر است به یک نمونه بپردازیم. فیلم دیکتاتوری بزرگ از چارلی چاپلین، یک نمونه دم دستی است. در این فیلم، ستم دیکتاتور بر یهودیان نگون بخت یا تضاد نژادی مطرح می‌شود. اما فیلم این تضاد را به گونه‌ای کاملا نامتحمل حل می‌کند، یعنی از روی اتفاق دیکتاتور با یک یهودی که شبیه اوست جابجا شده و یهودی در لباس دیکتاتور، سیاست پیشین خود را نکوهش می‌کند. این پایان خوب، هرگز راه حلی ارائه نمی‌دهد. مسخره است که فکر کنیم راه حل نابودی یک دیکتاتوری ان است که دیکتاتور را با مرد خوبی شبیه به او عوض کنیم. مخاطب به خوبی می‌داند که تضاد و مشکل همچنان برسر جای خود باقی است. کمدی به مخاطب احساس آمیخته ای از خوشحالی و نگرانی می‌بخشد. مشکل حل شده است شاید این دفعه اما نه همیشه.
اکنون که درک نسبتا عمیقی از تراژدی و کمدی بدست آورده ایم، می‌توانیم به اصل مطلب بپردازیم. تراژدی و کمدی تنها به هنر و  ادبیات تعلق ندارند. هرجا در زندگی ما با تضادی روبرو شویم وضعیت تراژیک داریم و هرجا سنتز یا راه حل ظاهری و کاذب برای تضاد بیابیم، دچار وضعیت کمیک می‌شویم. اکنون اصل مطلب این است که زندگی طبقه کارگر در زمانه کنونی و در نظام سرمایه داری، عمیقا کمیک است.
هنر بورژوایی  توانایی خلق تراژدی را ندارد مگر اینکه از عناصر دیگری جز زندگی خود استفاده کند. می‌توان شوالیه ای را روایت کرد که در نبردی جان خود را از دست می‌دهد، می‌توان سرنوشت اشراف زاده ای را نقل کرد که در یک دوئل کشته می‌شود. اما در سرنوشت یک سرمایه دار که به خاطر ورشکستگی خودکشی می‌کند هیچ ارزش اخلاقی و در نتیجه هیچ تراژدی وجود ندارد. تراژدی اشراف می‌تواند انتخاب سرنوشت ساز بین عشق و منزلت اجتماعی باشد. بورژوای امروزی نه می‌تواند نماد عشق باشد و نه منزلت اجتماعی. رییسی که با منشی خود عشق بازی می‌کند (برخلاف شاهزاده ای که با دختر فقیری ازدواج می‌کند)، در تضاد بین عشق و منزلت اجتماعی قرار نگرفته بلکه صرفا موجودی هرزه  و هوس باز شمرده می‌شود که از نیاز دیگران به شغل سوء استفاده کرده است. خلاصه کلام آنکه در زندگی بورژوای امروزی نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک.
برعکس، زندگی طبقه کارگر مملو است از عناصر تراژیک و کمیک. همانطور که در ابتدای مقاله نوشتم، چون این تضادها علی‌رغم رنج و نگون بختی که به بار می‌آورند، کوچک و حقیر به نظر می‌رسند، عناصر کمیک در زندگی طبقه کارگر پررنگ تر اند ( بزرگی چاپلین در این است که این عناصر کمیک را در زندگی طبقه کارگر شناخته و در هنر خود به کار برده است). کارگر گرسنه‌ای که در صف طولانی نان یا اتوبوس ایستاده است یا در جستجوی کار است، هرگز در این سرنوشت تنها نیست. هزاران نفر مانند او همین مشکلات را دارند. به همین خاطر کارگر به سختی به موقعیت یکتا و یگانه قهرمان تراژیک می‌رسد.  اگر او  در هنگام کار دچار سانحه می‌شود، یا گرفتار این تضاد است که برای مزد بیشتر اعتصاب کند یا از ترس اخراج به همین نیز راضی باشد، این تضادها جمعی هستند و به ندرت به یک شخص خاص با ویژگی‌های خاص محدود می‌شوند. بنابراین تضادهای کارگران همیشگی، متداول، پیش پا افتاده و در عین حال مقشت بار و فرسوده کننده اند. این زندگی بهترین عناصر کمیک را در خود دارد چرا که کمدی در جستجوی تضادهای کوچک و رنج بار و فرسوده کننده ای است تا در یک داستان به گونه ای مضحک آنها را حل کند. علاوه بر این انواع و اقسام راه حل‌های مضحک و ظاهری  پیش پای طبقه کارگر گذاشته می‌شود که خود به خود زندگی او را کمیک می‌سازد. مذهب به او می‌گوید که تو با رضایت و قناعت و دعا و صدقه می‌توانی از رنج خود کم کنی. انواع و اقسام کتاب و دوره‌های آموزشی روان شناسی به او می‌گویند که با  اعتماد به نفس و مثبت اندیشی به موفقیت خواهی رسید.  تمام این راه حل‌های احمقانه زندگی طبقه کارگر را به دور باطل تلاش و شکست کشانده است. این موقعیت سیزیف وار، بنیادا کمیک است زیرا مصایب او کمتر (برخلاف موقعیت جنگ) به تضاد زندگی و مرگ می‌رسند بلکه همواره موقتا حل شده تا اینکه مشکل دیگری پیش بیاید. برخلاف تراژدای، قهرمان داستان کمیک به جای اینکه یک نمونه خاص از انسانیت و ارزش‌های والای انسانی باشد، یک تیپ یا یک نمونه از هزاران نمونه است که در انبوه مشکلات روزمره پیر و فرسوده می‌شود.
