3
"محتوا از هر نوعی که بوسیله ی آن ، آگاهی مان را بدست می آوریم ، آنچیزی است
که ویژگی کیفی احساسات ، ادراکات ، تخیلات و ایده ها ، اهداف و وظایف ، تفکرات و
تصورات ما را شکل می دهد. از این منظر ، احساس ،ادراک و غیره اشکال (فرم هایی) هستند که این محتویات به خود می گیرند. محتویات
از هر فرمی که باشد یکسان باقی می ماند؛ چه این محتوا احساس شود ، چه دیده شود ،
بازنموده شود، اراده شود و کلا هر چیزی که احساس شود ، یا با آمیزه ای از افکار احساس
شود یا اینکه تنها افکار باشند. در هر
کدام از این اشکال یا آمیزه ای از آنها، محتوا در مقابل آگاهی قرار می گیرد و ابژه
ی(object) آن آگاهی محسوب می شود. اما وقتی که
محتویات به ابژه ی آگاهی تبدیل می گردند ،
تمامی این اشکال متعدد ( شنیدن، دیدن ، لمس کردن و ... ) خود به این محتویات می
پیوندند و در نتیجه محتوا با هر شکل به یک ابژه ی خاص تبدیل می شود. بنابراین
چیزهایی که در بطن خود یکسان هستند ممکن است که انواع متفاوتی از واقعیت به نظر
آیند.
تا آنجا که ما می دانیم ، شیوه های متعدد احساس ، ادراک ، میل و اراده به طور
کلی ایده ( یا بازنمایی ذهنی) خوانده می شود. و می توانیم با کمی تسامح بگوییم که
فلسفه افکار ، مقولات یا به معنای دقیقتر مفاهیم را به جای تصاویر عام قرار می دهد
که ما معمولا ایده می خوانیم. ادراکات ذهنی مانند اینها را می توان استعاره هایی
برای تفکر و مفاهیم دانست. اما تجسم این مفاهیم به این صورت بدین معنا نیست که
معنای ذهنی، افکار و مفاهیم عقلانی متناظر با آنها را هم در اختیار داریم. برعکس
داشتن ِ تفکر و مفاهیم عقلانی یک چیز است و دانستن اینکه چه احساسات و ادراکاتی با آن متناظر است چیز دیگری.
این تفاوت تا حدی توضیح می دهد که چرا مردم فلسفه را غیرقابل فهم می خوانند. مشکل
آنها تا حدی به خاطر ناتوانی شان در تفکر انتزاعی است(که فی نفسه چیزی جز عادت به
این نوع تفکر نیست) یعنی ناتوانی از افکار محض و اندیشیدن بوسیله ی آنها. وقتی ذهن
ما در حالت عادی قرار دارد ( یعنی مشغول تفکر انتزاعی نیستیم) با ماتریال جسمی یا حسی آن لحظه پوشیده می شوند و
با آن یکسان می گردند و از سوی دیگر ، در هنگام تامل وتعقل عام ما آمیزه ای از
افکار را به احساسات ، ادراکات و تصاویر ذهنی وارد می کنیم .( و بنابراین در گزاره
هایی که محمول حواس باشد مانند "این برگ سبز است "، ما مقولاتی
مانند وجود و هویت را وارد می کنیم) اما ساده و ناب کردن ابژه توسط افکار امری
متفاوت است.
اما شکایت کسانی که فلسفه را غیرقابل فهم می خوانند بیشتر به دلیل دیگری است ، به خاطر این خواست
عجولانه است که دوست دارند تصویر ذهنی که در ذهن وجود دارند به عنوان افکار و
مفاهیم در اختیار داشته باشند. وقتی از مردم خواسته می شود که مفهوم را درک کنند ،
اغلب شکایت می کنند که نمی دانند به چه باید فکر کنند. اما واقعیت این است که در
یک مفهوم چیزی بیش از خود آن مفهوم وجود ندارد. چیزی که عبارت آشکار می کند جلب
توجه ما به سمت تصویری است که از قبل با آن آشنا هستیم. وقتی که از ذهن ( با تفکر انتزاعی) ایده های
آشنایش را می گیریم ، احساس می کند که زمین زیر پایش ،جایی که قبلا آنرا مستحکم می
پنداشته ، خالی شده است و وقتی وارد قلمروی تفکر محض می شود، نمی تواند بگوید که
کجای جهان ایستاده است.
