فلسفه
از بدو تولد خویش تا قرن نوزدهم در اسارت تئولوژی گرفتاربود . اگرچه فلسفه ی مدرن برخلاف فلسفه ی قرون
وسطا ، از خدمت به مسیحیت رها گشته بود اما همچنان در شکل های جدیدی مانند پان
تئیسم و دئیسم ، در نهایت فقط برای اثبات وجود خدا و نه خدمت به انسان به کار
گرفته می شد. پان تئیسم و دئیسم یک گام بزرگ اما نه کافی در جهت زایش فلسفه ی آته
ئیستی محسوب می شوند چرا که بسیاری از مسائل مسیحی ( اثبات امکان پذیری معجزات ،
روز داوری ، تثلیث و... ) را تقریبا به کنار گذارده و در عوض این آزادی را یافتند
که وجود خدا را جدا از شخصیت مسیحی و یهودی اش به بحث بپردازند. البته تمامی مسائل
مربوط به وجود خدا یعنی مسئله ی شر ، علیت ، جوهر و روح و ...در این دو نحله ی
فکری همچنان باقی مانده بود. ما در این مقاله می خواهیم نشان دهیم که چگونه این
روند طی شد :
پان
تئیسم و دئیسم به ترتیب از توسعه و تغییر دو برهان عمده برای اثبات وجود خدا یعنی
علیت و نظم بوجود آمده اند. هر دو برهان در اثبات وجود خدا کاملا ناتوان بودند،
روابط علی ساختگی میان اشیا و موجودات در مقابل جهان مکانیکی و مادی نیوتونی کاملا
غلط به نظر می رسید و بنابراین پان تئیسم با کنار گذاردن نظریه چند جوهری توسط
اسپینوزا ، حداقل به ظاهر توانست جهان نیوتونی را با وجود خدایی همه گیر تطبیق
دهد. در اینجا روابط میان جوهر و عرض کنار گذارده شده و تنها یک جوهر یعنی خدا به
رسمیت شناخته می شود.
برهان
نظم که در مقابل توضیح مسئله ی شر ناتوان بود ، در دئیسم فقط خدایی صانع را به
تصویر می کشد که آفرینش آن چیزی جز ساعت سازی نیست. یعنی همان طور که ساعت ساز ،
ساعت را می سازد و بعد از آن ساعت خودش براساس نظم و ترتیبات درونی اش به حرکت
منظم ادامه می دهد ، جهان نیز توسط خدا ساخته شده است اما بعد از آن توسط خودش
اداره می شود و از این رو مسئله شر و مسئولیت اتفاقات ناگوار بر انسان از روی دوش
خدا برداشته می شود یعنی خدا دخالتی در امور انسانی ندارد ( البته به حذف صورت مسئله و عاری کردن خدا از شخصیت)
بنابراین
این دو نحله به نوعی تئولوژی غیرمسیحی یا غیر مذهبی بودند. در پان تئیست خدا دیگر
چیزی جز جوهری عام و همه گستر و در دئیسم چیزی جز سازنده ای بی کار نیست. فلسفه در
غالب پان تئیسم و دئیسم توانسته بود که از مسیحیت رها شود اما همچنان گرفتار
تئولوژی باقی مانده بود. اکنون برای برداشتن گام بعدی یعنی عبور از تئولوژی می
بایست این دو تئولوژی نیز دچار تغییر شوند. با کنار گذاردن خدا به عنوان جوهر و
صانعی در پشت طبیعت، فلسفه عرصه ای تازه برای مطالعه ی خود انسان می یابد. اولین
عرصه ای که بر روی بشر گشوده می شود ، به جای طبیعت و خدا ، تاریخ و انسان است.
هگل برخلاف شلینگ و در راستای فلسفه ی کانت ، تئولوژی و تاریخ بشری را در هم
آمیخت. به بیان دیگر تئولوژی به تاریخ تکامل عقل توسط جوامع بشری تبدیل شد. این
ترکیب عجیبی بود که فلسفه ی هگل را مبهم و گنگ می سازد. فویرباخ در اصول فلسفه ی
آینده این نقد را به هگل وارد می کند که او با اینکه توانسته است عرصه ای تازه
برای فلسفه یعنی تاریخ بشری را بیابد ، اما همچنان در نهایت این عرصه را باز برای
خدمت به تئولوژی به کار می گیرد.
دومین
تغییر ، عبور از ایده آلیسم به ماتریالیسم است. موضوع شناخت از ایده آل های حاکم
بر ذهن بشر به موضوعام ملموس و مادی تبدیل می شود. بنابراین می توان گفت که در گام
بعدی ، پان تئیسم و دئیسم به تاریخ گرایی و ماتریالیسم تکامل می یابد. با این
تغییر ، فلسفه برای همیشه از مغاک تئولوژی بیرون می آید و فیلسوفان آشکارا آته
ئیست( مانند شوپن هاور و نیچه ) در صحنه ی فلسفه ظاهر می شوند.
