مارکسیسم و اقتصاد
آنچه مارکسیسم از نقد اقتصاد سیاسی
بدست می آورد درک واقعیت استثمار است. بدان معنا که طبقه کارگر در شیوه تولید سرمایه
داری موجود به صورت نظام مند مورد بهره کشی و استثمار قرار می گیرد. سود حاصل از
این بهره کشی تنها انگیزه لازم برای مشارکت سرمایه داران در چرخه تولید است و از
این رو استثمار بخش اساسی و ماهوی نظام سرمایه داری را تشکیل می دهد و در نتیجه
استثمار جز با نابودی نظام سرمایه داری و تغییر ریشه ای روابط تولید، ریشه کن نمی
شود.
استنتاج نرخ استثمار (استثمار امری
مسلم و تجربه شده است. هر کسی می تواند به وضوح آنرا اثبات کند ولی در اینجا
واقعیت اقتصادی آن و محاسبه آن به صورت نرخ استثمار مراد است.) بر نظریه « قانون
ارزش» یا « نظریه کار در باب ارزش» یا « نظریه ذاتی ارزش» استوار است. نه مارکس
بلکه اقتصاددانان کلاسیک پیش از او یعنی آدام اسمیت و ریکاردو به این قانون دست
یافتند. مطابق این نظریه، ارزش ( و نه قیمت) هر کالایی از میزان ساعات کاری
اجتماعا لازم برای تولید آن کالا بدست می آید. به عبارت دیگر، حجم کاری که صرف
تولید یک کالا شده است، ارزش آن کالا را نشان می دهد. مارکس سپس نشان می دهد که
برای کسب سود و ارزش اضافه می بایست کار اضافه از کارگر گرفته شود چرا که هیچ
منبعی دیگری برای کسب ارزش وجود ندارد. (مواد خام ارزش خودشان را دارند و به همان
ارزش شان خریداری می شوند. کار لازم نیز به صورت مزد به کارگران پرداخت می شود)
بنابراین استخراج واقعیت استثمار بر نظریه قانون ارزش متکی است.
در باره قانون ارزش برخی از بدفهمی
های عامیانه وجود دارد. با یک نگاه سطحی ممکن است به نظرآید که در این صورت هر کسی می تواند به دروغ ادعا کند
که زمان بیشتری صرف تولید کالایش کرده است و بنابراین آنرا با قیمت بیشتری بفروشد.
اما این ادعا به معنای کاهش شانس فروش کالا خواهد بود چرا که دیگر تولید کنندگان
با زمان واقعی کالا را تولید کرده و به ارزش کمتری می فروشند. برای هر کالایی به
لحاظ فنی در هر زمانی مقدار مشخصی از کار برای تولید آن لازم است که ارزش آن در
نسبت با دیگر کالاها مشخص می شود. بنابراین حضور کالا در مبادله و این واقعیت که
تولیدکنندگان متعددی وجود دارد، به قانون ارزش رنگ واقعیت می بخشد و نه صرفا
محاسبه ذهنی میزان ساعات کاری.
همین امر موجب شده است که نظریه دیگری در مقابل
نظریه قانون ذاتی ارزش مطرح شود که ادعا می کند ارزش یک کالا براساس مطلوبیت نهایی آن کالا
تعیین می شود. در اینجا کالاها همواره به کمترین قیمت ممکن که برای مطلوبیت کالا
توسط متقاضیان یا مشتریان پیشنهاد می شود فروخته می شود. بنابراین میزان تقاضا
نسبت به عرضه در بازار است که ارزش کالاها را مشخص می کند. بنابراین ارزش مصرف یا
نیازهای متقاضیان است که ارزش کالا را تعیین کرده و در واقع کالاها هیچ ارزشی به
جز همان قیمتی که در بازار فروخته و مبادله می شوند، ندارند. به این ترتیب ادعای
استثمار رد می شود. به این نظریه، نظریه
سوبژکتیو از ارزش گفته می شود.
اقتصاددان مارجینالیست یا طرفداران
نظریه سوبژکتیو ارزش از این نکته که ارزش کالا همواره در مبادله به شکل قیمت تجلی
می یابد سوتعبیر یا سواستفاده کرده و سعی می کنند به طور کل ارزش کالا را صرفا در
ارتباط و مبادله ببینند.
