Monday, February 13, 2012

بازخوانی منطق هگل- بخش اول


مقدمه :

ما در دنیایی واژگونه زندگی می کنیم . دنیایی که در آن ، به جای آنکه انسان تصورات و ایده های ذهنی خود را در خدمت شناخت جهان به کار گیرد ، این ساخته های ذهنی ( خدایان ، مذاهب و اسطوره های باستانی و مدرن ) هستند که انسان ها را اسیر و بنده ی خود ساخته است. این واژگونی را در علوم مدرن هم می توان یافت ، برای مثال روان کاوی واژگونگی فلسفه است و این واژگونی خود را بهتر از همه در اینجا به تصویر می کشد که فیلسوف در روبروی مخاطب خود می نشیند و روان کاو در پشت سر او. این واژگونگی را در آموزش نیز می توان یافت به نحوی که استدلال ، اندیشیدن ، و مفهوم پردازی به شکل مدیریت ذهن و رفتار انسانها توسط ایدئولوژیست های طبقه ی حاکم در تمامی لایه های سیستم آموزشی و اداری واژگونه می شود. و در پس همه ی اینها ، واژگونی بنیادین جامعه یعنی از خودبیگانگی نهفته است. انسان امروز بسیار بهتر از گذشته می داند که چگونه با بهره گیری از منابع طبیعی و فن آوری کالاهایی را تولید کند تا زندگی مرفهی برای او فراهم آورد. اما او هنوز نمی داند  و نیز نتوانسته است روش عاقلانه و عادلانه ای برای تولید و توزیع این کالاها در میان انسانها بدست آورد. آنچه ما تحت عنوان کارگر ، تولید می کنیم به جای رفاه ما ، موجبات نگون بختی ، استثمار ما را بوجود آورده است. طبقه ی کارگر با تولید بیشتر ، تنها باری که بر دوش می کشد را سنگین تر می سازد.
هیچکدام این واژگونگی ها تصادفی نیستند و همه ی مانند آنها حلقه های زنجیر که بر دست و پای انسان بسته شده اند ، در یکدیگر گره خورده اند. چرا چنین شده است و چه اتفاقی افتاده است؟ من این سئوال را برگرفته و همراه با بازخوانی بخشی از دایره المعارف فلسفی هگل که شرح اجمالی تری از کتاب منطق اوست ، بر روی این سئوال خاص تر متمرکز می شوم که چه اتفاقی برای اندیشه و آنچه آنرا نمایندگی می کرد یعنی فلسفه افتاده است؟
در پاراگراف نخست ، گفتم که انسان نه صاحب و ولی نعمت تصورات و ایده های ذهنی خویش بلکه برعکس بنده ی آنهاست. همچون بردگان و رعایا ، فلسفه نیز بنده ی خداشناسی و توجیه مذاهب بوده است ولی اکنون که این قید و بند بزرگ از پای اندیشه و فلسفیدن کنار زده شده است ، او هم چیزی جز پیکری بی رمق و بی جان نیست. انسانها دانش بسیار بیشتری از گذشتگان درباره ی طبیعت دارند، ما توانسته ایم روش نسبتا مناسبی برای مطالعه ی طبیعت بدست آوریم ، اما هیچ روش مناسبی برای مطالعه ی انسان و جامعه اش وجود ندارد یا در واقع اجازه ی بوجود آمدن به آن داده نشده است.  به همین سیاق ما توانسته ایم با تولید کالاهای بیشتر و بهتر ، استانداردهای زندگی بسیار بهتری از نسل های گذشته داشته باشیم، اما اکثریت عظیم مردم از این سطح رفاه محروم هستند چرا که هیچ روش مناسبی برای توزیع کالاها در میان مردم نداریم یا در واقع اجازه ی بوجود آمدن به آن داده نشده است.
پس گویی سرنوشت فلسفه و اندیشه ، همراستایی غریبی با سرنوشت طبقه ی کارگر دارد. هگل فیلسوفی است متعلق به دوره و بخشی از تاریخ فلسفه یعنی ایده آلیسم آلمانی قرن هجدهم و نوزدهم  که  طی آن تلاش می شد فلسفه ی جدیدی بوجود آید که همان توانمندی علم مدرن را داشته باشد. ما در اینجا همراه با بازخوانی و توضیح فلسفه ی هگل ، بررسی می کنیم که چرا آنان در انجام این امر شکست خوردند و چرا فلسفه به ورطه ی پراکندگی و بی قید و بندی افتاد.بسیاری از فیلسوفان قرن بیستم ( اگر بتوان نام آنان را فیلسوف گذاشت) ، مفهوم پردازی و استدلال را کنار نهاده و در نهایت با ظهور ایده های پست مدرن اواخر قرن بیستم ، فلسفه بورژوازی به ازخودبیگانگی کامل خود رسید.
در پایان این مقدمه ذکر دو نکته ضروری است .تلاش شده است که هم ترجمه و هم توضیحات با زبانی بسیار ساده بیان شود و تا آنجا که ممکن است از بیان اصطلاحاتی که پیشتر نیاز به تخصص در فلسفه باشد دوری شود. مورد دوم اینکه با توجه به حجم بالای کتاب هگل ، ترجیح داده ام که به جای توضیح کوتاه همه ی جزئیات متن، برخی از نکات مهم را برگرفته و در عوض مفصل تر شرح داده شود.