به
کار گیری عقلانیت برای اثبات چیزی ناعقلانی مانند خداوند مذاهب ، تناقض آشکاری بود
که فلسفه را در چنگال خود اسیر کرده بود. در نتیجه عقلانیت از زندگی انسان رخت می
بندد و به مباحث و جدل های بیهوده ی مکتبیون تبدیل می شود. به جای اینکه فلسفه
عقلانیت را به زندگی و روابط انسانی تزریق کند ، توسط تئولوژی آنرا به سفسطه ای
برای مذهب و سلطه ی حاکمین جامعه ی طبقاتی تقلیل می دهد. حتی با وجود جامعه ی
صنعتی ، معرفی نظریه ی تکامل و پیشرفت علم و افسون زدایی از جهان ، فلسفه این مسیر
رهایی از تئولوژی را با آهستگی و دشواری گذراند.
بسیار خوب ، ما به این نقطه رسیدیم که فلسفه ،
تاریخ ( توسط هگل) و جهان محسوس( توسط فویرباخ) را به موضوع خود تبدیل کرد و به
این ترتیب توانست از حیطه ی تئولوژی بیرون آید. اما آیا در این نقطه ، فلسفه با از
دست دادن تئولوژی ، پایان می یابد؟ متاسفانه بسیاری از مارکسیست ها با کوته بینی
تمام این نجات فلسفه از تئولوژی را به عنوان پایان خود فلسفه تعبیر کرده اند. به
نظر این افراد ما می توانیم از مارکسیسم با عنوان علم یاد کنیم و ماتریالیسم
تاریخی که تاریخ و جهان مادی را موضوع مطالعه ی خود قرار داده است علمی است که از
رازورزی های فلسفی گذشته به دور است. اما این نظر پیش فرض می گیرد که فلسفه مساوی
است با تئولوژی . آیا فلسفه اساسا یعنی راهی عقلانی برای اثبات وجود خدا و در این
صورت آیا برای آته ئیسم ، فلسفه معنایی ندارد؟
اما
این تصوری سطحی و خطرناک در باره ی فلسفه است. فلسفه ، توانایی قضاوت کردن را به
انسان می آموزد. بدون قضاوت درست ، عقلانیتی امکان پذیر نیست و بنابراین بدون وجود
فلسفه ، ما نمی توانیم عقلانی زندگی کنیم و جامعه ای عقلانی داشته باشیم.
شناخت بشر تا چه اندازه حقیقت جهان را بازنمایی می کند؟ در قرن بیستم فیلسوفانی مانند ویتگنشتاین ، جان دیویی ، دیویدسون و در نهایت ریچارد رورتی پدیدار شدند که مدعی بودند شناخت و زبان چیزی را از جهان خارج به ما نشان نمی دهد. اما اگر شناخت چیزی را از جهان خارج بازنمایی نمی کند ، پس اصلا چگونه می تواند شناخت محسوب شود؟ از نظر ریچارد رورتی شناخت نه بازنماینده بلکه فقط نقش محاوره ای (conversational ) دارد. بدین ترتیب ، شناخت تنها از این جهت شناخت محسوب می شود که واژگان ، قاموس و قراردادهایی را بدست ما می دهد که با استفاده از آن می توانیم اهداف مان را برآورده کنیم. به بیان دیگر ، شناخت تنها برای ما کارکرد دارد و باید این فرض را کنار بگذار کنیم که شناخت چیزی را از جهان خارج برآورده می کند.
پیشینه ی این نظریه، از شک و تردید هیوم نسبت به بازنمایی شناخت ما از حقیقت جهان خارج ، آغاز می شود. کانت در مقابل این چالش هیوم ، سعی می کند در کتاب "نقد عقل محض" جایگاهی برای شناخت متافیزیکی حفظ کند. او می پذیرد که شناخت ما ، ماهیت روابط جهان خارج را بازنمایی نمی کند. شناخت متافیزیکی ما اگرچه چیزی روابط جهان خارج به ما نمی گوید یا در واقع شناختِ شی فی نفسه نیست، ولی به صورت پیشینی (یعنی بدون نیاز به تجربه) می تواند وجود داشته باشد.
اجازه بدهید شناخت را استخراج ضرورت از امرتصادفی تعریف کنیم. بدین ترتیب براساس این ضرورت ما قادر به قضاوت خواهیم بود. علوم طبیعی با کشف قوانین ، این ضرورت را از پدیده های ظاهرا تصادفی طبیعت بدست می آورند. بنابراین استدلال منتقدین بازنمایی ، براین نکته استوار است که ما نمی توانیم از امور تصادفی ضرورتی استخراج کنیم.