در نتیجه ی همین ضعف است که نویسندگان ادبی ، خطبا بیش از همه فرزانه قلمداد
می شوند، چون آنها از چیزهایی صحبت می کنند که خوانندگان و شنوندگان شان پیشتر از
ذهن خود می دانند . چیزهایی که به آن خو کرده اند و نیازی به توضیح ندارد."
هگل
در بند دوم نشان داده بود که می بایست میان دو شیوه ی تفکر عادی و شیوه ی تفکر
فلسفی تفاوت قائل شد و اکنون در این بند، این تفاوت را در نوع برخورد آن دو با
محتوای اندیشه نشان می دهد.
اول از همه تفکر به این طریق ممکن می شود که
محتوای تفکر از طریق احساسات و ادراکات به ایده تبدیل می شوند و سپس از این ایده
ها می توان مفاهیم را ساخت و این مفاهیم هستند که ابزار کار فلسفه هستند.
دوگانه ی مفهوم / مصداق می تواند این تفاوت را
در دو شیوه ی تفکر عامی و فلسفی توضیح دهد. برای مثال هر سگی که شما ممکن است در
جهان بیرونی ببینید مصداقی است از ایده ی کلی سگ و البته می توان با همین ایده و آمیزه ای از
دیگر ایده ها به مفاهیمی همچون حیات و زندگی و ... دست یافت. اما مشکل اساسی در
عدم فهم فلسفه در همین جاست. مردم عادت دارند که با استفاده از مصادیق فکر کنند و
نه با استفاده از مفاهیم. به عبارت دیگر وقتی آنها با مفاهیم فلسفی بدون مصادیق آن
روبرو می شوند قادر به فهم دقیق آنها نخواهند بود.
اجازه
بدهید با یک مثال این تفاوت مهم را توضیح دهیم. هنگامی که یک فیلسوف برای مثال در
باب مفهوم خوشبختی و سعادت رساله ای می
نویسد ، مردم آنرا مبهم می یابند اما وقتی یک نویسنده یا کارگردان ، مصادیق
خوشبختی را در رمان یا فیلم خود به شکل ازدواج با معشوق ، کشف یک گنج ، دستیابی به
قدرت و شهرت و.. به تصویر می کشد ، مردم تصور بسیار دقیقی از این مصادیق دارند به
طوری که حتی قادر اند همراه با قهرمان
داستان برای مدتی هم که شده از این خوشبختی لذت ببرند. بنابراین به نظر می رسد که
هنرمندان یا موعظه گران مذهبی (برای مثال
با تصویرسازی از بهشت) و کلا تمامی کسانی که با تصویر و مصادیق قصد اقناع مخاطب را
دارند، ابزار بسیار نیرومندتری از فلسفه برای آموزش( و البته برای شیادی) در
اختیار دارند. اگر این را بپذیریم این
سئوال مطرح می شود که اصلا استفاده از مصادیق چه ایرادی دارد و چرا باید خود را
درگیر مفاهیم کلی ، انتزاعی و کمتر قابل فهم بکنیم.
پاسخ سئوال ساده است کسی
که تنها مصادیق را می بیند و نه مفاهیم را موجودی خواهد بود بسیار آسیب پذیر و
ناتوان از استنتاج. چنین شخصی حتی نمی تواند از زندگی شخصی خود نیز تجربه ی مناسب
کسب کند. تفاوت مفهوم / مصداق را این بار با یک مثال چالش برانگیز تر توضیح می
دهیم. فرض کنید که زنی توسط شوهر خود سرکوب شده و مورد بدرفتاری قرار می گیرد. این
زن از همسر خود متنفر است و در صورت امکان قصد دوری و جدایی از او را خواهد داشت. اگر
این زن قادر به درک فلسفی و مفهوم پردازی نباشد
و تنها مصادیق را در نظر گیرد، تنها از شوهر خود که در واقع تنها یک مصداق از تفکر پدرسالار است
نفرت خواهد داشت و بنابراین هیچ بعید نیست که بار دیگر او قربانی مصداقی دیگر یعنی
مرد سرکوبگر دیگری شود. چنین فردی بدون استفاده از مفاهیم و نظریاتی مانند
پدرسالاری ، تبعیض جنسیتی و ... قادر نیست که علت واقعی نگون بختی خود را بیابد .
