در بحث پیش نشان دادیم که نمی توانیم ادعا کنیم که انسانهای عاقلی هستیم اما قادر به استدلال نباشیم. اولین شرط عقلانیت برخورداری از یک روش برای شناخت و استدلال کردن است. همچنین استدلال و اندیشیدن فرآیندی ناخودآگاهانه نیست که خود به خود صورت پذیرد بلکه باید آنرا آموخت ، به کار گرفت و تمرین کرد. روش تجزیه و تحلیل ، روشی بود که بورژوازی با فلسفه ی مدرن خویش به کار گرفت تا بتواند پیش انگاره های ناعقلانی نظم فئودالی را براندازد. به این فلسفه ، به اصلاح فلسفه ی روشنگری اطلاق می شود. اما بورژوازی بعد از تثبیت قدرت سیاسی و اقتصادی این روش را رها کرد اما مارکسیسم میراث دار این روش است و آنرا همراه با روش شناسی دیالکتیک در جهت توسعه سوسیالیسم علمی به کار می گیرد. اگر سه منبع مارکسیسم که لنین معرفی می کند یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی ، ماتریالیسم تاریخی و نقد اقتصاد سیاسی را در نظر بگیریم، جزء سوم یعنی نقد اقتصاد سیاسی متکی است بر روش تجزیه و تحلیل .
اما چه شد که بورژوازی این روش را رها کرد و محدودیت های این روش چیست؟ و دیالکتیک یعنی پاسخ مارکسیسم برای این محدودیت ها را چگونه باید بفهمیم؟
برای روشن شدن مسئله ، ما ابتدا باید تمامی گزاره هایی که بشر برای شناخت صادر می کند به دو دسته ی گزاره های توصیفی و تجویزی تقسیم کنیم. گزاره ای توصیفی است وقتی به این سئوال ها جواب بدهد : چه هست ؟ چگونه هست؟ چگونه رخ داد؟ و..... مثلا این پرنده سینه سرخ است و یا او شهروندی آزاد است. اما گزاره های تجویزی به این سئوال پاسخ می دهند که چگونه باید باشد. در واقع آنها به جای توصیف ابژه ، ضرورت انجام یا وجود چیزی را یادآور می شوند. مثلا پرنده برای پرواز باید بال داشته باشد و یا همه ی انسانها باید بدوا آزاد باشند، یا هیچ کس نباید اعدام شود.
در هر علمی ممکن است این گزاره ها وجود داشته باشند اما علوم تجربی بیشتر مبتنی بر گزاره های توصیفی هستند و علوم انسانی علی الخصوص اخلاق و حقوق مبتنی بر گزاره های تجویزی. ممکن است برخی از علوم انسانی با روش شناسی پوزیتیویستی از صدور گزاره های تجویزی خودداری کنند و ادعا کنند که تنها جامعه و تاریخ بشری را توصیف می کنند. اما در نهایت از این امر گریزی نیست که ما نیازمند هم توصیف هستیم و هم تجویز . یعنی لازم است تا هم به این سئوال پاسخ دهیم که "چه و چگونه هست" و هم به این سئوال که "چه باید باشد و چه نباید باشد". بدون صدور گزاره های تجویزی ، امکان قانون پردازی ، سیاست و ... وجود ندارد.
ابتدا ما باید بدانیم که چه چیزی دقیقا چه هست تا بتوانیم توضیح بدهیم که امور چگونه باید باشند. بنابراین گزاره های تجویزی بر گزاره های توصیفی مبتنی می شوند. روش تجزیه و تحلیل ، به ما نشان می دهد که چگونه باید این روند را طی کنیم.به عبارت دیگر این روش به ما نشان می دهد که چگونه ادراکات را دسته بندی و به عناصر سازنده تجزیه کرده و از آنها مفاهیم را استخراج و استنتاج کنیم. اما این کافی نیست: برای اینکه بتوانیم از " چه هست" به "چه باید کرد" برسیم ، باید به یک سئوال دیگر هم پاسخ دهیم : این ادراکات را از کجا اخذ کنیم ؟ یعنی منبع گزاره های توصیفی چیست ؟ چه چیزی را باید توصیف کنیم تا بتوانیم اخلاقیات و قوانین جامعه را بر آن مبتنی کنیم.