براساس بحث کانت سه نوع گزاره وجود دارد : گزاره های تحلیلی ، گزاره های ترکیبی و گزاره های ترکیبی پیشینی یا همان گزاره های متافیزیکی. گزاره های تحلیلی مانند "اجسام دارای بعد هستند" ، یا" مثلث سه ضلع دارد" ، گزاره هایی هستند که محمول گزاره (یعنی بعد و سه ضلع بودن –چیزی که در مورد موضوع خبر می دهد) از خود موضوع گزاره (اجسام و مثلث) استخراج می شود. از خود تعریف مثلث می توان به این نکته رسید که سه ضلع دارد. اما در مقابل در گزاره های ترکیبی محمول گزاره از موضوع اخذ نمی شود بلکه از تجربه کسب می شود. مثلا دو گزاره ی بدن انسانها قلب دارند و یا پرندگان بال دارند را در نظر بگیرید. در اینجا داشتن بال و قلب ، در تعریف پرنده یا انسانها وجود ندارد بلکه این دو را ما با تجربه و ادراک بدست آورده ایم.
کانت بحث می کند که نوعی از گزاره های ترکیبی پیشینی وجود دارد که اگرچه برای شناخت شان نیازی به تجربه نیست یعنی پیشینی است ولی در عین حال ، محمول گزاره در تعریف خود موضوع مستتر نیست مثلا این گزاره که کوتاه ترین مسیر بین دو نقطه خط مستقیم میان آن دو است را در نظر بگیرید. خط مستقیم بین دو نقطه در موضوع گزاره وجود ندارد. بنابراین به نظر کانت برای شناخت متافیزیکی جایگاهی (ولو محدودتر نسبت به آنچه راسیونالیست ها فکر می کردند) وجود دارد.
پوزویتویست های منطقی ، کواین و بسیاری دیگری از فیلسوفان نسبت وجود گزاره های ترکیبی پیشینی شک روا داشتند. به نظر آنها چنین گزاره هایی وجود ندارند و بنابراین متافیزیک مهمل است. همچنین گزاره های تحلیلی نیز شناخت محسوب نمی شوند و در واقع فقط همانگویی هستند.(یعنی مانند گزاره ی الف الف هست که چیزی اضافی به ما نمی گوید) از گزاره های ترکیبی نیز ضرورتی نمی توان استخراج کرد.
بنابراین با کنار رفتن متافیزیک یعنی گزاره های ترکیبی پیشینی ، همانگویی بودن گزاره های تحلیلی و تصادفی بودن گزاره های ترکیبی ، می توان به این نتیجه رسید که نمی توان ضرورتی را در شناخت استخراج کرد. به بیان دیگر شناخت چیزی را از حقیقت جهان بازنمایی نمی کند چرا که ضرورتی را به ما نشان نمی دهد. به نظر رورتی "واژگان ما ، هیچ رابطه ی بازنماینده ای با ماهیت چیزها بیش از خرطوم مورچه خوار و مهارت لانه سازی پرندگان ندارد."( حقیقت و پیشرفت : 48) .
به نظر رورتی ، چون شناخت ماهیت را بازنمایی نمی کند ، پس نقش هر نظریه ای فقط کارکرد و توانایی سازگاری و حفظ اعتبار آن در میان دیگر نظریات است و از این رو نوعی داروینیسم و تنازع میان نظریات و ایده ها وجود دارد و هرکدام که بتواند به اهداف ما بهتر پاسخ دهد ، زنده می ماند. یعنی جنگلی از عقاید که با یکدیگر در تنازع هستند. رورتی فکر می کند که بهترین اهداف برای انتخاب نظریات و عقاید سکولاریسم و لیبرالیسم است. هیچ عقیده ای درست و غلط نیست بلکه عقاید تنها اعتبار بیشتر یا کمتر دارند. از این دیدگاه ، نسبی گرایی فرهنگی نیز استخراج می شود. ممکن است عقیده ای در یک فرهنگ درست و در فرهنگ دیگر غلط باشد!
اجازه بدهید هر دو فرض این ادعا را بپذیریم : یعنی گزاره های تحلیلی ، همانگویی هستند و گزاره های ترکیبی پیشینی یعنی گزاره های متافیزیکی وجود ندارند. آیا این بدان معناست که شناخت قادر به استخراج ضرورت نیست؟ اگر از طبیعت و هستی نمی توان ضرورت استخراج کرد و اگر ضرورت متافیزیکی وجود ندارد ، پس شناخت قادر به استخراج هیچ ضرورتی نیست؟ در اینجا یک ضرورت هست که به عمد فراموش شده است : ضرورت تاریخی.
بسیار خوب ، مارکسیسم نیز بر این عقیده است که شناخت بشر ، ماهیات جهان هستی را بازنمایی نمی کند و با تامل متافیزیکی نیز نمی توان ضرورتی را بدست آورد؛ اما شناخت ما قادر است که براساس منافع و شرایط سوبژه ، ضرورت هایی را از روابط اجتماعی استخراج کند. پدیده های تاریخی و اجتماعی ضروری هستند نه از آن جهت که در ماهیت چیزی وجود دارد که رخداد آنها را ضروری می سازد بلکه از آن جهت که در فعل و انفعال انسان و محیط خویش ضرورت یافته اند.