اما اگر او قادر به درک مفاهیم باشد ، از تفکر جنسیت گرای ناشی از تقسیم جنسیتی
کار، نفرت خواهد داشت یعنی از انگاره هایی که حتی ممکن است در در ذهن خود او نیز نهفته
باشد. اکنون شاید از این مثال بهتر بتوان درک کرد که بدون شیوه ی تفکر فلسفی و
مفهوم پردازی و استدلال عقلانی شانسی برای رهایی نخواهیم داشت.
4
"پس فیلسوف می بایست روش تفکر عامه و موضوعات مذهب را در نظر گیرد. همانطور که از نظر گذراندیم ، او اول از همه در مواجهه با روش معمولی تفکر ، می بایست نشان
دهد که روش خاص تفکر او امری ضروری است. در مواجهه با موضوعات مذهبی و حقیقت به
طور کلی ، باید نشان دهد که فلسفه با
استفاده از منابع خویش ، قادر به فهم آنهاست و تفاوت فلسفه از مفاهیم مذهبی را هم
باید مشخص کند او باید جایی را که از آنجا از مذهب جدا می شود توضیح دهد."
در این بند نقد فویرباخ از
هگل کاملا مشخص می شود. از نظر فویرباخ، اگرچه هگل روشی مناسبی را برای گذر از روش خداشناسی
یافته است اما چون موضوع فلسفه را همچنان موضوعات مذهبی می بیند باز هم در دایره ی
خداشناسی باقی مانده است.
5
"جهت ارائه ی یک توضیح مقدماتی از این تمایز به مخاطب و برای اینکه به او نشان
دهیم ورود واقعی اگاهی ما از همین جا بدست می آید و برای اینکه برای اولین بار این
تمایز را به شیوه ی درستی روشن کنیم ، هنگام ترجمه ی آن به شکل تفکر و مفهوم خرد ،
خوب است که دیگر عقاید اثبات نشده ی قدیمی را نیز یادآوری کنیم. ما باید بر این
تامل کنیم که این اعتقاد است که منبع هر نوع ابژه یا رویداد ، حتی احساس ، ادراک و
تصورات ذهنی است. در هر حال ، تامل بر چیزها به معنای تبدیل احساسات و ایده های
معمولی به افکار است.
طبیعت به همه توانایی تفکر بخشیده است. اما برای کار فلسفه، تفکر تنها شکل مطلوب است و
بنابراین نگرش نادرستی که این تمایز (که در بند سوم توضیح داده شد) را نادیده
انگارد به گمراهی جدیدی ختم می شود و همین منشا شکایت از غیرقابل فهم بودن فلسفه
هم هست. به عبارت دیگر ، مردم گوش شنوایی برای این علم ندارند، حتی کسانی که هرگز برای این نوع تفکر زحمتی به خود نداده اند
گویی همه چیز را درباره ی آن از قبل می دانند. آنها با یک آمادگی در حد یک آموزش
معمولی و به خصوص تحت نفوذ احساسات مذهبی ، در نقد و فلسفیدن درباره ی فلسفه تردید
نمی کنند. همگان قبول دارند که برای شناخت هر علمی باید اول آنرا مطالعه کرد و شما
فقط به خاطر چنین دانشی از آن علم می تواند درباره اش قضاوت کنید. همه قبول دارند
که برای ساخت کفش، حتی با اینکه پای هر کسی خود یک مدل از کفش است و دستان هر کسی
استعداد طبیعی برای کفاشی را در اختیار دارد، باید اول کفاشی یاد بگیرد. اما به
نظر می رسد که فقط برای فلسفه است که به این مطالعه ، کاربرد و تمرین نیازی نیست.
این نگرش راحت طلب درباره انچه برای یک فیلسوف لازم است را اخیرا نظریه ی
شناخت شهودی و بلاواسطه بدست گرفته است."