خلاصه مطلب آنکه در زندگی بورژوازی (برخلاف اشراف و نجیب زادگان) نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک. زندگی او بی مزه و بی معناست. شغل او سودجویی است. سفر او نه ماجراجویی بلکه بخشی از صنعت توریسم است. عشق او باورنکردنی و مبتذل است. او در هیچ کجای زندگی اش فرصتی برای ایجاد یک وضعیت تراژیک یا کمیک نمی یابد. در مقابل زندگی طبقه کارگر مملو از عناصر کمیک است. اما این گفته بدان معنا نیست که هنر بورژوازیی (یعنی هنر زمانه ما، یعنی تقریبا تمامی‌آنچه که ما امروز به عنوان هنر می‌شناسیم. ) قادر به خلق تراژدی نیست.  اگرچه بورژوازی عناصر تراژیک را در زندگی خود بازنمی‌یابد اما آنرا اقتباس می‌کند.  سربازهای وطن دوست، ابرقهرمان‌ها (superhero) ، کابوی‌ها، بیماران سرطانی، کارآگاهان، دریانوردان ماجراجو و... همگی می‌توانند درگیر موقعیت‌های تراژیک شوند. بورژوازی حتی اگر شده با ماشین زمان، خود را در این شخصیت ها جاسازی می کند.  بنابراین بورژوازی، همه چیز را بازنمایی می‌کند به جز خودش: یک سرمایه دار سودجو در لباس یک شهروند عادی. به این ترتیب، بورژوازی نه قادر به بازنمایی زندگی خویش است و نه علاقه ای به این کار دارد. در واقع این انکار هویت طبقاتی بسیار فراتر از این است. خیلی عجیب به نظر می‌رسد که یک نفر با افتخار بگوید: من یک بورژوا هستم، یا من یک سرمایه دار هستم (در حالی که نجیب زادگان با افتخار از خون و اصالت خود سخن می‌راندند). در عوض بورژوازی اسم رمز شهروند را ابداع کرده است تا خودش را به این عنوان خطاب کند.
با وجود اینکه زندگی طبقه کارگر برای خلق شاهکارهای کمیک و تراژیک بستر مناسبی فراهم می‌آورد، خبر چندانی از چنین هنری نیست. دلیل البته بی اندازه ساده است: هنر موجود، هنر طبقه مسلط در وضعیت موجود است.





Saturday, June 14, 2014

منطقه گرایی (Regionalism): یک چارچوب تحلیلی برای بررسی حوادث اخیر در عراق



امین قضایی
در این مقاله فرصت کافی برای ارائه یک تحلیل همه جانبه از حوادث عراق نیست. متاسفانه فرصت کافی برای ارائه فاکت‌ها و آمار و ارقام دقیق نیز در اختیار نداشته‌ام. با این حال، هدف من اینجا معرفی یک چارچوب تحلیلی مناسب یعنی دیدگاه منطقه گرایی برای درک بهتر حوادث چند سال جهان به خصوص منطقه خاورمیانه است. این یک چارچوب برای تحلیل‌های کلان اما معتبر است. منطقه‌گرایی به سادگی یعنی اینکه قدرتهای جهان، کل کشورها را به مناطق مختلف تقسیم کرده اند و هرکدام منطقه ای را تحت حیطه نفوذ خود دانسته و با تمام قوا سعی می‌کنند که نفوذ خود در مناطقی که سنتا در آنجا حضور سیاسی و اقتصادی داشته اند را حفظ کنند. با این حال این سلطه منطقه ای خارج از تنش نیست و هر از گاهی ممکن است که یک قدرت خارجی بخواهد به لحاظ اقتصادی و سیاسی به مناطق تحت سلطه قدرتهای دیگر نفوذ کند. یک تقسیم بندی از این مناطق را می توان به صورت زیر ارائه داد:
1.      آمریکای لاتین سنتا (هم آمریکای جنوبی و هم آمریکای مرکزی) تحت اختیار ایالات متحده بوده است. دخالت مستقیم نظامی و سیاسی آمریکا در دوران جنگ سرد و حمایت از دیکتاتورهای نظامی بسیار معروف است. البته با فروپاشی شوروی، نفوذ ایالات متحده در منطقه تثبیت شده فرض می‌شود و تنها چالش موجود ونزوئلا و قدرت‌گیری اقتصادی برزیل است. با این حال، ایالات متحده همچنان خریدار اصلی نفت ونزوئلاست و تلاش برزیل نیز برای ایجاد یک اتحاد اقتصادی منطقه ای آنچنان خطر حادی برای منافع ایالات متحده نیست.