همچنین این نتیجه ای کاملا پوچ است که چون ضرورت های متافیزیکی وجود ندارند و چون علوم طبیعی ماهیات جهان هستی را بازنمایی نمی کنند ، پس عقاید درست و غلط وجود ندارند و علم تنها جنگلی از عقاید است که با یکدیگر به تنازع برمی خیرند بی آنکه هیچ کدام پشتوانه و بنیادی در واقعیت داشته باشند. رورتی بازنمایی ماهیت را با بازنمایی به طور کلی یکسان می گیرد. اگرچه علوم طبیعی ماهیات را بازنمایی نمی کند ولی بدان معنا نیست که هیچ چیزی را قادر به بازنمایی نیست. علم اگرچه نه حقیقت اما واقعیت را بازنمایی می کند. یعنی اگرچه علم نمی گوید که چرا چیزها باید اینطور باشند ، ولی نشان می دهد که چیزها چگونه هستند. به این ترتیب علم قادر به بازنمایی چگونگی یا واقعیت چیزهاست.
از اینرو انتقاد ما بر منکرین بازنمایی بر دو وجه است :
1. در حیطه ی علوم اجتماعی ، ما قادر به کشف ضرورت های تاریخی هستیم. براساس موقعیت مادی انسانها ، برخی از عقاید ضرورت می یابند. پدیده های تاریخی ، تصادفی نیستند بلکه از ضرورت هایی تبعیت می کنند که از فعل و انفعال انسانها با محیط اجتماعی شان بدست آمده است.
2. در حیطه ی علوم طبیعی نیز رورتی از نظریات کوهن کاملا سوء برداشت می کند. اگرچه نظریه ها ، روابط ماهوی را بازنمایی نمی کنند یعنی حقیقت را به ما نمی گویند ولی قادر به بازنمایی واقعیت هستند. بین دو نظریه ای که واقعیت را با خرافات و رویاها یکی می کند با نظریه ای که روابط واقعی اشیا را نشان می دهد تفاوت وجود دارد. برای مثال ، نظریه ی بیگ بنگ را نمی توان با نظریه ی مذهبی آفرینش جهان در شش روز در یک ردیف قرار داد. اولی متکی به بازنمایی واقعیات است اگرچه نتواند ضرورتی را اثبات کند ، اما دومی هیچ تعهدی به بازنمایی دقیق واقعیت ندارد. به نظر من ، علم کاملا قادر به بازنمایی واقعیت ( و نه حقیقت) است حتی اگر پارادایماتیک و وابسته به نهادهای اجتماعی باشد اما از این مسئله نمی توان نتیجه گرفت که شناخت قادر به بازنمایی نیست.
به عنوان نتیجه ، انکار شناخت به عنوان بازنمایی که حربه ی فلسفه ی بورژوایی برای مخالفت با عقلانیت است ، بر پشتوانه ی درستی استوار نیست. در حیطه ی علوم اجتماعی ، سوبژه قادر به بازنمایی روابط خود با ابژه است. او قادر است که تضاد را دریافته و آنرا رفع کند. اگر منافع مادی و واقعی سوبژه ی شناسنده را در نظر بگیریم ، ما قادر به ایجاد علمی معتبر و به کارگیری عقلانیت و استدلال در رابطه با پدیده های اجتماعی خواهیم بود. فلسفه ی معاصر بورژوازی در مقابل مسئله ی بازنمایی به جای اینکه به علمی مادی و تاریخی تکیه کند ، ترجیح می دهد به ورطه ی ناعقلانیت و نسبی گرایی در غلطد. به نظر بورژوازی ، اگر ما قادر به بازنمایی ماهیت هستی نیستیم یا از فاکت های اجتماعی نمی توانیم قوانین علمی استخراج کنیم ، پس ما اصلا قادر به بازنمایی نیستیم و شناخت امری نسبی و تفسیری است. این یک مغلطه ی بزرگ است که به صورت های مختلف در فلسفه های قرن بیستم خود را نشان می دهد. پاسخ ما این است که برعکس تصور آنان ، اگر جایگاه مادی و تاریخی سوبژه ی شناسنده را مشخص کنیم (یعنی ماتریالیسم تاریخی) آنگاه قادر خواهیم بود که از رابطه ی این سوبژه با جهان اجتماعی اش ضرورت هایی را برای رفع تضاد سوبژه و ابژه استخراج کنیم.