تفاوت نگاه طبقاتی این دو نظریه
جالب توجه است: اولی بر روابط تولید، کار و واقعیت استثمار و عینیت گرایی متکی است، دومی بر مبادلات بازار
آزاد ، بهای کالا و ذهنیت گرایی. این
نظریه ذهنگرایانه فقط برای مقابله با مارکسیسم و کتمان واقعیت استثمار مطرح شده و
بورژوازی را مجبور کرده است که نظریه های اقتصاددانان بزرگ خود مانند اسمیت و
ریکاردو را هم رد کند.
نظریه سوبژکتیو از ارزش که تنها
روابط بازار را می بیند، به لحاظ منطقی و محاسباتی دچار استدلال دوری است. به زعم پل
ماتیک،اقتصاد دان مارکسیست، این نظریه قیمت ها را نتیجه مطلوبیت نهایی ( قیمتی که
مشتریان براساس نیاز خود حاضر به پرداخت آن هستند) می داند و در مقابل مطلوبیت
نهایی را با قیمت ها محاسبه می کند. مضحک اینجاست که در این نظریه مبادله از هر دو
سوی سودبخش تصور می شود چون هر دو طرف به
ارزش مصرف کالایی که می خواستند رسیده اند. در اینجا ارزش مصرف با ارزش(مبادله)
خلط می شود و این اساس مغلطه را فراهم می آورد.
بورژوازی با نگاه طبقاتی خود تنها
بازار و روابط پولی را می بیند و نه کار نهفته در کالاها را. بدین ترتیب در نظریات
اقتصادی خود تلاش می کند توجه را از روابط و قوانین حاکم بر تولید به سوی بازار
معطوف کند. نظریه های اقتصادی همگی از آنجا شروع می شوند که عده ای سرمایه دار با
کالاهای خود وارد بازار شده و قصد مبادله را دارند. در مورد بازار کار نیز عده ای
از کارگران با نیروی کار خود وارد بازار می شوند. آنچه در کارگاه ها و کارخانه ها
می گذرد در اقتصاد بورژوایی هیچ اهمیتی ندارد. در نزد آنها ارزش افزوده فقط با چانه زنی و مبادله در بازار
بوجود می آید. همین دیدگاه طبقاتی و تاکید بر تعامل و ارتباط به جای تولید در
نظریات جامعه شناسی نیز دیده می شود.
برای اقتصاد مارکسیستی مسلم است که
سود سرمایه داران از دزدی از کار کارگران به چنگ می آید. کارگران می بایست ساعتها
بیش از آنچه برای مزد خود لازم است، کار می کنند و منبع سود و ارزش افزوده سرمایه
داران در همین جاست. اگرچه بورژوازی چشم های خود را بر روابط تولید می بندد و حتی
علم اقتصاد خود را از جایی آغاز می کند که کالاها پیشتر تولید شده اند، مارکسیسم
از کار و تولید آغاز کرده و دوباره به تغییر کار و تولید (کار اشتراکی) باز می
گردد.
دوگانگی تولید/ مبادله به عنوان دو
حیطه مجزای علم اقتصاد موجب شده است که اقتصاد مارکسیستی و اقتصاد بورژوایی به
عنوان دو حیطه تقریبا دور از یکدیگر رشد یابند. اقتصاد بورژوایی با بدیهی انگاشتن
وضعیت موجود، صورت مسئله علم اقتصاد را به ثبات بازار و رونق آن تبدیل کرده است. بسیاری
تا آنجا پیش می روند که به طور کل سهم مارکسیسم را در علم اقتصاد منکر می شوند.
اما سهم جنجالی تر مارکسیسم در
اقتصاد، نظریه بحران سرمایه داری است. پیشاپیش باید این تذکر را بدهم که اصولا این
نظریه برای اصول مارکسیسم حیاتی نیست اگرچه مشخص کننده بسیاری از جوانب شیوه تولید
موجود و عقب ماندگی های آن است. همچنین این نکته نیز لازم به ذکر است که نزد
مارکسیسم بحران سرمایه داری گزیرناپذیر است اما به معنای کنترل ناپذیر بودن آن
نیست.