2.      اروپا به خاطر مستعمرات فراوانی که در آفریقا داشته است، این قاره را از آن خود می‌داند و حوادث این چند سال اخیر نشان داده است که اتحادیه اروپا و ناتو، برای دخالت مستقیم نظامی و سیاسی در این قاره آمادگی فراوانی دارند. حضور سریع آنان در قیام لیبی علیه قذافی، لشکرکشی سریع فرانسه به ساحل عاج و سرکوب شورشیان در مالی توسط نیروهای فرانسوی نشان می‌دهد که اروپا واقعا آفریقا را ملک واقعی خود می‌داند. تنها مصر را می توان مثال زد که تحت نفوذ نظامی و سیاسی ایالات متحده است و البته دلیل این نفوذ آمریکا نیز به بحران سوئز و شکست سیاسی انگلیس و فرانسه در اتحاد با اسراییل برای کنترل این کانال باز می‌گردد. دیگر چالش‌های پیش روی نفوذ اروپا در قاره آفریقا حکومت سودان و نفوذ اقتصادی اخیر چین در این قاره است.
3.      کشورهای آسیای میانه و دیگر دول مستقل از شوروی پیش از فروپاشی نیز تحت نفوذ روسیه قرار دارند. روسیه در جنگ با گرجستان نشان داده است که در این مورد کوتاه نخواهد آمد و علی رغم به قدرت رسیدن دولت‌های پروغرب در کشورهایی مانند آذربایجان، گرجستان و حتی اوکرایین، این کشورها همچنان باید متحد اقتصادی و سیاسی روسیه باقی بمانند. جمعیت‌های روس زیادی نیز در این کشورهای اقماری روسیه وجود دارند و دولت روسیه همواره به بهانه حمایت از این جمعیت‌ها به دخالت مستقیم سیاسی و نظامی دست زده است. گرجستان در چند سال پیش و اینک اوکرایین نمونه آن است. چالش بزرگ در اینجا جاه طلبی‌های آمریکا برای در اختیار گرفتن اوکرایین به عنوان یک متحد علیه روسیه  و نیز تاسیس پایگاههای موشکی در کشورهای اروپای شرقی است. اگرچه سلطه روسیه در آسیای میانه جای چون و چرا ندارد و (تقریبا هیچ کشوری نیست که سرکوب اسلامیون چچنی را توسط روس ها به چالش بکشاند- و البته سکوت معنا دار ایران در مورد چچن نیز قابل ذکر است)، اما در مورد کشورهای اروپای شرقی یک خلاء قدرت مشاهده می‌شود. اروپا، آمریکا و روسیه هر سه به دنبال این هستند که این منطقه را تحت نفوذ خود در آورند. اروپا معمولا تلاش می‌کند این کار را با الحاق این کشورها به اتحادیه اروپا انجام دهد (که البته به خاطر بحران اقتصادی اخیر چشم انداز یک اتحادیه اروپایی بزرگتر به طور جدی خدشه دار شده است.)، روسیه نیز با دخالت سیاسی و حمایت از احزاب طرفدار روسیه و آمریکا نیز از طریق پروپاگاندا، تاسیس پایگاه موشکی و نفوذی که از زمان جنگ کوزوو در بالکان بدست آورده است. البته گویا اینها برای آمریکا کافی نیست و اخیرا دست به دامان گروه های فاشیستی در اوکرایین نیز شده است.  
4.      آسیای جنوب شرقی نیز به طور مشترک تحت نفوذ ژاپن، اروپا و آمریکا هست. از نیروی کار ارزان این کشورها استفاده فراوانی شده است. همچنین مناطق تجاری گسترده در آسیای جنوب شرقی مورد علاقه سرمایه داران غربی برای فرار از مالیات هست. با این حال، این منطقه نیز خالی از چالش نیست. حضور کره شمالی، قدرت گیری اقتصادی چین، الحاق هنگ کنگ به چین، ادعای ارضی چین بر تایوان و حکومت برمه همگی چالش‌های موجود در این منطقه برای صاحبین سنتی آن هستند. با این حال، این چالش ها خصوصا در مقایسه با زمان جنگ سرد، چندان ابعاد گسترده‌ای ندارد و از این بابت حداقل در آینده نزدیک چندان خطری ژاپن و غرب را تهدید نمی‌کند.  
5.      جزایر اقیانوس آرام و اطراف استرالیا نیز مسلما به حیطه نفوذ کشور استرالیا تعلق دارد که البته چندان واجد اهمیت نیست.