فلسفه ی بورژوایی ، مانند فلسفه های پیشین این منبع شناخت را هستی یا کیهان می داند. یعنی روش فلسفه بورژوایی از هستی شناسی به تئولوژی و از تئولوژی به اخلاقیات و در نهایت از علم اخلاق به علم حقوق و سیاست پل می زند. بدین ترتیب فیلسوف پیرو فلسفه ی دکارت ( کارتزین) به سراغ هستی و کیهان می رود تا بداند که "چه هست" سپس از آن به این شناخت دست می یابد که خدا باید باشد ( تئولوژی) و سپس از تئولوژی اخلاقیات را استنتاج می کند، درست مانند آنچه اسپینوزا در کتاب اخلاق انجام می دهد. اگرچه او روش تجزیه و تحلیل را با همان دقت ظاهری براهین هندسی پی می گیرد ، اما چون در حیطه ی هستی شناسی و تئولوژی باقی می ماند ( به بیان دیگر متافیزیک) قادر به اخذ نتیجه ی درست نمی شود.
روند خطی هستی شناسی- تئولوژی- اخلاق ، توسط کانت (فیلسوف بورژوازی در دوره ی ارتجاعی) از هم گسست. تئولوژی برای فیلسوفان کارتزین ( پیروان دکارت و عقل باوری) پیوند میان هست ها و بایدها را برقرار می کرد یعنی از وجود جهان به وجود خدا و از وجود خدا به وجود اخلاقیات می رسیدند. کانت در کتاب "نقد عقل محض" نشان می دهد که عقل برای استنتاج گزاره های تئولوژیکی یا متافیزیکی از گزاره های هستی شناختی ناتوان است و همچنین در کتاب "نقد عقل عملی" نشان می دهد که اخلاقیات براصول صوری و ضروری مانند اصل عدم تناقض استوار است و نه براساس نتایج تئولوژیکی مانند وجود خدا. بنابراین کانت تمامی حلقه های این زنجیر را از یکدیگر جدا می کند. با کانت محدودیت و شکست فلسفه ی بورژوازی اعلام می شود.
بنابراین فلسفه ی بورژوازی همراه با فلسفه ی کانت به این نتیجه ی محتوم می رسد که امکان استنتاج گزاره های تجویزی براساس گزاره های توصیفی وجود ندارد و به بیان ساده تر ، به خاطر مکانیزم ذهن انسان ، امکان شناخت نیز محدود است حتی با وجود اینکه دو دستاورد بزرگ متافیزیک یعنی منطق صوری ارسطویی( فلسفه ی باستانی) و روش تجزیه و تحلیل دکارتی(فلسفه ی مدرن) همچنان به قوت خود باقی هستند.
درست در این نقطه است که دیالکتیک وارد بحث می شود. بدون درک ، گسست بزرگ شناخت بورژوازی میان جهان هست ها ( جهان ابژکیتو) و جهان باید ها ( جهان سوبژکتیو) قادر به فهم واقعی دیالکتیک مادی ، ماتریالیسم دیالکتیک نخواهیم بود. حتی بسیاری از مارکسیست ها نیز درک مبهم و شلخته ای از دیالکتیک دارند و تنها تصورشان از آن ، جهانی در سیالیت مداوم و دگرگونی مادی و تاریخی است. اما همانطور که طبقه ی کارگر مزدی زاده شیوه ی تولید سرمایه داری است ، دیالکتیک هم پاسخی به ناتوانی ها و مسائل ظاهرا لاینحل فلسفه ی بورژوازی است. بدون درک اینکه روش شناسی دیالکتیک به چه مسائلی از فلسفه ی بورژوایی پاسخ می دهد ، امکان درک آن وجود ندارد.
مسائل بسیار ساده هستند : ما چگونه باید زندگی کنیم ؟ چه باید انجام بدهیم و چه نباید؟ قوانین اجتماعی برچه اساسی باید مبتنی باشند؟ برای تغییر جامعه و بهتر کردن شرایط زندگی مان چه کار باید بکنیم؟ هر شناختی که صرفا توصیف نباشد و بخواهد گزاره های تجویزی صادر کند و پاسخ مسائل بالا را بدهد ( یعنی جنبه ی ایدئولوژیک شناخت) باید هم یک روش شناسی برای این کار داشته باشد و هم یک حیطه ی شناخت . متافیزیک و تئولوژی که در واقع مذهبی روشمند و فلسفی است، به ما می گوید که برای پاسخ سئوال ، به هستی نگاه کنید ، به کیهان و سپس به وجود خدا ، جهان دیگر ، روز داوری و معجزات و غیره پی ببرید و بنابراین باید احکام مذهب را به اجرا در آورید. اما متافیزیک در توجیه و مستدل ساختن ِ مذهب هم در شرق و هم در غرب ناتوان ماند. این ناتوانی توسط فلسفه ی بورژوایی اعلام شد اما او خود نتوانست به سئوال های فوق پاسخ شایسته دهد.
