مهمترین منشا مغالطه و عدم تفاهم
در آنجاست که طرفین بحث تعاریف یا مدلولهای متفاوتی برای مفاهیم یا کلمات خود
داشته باشند. گاهی این چیزی فراتر از یک سوء تفاهم ساده است. برای مثال در مورد
مارکسیسم، متفکرین بورژوا آگاهانه و به صورت نظام مند تصویر و تعریف کاملا متفاوتی
از مارکسیسم بدست میدهند به طوریکه اتهامات ایشان به مارکسیسم هماهنگ از کار در
آید. این تعاریف و تصویرسازیهای غلط به طرز شگفت آوری ساده اند اما عجیبتر آنکه
کارآمد هستند.
من در اینجا سه نمونه را مثال می
زنم. به نظر می رسد که هنگام توضیح نظریه مارکسیستی ابتدا بهتر است برای مخاطب
تصریح کنیم که مارکسیسم چه نیست تا اینکه چه هست.
1. مارکسیسم نظریات مارکس نیست. در
واقع دقیقتر آن است که ما از کمونیسم یا سوسیالیسم علمی صحبت کنیم تا چیزی تحت
عنوان مارکسیسم. برای من کاملا قابل درک است که شما از شنیدن این گزاره که
مارکسیسم نظریات مارکس نیست متعجب شوید. بگذارید به سادگی اینرا اثبات کنم: مارکس
به کرات تصریح می کند که نظریه ها پیش از آنکه واقعا ایده های افراد خاص و متفکرین
بزرگ باشند، ایده هایی هستند که گروه و طبقات اجتماعی آنها را تولید کرده اند. اگر
اینطور است پس متناقض نماست که مارکسیسم را ایده ی متفکر بزرگی مانند مارکس
بدانیم. مارکسیسم(یا در واقع سوسیالیسم علمی) نظریه طبقه کارگر برای رهایی خود از
استثمار در شرایط سرمایه داری است. این یک جدل ساده بر سر تعاریف نیست بلکه دو
دیدگاه کاملا متمایز از نظریه و تاریخ است. اولین دیدگاه که به بورژوازی تعلق دارد
نظریات و ایده ها را تنها چیزهایی می بیند که در ذهن متفکر شکل میگیرد و برای
توصیف واقعیت بیرونی بیان میگردد. در دیدگاه دوم که مارکسیسم بر آن استوار است،
نظریات و ایدهها نه تنها بر ذهن افراد بلکه توسط گروهها و طبقات اجتماعی و برای
حفاظت از منافع شان تولید و بازتولید می شود. پس مارکسیسم به خود نیز باید از همین
منظر بنگرد؛ یعنی خود را ایده ها و آرایی بداند که یک طبقه اجتماعی مشخص برای
منافع و رهایی خود تولید کرده است. به جای اینکه تاریخ تفکر را مملو از ایدههای
رنگارنگ متفکرین مختلف بدانیم باید آنرا محصول تدابیر گروهها و طبقات متخاصم با
یکدیگر بدانیم که از سوی نمایندگان و ایدئولوگهای خود برای حمایت و مسلط ساختن
منافع خویش تولید شدهاند.
این تعریف و تصور غلط از مارکسیسم فقط یک بدفهمی نیست، بلکه ما حق داریم کاملا
آنرا توطئه گرانه بپنداریم. متفکرین بورژوا با تقلیل مارکسیسم به نظریات مارکس، آن
را خلع سلاح می کنند چرا که یک نظریه هر قدر هم از سوی متفکر بزرگی مانند مارکس
صادر شده باشد، محدودیت های زمانی و مکانی دارد. آنها مارکس را می ستایند و حاضراند
که دیدگاههای او را به عنوان یک نظریه معتبر در کنار دیگر نظریات قرار دهند. اما
این در نهایت فقط یک نظریه است با محدودیت های خاص خودش. برای مثال گفته می شود که
مارکس توانست سرمایه داری افسارگسیخته زمان خود را به خوبی تشریح و نقد کند اما
این دیدگاه او دیگر برای سرمایه داری کنونی مصداقی ندارد.(محدودیت زمانی) یا اینکه
صورت بندی وی از جوامع سرمایه داری غربی با کشورهایی با تولید آسیایی یا عقب مانده
مطابقتی ندارد. (محدودیت مکانی) در جامعه شناسی نیز، مارکسیسم فقط یک نظریه در
مورد سرمایه داری است و می توان آنرا در مقابل رویکرد فرهنگی ماکس وبر از سرمایه
داری به عنوان نتیجه اخلاق پروتستانی قرار دارد و یا با آن تکمیل کرد. در اقتصاد،
مارکسیسم معمولا طرد می شود مگر اینکه به عنوان یکی از نظریات در رابطه با بحران
سرمایه داری پذیرفته شود. در فلسفه سیاسی، مارکسیسم گونه ای از مداخله گرایی افراطی
یا توتالیتاریسم تصویر میشود.
