بحث ما در این مقاله یک خواست کاملا ساده است : ما می خواهیم انسانهای عاقلی باشیم. اگرچه گفتن این حرف ساده است اما واقعا به چه معناست و از کجا می توانیم دریابیم که در نتایج و عقاید خودمان عقلانیت را به کار می گیریم. فلسفه ی مدرن ( فلسفه بورژوازی در دوران انقلابی خود ) که با فلسفه ی دکارت آغاز می شود خطوط کلی این عقلانیت را مشخص کرده است. دکارت می گوید : کافی نیست ذهن خوبی داشته باشیم مسئله ی اصلی استفاده ی خوب از آن است." یعنی هوش و ذکاوت کافی نیست بلکه تا زمانی که روش درستی برای شناخت نداشته باشیم ، عقلانیت را به کار نگرفته ایم. به عبارت دیگر برای عقلانی بودن باید روش صحیح و عقلانی برای شناخت نیز داشته باشیم. تمام تاریخ بشر مملو از متفکرینی است با ایده های هوشمندانه و زیرکانه ، اما همه ی آنها واقعا انسانهای عقلانی محسوب نمی شوند چرا که روش عقلانی درستی به کار نگرفته اند و روش مشخصی برای شناختن نداشته اند. اگر از بسیاری از این مورخین ، سیاستمداران ، هنرمندان و ادبا بپرسیم که روش شناسی شما چیست، چه بسا پاسخ درستی دریافت نمی کنیم . اما در عین حال آنها خود را انسانهای عاقلی می دانند. نکته ی دکارت علی رغم سادگی ظاهری اش بسیار مهم است: عقل داشتن برای عاقل بودن کافی نیست بلکه باید از روش عقلانی هم برای شناخت برخوردار باشد. غیرممکن است کسی عاقلانه بیاندیشد ولی نداند که به چه روشی می اندیشد! پس بدون روش شناسی ، عقلانیتی در کار نیست.
پس خواست عقلانیت ، مقدمتا به معنای پژوهش برای یک روش شناسی صحیح است. فلسفه ی بورژوازی در دوره ی مترقی خویش ( عصر به اصطلاح روشنگری) از زبان دکارت روش تجزیه و تحلیل را به عنوان یک روش شناسی معتبر پیشنهاد کرده است. بورژوازی پس از تثبیت موقعیت مسلط خود وارد مرحله ای از تاریخ شد که از آن به بعد مجبور بود نقشی ارتجاعی در جنگ طبقاتی ایفا کند. از همین رو ، این طبقه برای پنهان کردن واقعیت استثمار ، مجبور بود که روش تجزیه و تحلیل و در واقع اعتقاد به عقلانیت را رها کند. متفکرین متاخر بورژوا دیگر اعتقادی ندارند که می توان روش دقیقی برای شناخت بشری یافت و بنابرحکم فوق آنها در واقع اعتقادی به عقلانیت و عقلانی بودن ندارند.
به خوبی می دانیم که مارکسیسم ،به عنوان ایدئولوژی طبقه ی جدید یعنی پرولتاریا ، روش دیالکتیک مادی را برگزیده است تا رابطه ی شناختی انسان و جامعه را در جایگاه درستی قرار دهد. اما ایدئولوژی مارکسیسم در کنار روش دیالکتیک ، میراث دار فلسفه ی بورژوازی یعنی روش تجزیه و تحلیل نیز هست. روش تجزیه و تحلیل را که بورژوازی برای پنهان کردن واقعیت استثمار رها کرده بود ، مارکس در کتاب سرمایه استفاده کرد تا واقعیت استثمار را در سیستم سرمایه داری افشا کند. روش دیالکتیک نیز به مارکسیسم کمک می کند تا تضاد صحیح را تضاد طبقه جدید و منافع طبقاتی اش با شیوه ی تولید موجود قرار دهد . اما در کنار درک تضاد ، ما برای تحلیل شرایط عینی به یک روش شناسی معتبر نیاز داریم. این روش شناسی همان روش تجزیه و تحلیل است که می خواهیم در زیر خطوط کلی آنرا مرور کنیم. یعنی چهار قاعده ای که دکارت در "گفتاری در باب روش" بنا نهاده است. روش تجزیه و تحلیل روشی است که یک تحلیل مارکسیستی نیز می بایست برگزیند.
"من فکر می کنم برای اینکه بتوانم یک تحلیل ثابت و استوار ایجاد کنم که حتی با رعایت آن دچار شکست نشود ، چهار قاعده زیر کافی خواهد بود.