6
"درباره ی این شکل شناخت فلسفی حرفهای زیادی برای گفتن است. از طرف دیگر کاملا
درست است که فلسفه باید دریابد که محتوای آن چیزی جز واقعیت امور(actuality)
نیست ، یعنی اینکه هسته ی حقیقت اصالتا در حیطه ی زندگی ذهنی تولید شده و می شود و
به جهان ِ آگاهی ( درونی یا بیرونی) تبدیل شده است. ما ابتدائا از این محتوا به
صورت آنچه تجربه می خوانیم ، آگاه می شویم. اما حتی تجربه، که حیطه ی گسترده ی
وجود درون و بیرون را در بر می گیرد، به اندازه ی کافی در خود معنا دارد که
بتوانیم ظاهر محض را (که بی معنا و زودگذر است) از آنچه براستی در خود شایسته ی
نام واقعیت است ، تمیز دهیم. همانطور که تنها در شکل است که فلسفه از دیگر شیوه
های کسب شناخت از مجموعه ی موجودات متمایز
می شود ، فلسفه ضرورتا باید در هماهنگی با واقعیت و تجربه باشد. در واقع این
هماهنگی را باید به چشم یک وسیله ی فرعی برای آزمون صحت ِِ یک فلسفه نگریست. همین
طور باید دانست که عالی ترین و نهایی ترین
هدف علم فلسفه از طریق ایجاد این هارمونی بین واقعیت و تجربه ایجاد آشتی میان میان خرد خودآگاه با خردی است که در جهان هست
یا به عبارت دیگر با واقعیت.
در پیشگفتار فلسفه ی حق این گزاره را آورده ام که
آنچه معقول است واقعی است و
آنچه واقعی است معقول است.
این دو عبارت ساده ، تعجب و خصومت بسیاری برانگیخته است و حتی در جاهایی آنرا
توهینی دانستند که به معنای غیاب فلسفه و حتی مذهب است. برای مذهب حداقل نیازی
نیست که گواهی آورده شود ، آموزه های مذهبی حکام جهان ، محکم این گزاره را تایید
می کنند. ما برای معنای فلسفی شان ، باید آنقدر باهوش باشیم که بدانیم در مذهب نه
تنها خدا واقعیت دارد بلکه واقعیتی متعالی است و اینکه او واقعیت راستین است.اما
همچنین با ملاحظه به بار منطقی ِ مسئله ، موجود تا حدی ظاهر محض است و فقط تا حدی واقعی. در زندگی روزمره ، هر توهم ،
تخیل ، خطا ، شر و هرچیزی از ماهیت شر ، و همینطور چیزهای گذرا و فانی به یک روش
تصادفی نام واقعیت به خود می گیرند. اما حتی احساسات معمولی ما هم کافی هستند تا
از واقعی خواندن یک وجود تصادفی خودداری کنیم. در اینجا مراد از تصادفی این است که
آن ارزشی بیش از یک امر ممکن ندارد که همانطور که می تواند باشد ، می تواند نباشد.
اما همچنین برای اصطلاح واقعی ، این
منتقدین به خوبی می دانند که من آنرا در چه معنایی به کار برده ام. در کتاب منطق
من واقعیت را نه تنها به دقت از امر تصادفی بلکه از مقولات همجنس وجود و دیگر موجودات
متغیر جدا کرده ام.
واقعیت معقول برخلاف این تصور عامی است که ایده ها یا ایده آل ها چیزی جز
اوهام ذهنی نیستند و فلسفه یک نظام محض از چنین توهماتی است. و از سوی دیگر همچنین
برخلاف این تصور کذب است که ایده ها یا ایده ها متعالی تر از واقعیت هستند یا چیزی
ناتوان از تبدیل شدن به واقعیت. این جدایی بین ایده و واقعیت به سبب درک تحلیلی
است که فقط به انتزاعیات خودش نگاه می کند و در این خیال فرو می رود که این
انتزاعیات حقیقی و درست هستند و به خویشتن همچون یک " باید" ضروری مباهات
می ورزد و حتی به خود اجازه می دهد تا در حیطه ی سیاست نیز تجویز کند. گویی جهان
منتظر بوده که از این فلسفه یاد بگیرد چگونه باید باشد و قبل از آن نبوده است. اگر
همه چیز همانطور که باید باشد ، بوده است پس این حکمت نسبت به این
"باید" چه حاصلی خواهد داشت؟ وقتی فهم به ابژه های گذرا و خام بیرونی ،
روابط و شرایط اجتماعی ، روی می آورد که احتمالا برای زمان و حیطه ی خاصی اهمیت
بسزایی دارد، این حرف اغلب درست است. در چنین موردی ، مشاهده گر باهوش درمی یابد
که نمی توان انچه برای یک ضرورت لازم است را از این شرایط گذرا بدست آورد. کی به
اندازه ی کافی باهوش نیست که دریابد بسیاری از چیزهای اطراف او همانطوری نیستند که
باید باشند؟ اما چنین ذکاوتی را نباید با این خودبینی و غرور اشتباه کرد که ابژه
ها را بررسی می کند و اعلام کند که چگونه باید باشند ، امری که با مسائل علم فلسفی
سر و کار دارد. موضوع فلسفه ایده است و این ایده آنقدر ناتوان نیست که به خودی خود
بدون نیاز به وجود واقعی ، وجود داشته باشد. موضوع فلسفه واقعیتی است که این ابژه
ها ، روابط و شرایط اجتماعی ، وجه بیرونی گذرای آن هستند.
