چیزی که نگون بختی را دو چندان میسازد نه رنج
بلکه حقارت آن است. نگون بختی ما پیش پا افتاده و فراگیر است و بدبختی ما به سادگی
یک نمونه از میلیونها نمونه است. این دقیقا به معنای مرگ تراژدی در هنر امروزی
است. رنج ما در تضاد مرگ و زندگی به اوج
خود نمیرسد بلکه در سلسله نامتناهی مشکلات روزمره و مسخره، به فرسودگی و خلسه
تبدیل میشود.
اجازه بدهید از تعاریف آغاز کنیم: تراژدی نمایش
یک تضاد است، این تضاد در طول روایت به اوج رسیده و در نهایت لاینحل برجای میماند
و به احتمال زیاد قهرمان داستان قربانی این تضاد میشود. تضاد بین حقیقت و مصلحت،
پافشاری بر ارزشهای اخلاقی در مقابل عافیت طلبی، عشق در مقابل ثروت، اراده فرد در
مقابل سرنوشت محتوم و... در نهایت در تضاد زندگی و مرگ به اوج خود میرسند. تراژدی
مخاطب را از وجود تضادی که قهرمان گرفتار آن است اگاه ساخته و سپس نشان میدهد که
چگونه قهرمان داستان قربانی این تضاد میشود. تراژدی به مخاطب وجود تضاد یک را
گوشزد میکند و نشان میدهد که چگونه در اثر این تضاد، انسانهای نیک که همواره بر
ارزشهای اخلاقی خود پای فشارد دچار سرنوشت شومی خواهند شد.
مرگ زندگی انسان را بنیادا تراژیک ساخته است.
انسان خود را مستحق مرگ نمیداند و از اینرو گرفتار تضاد لاینحل زندگی و مرگ باقی میماند.
داستانها مملو از تضاد بین زندگی و مرگ هستند. قهرمان داستان حفظ ارزشهای اخلاقی
را بر زندگی ترجیح میدهد و مخاطب را وا میدارد تا از خود بپرسد که چرا چنین است.
این تضادهای تراژیک در اثر تکرار به کلیشههای بیرنگ و بویی تبدیل شده اند:
سربازی که برای نجات همرزمان خود جانش را به خطر میاندازد؛ عاشقی که برای معشوق
فقیر خود از موقعیت بالای طبقاتی اش دست میشوید.
کمدی نیز نمایش یک تضاد است با این تفاوت که تضاد در طول داستان حل میشود اما به گونه ای
نامحتمل، تصادفی یا ظاهری. با اینکه همه چیز به خوبی و خوشی به پایان میرسد اما
مخاطب به خوبی احساس میکند که مشکل همچنان برجاست و هیچ راه حل واقعی برای رفع
تضاد ارائه نشده است. برخلاف تراژدی، تضاد به اوج نمیرسد، قهرمان داستان بر سر دو
راهی سرنوشت ساز قرار نمیگیرد بلکه داستان تضاد را به گونه ای نامحتمل حل و فصل میکند.
برای روشن تر شدن مطلب بهتر است به یک نمونه بپردازیم. فیلم دیکتاتوری بزرگ از
چارلی چاپلین، یک نمونه دم دستی است. در این فیلم، ستم دیکتاتور بر یهودیان نگون
بخت یا تضاد نژادی مطرح میشود. اما فیلم این تضاد را به گونهای کاملا نامتحمل حل
میکند، یعنی از روی اتفاق دیکتاتور با یک یهودی که شبیه اوست جابجا شده و یهودی
در لباس دیکتاتور، سیاست پیشین خود را نکوهش میکند. این پایان خوب، هرگز راه حلی
ارائه نمیدهد. مسخره است که فکر کنیم راه حل نابودی یک دیکتاتوری ان است که
دیکتاتور را با مرد خوبی شبیه به او عوض کنیم. مخاطب به خوبی میداند که تضاد و
مشکل همچنان برسر جای خود باقی است. کمدی به مخاطب احساس آمیخته ای از خوشحالی و
نگرانی میبخشد. مشکل حل شده است شاید این دفعه اما نه همیشه.
اکنون که درک نسبتا عمیقی از تراژدی و کمدی بدست
آورده ایم، میتوانیم به اصل مطلب بپردازیم. تراژدی و کمدی تنها به هنر و ادبیات تعلق ندارند. هرجا در زندگی ما با تضادی
روبرو شویم وضعیت تراژیک داریم و هرجا سنتز یا راه حل ظاهری و کاذب برای تضاد
بیابیم، دچار وضعیت کمیک میشویم. اکنون اصل مطلب این است که زندگی طبقه کارگر در
زمانه کنونی و در نظام سرمایه داری، عمیقا کمیک است.
هنر بورژوایی توانایی خلق تراژدی را ندارد مگر اینکه از عناصر
دیگری جز زندگی خود استفاده کند. میتوان شوالیه ای را روایت کرد که در نبردی جان
خود را از دست میدهد، میتوان سرنوشت اشراف زاده ای را نقل کرد که در یک دوئل
کشته میشود. اما در سرنوشت یک سرمایه دار که به خاطر ورشکستگی خودکشی میکند هیچ
ارزش اخلاقی و در نتیجه هیچ تراژدی وجود ندارد. تراژدی اشراف میتواند انتخاب
سرنوشت ساز بین عشق و منزلت اجتماعی باشد. بورژوای امروزی نه میتواند نماد عشق
باشد و نه منزلت اجتماعی. رییسی که با منشی خود عشق بازی میکند (برخلاف شاهزاده
ای که با دختر فقیری ازدواج میکند)، در تضاد بین عشق و منزلت اجتماعی قرار نگرفته
بلکه صرفا موجودی هرزه و هوس باز شمرده میشود
که از نیاز دیگران به شغل سوء استفاده کرده است. خلاصه کلام آنکه در زندگی بورژوای
امروزی نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک.
