پیش از پرداختن به موضوع این مقاله باید اهمیت
موضوع را یادآور شوم. مشکل به سادگی در اینجاست که ما عادت کردهایم عناصر شناخت
را با خود شناخت اشتباه بگیریم. نتیجه این
است که ما به عنوان انسانهای قرن بیست و یکم، در مقایسه با گذشتگان بسیار میدانیم
اما تقریبا به همان اندازه آنان نمیفهمیم! پس موضوع بحث ما اهمیت حیاتی دارد:
بسیار میدانیم اما اندک میفهمیم. یا به بیان دیگر صدها بار بیش از گذشتگان، میدانیم،
میشنویم، میبینیم، میخوانیم اما تقریبا به همان اندازه قدرت قضاوت ما ضعیف است.
چگونه چنین چیزی ممکن است؟ توانایی
استدلال، سنجش امور و قضاوت انسان امروزی قدمی به جلو برنداشته است.
امروزه عادت شده است که این ضعف و عقب ماندگی در
قدرت قضاوت و استدلال را نسبی گرایی انسان امروزی بنامند. گفته میشود که در هر
موردی، شواهد و مدارک زیاد و بعضا متضادی در اختیار ماست، دیدگاه ها و نقطه نظرات
متفاوتی میشنویم که موجب شده است براحتی نتوانیم قضاوت کنیم یا در قضاوت محتاط
باشیم. به بیان دیگر، هیچ تئوری آنچنان قدرتمند نیست که بتواند ما را متقاعد کند.
این دروغی بیش نیست. به خاطر عدم کفایت ادلهها نیست که انسان امروزی قدرت قضاوت
ندارد. در ادامه مقاله مشخص میشود که چرا این ادعا غلط است.
ما به سه عنصر یا ابزار شناخت مجهز هستیم بی
آنکه بتوانیم از این عناصر به استدلال و قضوت پل بزنیم. این سه عنصر عبارتند از :
فاکت، طبقه بندی و استعاره.
فاکت:
فاکتها منبع شناخت هستند و دادهها را برای
شناخت در اختیار ما میگذارند، اما خود فاکت شناخت نیست. هیچ نظریهپرداز یا
فیلسوفی نیست که وقتی این جمله را بخواند با آن موافق نباشد. اما عجیب اینجاست که
در عمل، شناخت ما به فاکتها محدود میشود و اکثر کتابها، فاکتها را به عنوان
شناخت به خورد مخاطب میدهند. مسلم است که فاکتی که از جهان تجربی جمع آوری میکنیم
منبع شناخت محسوب میشود، اما این منبع شناخت با ضبط شدن در مغز ما به خودی خود به
شناخت تبدیل نمی شوند چرا که ما بعد از جمع آوری فاکتها باید آنها را تجزیه و
تحلیل کنیم. یعنی باید با استفاده از مفاهیمی که به دقت تعریف شده اند، بین عناصر
روابط ضروری برقرار کنیم و از آنها نتیجه گیری کنیم.
هیچگاه به مانند گذشته جمع آوری فاکتها برای ما
به این سادگی نبوده است. در عرض چند دقیقه میتوان از مهمترین اخبار جهان مطلع شد.
دایره المعارفهای اینترنتی، حجیمترین و جزئی ترین اطلاعات را در اختیار ما قرار
میدهند. این اطلاعات تنها کلمات نیستند بلکه عناصر صوتی و تصویری نیز به این حجم
انبوه اطلاعات و اخبار اضافه شده است. آنسان امروزی این اطلاعات و اخبار را می
پرستد، اجازه میدهد که ذهنش با این عناصر بمباران شود. اولویت و اهمیت این فاکتها
را نه مخاطبین بلکه رسانهها تعیین میکنند. آنچه سرتیتر است مهمتر است. آنچه
دراماتیکتر است بیشتر خوانده و دیده میشود. به آنچه عجیبتر و غیرمعمولیتر است بیشتر
توجه میشود. بنابراین این گفته صحت ندارد که فاکتهای متضاد قضاوت را سخت کرده
است. واقعیت این است که ما هیچگاه فرصت کنار هم گذاردن فاکتها و بررسی انها را
پیدا نمیکنیم. ما فقط دریافت کنندگان این فاکتها هستیم.