7
بنابراین تامل –اندیشیدن درباره ی چیزها- به طور کلی مستلزم این اصل ( و همچنین آغاز ِ) فلسفه
است. وقتی نگرش تاملی بعد از عصر اصلاحات لوتری بار دیگر به صورتی مستقل در دوران
مدرن ظهور کرد ، در جهان خویش صرفا چیزی
بی تفاوت نبود همانطور که در آغاز خود در میان یونانیون اینطور نبود ، بلکه به
یکباره انرژی های خود را بر دنیای بی پایان پدیدارها گشود. بدین ترتیب ، فلسفه نامی شد برای تمامی شاخه
های دانش که در اقیانوس امور منفرد و تجربی ، به عنوان امری عام و معیار به کار
گرفته می شد و نیز در میان بی نظمی های ظاهری توده ی بی پایان تصادفات به عنوان
امری ضروری یا قوانین مشخص گشت. پس به نظر می آید که فلسفه ی مدرن مواد و مصالح
خویش را از مشاهدات و ادراکات شخصی خود از جهان بیرون و درون( یعنی هم از طبیعت و
هم از ذهن انسان که هر دو به طور بلاواسطه نزد مشاهده گر حاضر هستند) استخراج می
کند.
این اصل تجربه با این شرط مهم و ناگفتنی همراه می شود که برای پذیرش و اعتقاد
به هر فاکتی می بایست در تماس با آن باشیم یا به عبارت دقیقتر ، در ترکیب و اتحاد
با حتمیت خویش بیابیم. ما باید در تماس با موضوع شناخت مان باشیم خواه بوسیله ی
حواس بیرونی مان گرفته باشیم خواه بوسیله ی ژرفای ذهن و خودآگاهی باطنی مان. این
اصل برای هرچیزی که امروزه تحت عنوان
شناخت ایمانی ، بلاواسطه ، مکاشفه در جهان بیرونی یا قلب خویش عنوان می
شود، صادق است.
این علوم که بنابراین نام فلسفه را به خود می گیرند را علوم تجربی می خوانیم
به این دلیل که آنها از تجربه آغاز می کنند. نتایج اصلی که آنها مد نظر دارند و
مهیا می کنند قوانین ، گزاره های عام و نظریه هستند یعنی تفکراتی از آنچه که به
عنوان امری موجود یافت می شود. بر این
اساس ، فیزیک نیوتونی را می توان فلسفه ی طبیعی خواند. هوگو گروتیوس (Hugo Grotius ) نیز با کنار
هم قرار دادن و مقایسه ی رفتار دولت ها با یکدیگر و به همان صورت که در داده های
تاریخی ثبت شده اند موفق گشت که به کمک روش های معمولی استدلال عام ، قوانین عام
مشخصی را مطرح کند و نظریه ای را برپا کند که می توان آنرا فلسفه ی قوانین بین الملل
خواند. در انگلستان هنوز این معنای معمول
فلسفه رایج است. از نیوتون همچنان به عنوان بزرگترین فیلسوف تجلیل می شود و این
نام فلسفه را حتی برای مخترعین و ابزار سازان نیز به کار می برند. هر ابزاری مانند
دماسنج و فشارسنج که در مجموعه ی ابزارهای
الکتریکی و مغناطیسی نگنجد را ابزارهای فلسفی می نامند. مطمئنا تفکر و نه یک ترکیب خاصی از چوب و آهن
غیره را هم باید ابزار فلسفی خواند! علم
اخیرا رایج یافته ی اقتصاد سیاسی را که در آلمان اقتصاد عقلانی ِ درباب دولت یا
اقتصاد ملی هوشمند در انگلستان به نام فلسفه می شناسند."