فلسفه و علم مدرن تنها زمانی آغاز شد که روش شناسی مشخص و نظام مندی برای شناخت توسط دو متفکر به نام رنه دکارت و فرانسیس بیکن پیشنهاد شد.پیش از این ، روش مشخصی برای شناخت وجود نداشت و بنابراین پیشرفت چندانی در علم و فلسفه حاصل نمی شد. به بیان دیگر انسان قادر نبود شناخت علمی را از اسطوره و داستان تشخیص دهد. حدس و گمان و تخیلات ذهنی انسان با معلومات مسلم و یافته های تجربی اش درهم آمیخته بود. دکارت روش تجزیه و تحلیل و بیکن روش تجربه گرایی را به فلسفه ی مدرن معرفی کردند. بدون این دو روش شناسی ، هندسه و ریاضیات از یکسو و فیزیک و علوم طبیعی از سوی دیگر امکانی برای پیشرفت نداشتند.
اما در این میان ، کاربرد این دو روش شناخت برای علوم انسانی یعنی علومی که به شناخت ذهن و جامعه مربوط می شوند ، رضایت بخش نبود. اولین بار جیامباتیستو ویکو بود که به شکست روش شناسی دکارتی در علوم انسانی اشاره کرد. به نظر ویکو ، موضوع مورد مطالعه ی علوم انسانی برخلاف علوم طبیعی ، در تاریخ جای دارد و نه در طبیعت و از این رو بخشی جدایی ناپذیر از خود ماست. مانند علوم طبیعی ، نمی توانیم گزاره های قانون مانندی از جامعه و ذهن استخراج کنیم و هر فاکت اجتماعی را باید در زمینه ی فرهنگی و تاریخی اش درک کنیم.
اجازه بدهید ناکارآمدی روش تجزیه و تحلیل و نیز تجربه گرایی ( یا بعدا پوزیتیویسم) را دقیقتر توضیح بدهیم. روش تجزیه و تحلیل ، در واقع روش شناخت هندسه و ریاضیات است و کاربرد این روش در علوم اجتماعی اگرچه منجر به استخراج گزاره های قطعی می شود اما این خطر وجود دارد که کلیت ، جزء را شامل نشود. در این روش پدیده ی اجتماعی را به عوامل سازنده تجزیه کنیم و سپس با مشخص نمودن عوامل ضروری ، آنرا دوباره ترکیب می کنیم(سنتز) اما مشکل اینجاست که پدیده ی اجتماعی برخلاف ابژه های انتزاعی ، علل محدود و مشخصی ندارد و تعداد اجزا ضروری آن همیشه محدود و مشخص نیست، همچنین پدیده ی اجتماعی بسیار متغیر است و هر بار اجزا آن متفاوت است. بنابراین کلیتی که از این روش استخراج می شود همواره در خطر انتزاعی بودن محض قرار می گیرد یعنی اینکه کلیتی که از تحلیل اجزا به دست آمده دیگر اجزا را شامل نمی شود.
از طرف دیگر ، روش تجربه گرایی ، به اجزاء توجه می کند و سعی می کند فاکت ها را جمع آوری کند و از آن کلیتی قانون مانند استخراج کند. اما باز مشکل اینجاست که اجزای تاریخی تکرارناپذیر اند و علل نامحدودی در یک پدیده دخالت دارند و از این شرایط آزمایشگاهی برای استخراج قانون مهیا نخواهد شد و بنابراین جمع آوری فاکت و اجزا منجر به استخراج کلیت نخواهد شد.
به طور خلاصه ، روش تجزیه و تحلیل ، کلیت را به چنگ می اورد و جزء را از دست می دهد و روش تجربه گرایی( یا بعدا پوزیتیویسم) جزء را گردآوری کرده ولی قادر به اتخاذ کلیت نیست. اکنون سئوال مهم روش شناختی این است که چگونه می توان جزء و کل ( یا به صورتی دیگر عین و ذهن) را به هم پیوند داد. در اینجاست که دو روش شناسی آلترناتیو عرضه می شود . اولی روش شناسی هرمنوتیک توسط فلسفه بورژوایی و دوم روش شناسی دیالکتیکی توسط فلسفه ی مارکسیستی است.
موضوع بحث ما در اینجا هرمنوتیک به عنوان یک روش شناسی برای شناخت علوم انسانی است و نه صرفا هرمنوتیک به عنوان دانشی برای تفسیر متون . هرمنوتیک به عنوان علم تفسیر متن مقدس و یا متون کلاسیک( مثلا تفسیر اکوئیناس برای اعتبار آثار ارسطو که از عربی ترجمه شده بود.) به هرمنوتیک مدرن تبدیل شد و هدف آن از تفسیر متن ، به روش شناسی برای علوم انسانی تغییر کرد. هرمنوتیسین های مدرن مانند شلایرماخر ، رانکه ، درایسون ، دیلتای و...مدعی بودند که در شناخت علوم انسانی ، ما تنها می توانیم پدیده را مانند یک متن ، تفسیر کنیم و از آن فهمی بدست آوریم و نمی توانیم از آن یک علم بسازیم و گزاره های درست یا غلط را از هم جدا کنیم. اما این گفته به چه معناست؟ باید مراقب باشیم و براحتی این ادعا را نپذیریم چرا که پذیرش این ادعا در واقع می تواند به معنای رد عقلانیت باشد.