هیچ رابطه منطقی بین این اطلاعات و اخبار وجود
ندارد. امروز یک جا زلزله ای رخ می دهد، فردا در یک جای دیگر یک حادثه تروریستی
ومانند این. مخاطبین در جزئیات فرو میروند بی آنکه بتوانند از این جزئیات کلیتی
را استخراج کنند(به جز اینکه بگویند عجب دنیای شده). این وسوسه ما برای اینکه در
جریان اخبار روز قرار بگیریم، برای چیست؟ ایدئولوژی پشت این بسیار ساده است: زندگی
روزمره در جریان است و هیچ مشکلی وجود ندارد تنها مشکلات همانهایی هستند که رسانه
ها گزارش کرده و در اختیار مردم قرار داده میشود و مردم باید مراقب باشند که
حاکمین این مشکلات روزمره را حل کنند.
یک نگرش محافظه کارانه اعتراض خواهد کرد که قرار
نیست مردم عادی، فاکتها را بررسی و تحلیل کنند. وظیفه این کار برعهده کارشناسان و
تحلیلگران سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، و نیز منتقدین هنری و فرهنگی است. این گفته بدین
معناست که قضاوت کردن برعهده خواص است و نیازی نیست مردم توانایی قضاوت کردن داشته
باشند. کاملا مشهود است که این گفته تاچه حد غیردموکراتیک است. اما یک پاسخ بسیار
محکم به این دیدگاه محافظه کار میتوان داد: هرکسی باید خودش قضاوت کند. شنیدن و
تبعیت از قضاوت دیگران، چیزی جز جهل و نادانی نیست. قضاوت دیگران برای من در نهایت
فقط یک فاکت است در کنار دیگر فاکتها. قضاوت متعلق به همه هست و زندگی مردم وقتی
پیشرفت خواهد کرد که خودشان ( و نه یک عده کارشناس) قدرت قضاوت صحیح داشته باشند و
بتوانند خوب را از بد، درست را از نادرست، زیبا را از زشت، و منفعت را از ضرر
تشخیص دهند. در رسانهها چه رخ می دهد: یک خبر مهم گزارش میشود و سپس کارشناس
مربوطه دعوت شده و در مورد آن خبر قضاوت میکند. این الگو مسلما ناقص است. در
نهایت مردم هستند که باید قضاوت کنند. اما نه رسانهها و نه نهادهای آموزشی هیچ
کدام به مردم قضاوت کردن را نمی آموزند. رسانه ها به این بسنده می کنند که ما باید
با بی طرفی(؟) اطلاعات و اخبار و دیدگاهها را در اختیار مردم قرار دهیم و آنها
خودشان قضاوت کنند. اما هیچ کس نمی پرسد که مردم چگونه قضاوت کردن را می آموزند.
توانایی قضاوت چیزی است که باید آموخته شود و البته حاکمین تمایلی به آموزش آن
ندارند، زیرا مردمی که قضاوت صحیح داشته باشند از آنان تبعیت نخواهند کرد. به مردم
تنها فاکت و اطلاعاتی داده میشود تا بتوانند وظایف اجتماعی خود را به انجام برسانند.
هیچ کس به مردم قضاوت کردن را نمیآموزد، به عبارت دقیقتر فلسفه آموخته نمیشود.
تصور مردم از فیلسوف، فردی منزوی است که در گوشه ای درباره کهکشان ها و هستی تامل
میکند. آنها نمی دانند که تا چه حد به فلسفه نیازمند هستند.
طبقه بندی (Taxonomy):
عدم توانایی قضاوت تنها به مردم عادی تعلق
ندارد. نظریه پردازان و کارشناسان علوم اجتماعی نیز از عدم فهم رنج می برند. آنها
می توانند به درجه دکترا ارتقا یابند اما همچنان نفهم باقی بمانند. دلیل ساده است:
آنها به مشتی اصطلاحات طبقه بندی شده مجهز میشوند اما استدلال و تجزیه و تحلیل را
نمیآموزند. طبقه بندی ابزار شناخت است اما خود شناخت نیست. تقسیم موضوع شناخت به
مجموعهای از مقولات، بازههای زمانی یا مکانی، به هیچ عنوان شناخت نیست. طبقه
بندی به ما کمک میکند که عناصر با ویژگی های مشترک را از بقیه عناصر جدا کرده و به طور مجزا مورد بررسی و تامل قرار دهیم. اما
صرف طبقه بندی به هیچ عنوان شناخت از چیزی محسوب نمیشود. برای مثال، میتوان مردم یک شهر را به آدمهای
کچل، نیمه کچل و مودار تقسیم کرد. این تقسیم بندی خندهدار، شناختی از مردم آن شهر
بدست نمی دهد. در عمل، بسیاری از تقسیم بندیها اگر خوب نگاه شوند بی ارزش و مضحک
هستند.