تنها یک منطقه باقی می‌ماند که تحت نفوذ هیچ کس نیست و با این حال تمامی قدرت‌های جهان برای آن کیسه دوخته اند: خاورمیانه. البته در اینجا منظور یک خاورمیانه بدون در نظر گرفتن کشورهای شمال آفریقا است. بعد از جنگ جهانی اول و از بین رفتن امپراتوری عثمانی، خاورمیانه  تحت نفوذ استعمار انگلستان (هند، عراق، فلسطین و مصر) و کمی هم فرانسه (سوریه) قرار گرفت. اما خلاء قدرت بوجود آمده بعد از جنگ جهانی دومی و البته ظهور جنبش‌های ملی و ضداستعماری، غرب را به این راضی کرد که در خاورمیانه به وجود حکام دیکتاتور محلی قانع شود. فساد و استبداد این دیکتاتورها مسلما به نفع منافع غرب بود چرا که آنها پول نفت را دوباره با سرمایه گذاری‌های خارجی شان به جیب غربی‌ها سرازیر می‌‌کردند. جدا از سرکوب داخلی که غرب از این بابت هیچ مشکلی نداشت و با کمال میل در مورد آن سکوت می‌کرد (دو نمونه قتل عام مردم کورد توسط صدام و قتل عام طرفداران اخوان‌المسلمین توسط حافظ اسد است)، این دیکتاتورهای محلی خصوصا به جهت افزایش بهای انرژی، قدرت بیش از حد گرفتند به طوری که گاهی داعیه کنترل و اربابی بر منطقه خاورمیانه نیز به سرشان می‌زد. نتیجه پول فراوان، فقط دیکتاتورهای کوچک (مانند امرای خلیج فارس) نبود، بلکه دیکتاتورهای دیوانه و جاه طلب مانند صدام حسین و خمینی هم بود. حمله صدام حسین به کویت و بروز جنگ خلیج، نشانه شکست استراتژی دیکتاتورهای کوچک منطقه ای است. بعد از آن معلوم بود که ایالات متحده برای خاورمیانه باید فکری بکند تا بلکه بتواند این دیکتاتورهای خطرناک را به تدریج با حکومت های دموکراتیک ضعیف تعویض کند. بوش پسر در ادامه مجبور شد کار ناتمام پدرش را به انجام برساند و دیوانه ترین دیکتاتور موجود در خاورمیانه یعنی صدام حسین را از میان ببرد. با این حال، آمریکا هرگز فرصت نکرد که به مورد ایران بپردازد. هم مورد بهار عربی و هم دولت‌های جایگزین در افغانستان و عراق نشان داده است که طرح آمریکا برای جایگزینی دیکتاتورها با دولت های شبه دموکرات و ضعیف شکست خورده است. در نتیجه این شکست، یک خلاء قدرت در خاورمیانه بوجود آمده است که دو قدرت منطقه ای یعنی ایران و عربستان سعی در پر کردن آن دارند. ناآرامی های عراق و سوریه یک نمونه بارز تلاش قدرتهای منطقه ای و شکست طرح آمریکاست.
با این دیدگاه منطقه گرایی مشخص می شود که چرا گاهی آمریکا و اروپا سریعا در مقابل برخی حوادث واکنش نشان می دهند و گاهی در مقابل برخی دیگر از بحران‌ها منفعل باقی می‌مانند. نوعی توافق ضمنی بر این است که هیچ کدام از این قدرتها در مناطق تحت نفوذ یکدیگر دخالتی نکنند. اتحادیه اروپا برای اعمال منطقه پرواز ممنوعه بر فراز لیبی شک و تردیدی به خود راه نمی دارد. آمریکا در مقابل انقلاب مصر، سریعا موضع گرفت. اما وقتی نوبت سوریه می‌رسد، آنها تردید نشان می‌دهند. دلیل به سادگی این است که سوریه در منطقه نفوذ هیچ کدام از قدرتهای جهان نیست. ایران سوریه و جنوب لبنان را منطقه تحت نفوذ خود می داند اما قدرتهای جهان (شاید به جز روسیه) این نفوذ را به رسمیت نمی شناسند. از طرف دیگر، بعد از حملات تروریستی یازده سپتامبر، امریکا تصمیم خود را گرفت تا با تصرف افغانستان و عراق، خاورمیانه  را یکبار برای همیشه تحت کنترل خود در آورد اما حکومت های دست نشانده وی در این دو کشور نتوانستند روی پای خود بایستند و در این کشورها امنیت برقرار کنند. در مورد افغانستان، پاکستان با تقویت و حمایت مثلا مخفیانه از طالبان، مانع دستیابی آمریکا به این هدف شد. در مورد عراق نیز ایران با نفوذی که در شیعیان داشت و حتی با انجام عملیات تروریستی، توانست حداقل برای چند سال، آمریکا را در عراق مشغول نگاه دارد.
بعد از بروز جنگ داخلی در سوریه، خاورمیانه شاهد حضور عربستان به عنوان یک قدرت سیاسی و دخالتگر در منطقه نیز هست. به نظر می رسد که ایران، پاکستان و عربستان می‌خواهند به عنوان قدرتهای منطقه ای، خاورمیانه را تحت کنترل خود بگیرند. نزاع فرقه ای شیعه و سنی هم به این جنگ دامن می زند و به لحاظ نیروی انسانی به آن سوخت می رساند. حضور نیروی داعش (دولت اسلامی عراق و شام) نیز از همین روست. این میلیشا ساخته دست عربستان است. ساختن یک میلیشا در خاورمیانه هم کار چندان سختی نیست کافی است چند تا وانت و سلاح سبک تهیه کنید و احمق مرتجع هم برای پیوستن به گروه نظامی شما فراوان است. جنایت و تجاوز هم سنت پیامبر است و اشکال شرعی هم ندارد. بواقع هیچ چیز پیچیده ای در ماهیت این نیروهای مرتجع نیست. اما یک راه پیشنهادی برای بررسی دقیق و علمی میلیشاهای نظامی منطقه خصوصا عراق (اعم از القاعده، طالبان،سپاه قدس، حزب الله، حماس، داعش، جیش العدل و... ) درک مسیرهای قاچاق اسلحه و ردیابی منابع مالی این گروه های نظامی است.