برای روشن شدن مطلب یک مثال می زنیم : وقتی با یک قضیه ی هندسی یا یک فرمول در فیزیک و شیمی روبرو می شویم ،آنها مجموعه ای از گزاره های درست و غلط هستند و درست و غلط بودن آنها هیچ ارتباطی به اینکه من و شما از کجا آمده ایم ، در چه فرهنگ ، کشور یا در چه قرنی زندگی می کنیم ندارد. هرمنوتیسین ها به درستی اشاره می کنند که برای شناخت پدیده های اجتماعی نمی توان چنین سوژه ی انتزاعی داشت. اما آنها همچنین ادعا می کنند که با پدیده ی اجتماعی باید مانند یک متن ادبی یا شعر برخورد کرد و آنرا تفسیر کرد. فلسفه ی مارکسیسم و روش دیالکتیک با ادعای اول موافق و با ادعای دوم مخالف است. در هنگام خواندن یک شعر ، شما با گزاره های درست و غلط مواجه نیستید ، فرهنگ و پیش فرضیات ذهنی شما ، و نیز زمان و مکانی که متن و شما بوجود آمده اید ، بر تفسیر شما از متن تاثیر دارد. بنابراین شناخت ما از یک متن ادبی مانند شناخت ما از یک قضیه هندسی ، یکسان نیست و هرکسی براساس ذهنیات خودش تفسیر متفاوتی دارد.
بنابراین هرمنوتیک مدرن این ادعا را دارد که در علوم انسانی نمی توان درست و غلط داشت و ارزشگذاری کرد بلکه فقط می توان تفسیر کرد و متفکر باید سعی کند با رجوع به ریشه ها و بافت متن ، با مخاطب خود به یک وجه اشتراک نسبی و فهم مشترک دست یابد. اما این به معنای انکار عقلانیت و ارزشگذاری است. یعنی ما دوباره به همان حیطه ای از ناتوانی باستانی در خواهیم غلطید که قادر به جدا کردن اسطوره و عقل از یکدیگر نیستیم.
آیا چون روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی در شناخت علوم انسانی کفایت نمی کند ، باید چنین ادعایی را از هرمنوتیک ها بپذیریم که ما فقط قادر به تفسیر پدیده های اجتماعی هستیم؟ هرمنوتیک دانشی است که مورخین می توانند به خوبی از آن استفاده کنند . آنها با رجوع به ریشه ی کلمات ، مقایسه ی متون با یکدیگر و ...قادر می شوند تفسیری مناسب از متن استخراج کنند که با ظاهر آن متفاوت باشد چرا که آنها نه با ابژه ی زنده بلکه با متن سر و کار دارند و مجبور هستند از متون مبهم تاریخی ، واقعیات را استخراج کنند. اما هرمنوتیسین های مدرن ادعا می کنند که ما نیز باید ابژه های زنده را مانند متون مرده و منسوخ تفسیر کنیم. هایدگر در این میان حتی تلاش می کند کل فلسفه را که از زمان سقراط بر پایه ی عقلانیت (یعنی قضاوت) و تشخیص درست از غلط استوار شده به عقب ( پیشا سقراطی ) بازگرداند و صرفا با رجوع به ریشه ی کلمات یونانی به فهم مشترکی در فلسفه دست یابد و ادعا می شود که این شناخت واقعی از هستی است و نه فراموشی آن! در این فلسفه ، شناخت جهان چیزی جز فهم مشترک براساس مشارکت در زبان و فرهنگ ( و البته فقط فرهنگ یونانی و کلاسیک اروپایی!!) نیست.
روش دوم یعنی دیالکتیک ، در رابطه ی میان جزء و کل دینامیسمی زنده را می بیند و نه یک ابژه ی مرده مانند متن. اگرچه روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی هرکدام به تنهایی قادر به برقرار جزء و کل نیستند ولی با کمک روش شناسی دیالکتیک ، این دو روش قادر خواهند بود که در خدمت علوم انسانی قرار بگیرند. چگونه ؟
هرمنوتیسین ها دریافته اند که ذهنیات شناسنده در برخورد با پدیده اجتماعی بر روی شناخت تاثیر دارد ، اما آنها به این نتیجه ی غلط می رسند که شناخت علمی و قضاوت( ارزشگذاری) ممکن نیست و باید مانند داستان، پدیده را تنها تفسیر کرد. در روش دیالکتیک ،شناخت به جای کشف قوانین از ابژه و استخراج گزاره های قطعی، به این هدف معطوف می شود که تضاد میان ذهن و عین ، یا جزء و کل را حل کند.هرمنوتیسین ها برحق هستند که ما قادر به استخراج گزاره های قانون مانند از ابژه نیستیم ، اما در عین حال اگر ابژه را زنده و فعال ببینیم قادر به شناخت تضاد میان سوبژه و ابژه خواهیم بود. به جای انکار عقلانیت ، بهتر است که عقلانیت را در خدمت منافع و مقاصد سوبژه به کار ببریم. شناخت ابژه ی تاریخی ، به شناخت منفعت سوبژه در ابژه ی تاریخی تبدیل می شود. به بیان دیگر سوبژه با تمام موجودیت مادی و تاریخی اش وارد شناخت می شود.