 دایره المعارف علوم فلسفی - بخش اول
مقدمه
1
"فلسفه فاقد مزیتی است که علوم دیگر از آن بهره مند هستنند. فلسفه  مانند این علوم نه می تواند وجود ِ موضوعات مورد مطالعه اش را بر روی آگاهی عمومی و طبیعی ما استوار کند و نه می تواند روش شناخت خود را چه در آغاز و چه در ادامه ، از پیش مقبول بداند. موضوعات فلسفه به طور کلی موضوعات مذهب هستند.  موضوع مورد مطالعه ( ابژه) نزد هر دو حقیقت است که به معنای متعالی کلمه خدا حقیقت است و حقیقت خداست. هر دو به روش یکسانی با جهان متناهی طبیعت و ذهن بشری و رابطه شان با یکدیگر و با حقیقت شان نزد خدا برخورد می کنند. بنابراین یافته ای از موضوعاتش که فلسفه می تواند و باید در نظر گیرد و به نفع اش هست که با این یافته آغاز کند ، چیزی جز این نبود که : به لحاظ زمانی خیلی قبل از اینکه  ذهن از ابژه ها مفاهیم بسازد ، از آنها تصاویر کلی درست می کند و تنها از طریق تصاویر ذهنی و با رجوع به آنهاست که ذهن متفکر قادر به شناخت و فهم اندیشمندانه شود.
اما سریعا با مطالعه ی اندیشمندانه ی چیزها مشخص می شود که تفکر به هیچ چیزی جز اثبات ِ ضرورت امور، اثبات وجود ِ اشیا  و ماهیت و کیفیت آنها ، راضی نمی شود. پس آشنایی اولیه ی ما با اشیا ناکافی از کار در می آید. ما نمی توانیم به طور جزمی چیزی را قبول و تایید کنیم و نیز نمی توانیم فرضیات و دعویات دیگران را پیشاپیش بپذیریم. با این حال ما باید از یک جایی شروع کنیم. و هر شروعی خودبه خود و از همان لحظه ی اول یک فرض را بوجود می آورد و اصلا همین آغاز خود یک فرض است. پس به نظر می رسد اصلا غیرممکن است که بتوانیم فلسفه را آغاز کنیم."
 

همانطور که در مقدمه گفته شد ، هگل و فیلسوفان آن دوره به دنبال این بودند که برای فلسفه نیز مانند علوم طبیعی ، روش و آغازی دوباره بیافرییند به طوری که مانند علوم طبیعی از فایده و مانند  هندسه و ریاضیات از دقت خوبی برخوردار باشد.  هگل مشکل این امر را در این بند به خوبی بیان می کند: فلسفه نمی تواند چیزی را از پیش فرض بگیرد و همچنین فلسفه به فهم می پردازد و نه صرفا به ادراک یا به بیان ساده تر به چرایی ها می پردازد و نه مانند علوم صرفا به چگونگی ها. اما در عین حال تنها از طریق ادراک است که می توان به این فهم نائل آمد.