برعکس، زندگی طبقه کارگر مملو است از عناصر
تراژیک و کمیک. همانطور که در ابتدای مقاله نوشتم، چون این تضادها علیرغم رنج و
نگون بختی که به بار میآورند، کوچک و حقیر به نظر میرسند، عناصر کمیک در زندگی
طبقه کارگر پررنگ تر اند ( بزرگی چاپلین در این است که این عناصر کمیک را در زندگی
طبقه کارگر شناخته و در هنر خود به کار برده است). کارگر گرسنهای که در صف طولانی
نان یا اتوبوس ایستاده است یا در جستجوی کار است، هرگز در این سرنوشت تنها نیست.
هزاران نفر مانند او همین مشکلات را دارند. به همین خاطر کارگر به سختی به موقعیت
یکتا و یگانه قهرمان تراژیک میرسد. اگر
او در هنگام کار دچار سانحه میشود، یا
گرفتار این تضاد است که برای مزد بیشتر اعتصاب کند یا از ترس اخراج به همین نیز
راضی باشد، این تضادها جمعی هستند و به ندرت به یک شخص خاص با ویژگیهای خاص محدود
میشوند. بنابراین تضادهای کارگران همیشگی، متداول، پیش پا افتاده و در عین حال
مقشت بار و فرسوده کننده اند. این زندگی بهترین عناصر کمیک را در خود دارد چرا که
کمدی در جستجوی تضادهای کوچک و رنج بار و فرسوده کننده ای است تا در یک داستان به
گونه ای مضحک آنها را حل کند. علاوه بر این انواع و اقسام راه حلهای مضحک و ظاهری
پیش پای طبقه کارگر گذاشته میشود که خود
به خود زندگی او را کمیک میسازد. مذهب به او میگوید که تو با رضایت و قناعت و
دعا و صدقه میتوانی از رنج خود کم کنی. انواع و اقسام کتاب و دورههای آموزشی روان
شناسی به او میگویند که با اعتماد به نفس
و مثبت اندیشی به موفقیت خواهی رسید. تمام
این راه حلهای احمقانه زندگی طبقه کارگر را به دور باطل تلاش و شکست کشانده است.
این موقعیت سیزیف وار، بنیادا کمیک است زیرا مصایب او کمتر (برخلاف موقعیت جنگ) به
تضاد زندگی و مرگ میرسند بلکه همواره موقتا حل شده تا اینکه مشکل دیگری پیش
بیاید. برخلاف تراژدای، قهرمان داستان کمیک به جای اینکه یک نمونه خاص از انسانیت
و ارزشهای والای انسانی باشد، یک تیپ یا یک نمونه از هزاران نمونه است که در
انبوه مشکلات روزمره پیر و فرسوده میشود.
خلاصه مطلب آنکه در زندگی بورژوازی (برخلاف
اشراف و نجیب زادگان) نه عناصر تراژیک وجود دارد و نه عناصر کمیک. زندگی او بی مزه
و بی معناست. شغل او سودجویی است. سفر او نه ماجراجویی بلکه بخشی از صنعت توریسم
است. عشق او باورنکردنی و مبتذل است. او در هیچ کجای زندگی اش فرصتی برای ایجاد یک
وضعیت تراژیک یا کمیک نمی یابد. در مقابل زندگی طبقه کارگر مملو از عناصر کمیک
است. اما این گفته بدان معنا نیست که هنر بورژوازیی (یعنی هنر زمانه ما، یعنی تقریبا
تمامیآنچه که ما امروز به عنوان هنر میشناسیم. ) قادر به خلق تراژدی نیست. اگرچه بورژوازی عناصر تراژیک را در زندگی خود
بازنمییابد اما آنرا اقتباس میکند. سربازهای وطن دوست، ابرقهرمانها (superhero) ، کابویها، بیماران
سرطانی، کارآگاهان، دریانوردان ماجراجو و... همگی میتوانند درگیر موقعیتهای
تراژیک شوند. بورژوازی حتی اگر شده با ماشین زمان، خود را در این شخصیت ها جاسازی
می کند. بنابراین بورژوازی، همه چیز را
بازنمایی میکند به جز خودش: یک سرمایه دار سودجو در لباس یک شهروند عادی. به این
ترتیب، بورژوازی نه قادر به بازنمایی زندگی خویش است و نه علاقه ای به این کار
دارد. در واقع این انکار هویت طبقاتی بسیار فراتر از این است. خیلی عجیب به نظر میرسد
که یک نفر با افتخار بگوید: من یک بورژوا هستم، یا من یک سرمایه دار هستم (در حالی
که نجیب زادگان با افتخار از خون و اصالت خود سخن میراندند). در عوض بورژوازی اسم
رمز شهروند را ابداع کرده است تا خودش را به این عنوان خطاب کند.
با وجود اینکه زندگی طبقه کارگر برای خلق
شاهکارهای کمیک و تراژیک بستر مناسبی فراهم میآورد، خبر چندانی از چنین هنری
نیست. دلیل البته بی اندازه ساده است: هنر موجود، هنر طبقه مسلط در وضعیت موجود
است.
No comments:
Post a Comment