خوب اگر واقعا مارکسیسم نظر یک نفر در صد و پنجاه سال پیش به نام مارکس باشد
بعضی از این دیدگاه را می توان پذیرفت. اما نکته اینجاست که مارکسیسم نظریات مارکس
نیست. مارکسیسم ایدئولوژی زنده و پویای طبقه کارگر است که اکنون هر لحظه و در
هرجای دنیا گزاره هایش از شرایط موجود
قابل استنتاج بوده و می تواند در مبارزه ی طبقه کارگر به کار رود. صاحب
نظریه مارکسیسم مارکس نیست بلکه
پرولتاریاست. اگرچه بسیاری از اصول این نظریه از زبان و قلم مارکس منتشر شده است
اما اگر نظریات را ایده هایی برای جنگیدن برای منافع گروه ها و طبقات بدانیم، در
این صورت مارکس شخصا تنها یکی از نمایندگان طبقه کارگر است. همانطور که بورژوازی
نیز انواع و اقسام ایدئولوگها و ایدئولوژی های خود را دارد (مانند لیبرالیسم ،
داروینیسم اجتماعی، فاشیسم، دولت رفاه، پروتستانیسم و یا حتی اسلامیسم ) طبقه کارگر
نیز برای مبارزه خود ایدئولوژیهای گوناگونی بوجود آورده که آنارشیسم و مارکسیسم
مهمترین آنها هستند.
2. مارکسیسم
علم حصولی نیست.
مارکسیسم خود را علم رهایی طبقه کارگر معرفی کرده است اما نه علمی برای توصیف جهان.
این بدان معناست که اصول نظری و راهنمای عملی را در اختیار طبقه کارگر می گذارد تا
بتواند وضعیت موجود را به طور بنیادین تغییر داده تا خود را از استثمار نجات دهد.
اما آیا این بدان معناست که مارکسیستها با این اصول واقعیت و قوانین حرکت جامعه و تاریخ را کشف کرده اند ؟ خیر. مارکسیسم بر
دو علم استوار است: نقد اقتصاد سیاسی و رویکرد ماتریالیستی به تاریخ. هرکدام از
دیدگاه های مارکسیستی در بعضی موارد می تواند درست یا غلط باشد. ممکن است رفتار یک
قبیله بدوی را نتوان صرفا با شیوه تولید و نگاه ماتریالیستی توضیح داد. همانطور که
لنین نشان می دهد، نقد اقتصادسیاسی و ماتریالیسم تاریخی(در کنار نظریه سیاسی
سوسیالیسم) نظریاتی هستند که مارکسیسم به عنوان منبع خود از آن استفاده می
کند. اما آنها عینا با مارکسیسم یکسان نیستند، چرا که مارکسیسم صرفا به توصیف
چیزها نمی پردازد. مارکسیسم در واقع از این دو دیدگاه علمی دو حکم کلیدی استنتاج
می کند: ۱. ریشه نگون بختی طبقه کارگر در واقعیت استثمار است ۲. طبقه کارگر برای
رهایی از استثمار باید مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را تسخیر و اشتراکی کند. اگر کسی
بخواهد مارکسیسم را نقد کند می بایست یکی از این دو حکم را با استدلال رد کند.
مارکسیسم نه به خاطر نقد اقتصاد سیاسی و نه به خاطر دیدگاه مادی به تکامل تاریخی ،
بلکه به خاطر این دو حکم است که به ایدئولوژی راستین طبقه کارگر برای رهایی خویش
تبدیل شده است. به بیان دیگر، مارکسیسم حقانیت و صحت خود را از این دو حکم اتخاذ
می کند و نه از ادعای اینکه توانسته است حقیقت جامعه و تاریخ را کشف کند.
بسیاری با همین تصور غلط مارکسیسم را رد می کنند: چرا مارکسیست ها فکر می کنند که حقیقت نزد
آنهاست؟ چرا آنها اینچنین نسبت به نظریه خود ایمان یا اعتقاد راسخ دارند؟ نظریات
علمی نسبتا درست یا نسبتا غلط هستند، حقیقت نزد هیچکدام آنها نیست، پس مارکسیسم به
عنوان یک روایت کلان که ادعای توضیح همه چیز را دارد، نظریه ای پرمدعا و مربوط به
گذشته است. این قبیل منتقدین هیچ درکی از
اصول مارکسیسم ندارند. آنها منابع مارکسیسم را با خود مارکسیسم یکسان می گیرند.
هرکسی بخواهد مارکسیسم را نقد کند باید نشان دهد که واقعیت استثمار وجود ندارد یا
اینکه رهایی طبقه کارگر با اشتراکی کردن ابزار تولید و زمین حاصل نمی شود.
مارکسیست ها تصور نمی کنند که بعد از نوشتن کتاب کاپیتال توسط مارکس یا توسعه ماتریالیسم
تاریخی حقایقی بر آنها مکشوف شده است. آنها به سادگی این دو حکم را منتشر می کنند:
ریشه فقر و عقب ماندگی طبقه کارگر در استثمار است و راه رهایی از استثمار در اشتراکی کردن
ابزار تولید. بنابراین نقد نسبی گرایان یا کسانی مانند لیوتار که مارکسیسم را کلان
روایت می دانند به سادگی وارد نیست چرا که آنها از روی حماقت یا تجاهل اصول مارکسیسم
را با منابعاش اشتباه گرفته اند.