محتوای  این سخنان احتمالا برای بسیاری از خوانندگان مسلم و روشن است. با این حال، مهم داشتن یک چارچوب تحلیلی برای درک رفتار حکومت هاست. حتی برای خود من هم عجیب است که حکام دولت‌های مختلف این قدر به حفظ مناطق تحت نفوذ خود اهمیت می دهند تا حدی که این اقدامات گاهی موجودیت کل این حکومت ها را نیز به خطر می اندازد. مشکل دیدگاه منطقه گرایی این است که زیادی درست است! (البته این دیدگاه برای درک ابعاد اقتصادی بحران های سیاسی کافی نیست). مطالعه عکس العمل حکومت‌ها نشان می دهد که دیدگاه منطقه گرایی بسیار معتبر است و حکام واقعا با همین منطق فکر و عمل می کنند. قدرتهای جهان با جنگ و کشتار قلمروهای تحت نفوذ خود را مشخص می کنند و گاهی در این مورد کاملا افراطی و ماجراجویانه عمل می‌کنند. 

Saturday, June 7, 2014

رضاشاه و دو ایدئولوژی مستبدین



امین قضایی



رضاشاه برای بورژوازی ملی اما غیرمذهبی در ایران یک قهرمان ملی محسوب می شود، دلایل خوبی برای این قهرمان گرایی وجود دارد. در دوره رضاشاه زمینه‌های ایجاد یک دولت-ملت با حکومت مرکزی مقتدر و با نظام‌های آموزشی، اداری و نظامی مدرن بوجود آمد. به این ترتیب عشایر و خوانین تضعیف شدند و زیرساخت‌های عمرانی و صنعتی لازم برای گذر از دوره فئودالی به سرمایه داری فراهم گشت به طوری که شرایط برای انقلاب سفید محمد رضاه شاه که امتیاز خوانین بر زمین را از بین برد، مهیا شد. تمام این کارها برای بورژوازی ملی ایران آنچنان باشکوه است که از نظر ایشان حتی می‌تواند استبداد سیاسی رضا شاه و نابودی تمامی دستاوردهای دوره مشروطیت را توجیه کند. در پشت این قهرمان‌گرایی عوامانه (که در مورد امیرکبیر هم می توان دید) دو ایدئولوژی بورژوایی قابل تشخیص است که تقریبا در تمامی دنیا به خصوص در کشورهای جهان سوم محبوبیت دارد. این دو را می‌توان به صورت زیر نام گذاری کرد:
1.       آیده آلیسم تاریخی
2.       توسعه گرایی محافظه کار
هدف این مقاله معرفی و نقد این دو ایدئولوژی در بستر تاریخی است که منجر به مدرنیزه شدن و ایجاد دولت-ملت و ایدئولوژی ناسیونالیسم در ایران دوره رضا شاه شد.
ایده آلیسم تاریخی
نگاه ذهنگرا و ایده آلیستی به تاریخ اصلا چیز جدیدی نیست و بخشی لاینفک از شالوده معرفت شناسی بورژوازی به جهان است. این دیدگاه در مبتذل‌ترین شکل خود، حوادث تاریخی را ماحصل تصمیمات مدیریتی و اعمال رهبران و حاکمین وقت می‌داند. اگر حاکمیت در دوره یک پادشاه یا حاکم دچار سستی و تزلزل شود پس این حتما به خاطر بی‌عرضگی و بی‌لیاقتی پادشاه است. توسعه ارضی،  ثبات و اقتدار سیاسی و... همگی با رجوع به صفات و خصایص شخصیتی پادشاه توضیح داده می‌شوند. سیستم اقتصادی و سیاسی جامعه، شرایط خاص جغرافیایی و تاریخی، همگی نادیده گرفته شده و به جای آن تاریخ به سلسله ای از پادشاهان و رهبران سیاس تبدیل می‌شود که یا عده ای باعرضه و متدبر بوده‌اند و توانسته اند موجب ترقی و رشد مملکت شوند و یا عده ای بی عرضه و نالایق که کشور را به محاق برده یا به دست دشمنان سپرده اند. ماجرای بی‌عرضگی پادشاهان قجری در مقابل مدیریت و شایسته سالاری رضاخانی نیز نقطه اوج این نگرش کوته فکر و عوامانه است. این ایدئولوژی به خصوص سیستم اقتصادی را از نظر پنهان می دارد و متوجه نیست که اگر پادشاهان قجری قادر به ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر نبودند این به خاطر ویژگی ذاتی سیستم فئودالی است و در دوره فئودالی در اروپا نیز همین وضعیت حاکم بود. برای مثال، این نگرش را در کتاب شهریار اثر ماکیاولی نیز می‌توان دید. وی نیز تصور می‌کرد که پراکندگی نظام فئودالی را می توان با رهنمودهای صحیح به پادشاه و افزایش توان مدیریتی وی جبران کرد.