واقعیت تجربه شده این است که سرمایه
داری، برخلاف قانون سی ( هر چیزی که تولید شود، در بازار خریداری خواهد شد و گرنه
تولید نخواهد شد. عرضه همواره تقاضای خود را بوجود می آورد. بنابراین حجم عرضه و
حجم تقاضا در دراز مدت همواره متعادل می ماند-این قانون به ساده باوری معروف است و
امروزه چندان اعتباری ندارد ) همواره در معرض بحران و رکود متوالی است.
نظریه بحران سرمایه داری مارکس یکی
از معتبرترین نظریات در توضیح این بحران است. آنچه این نظریه را از دیگر نظریات
متمایز می کند آن است که بحران را جزء ذاتی سرمایه داری ده معرفی می کند.به عبارت
ساده تر، سرمایه داری بحران زا است. شیوه عقب مانده تولید سرمایه داری است که
بحران را بوجود می آورد و نه مدیریت ضعیف، سواستفاده دولت ها از اقتصاد یا مسائل
روان شناختی مانند حرص و طمع بیش از حد بعضی از سرمایه داران و ....
مطابق این نظریه نرخ سود همواره رو
گرایش به کاهش دارد. بهره وری از سرمایه متغیر که همان استفاده از نیروی کار است
چندان قابل تغییر نیست( کاهش مزد و یا افزایش ساعات کاری محدودیت ها و البته ریسک
های زیادی دارد) ، بنابراین سرمایه داران، سرمایه ثابت را افزایش می دهند که
افزایش آن موجب کاهش نرخ سود می شود.(اگرچه بهره افزایش می یابد) همچنین پیشرفت فن
آوری به افزایش سرمایه ثابت کمک می کند.(اگرچه ممکن است اندکی از ارزش آن نیز
بکاهد) زیرا نرخ سود از تقسیم ارزش افزوده بر کل سرمایه (که سرمایه ثابت بخشی از
آن است) بدست می آید.
کاهش نرخ سود منجر به کاهش انگیزه
سرمایه داران به تولید می شود. نکته اینجاست که شرایط رونق سرمایه داری مهیا کننده
دوره رکود بعدی است و بنابراین سرمایه داری همواره دوران متوالی از رونق و رکود را
شاهد است. البته چندان مسلم نیست که سرمایه داری بتواند خود به خود بعد از یک دوره
رکود به رونق قبلی خود بازگردد.
شیوه عقب مانده تولید که در آن کل
تولید و نیازهای بشر به سودجویی و حرص و طمع مشتی سرمایه دار وابسته است، موجبات
بدبختی و مصیبت میلیاردها انسان را در دوران رکود فراهم می آورد. نه در فن آوری،
نه در میزان کار و نه منابع طبیعی(اگرچه
محدود هستند) کاستی ایجاد نشده است. تنها و تنها عدم تمایل سرمایه داران به شرکت
در تولید است که چنین رکودی را موجب می شود. اقتصاد بورژوایی جز مداخله گرایی (دخالت
دولت برای مدیریت روابط پر هرج و مرج بازار آزاد) هیچ ایده دیگری برای غلبه بر
بحران ندارد. در اینجا دولت در نقش یک سرمایه دار بزرگ وارد عمل شده و تلاش می کند
از طریق معرفی پروژه های کاری بزرگ بار دیگر سرمایه داران را به شرکت در چرخه
تولید ترغیب کند. تاثیر واقعی چنین دخالتی نیز ثابت نشده است. در رویکرد
نئولیبرالی به بحران جالب اینجاست که به مقصرین یعنی سرمایه داران برای ترویج
دوباره به تولید از طریق کاهش مزدها، کاهش مالیات ها بر سرمایه ... و به هزینه جیب
کارگران، پاداش داده می شود.
نتیجه :
مارکسیسم از نقد اقتصاد سیاسی
استنتاج بسیار ارزشمندی گرفته است: استثمار ریشه در روابط تولید دارد و بدون تغییر
ریشه ای در روابط تولید کسی نمی تواند به بهره کشی پایان دهد. دلیل استثمار موجد
در روابط تولید مالکیت اشتراکی بر ابزارتولید است زیرا که تنها با وجود این مالکیت
است که سرمایه داران قادر به خرید نیروی کار می شوند.
درود رفیق
ReplyDeleteفقط یک نکته این که ریکاردو از "زمان کار" حرف زد و تنها مارکس بود که از "زمان کار اجتماعا لازم" نام برد.