اول اینکه هرگز صحت چیزی را نپذیریم اگر که پیشتر شناخت مستدلی از صحت آن نداشته باشیم. یعنی از شتاب زدگی و تعصب اجتناب کنیم و فقط درباره ی آنچیزی قضاوت کنیم که با وضوح و تمایز به ذهن ما رسیده است و هیچ جایی برای شک آن وجود ندارد. "
این اصل تعریف عقلانیت را بدست می دهد یعنی قضاوت براساس تعصبات اثبات نشده ، نافی عقلانیت است. در عوض هرگونه قضاوتی باید بر اساس تصاویر واضح و متمایز که ادراک کرده ایم ، صورت گیرد. دو اصطلاح واضح (clear) و متمایز(distinct) ، سنگ بنای روش شناسی عقل باوری ( راسیونالیسم ) را تشکیل می دهد. برای اینکه ما بتوانیم در مورد چیزی قضاوت کنیم باید آنچیز این دو شرط را تامین کند یعنی هم واضح باشد و هم متمایز و گرنه قضاوت کار صحیحی نیست. کسانی که براساس چیزهای مبهم و نامتمایز قضاوت می کنند ، عقلانی قضاوت نمی کنند.
ادراک واضح ، ادراکی است که بتوانیم یک چیز را از دیگر چیزها تشخیص بدهیم. متضاد این مفهوم ، ادراک مغشوش یا مبهم است. برای مثال در هندسه ما نمی توانیم درباره ی مثلث برهانی صادر کنیم مگر اینکه از قبل بتوانیم مثلث را از دیگر اشکال هندسی تمیز دهیم. در حیطه ی علوم انسانی نیز بسیاری از مفاهیم واضح نیستند برای مثال مفهوم فرهنگ یکی از اسطوره ای ترین مفاهیم جامعه شناسی بورژوایی را در نظر گیرید. براستی تصور واضحی از آن وجود ندارد. آیا می توانیم رفتار فرد را از فرهنگ جامعه تمیز دهیم؟ آیا می توانیم پدیده ی فرهنگی را از پدیده ی اقتصادی تمیز دهیم؟ جامعه شناسی تاکنون موفق به چنین کاری نشده است. پس تصویر واضح از ابژه ی مورد مطالعه شرط ضروری است.
علاوه بر وضوح ، تصویر ادراک شده باید متمایز نیز باشد یعنی بتوان ویژگی های آن را از یکدیگر تمیز داد. اگر به دو مثال فوق برگردیم ، علاوه بر اینکه ما با دیدن مثلث باید بتوانیم آنرا از دایره و مربع تمیز دهیم باید بتوانیم ویژگی های سازنده ی مثلث را هم از یکدیگر تمیز دهیم و آنها را برشماریم. و نیز آیا ما قادریم ویژگی های یک فرهنگ را از یکدیگر تمیز دهیم؟
دکارت قاعده ی دوم را به صورت زیر تبیین می کند:
"دوم تقسیم هر مسئله به اجزای ممکن و نیز ضروری."
بعد از اینکه مطمئن شدیم تصویر واضحی از ابژه داریم و نیز ادراک ما قادر به تمیز ویژگی های ابژه از یکدیگر است، اکنون آنرا به اجزای سازنده تقسیم می کنیم. ( تجزیه) این اجزا ممکن است محتمل باشند و یا ضروری. اینکه مثلث یک زاویه ی منفرجه داشته باشد جزء محتمل است و اینکه مثلث حداقل دو زاویه ی حاد دارد یک جزء ضروری است. در مورد مثال فرهنگ ، وقتی بورژوازی جامعه را به ویژگی های فرهنگی تقسیم می کند آیا می تواند نشان دهد که کدامیک از ویژگی های فرهنگی جزء ضروری جامعه است و کدامیک محتمل؟ مطمئنا خیر. هیچ ویژگی فرهنگی را نمی توان برشمرد که جزء ضروری باشد چون بنا به تعریف، فرهنگ تنها براساس وجه اشتراک رفتارها مبتنی است. اما وقتی مارکسیست ها ، جامعه را به طبقات تقسیم می کنند می توان نشان داد که طبقه برای نوع مالکیت و تقسیم کار موجود ،جزء ضروری است. اگر کسی اجزای ضروری و محتمل را از یکدیگر جدا نکند ، تحلیل انجام نداده است.
"سوم هدایت افکارم به روشی منظم ، در آغاز با ساده ترین ابژه ها که بیش تر از همه مستعد شناخت هستند و رفته رفته شناخت پیچیده ترین چیزها و ایجاد نظمی در تفکر حتی اگر ابژه ها تقدمی نسبت به یکدیگر نداشته باشند."