2
"مطالعه ی اندیشمندانه ی چیزها را کلا می توانیم به عنوان توصیفی از فلسفه به کار ببریم. اما این توصیف بسیار کلی است. اگر این گفته درست باشد که وجه تمایز انسان و حیوانات اندیشه است پس هر چیزی که انسان را انسان می سازد به همین دلیل سهل و ساده به خاطر عمل ِ تفکر است.  از طرف دیگر فلسفه شیوه ی به خصوصی از اندیشیدن است ، شیوه ی که بوسیله ی آن تفکر به شناخت تبدیل می شود و شناخت از طریق مفاهیم بدست می آیند. هر قدر هم که این دو شیوه ی تفکر ( تفکر عام و تفکر فلسفی) یگانگی و وحدت ذاتی داشته باشند ، شیوه ی تفکر فلسفی از تفکر عام تر که در همه ی انسانها وجود دارد و به انسان ویژگی متمایزی می بخشد ،  مجزا می شود. این تفاوت بین تفکر فلسفی و تفکر عام خود را با این واقعیت نشان می دهد که پدیده ی عمیقا انسانی و اندیشه برانگیز در آگاهی ما اصالتا نه به شکل تفکر بلکه به شکل احساس ، ادراک و تصویر ذهنی ظاهر می شود. یعنی به شکل تمامی اموری که باید از خود تفکر به معنای اصلی کلمه متمایز ساخت.
مطابق یک ایده ی قدیمی و ازپیش پذیرفته شده که به یک حکم پیش پا افتاده تبدیل شده ، این تفکر است که انسان را حیوانات متمایز می کند. هر چقدر هم که این عقیده ی قدیمی پیش پا افتاده به نظر رسد ، باز هم باید آنرا در مقابل ِ عقاید  پذیرفته شده ای که امروزه وجود دارند ، یادآوری کرد. این عقاید تفکر و احساس را چنان متمایز از هم می کنند که به متضاد یکدیگر تبدیل می شوند و چنان متخاصم با یکدیگر نشان داده می شوند که تصور می شود احساس ، خصوصا احساس مذهبی توسط عقل منع ، آلوده و حتی نابود می شود.  حتی با شور و حرارت ادعا می شود که مذهب و تقوا از هر چیز دیگر رشد می کند به جز تفکر. اما کسانی که چنین جدایی را میان احساس و تفکر برقرار می کنند فراموش می کنند که تنها انسان از مذهب برخوردار است و حیوانات همانطور که قانون و اخلاقیات ندارند مذهب هم ندارند.
کسانی که بر جدایی مذهب از تفکر اصرار می ورزند معمولا در ذهن خودشان نوعی از تفکر دارند که می توان آنرا پس اندیشی خواند. معنای آن تفکر انعکاسی است که با تفکر به عنوان تفکر سر و کار دارد و خود تفکر را به حیطه ی آگاهی می برد. غفلت از حفظ این تمایز که فلسفه در رابطه با تفکر ترسیم می کند،  منشا بسیاری از بی رحمانه ترین اعتراضات و برخوردها برعلیه فلسفه است. انسان ( و تنها به این خاطر که ماهیتش اندیشیدن است) تنها موجودی است که دارای مذهب ، قانون و اخلاقیات است. بنابراین در این حیطه از حیات بشر  تفکر تحت نقاب احساس ، ایمان یا تصاویر عام  غیرفعال نبوده است. عمل تفکر و ماحصل آن در این امور حاضر و گنجانده شده است. اما اینکه تصاویر عام و احساسات توسط تفکر شکل یافته اند یک چیز است و تفکر کردن درباره ی این امور ، یک چیز دیگر. افکار و پس اندیشی هایی که بر این دو شیوه ی آگاهی رخ می دهد ، چیزی است که مشمول تامل ، استدلال ِ کلی و حتی خود فلسفه می شود.
غفلت از این تمایز میان تفکر در حالت کلی و تفکر انعکاسی فلسفه به بدفهمی مکرر دیگری منجر می شود. اغلب ادعا می شود که تامل از این نوع فلسفی ، شرط و حتی تنها راه کسب شناخت و اعتبار ِ حقیقت و ابدیت است.برای مثال با براهین (اکنون تاحدی قدیمی) اثبات وجود خدا طوری رفتار می شود که انگار شناخت و اعتقاد به درستی آنها تنها وسیله ی اساسی برای ایجاد اعتقاد و قبول وجود خداست. چنین آموزه ای مثل این است که بگوییم خوردن  غذا قبل از شناخت ویژگی های شیمیایی، گیاهی وجانورشناسی ،  ممکن نیست و ما باید عمل هضم غذا را تا زمان اتمام مطالعه ی آناتومی و فیزیولوژی به تاخیر اندازیم. اگر این طور بود این علوم ، مانند فلسفه در حیطه ی خودش ، فایده ی بی اندازه ای کسب می کردند ؛ در واقع فایده ی آنها اولویت حیاتی  و مطلق می داشت. یا بلکه به جای لازم الاجرا بودن هرگز وجود نمی داشتند."