اگر دولت-ملت در دوره رضاشاه شکل گرفت، هویت ایرانی جایگزین قوم گرایی شد و یک حکومت مرکزی مقتدر بوجود آمد، همه اینها به این خاطر است که رضاشاه فرصت تشکیل یک حکومت جدید را بدست آورد. پادشاهان قجری از ابتدای امر، حکومت خود را بر روی نظام فئودالی، عشایر، اقتدار والیان و خوانین محلی و نفوذ متشرعین در شهرها و..استوار ساخته بودند. آنها هرقدر هم که توانایی مدیریتی می‌داشتند، بنیان‌هایی که حکومت‌شان بر آنها استوار بود را نمی توانستند دگرگون سازند. برای انجام این وظیفه تاریخی یعنی تشکیل دولت-ملت که ضرورت آن بسیار پیشتر احساس می‌شد، می بایست فرصت شکل گیری یک حکومت سیاسی جدید بوجود آید.
نتیجه‌ای که می خواهم بگیرم این است که ایجاد دولت-ملت و مدرنیزاسیون در دوره رضاشاه، اول از همه ناشی از یک ضرورت تاریخی و دوم ناشی از فرصت تشکیل یک حکومت جدید است و اینها هیچکدام به ویژگی‌های شخصیتی و توانمندی مدیریتی فردی مثل رضاشاه بستگی ندارد. این گفته در مورد دیگر کشورها نیز صادق است. اگر حکومت مصطفی کمال پاشا توانست ترکیه مدرن را بوجود آورد این به خاطر نابودی امپراتوری عثمانی و فرصت تشکیل یک حکومت جدید بود. بد نیست بدانیم که بسیار پیشتر در ابتدای قرن نوزدهم، سلطان سلیم سوم امپرتوری عثمانی نیز برای رقابت با غربی‌ها، به ایجاد اصلاحاتی دست زد: مدارس به سبک مدرن تاسیس کرد؛ انتشار کتب غربی را ترویج کرد؛ ترکهای جوان را برای تحصیلات به غرب فرستاد؛ ارتش را سازمان داد و حتی مدرسه نیروی دریایی تاسیس کرد و از متخصصین غربی برای ساخت کشور بهره گرفت. اما بنیانی که امپراتوری عثمانی روی آن استوار بود (به خصوص مذهب) چنین اصلاحاتی را برنمی تافت و در نهایت منجر به ترور وی توسط سربازان عثمانی (ینی چری) و شورش متعاقب آنان شد. تشکیل یک دولت-ملت مدرن تنها با نابودی امپراتوری عثمانی میسر بود. با این حال همان کارهایی که سلطان سلیم نتوانست برای امپراتوری عثمانی به اتمام برساند، والی وی در مصر یعنی محمد علی پاشا در همان دوره انجام داد. بعد از اینکه ارتش ناپلئون مصر را ترک کرد، در مصر خلاء قدرتی ایجاد شد و محمد علی پاشا (که اصالتا آلبانیایی بود) توانست نیروهای حکومت قدیمی مملوکیان را شکست داده و والی مصر شود. در اینجا نیز فرصت ایجاد یک حکومت جدید به محمد علی پاشا این امکان را داد که مصر مدرنی را بوجود آورد و امروزه وی را پدر مصر مدرن می نامند.  در زمان وی، ارتش مجهز و منظم شد و سیستم اداری و اقتصاد صنعتی ایجاد شد. وی همچنین با فرستادن دانش آموزان مصری به شکل گیری رنسانس ادبی عرب که به عنوان "النهضت" شناخته می شود، یاری رساند. می‌توان گفت که تا سال 1830، مصر توانسته بود به یک سرزمین نسبتا مدرن تبدیل شود.
نمونه دیگر، امپراتوری میجی در ژاپن است که چون در سال 1868 فرصت تشکیل سلسله پادشاهی جدید را بدست آورد، دوره تغییر از نظام فئودالی به سرمایه داری مدرن در ژاپن آغاز شد که به دوره میجی (1868 تا 1912) معروف است. بنای حکومت مدرن ژاپن، با سوگندنامه پنج ماده ای امپراتور میجی بنیان نهاده شد. این اصلاحیه با دخیل کردن همه طبقات در اداره امور مملکتی، الغای قوانین تجملی و لغو محدودیتهای طبقاتی در استخدام و جایگزینی قوانین جدید به جای قوانین سنتی قدیمی، مستقیما نابودی نظام فئودالی را هدف قرار داده بود. همانطور که در مورد مصر، ژاپن و ترکیه دیدیم، در ایران نیز تنها یک حکومت جدید می‌توانست تغییرات مدرن در ایران ایجاد کند و این ارتباطی به شخصیت فرد حاکم ندارد.