"چهارم و در نهایت یک بررسی و شمارش کلی تا مطمئن شویم چیزی را جا نگذاشته ایم"
اگر به مثال مثلث بازگردیم ، وقتی ویژگی های مثلث را برشمردیم و آنهایی که ضروری هستند را از ویژگی های محتمل جدا کردیم . باید نظمی میان ویژگی ها نیز برقرار کنیم. از اصول بسیار ساده مانند اینکه مثلث سه ضلع دارد می توانیم به گزاره های نسبتا دشوارتر برسیم مانند اینکه مجموع زوایای مثلث 180 درجه هست و یا باز هم پیچیده تر مانند اینکه یک ضلع مثلث همواره از مجموع دو ضلع دیگر کوچکتر است . بدین صورت ما به نتایجی دست می یابیم که در وهله ی اول به ذهن مان خطور نمی کرد. قاعده ی چهارم ، فقط یک بررسی کلی است برای اینکه جزء ضروری را از تحلیل جا نگذاشته باشیم. در مورد مثال فرهنگ نیز ما می توانیم نشان دهیم که بورژوازی با تفاسیر فرهنگ گرایش ، هیچگونه نظمی میان ویژگی های فرهنگی برقرار نمی سازد در جامعه شناسی آشفته ی آنها معلوم نیست که چه تقدم و تاخری میان ویژگی های مثلا فرهنگی وجود دارد. مارکسیسم از جهت دیگر ، با تقسیم روبنا و زیربنا ، میان پدیده ها نظم برقرار می سازد. از شیوه ی تولید به نوع مالکیت ، از نوع مالکیت به ایدئولوژی های حافظ این مالکیت و دستگاه های دولتی و از آنها به رخدادها و حوادث روزمره ، پل می زند. بسیاری از متفکرین بورژوا ، مارکسیسم را به خاطر همین نظم درونی نقد می کنند و اسم تقلیل گرایی را روی آن می گذارند. اما آنها خود را به نادانی می زنند چرا که مشخصا این بخش ضروری یک روش شناسی است و اگر براساس قاعده ی چهارم مطمئن شویم که جزئی در تحلیل جا نمانده است کسی نمی تواند فقط از روی گنده گویی عوام فریبانه ما را به تقلیل گرایی متهم کند.
همانطور که گفتیم بورژوازی به جهت منافع خود روش تجزیه و تحلیل را رها کرده است و وانمود می کند که فلسفه ی روشنگری جایگاه والایی به عقل داده است و این سرکوبگر است. در حالیکه برعکس آنچه سرکوبگر است رها کردن عقلانیت برای پوشاندن استثمار موجود است، رها کردن تحلیل دقیق و تفکر منسجم و گرفتار استعاره های پوچ شدن است. فلسفه ی روشنگری اتفاقا به اندازه کافی به عقل بها نداده بود و به جای آنکه آنرا در مسائل واقعی و انسانهای واقعی به کار گیرد برای حل مسائل تئولوژیکی استفاده کرد. در واقع آنها از ما می خواهند که روش شناسی برای تفکر کردن نداشته باشیم و از ما می خواهند که عقلانی نباشیم.
از سوی دیگر مارکسیسم این روش شناسی را به ارث گرفته و آنرا در خدمت خود قرار می دهد. روش تجزیه و تحلیل توسط فیلسوفان بورژوا در خدمت متافیزیک قرار گرفت اما ما با کمک دیالکتیک این روش را در جای درست خود به کار می گیریم. یعنی :
1. ما هدف خود را از شناخت طبیعت به شناخت جامعه ، از کشف حقیقت الهی به تامین منفعت انسانها در یک پروسه ی تاریخی تغییر می دهیم – ماتریالیسم تاریخی
2. ما برای تامین منافع پرولتاریا ، تضادهای واقعی را مطرح و رفع می کنیم. –ماتریالیسم دیالکتیکی
3. ما برای حل تضاد همچنین باید تحلیلی از ابژه و سوبژه داشته باشیم. روش لازم برای این کار ، روش تجزیه و تحلیل است یعنی روشی که مارکس خود در کتاب سرمایه برای تحلیل شیوه ی تولید به کار برد.
با استفاده از روش تجزیه و تحلیل شرایط عینی سرمایه داری است که متوجه می شویم تضاد ذهن و عین را باید به صورت تضاد منافع کارگران و شیوه ی تولید موجود یا تضاد کار و سرمایه تفسیر کرد و باز هم با استفاده از تحلیل است که سنتز دیالکتیک ما به صورت تسخیر ابزار تولید و اشتراکی کردن آن ترجمه می شود.
پرسش این است که تکلیف عقلانیت با فرهنگ چیست؟
ReplyDeleteدر تمام این یادداشت سعی کردی نشان دهی که فرهنگ قابل تجزیه و تحلیل نیست.
این یعنی مفهومی به نام فرهنگ، چه بر سرش میآید؟