بنابراین ، روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی بی فایده نیستند. اگرچه از آنها نمی توان برای کشف قوانین ذاتی ابژه ی تاریخی استفاده کرد ولی می توانند برای رفع تضاد میان ذهن و عین استفاده شوند. به همین خاطر ، فلسفه ی مارکسیسم برخلاف روش شناسی های بورژوایی ، روش تجزیه و تحلیل را رها نمی کند و همچنین ابژه ی اجتماعی را متن مرده نمی بیند بلکه ابژه ای زنده و پویا و متغیر است و در هر مرحله از شناخت ، هم سوبژه و هم ابژه تغییر می کنند. به همین نحو ، در روش دیالکتیک برخلاف تفسیر متون ، درست و غلط وجود دارد و براساس منافع سوبژه می توان به ارزشگذاری و قضاوت دست زد.
استالین نامی است که بنگاه های تبلیغاتی بورژوازی آنرا در کنار بزرگترین جنایتکاران تاریخ بشر و در ردیف هیتلر قرار می دهند. دهها سال تبلیغات ضدکمونیستی سرمایه داری، سیستم زندان های شوروی ( به خصوص گولاگ) در خلال سالهای 1934 تا 1953 را به عنوان جنایت برعلیه بشریت و نتیجه ی خونبار پیاده سازی سوسیالیسم قلمداد کرده اند. رسانه های بورژوازی اعداد قربانیان این سیستم را از 6 تا 60 میلیون گزارش می کنند. انواع و اقسام ادبیات ،شایعات، و اسطوره درباره ی گولاک ها منتشر شده است.به الکساندر سولژنیتسین به خاطر رمان "مجمع الجزایر گولاگ" جایزه ی نوبل می دهند. در این تصویرسازی ها ، ده ها میلیون زندانی خصوصا با جرایم سیاسی به مناطق دور افتاده و سردسیر سیبری فرستاده می شدند ، تا آخر عمر خویش مجبور به کار سخت اجباری بوده و در نهایت در اثر سرما ، گرسنگی و بیماری جان می سپردند. اینکه این نظام مجازات و سیستم زندان ها در آن دوران چگونه می تواند از تئوری مارکسیسم لنینیستی بیرون بیاید ، سئوال بی جایی است که هیچگاه جواب آنرا در هجمه ی تبلیغات ضدکمونیستی نمی بینید. برقراری ارتباط بین سرکوب استالینیستی که قربانیان اصلی آن خود کمونیست ها بودند به تئوری مارکسیستی ، استدلال و بحث تئوریک لازم دارد چیزی که یک ذهن بیمار ضدکمونیست از عهده ی آن برنخواهد آمد. اما جدا از این مسئله ، ما در این مقاله قصد داریم به بررسی واقعیت های سیستم زندان های شوروی در دوره ی زمامداری استالین بپردازیم .
ارقام ، گزارش ها ، داستان ها درباره ی گولاگ بر چه پایه ای متکی است؟ اولین اتهامات و دروغ پردازی ها درباره ی شوروی توسط گوبلز ، وزیر تبلیغات نازیسم ،آغاز شد. هدف این تبلیغات ، توجیه برای ادعای ارضی اوکراین و تلاش برای ایجاد تفرقه بین لهستان و شوروی بود. این سیستم تبلیغاتی توسط ویلیام راندولف هرست William Hearst ، مولتی میلیونر و امپراتور رسانه ها و پدر مطبوعات زرد به رسانه های آمریکایی تزریق شد . او در سال 1934 به آلمان سفر کرد و در آنجا توسط هیتلر به عنوان دوست و میهمان پذیرایی شد .بعد از این سفر ، رسانه های تحت مالکیت او که شامل 25 روزنامه ، 24 هفته نامه ، 12 ایستگاه رادیویی و دو سرویس خبری (و بعدا اولین ایستگاه تلویزیونی) با چهل میلیون مخاطب می شد ، شروع به پخش اخبار و گزارش برعلیه نظام شوروی و به خصوص استالین کردند.