چرا چنین است؟ این دغدغه به طبقه بندی بدون اتکا
به استدلال و فلسفه از کجا میآید؟ پاسخ ساده است. طبقه بندی یکی از ابزارهای
مدیریت، کنترل و به انضباط در آوردن مردم است. نظام های آموزشی به خوبی میدانند
که هدف شان تربیت کارشناسان برای تقسیم و به انضباط در آوردن مردم است. چه کسی
بیمار روانی محسوب میشود و چه کسی سالم؟ چه کسی برای جامعه مفید است و چه کسی
خطرناک؟ چه چیزهایی اخلاقیات و ارزش محسوب میشوند و چه چیزهایی ناهنجاری و بی بند
و باری. کارشناسان باید توانایی طبقهبندی داشته باشند اما نیازی به قضاوت، آموزش
قضاوت و ارائه استدلال نیست. چند استدلال ضعیف، مفاهیم بد تعریف شده برای تقسیم
بندی کفایت میکنند. علوم انسانی در انواع و اقسام طبقه بندی ها دست و پا میزند.
تلاش این است که مفاهیم جدیدی ارائه شود که بهتر بتوانند انسانها، منابع و اطلاعات
را مدیریت، دسته بندی و توزیع کنند.
کسی که این سطور را میخواند باید متوجه باشد که
این رویگردانی از قضاوت، فلسفه و استدلال کاملا عمدی و توطئه آمیز است. این به هیچ
وجه یک نقص در نظریه پردازی نیست. برای مثال جامعه شناسان و اقتصاددانان کاملا
عامدانه تلاش میکنند تا طبقه بندی هایی که به ضرر منافع بورژوازی است را باطل شده
اعلام کنند. طبقه بندی براساس روابط تولید (پرولتاریا/ بورژوا) به دور انداخته میشود
و با طبقه بندی براساس میزان ثروت (طبقات فرودست، متوسط و متوسط به بالا و..) جایگزین
می شود. آنها به خوبی میدانند که نوع طبقه بندی شان، نوع کنترل و مدیریت انسانها
را هم مشخص میکند.
استعاره
تفکر با مفاهیم صورت میگیرد و نه با
استعاره. از آنجایی که مفاهیم بازنمود
بیرونی ندارند بد فکری نیست که با استعاره و مثالها بتوانیم مفاهیم را روشن
سازیم. اما استعاره و مثال نمیتوانند و نباید جای مفاهیم را بگیرند. اما ما امروزه
چه داریم؟ انواع و اقسام تئوریها و نقدها که تنها با معرفی چند استعاره، عبارت
پردازی می شوند. استعاره بهترین ابزار برای مغلطه است، در ثانی جذاب است و به
مخاطب کمک میکند که یک بازی فکری داشته باشد. مخاطب بیچاره تصور میکند که چیزی
را فهمیده است اما تنها در یک بازی فکری مشارکت کرده، بی آنکه توانایی تجزیه و
تحلیل بدست آورده باشد. استعاره یک رابطه خیلی بین مفاهیم و کلمات برقرار میکند،
رابطه ای که ضروری نیست. اما فهم چه چیزی است جز درک رابطه ضروری بین اجزا؟
نقدهای هنری امروزی چیزی جز بیانات شاعرانه درباره
آثار هنری نیستند، به اصطلاح فیلسوفان جدید ادبیات و فلسفه را با هم در آمیخته
اند، از توسعه نظام های منسجم فلسفی طفره رفته میشود. طنز تلخ اینجاست که فلسفه
حتی از سقراط عقبتر رفته و به سفسطه بازگشته است.
پیشتر فرانسیس بیکن در نقد فلسفه پیشامدرن و
تعصبات آنزمان، از چهار بت سخن گفت که تفکر بشر را به محاق برده است. میتوان گفت
که تفکر امروزی نیز گرفتار پرستش سه بت فاکت، طبقه بندی و استعاره شده است.
با تشکر از نوشته بسیار خوبتان. لطفا برای درک بیشتر مثالهای عینی بیشتری بیاورید مثلا یک فکت و تجزیه و تحلیل اصولی آن. در ضمن ممنون میشم اگر منابع بیشتری در این مورد معرفی کنید.
ReplyDelete