مارکسیسم برای پاسخ به این مسئله ، هم روش شناسی را تغییر می دهد و هم حیطه ی شناخت را . برای تغییر حیطه ی شناخت از ماتریالیسم استفاده می کند. یعنی حیطه ی شناخت ما به جای هستی و کیهان ، جامعه و تاریخ مادی بشری است. همچنین روش شناسی دیالکتیک را پیش می گیرد . بنابراین هم روش شناسی را تغییر می دهد و هم حیطه ی شناخت را و بدین ترتیب فلسفه ی مارکسیسم، ماتریالیسم دیالکتیکی نامیده می شود. ( ماتریالیسم مکانیکی و دیالکتیک ایده آلیستی دو فلسفه ی ناقص بورژوایی هستند که اولی تنها حیطه ی شناخت را تصحیح می کند و دومی تنها روش شناخت را )ماتریالیسم دیالکتیک دو گام را طی می کند:
1. متافیزیک تصور می کرد که یکبار و برای همیشه می توان با توصیف درست و استدلال درست ، نتایج صحیح از هستی جهان اخذ کرد و از این نتایج درست ، گزاره های تجویزی صادر کرد. اما دیالکتیک مادی نشان می دهد که ما بایدهای خود را هستی و کیهان نمی گیریم بلکه از جامعه اخذ می کنیم بنابراین این بایدها ، ضرورتی متافیزیکی ندارند بلکه از منافع ما در جامعه ناشی می شوند. یعنی جامعه ، منافعی برای انسانها ایجاد می کند و براساس این منافع ، ضروریاتی برای آنها بوجود می آید. مطرح کردن پیشبرد منافع انسانها به جای فرامین اخلاقی و الهی ، یکی از نتایج تعیین جامعه به عنوان حیطه ی شناخت است.
2.با کمک ماتریالیسم تاریخی ، تضاد" باید" و "هست" به تضاد منافع انسانها و شرایط اجتماعی تبدیل می شود . اما این تضاد یکبار و برای همیشه حل نمی شود بلکه در طی تاریخی و به صورت دیالکتیکی حل می شوند : شرایط اجتماعی ، منافع انسانها را تعیین می کند و منافع انسانها ، شرایط اجتماعی را تغییر داده تا تضاد حل شود. سپس در اثر تغییر شرایط اجتماعی ، منافع انسانها نیز تغییر کرده و دچار تضاد دیگری اما در سطحی بالاتر می شود.
بنابراین بایدها ، از رفع تضاد منافع انسانها و شرایط اجتماعی حاصل می شود و نه از روند تاملی ِ رسیدن از هستی به فرامین اخلاقی . مارکسیسم به کمک دیالکتیک مادی ، موقعیت ایستا و ثابت انسان در برابر کیهان را به موقعیت سیال و پویای منافع در مقابل شرایط تاریخی و مادی تبدیل می کند.
اما دیالکتیک مادی برای مشخص کردن تضاد منافع و شرایط اجتماعی و تاریخی کافی نیست بلکه باید این تضاد را تدقیق کنیم : منظور ما از انسانها چه کسی است ؟ کدام شرایط اجتماعی ؟ آیا تضاد انسان با شرایط اجتماعی همواره یک تضاد است؟ تضاد میان منافع خود انسانها چیست؟ به بیان دیگر باید سوبژه ی شناخت خود را تدقیق کنیم چرا که ما از منافع آن حرف می زنیم. اگر از سوبژه ای استفاده کنیم که منافع متضادی با خود داشته باشد ، دیگر نمی توانیم از کلمه ی انسانها به طور کلی استفاده کنیم. مارکسیسم با کمک مبنع بعدی خود یعنی ماتریالیسم تاریخی ، این تضاد را به تضاد پرولتاریا با شیوه ی تولید تبدیل می کند.
همچنین معلوم نیست که شیوه ی تولید دقیقا چه هست و پرولتاریا دقیقا در کجا منفعتش ضایع می شود؟ مارکسیسم با کمک جزء و منبع بعدی خود یعنی نقداقتصاد سیاسی ، وضعیت موجود را شیوه ی تولید سرمایه داری خوانده و از واقعیت استثمار پرده برمی دارد. در همین جاست که ما می توانیم برای این شناخت از روش تجزیه و تحلیل بهره گیریم.( و همچنین بی شک از منطق صوری ) بنابراین تضاد پرولتاریا با شیوه ی تولید ، راه حل واقعی خود یعنی تسخیر ابزار تولید و اشتراکی کردن آنرا نشان می دهد.
No comments:
Post a Comment