3. مارکسیسم
پیشگویی نکرده است. منتقدین
بورژوا ادعا می کنند که مارکسیسم آینده تاریخ را پیشگویی کرده و سرنوشت محتوم آنرا
در سوسیالیسم دیده است. عده ای(برای مثال رجوع کنید به نظریات کارل پوپر که اصرار
دارد در همه نظریات یک پیش بینی قابل ابطال بیابد) نیز می گویند این مانند یک
پیشگویی علمی است که با انحطاط یا فروپاشی شوروی و دیگر اقمار کمونیستی در عمل و
در تجربه باطل شده است. فرض کنید یک فمینیست بگوید اگر زنان بخواهند از خشونت و
سرکوب شوهر در خانواده رها شوند باید استقلال اقتصادی بدست آورند. آیا این فمینیست
پیش گویی کرده است که در آینده زنان استقلال اقتصادی بدست خواهند آورد و یا از
سرکوب مردسالاری در خانواده رها خواهند شد؟ مسلما کسی چنین ادعایی را پیش گویی نمی
نامد، اما در مورد مارکسیسم گویا آسمان رنگ دیگری دارد. آیا در این ادعا که اگر
طبقه کارگر بخواهد از استثمار رها شود باید مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از چنگ
سرمایه داران در آورده و اشتراکی کند، یک پیشگویی نهفته است؟
ما می توانیم این ادعای مارکسیسم برای رهایی طبقه
کارگر را هر لحظه از شرایط موجود طبقه کارگر استنتاج کنیم. اگر طبقه کارگر روسیه
در انقلاب روسیه تلاش کرد که ساختمان سوسیالیستی را تاسیس کند و در این کار موفق
نشد آیا بدین معناست که ما نیز موفق نخواهیم شد و یا نباید در این راه تلاش کنیم؟ در
واقع گستاخانه است که از مردم بخواهیم برای رهایی خود مبارزه نکنند چرا که یک تلاش
از این قسم در هفتاد سال پیش به سوسیالیسم نیانجامیده است. اگر کسی بخواهد تجربه
شوروی را به عنوان ابطالی برای نظریه مارکسیسم به کار ببرد، باید ثابت کند که
استالینیسم یا نظام شوروی نتیجه ضروری مالکیت اشتراکی بر ابزار تولید است.(مسلما
این تجربه ارزش تحقیق و بررسی دارد و خطرات احتمالی طبقه کارگر در راه پیروزی خود
را گوشزد می کند) مخالفین بورژوا به هیچ عنوان چنین دقت نظری ندارند بلکه با کلیگویی و شلختگی نظری، انحطاط یا فروپاشی
شوروی را به عنوان شکست نظریه مارکسیسم بدیهی می دانند. در واقع هیچ کس نتوانسته
است چنین رابطه ی ضروری را تئوریزه کند. برای این ناتوانی یک دلیل ساده وجود دارد:
حتی به سختی می توان نشان داد که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید در شوروی واقعا
اشتراکی شد. ( ادعای تز شوروی به عنوان سرمایه داری دولتی)
در بند دوم گفتیم که مارکسیسم یک نظریه علمی حصولی
نیست. این بدان معناست که مارکسیسم ضرورت اشتراکی کردن ابزار تولید را از تجربه
اخذ نمی کند و بنابراین با تجربه نیز نقض نمی شود.البته مارکسیسم یک نظریه ذهن گرا و بی نیاز به تجربه نیست. درک مارکسیسم
از واقعیت استثمار و بسیاری مسايل دیگر بر تجربه استوار است، اما استنتاج ضرورت
مالکیت اشتراکی از واقعیت استثمار بر تجربه مبتنی نیست. تا زمانی که طبقه کارگر بار
گران استثمار خود را بر دوش می کشد، ضرورت رهایی از این استثمار از طریق مالکیت
اشتراکی به شکل یک نظریه به صورت بالقوه یا بالفعل وجود دارد. این ضرورت از نیاز
رهایی طبقه کارگر می آید و نه از تجربه.
اگرچه بنایی و خانه سازی بر علم معماری و فنون استوار است اما ضرورت آن از
نیاز انسان به داشتن سرپناه و امنیت نشات می گیرد.حتی اگر خانه ای که ساخته ایم
خراب شود، بازهم نیاز به داشتن سرپناه و محافظت خود از سرما ما را به ساختن خانه
وادار می کند. درست به همین نحو اگرچه مارکسیسم بر تجربه و تحلیل وضعیت موجود و
استخراج واقعیت استثمار از این شرایط استوار است، اما ضرورت آن از نیاز طبقه کارگر
به رهایی نشات می گیرد.
No comments:
Post a Comment