ذکر این نکته نیز ضروی است که ایجاد یک دولت-ملت با حکومت مرکزی مقتدر در ایران امری ضروری و البته مترقی بود، اما این یک ضرورت تاریخی است، که رقابت در عرصه بین المللی، مختصات جغرافیایی و شرایط سیاسی، این ضرورت را در یک دوره تاریخی خاص متحقق می‌کند. برخلاف عده ای که تصور می‌کنند اصلاحات رضاخانی در منطقه بسیار بدیع و نو بود، اتفاقا دیرهنگام بود. جدول شماره 1، سه اقدام مهم در دوره رضاشاه، یعنی تاسیس راه آهن سراسری، دانشگاه مدرن و بانک ملی را با دیگر کشورهای منطقه یا هم سطح با ایران در آنزمان (از نظر تکنولوژی) نشان می‌دهد. در حالیکه خطوط راه آهن در تمامی کشورهای همسایه ایران از پیش کشیده شده بود، مشخص است که ضرورت انجام این کار برای حکومت جدید ایران مطرح می‌شد. استعمارگران در کشورهای استعماری به خصوص بعد از جنگ جهانی اول و دفع خطر امپراتوری عثمانی، پایه‌ها و زیرساخت‌های لازم برای ایجاد نظام سرمایه داری را فراهم کرده بودند. ضرورت ورود صنعت و حمل و نقل آن (یعنی راه آهن) نیز در ایران احساس می شد. دوره بعد از جنگ جهانی اول را می‌توان دوره آغاز مدرنیزاسیون و صنعتی شدن در اغلب کشورهای جهان سوم دانست که با چند سال پس و پیش، آغاز شده بود. مدرنیزاسیون دوره رضاشاه نیز از این قاعده کلی مستثنی نیست. بنابراین ما در اینجا به جای یک مدیریت کشوری شخصی به نام رضاشاه با یک پروسه جهانی و تاریخی روبروییم.
جدول 1

سال تاسیس اولین خط راه آهن
دوره گسترش و تکمیل
سال تاسیس اولین دانشگاه مدرن
تاسیس اولین بانک ملی
آذربایجان
1880
1883-1908
همچنین
1924-1944
1919
دانشگاه باکو
1990 بعد از استقلال
بانک
ایران
1914
1928-1939
دانشگاه تهران
1934
1928
بانک ملی ایران
ترکیه
1927
بعد از ملی شدن
1923-1940
دانشگاه استانبول 1933
1924 ترکیه ایش بانکاسی
چین
1876
1950-1970
1895
دانشگاه تیان جین
1912
بانک چین،
پیشتر بانکی نیز  در هنگ کنگ تاسیس شده بود که بسته شد
سوریه
1895
1912-1918
در سال 1956 ملی شد.
دانشگاه دمشق
1923
بانک کاتولیک سوری 1920
ژاپن
1872
1906-1945
همراه با ملی شدن راه آهن
دانشگاه کیو
1858
1873
دای ایچی
عراق
1914-1920
بعد از ملی شدن
1936-1940
دانشگاه بغداد
1956
اگرچه پیشتر دانشگاه سلطنتی عراق در سال 1928 تاسیس شده بود.
1941
بانک رافدین
مصر
1854
1888-1914
دانشگاه قاهره 1908
بانک الاهلی مصر
1898
مکزیک
1837
همراه با ملی شدن راه آهن
1929-1937
دانشگاه سنت نیکولاس که در سال 1917 از یک دانشگاه قدیمی تاسیس شده در سال 1543 به یک دانشگاه عمومی تبدیل شد
بانک
BBVA  1932
 و بانک کوچکتر دیگری به نام
Banorte
1899
هند
1853
1875-1920
دانشگاه کلکته 1857
بانک هندوستان
1870



بنابراین، به هیچ عنوان نباید دیدگاه های ذهن گرا نسبت به تاریخ را پذیرفت و حوادث تاریخی را به ویژگی‌های شخصیتی حاکمان وقت نسبت داد. در عوض، یک نگاه تاریخی صحیح باید در وهله اول به شیوه تولید، شرایط اقتصادی و سطح فن آوری نگاه کند و همچنین شرایط سیاست در عرصه جهانی، مختصات جغرافیایی و محلی را نیز از نظر دور ندارد. مترقی دانستن ایجاد یک حکومت متقدر مرکزی در ایران برای پیشرفت سرمایه داری را نباید با تایید و ستایش قلدرمابی و استبداد سیاسی یک پادشاه اشتباه گرفت.