بند ششم
و هفتم ،در واقع چکیده ای از فلسفه ی هگل را
در تقابل با فلسفه ی کارتزینی ، در اختیار قرار می دهند . چون ما امیدواریم که در
آینده باز هم به این مباحث بازگردیم ، در اینجا به یک توضیح کوتاه بسنده می کنیم. فلسفه
ی دکارتی شکافی میان علوم تجربی و علوم تحلیلی قائل بود. به نظر می رسید که در
اینجا ما گرفتار یک دوگانگی شدید هستیم چیزی که آنرا معمولا دوآلیسم دکارتی می
نامند : از یکسو جهان ریاضیات و هندسه و
متافیزیک که با "باید" ها و امور ضروری سر وکار دارد ( گزاره های هندسی
و ریاضیاتی کشف نمی شوند بلکه به ضرورت درست هستند و این حرف در مورد اخلاقیات هم
صادق است) و از سوی دیگر علوم طبیعی و انسانی
که با پدیده های طبیعی و اجتماعی سر و کار دارند که اموری تصادفی و گذرا به
نظر می رسند. هگل برای اینکه میان این ضرورت مورد نیاز فلسفه و تصادف پدیدارها
پیوندی برقرار کند و این دوآلیسم دکارتی را از بین ببرد ، برداشت دیگری از مفهوم
واقعیت می کند. به جای اینکه مانند فیلسوفان دکارتی ، باید ها وضرورت ها را از ذهن خودمان استخراج کنیم و
کاری به دنیای تجربی بیرونی نداشته باشیم ، هگل روش دیالکتیک را پیش می کشد به
طوریکه در آن ما باید سعی کنیم که ضرورت و واقعیت (actuality) را از همان پدیده های ظاهرا تصادفی استخراج کنیم
یعنی به ایده هایی برسیم که در اثر انعکاس واقعیت بیرونی در خودآگاهی ما بوجود
آمده اند. این ضرورت از نظر هگل ایده هایی هستند که در پس پیشامدهای تصادفی جریان
دارند ، بنابراین هگل را به خاطر اعتقاد به این واقعیت ضروری ، ایده آلیست ابژکتیو
می نامند.
در
این روش تفکر سه مرحله وجود دارد ، ابتدا ما مفاهیم و تصورات و ضرورت هایی ذهنی در
نزد خود داریم ، این ضرورت ها کاملا ذهنی هستند. سپس این تصورات ذهنی ما با واقعیت
تصادفی جهان بیرونی تصادم می کنند ، تصورات ما در واقعیت شکل دیگری از کار در می
آیند یا به عبارت هگلی آن به صورت از خودبیگانه شده و تن یافته در می آیند.
اما
همین شکل از خودبیگانه باعث می شود که ما در مقابل انعکاس دیگری از ایده های خود
بیابیم . یعنی در مرحله ی سوم یا سنتز ، به ایده هایی می رسیم که از تقابل ذهن ما
با عینیت بدست آمده اند ، این ایده های جدید دیگر صرفا ذهنی نیستند بلکه واقعیت
بیرونی ، ضرورت آنها را تایید کرده است.
نظریه ی مارکسیستی به این دیالکتیک یعنی روش
استخراج ضرورت از دل تصادف ظاهری اعتقاد
دارد اما ایده هایی پشت تصادف محض جهان بیرونی ، سازنده این ضرورت نیستند. چیزی که
این ضرورت تاریخی را می سازد جایگاه واقعی و مادی خود انسان با تمامی نیازها و
منافعش در درون این جریان تصادفات و حوادث است. ما می توانیم کاملا نسبت به این
تصور هگل بی توجه باشیم که او فکر می کرد ایده ها می توانند چیزهایی کاملا بیرون
از ذهن انسان باشند . ما باید به جای آن روش دیالکتیک مادی یعنی رابطه ی
خوداگاهانه ی انسانها با شرایط مادی و تاریخی شان را بررسی کنیم.
No comments:
Post a Comment