تمایز میان اندیشه به صورت کلی و اندیشه ی فلسفی ، موضوع اصلی این بند از مقدمه ی هگل بر کتاب دایره المعارف فلسفی است. این تمایز صرفا تمایز میان عام و خاص نیست( آنگونه که برای مثال یک رشته ی علمی خاص از عقاید عامه متمایز می شود) بلکه یک چالش اصلی برای بشریت است. مسئله اینجاست که آیا ما اصلا به این تفکر فلسفی نیازی داریم یا خیر.بسیاری مانند پیروان مکتب پراگماتیسم بر این عقیده اند که ما می توانیم با همان خردی که انسان را از حیوان متمایز می کند ، به زندگی ادامه دهیم ، با همین خرد می توانیم با دیگران مراوده ، معامله و رفاقت یا گفتگو کنیم ، می توانیم اعمال روزمره را انجام دهیم . ما با عمل و نتایجی که از عمل خویش بدست می آوریم می توانیم به خردی برای زندگی دست یابیم. بنابراین نیازی نیست که در مورد این چیزها تامل کنیم ، استدلال کنیم ،مفهوم پردازی کنیم ، تعریفی از چیزها بدست بیاوریم یا نسبت به صحت و سقم چیزها قضاوت کنیم. از نظر این دسته ، تمامی دلمشغولی های فلسفی برای زندگی روزمره ی انسان مدرن خارج از موضوعیت هستند. به محض اینکه مخاطب  مباحث خسته کننده و انتزاعی فیلسوفان را در ذهن تصویر می کند ، موضوعاتی که کمتر کسی از آنها سر در می آورد ، با این گروه هم عقیده خواهد شد. 
آیا واقعا اینطور است؟ اگر کمی دقیقتر باشیم خواهیم دید که بنیان این دیدگاه بر یک مغلطه استوار است. شاید ما بتوانیم با یک خرد عملگرا از پس قید و بندهای طبیعی و یا روزمره برآییم اما از پس قید و بندهای ذهنی چطور؟ آیا باز با هم خرد عملی می توانیم خود را از دروغ ، خرافات ، توهمات و تمامی آگاهی کاذب دور نگه داریم. اگر عقل انسان تنها برای انجام کارکردهای حیاتی و زیستی بود آنگاه می توانستیم با این جماعت همنظر باشیم ، اما ما برای سازماندهی زندگی گروهی ، نظامی از عقاید و ایجاد قوانین ، حقوق و اخلاقیات نیازمند کسب توانایی استدلال و قضاوت هستیم و این جز از طریق فلسفه میسر نیست.
در این بند هگل به درستی بر اهمیت این تمایز تاکید می کند. این تمایز از دو وجه موجب بدفهمی می شود: اول اینکه برخی عقل را از برخی از حیطه های زندگی جدا نگه می دارند برای مثال تمایز مضحک میان عقل و احساس که بسیار باب روز است. برخی مردم خصوصا هنرمندان ( و البته هگل در این مورد به مذهبیون اشاره می کند) خواسته یا ناخواسته به دشمنان عقل تبدیل می شوند و ادعا می کنند که حیطه ای مثل هنر ، حیطه ی احساس است و عقل در آن راهی ندارد. اما در اینجا باید به درستی اشاره کرد که هرچیزی می تواند به موضوع فلسفه تبدیل شود. یعنی ما باید بتوانیم در هر چیزی بنابر خرد خویش قضاوت کنیم.
دومین بدفهمی از دیگر سوی به افراط می رود. این که ما درباره ی هرچیزی باید قضاوت کنیم بدان معنا نیست که بدون استدلال و قضاوت قادر به هیچ کاری نیستیم یا نباید انجام دهیم. البته که مطابق نظر پراگماتیست ها، ما بسیاری از کارها را با عملگرایی ، آزمون و خطا و تجارب زیستی انجام می دهیم و نباید تصور کرد که دفاع از عقل و استدلال به معنای مشروط کردن هر چیزی به نتایج یک استدلال است.
اما دغدغه ی مذهبی هگل او را نیز در اینجا به یک مغلطه ی مضحک می کشاند.  او در پاراگراف آخر مثال می زند همانطورکه برای هضم یک غذا نیازی به مطالعه ی علمی نیست ، به همین ترتیب برای پرستش خدا نیز نیازی به اثبات وجود خدا نیست. این یک مغلطه ی شرم آور است.  وجود خدا مسئله ای مربوط به زندگی روزمره نیست. یک بدوی بدون مطالعه ی محتویات یک گیاه ، و صرفا با خوردن و آزمودن آن( اگر لذیذ باشد و باعث دل درد نشود) درمی یابد که آن گیاه خوراکی است یا خیر. اما کسی نمی تواند با عملگرایی  دریابد که آیا خدا وجود دارد یا نه. بنابراین برای عبادت چیزی مانند خدا حتما نیاز به اثبات وجود خداست و این مربوط به حیطه ی استدلال و عقل تاملی است و نه عملی.



No comments:

Post a Comment