توسعه طلبی محافظه کار
این ایدئولوژی به محافظه کاران در تمام دنیا و در حالت افراطی به حکام فاشیستی تعلق دارد. در این ایدئولوژی فرض بر این است که رفاه و سعادت مردم یک جامعه، تماما به پیشرفت مادی و تکنولوژیکی آن جامعه بستگی دارد. اگر همه با وجدان کاری، در تولید مشارکت کنند و این تولید تحت مدیریت افرادی شایسته قرار داشته باشد، این پیشرفت در دراز مدت به نفع تمامی افراد جامعه خواهد بود. به این ترتیب، این دیدگاه اهمیتی به آزادی سیاسی و حقوق مردم نمی‌دهد. در این دیدگاه، یک دیکتاتوری که همه مردم را برای تولید بسیج کند بر یک دموکراسی مردمی که نتواند از ظرفیت‌های تولیدی بهترین استفاده را کند، ارجحیت دارد. این نظریه، در یک بحث قدیمی بین توماس پین و ادموند بورک بهتر از هرجای دیگری خود را نشان می دهد. ادموند بورک محافظه کار در کتاب خود با عنوان "تاملاتی بر انقلاب فرانسه" حقوق و آزادی را مسایلی انتزاعی می‌داند و می‌نویسد:
"فایده بحث درباره حق انتزاعی انسان برای غذا یا دارو چیست؟ مسئله بر سر تهیه و مدیریت غذا و داروست. در این بررسی همواره توصیه خواهم کرد که به جای پروفسور از کشاورز و پزشک کمک بگیرید." (لینک)
پس مهم این است که جامعه تولید کند و توزیع عادلانه منابع، مسئولیتها و اختیارات بحثی انتزاعی و بی ربط است و البته روشنفکرانی که مدام دم از آزادی و انقلاب می زنند موجوداتی بی مصرف اند! انعکاسی از این نگرش محافظه کارانه را می‌توان در داستان‌های مربوط به رضاشاه نزد مردم یافت. در یکی از این داستان‌ها، رضاشاه نانوایی را که نان کافی دست مردم نمی‌داد به تنور می‌اندازد. مسئله تهیه نان است و نه حقوق شهروندی نانوا و مردم. حتی اگر شده با قلدری و زورگویی باید توسعه مادی جامعه را به پیش برد. همین دیدگاه را هم جمهوری اسلامی تبلیغ می کند: مهم پیشرفت ایران برای دستیابی به انرژی اتمی است و مسائلی مانند حقوق بشر، دموکراسی و ...  بهانه ی غربیان برای ممانعت ایران از رسیدن به توسعه مادی خویش است. برای این پیشرفت مادی، می توان حقوق بنیادین مردم را نادیده گرفت و نهادهای دموکراتیک دست و پا گیر را از سر راه برداشت.
این دیدگاه توسعه گرا و محافظه کار کاملا مورد پذیرش بورژوازی ملی کشورهای جهان سوم در هر دو نسخه شبه سوسیالیستی یا سرمایه داری، قرار گرفته است. بورژوازی ملی این کشورها که خود را در رقابت با کشورهای سرمایه داری پیشرفته عقب مانده احساس می‌کردند، سریعا این ایدئولوژی محافظه کار را درونی کرده و در سیاستهای خود گنجاندند. حکومت کشور به اصطلاح کمونیستی کره شمالی یک نمونه بارز است که در واقع حکومت بورژوازی ملی با ایدئولوژی توسعه گرایی محافظه کار است با این تفاوت که توسعه گرایی خود را در بسیج نیروی کار می بیند و نه در پذیرش مختصات سرمایه داری جهانی. چه اقتصاد دولتی (مانند کوبا، ونزوئلا و یا کره شمالی) و چه اقتصاد بازار آزاد (مانند کشورهای عربی و حوزه خلیج فارس) هر دو این ایدئولوژی را تبلیغ می کنند که پیشرفت کل جامعه تحت عنوان ملت تنها در گروی استفاده از تمامی ظرفیت‌های تولیدی و نیروهای مولد و بالا بردن سطح فن آوری و دانش است و نهادهای دموکراتیک سیاسی، آزادی رسانه ها و یا توزیع واقعی ابزارتولید و زمین به دست مردم همگی اموری دست و پا گیر بر سر توسعه کلی کشور هستند. یک نمونه دیگر، ایدئولوژی حاکمین ژاپن است که چه در دوره فاشیستی و چه در دوره بعد از جنگ جهانی دوم، همواره بر اهمیت کار زیاد و تولید انبوه به عنوان شاخصی برای رفاه جامعه تاکید ورزیده اند. نتیجه این توسعه طلبی تولیدی و نظامی ژاپن، کشته شدن 2.1 میلیون نفر در جنگ جهانی دوم بود. امروزه ژاپن برای بورژوازی ملی بسیاری از کشورها یک نمونه مناسب برای دفاع از این ایدئولوژی محسوب می‌شود (بدون آنکه متوجه باشند در سیستم سرمایه داری جهانی حتما باید ده ها کشور عقب مانده و فقیر بمانند تا یک ژاپن ثروتمند بوجود آید!).
حکومت پهلوی برای ایدئولوژی توسعه گرای محافظه کار نمونه بسیار مناسبی است. دراین دیدگاه که از سوی سلطنت‌طلبان تبلیغ می‌شود، در حالیکه محمدرضاشاه جامعه ایران را به سوی مدرنیته رهنمون می‌کرد، مردم ایران با قدرنشناسی به خاطر مسایل بی‌ربطی مانند عدالت و آزادی سیاسی با انقلابی ارتجاعی به این پیشرفت خطی مدرنیزاسیون پایان دادند. تمام آنچه تبلیغ می‌شود پیشرفت مادی است بی‌آنکه به این سئوال پاسخ داده شود که این پیشرفت در نهایت به نفع چه گروه ها و چه طبقاتی است. در پشت این ایدئولوژی دفاع از استبداد سیاسی و صدالبته فاشیسم پنهان شده است چرا که اولویت همواره بر پیشرفت مادی است ولو به قیمت از دست رفتن آزادی‌های سیاسی.