مهمترین مرجع برای بورژوازی که از مرگ ده ها میلیون نفر در اردوگاه های گولاگ حکایت می کند ، پژوهشگری به نام رابرت کانکوئستRobert Conquest است.( روزنامه ی گاردین در 27 ژانویه 1978 افشا کرد که کانکوئست عضو سابق اداره ی ضداطلاعات سرویس مخفی انگلیس بوده است) مطابق نظر کانکوئست ، 5 میلیون نفر در اردوگاه های گولاک قبل از تصفیه ی ارتش و حزب ، زندانی بودند و این رقم در سال 1339 به 12 میلیون می رسد و به نظر او همه ی آنان زندان ها سیاسی بودند . او تعداد زندانیان با جرایم معمولی را غیرقابل شمارش ذکر کرده است و این جمعیت را بنا بر حدس خود ، 25 تا 30 میلیون برآورد کرده است. همچنین او ، آمار تلفات در این اردوگاه ها را در خلال سالهای 1937 تا 1939 دو میلیون و تعداد اعدامی ها را یک میلیون نفر ذکر کرده است. در نهایت او نتیجه می گیرد که از سال 1934 تا 1953 یعنی تا زمان مرگ استالین (که بعد از این اردوگاه تقریبا برچیده شدند) بلشویک ها دست کم 26 میلیون نفر را به کام مرگ فرستاده اند.
الکساندر سولژنستین که نفرتش از کمونیسم وی را به ورطه هجوگویی کشانده است ، مدعی است که سیستم کمونیستی دوران استالین ، در مجموع 60 میلیون نفر را به کشتن داده است و از آنجا که او مسئولیت کشته شدگان جنگ جهانی دوم را در اثر حمله ی فاشیست های بربر ، به گردن استالین می اندازد (!) ، و بعد این رقم را دوبرابر یعنی به عدد 44 میلیون افزایش می دهد ، به رقم تخیلی 110 میلیون نفر رسیده است. روی مدودوف ، اولگا شاتونوفسکایا و ... نیز با همین روش حدس و گمانه زنی های ضدکمونیستی به ارقامی مشابه دست یافته اند.
تبلیغات ضدکمونیستی رسانه های سرمایه داری براساس همین منابع معتبر پژوهشی (!) سالهای سال ادامه یافت و به خصوص این اعداد در دوران ریگان افزایش چشمگیری یافتند. شوروی به خصوص در دوران استالین ، زندانی بزرگ مملو از اردوگاه های کار اجباری ، مرگ و قحطی و اعدام تصویر می شود. در این داستان ها ، احکام حبس طولانی مدت و تا پایان عمر است ، اکثر اردوگاه ها در مناطق دور دست قرار دارد و زندانیان ، موجودات بی گناهی هستند که با خانواده های خود به قربانگاه برای کار اجباری فرستاده شده اند.
بعد از فروپاشی شوروی ، هیاهوی ضدکمونیستی از داخل مطبوعات آزاد روسیه نیز به گوش می رسید. بسیاری از آنها خواستار افشای مدارک و اسناد می شدند تا از جنایات پرده برداری شود. اما وقتی گورباچف اسناد کمیته ی مرکزی را برای بررسی به مورخین سپرد ( به سه مورخ معتبر به نامهای Zemskov, Dougin and Xlevnjuk) دیگر خبر چندانی از هیاهوی رسانه های آزاد برای افشای حقیقت نبود. این ارقام واقعی در چند نشریه ی تخصصی کم تیراژ چاپ شدند و بورژوازی ترجیح داد که به همان حدسیات مبهم گذشته برای تحمیق مردم بسنده کند. ارقام بسیار کمتر از انتظار بورژوازی بود. واقعیت تاریخی سیلی محکمی بر دهان دروغ پردازان زد.
این اسناد درباره ی گولاگ ،حدود نه هزار صفحه و شامل دقیقترین و جزئی ترین اطلاعات است و دروغ های بزرگ امثال سولژنستین و کانکوئست را نشان می دهد. اجازه دهید نگاهی به این ارقام بیاندازیم که در جدول 1 نمایش داده شده است.
جدول 1
Table - The American Historical Review USSR Custodial Population 1934-1953
Custodial
Population
January 1
Gulag
Working
Camps
Counter-
revolution-
aries
%
counter-
revs.
Died
%
Died
Freed
Escaped
Gulag
Labor
Colonies
Prisons
Total
1934
510,307
135,190
26.5
26,295
5.2
147,272
83,490
510,307
1935
725,438
118,256
16.3
28,328
3.9
211,035
67,493
240,259
965,697
1936
839,406
105,849
12.6
20,595
2.5
369,544
58,313
457,088
1,296,494
1937
820,881
104,826
12.8
25,376
3.1
364,437
58,264
375,488
1,196,369
1938
996,367
185,324
18.6
90,546
9.1
279,966
32,033
885,203
1,881,570
1939
1,317,195
454,432
34.5
50,502
3.8
223,622
12,333
355,243
350,538
2,022,976
1940
1,344,408
444,999
33.1
46,665
3.5
316,825
11,813
315,584
190,266
1,850,258
1941
1,500,524
420,293
28.7
100,997
6.7
624,276
10,592
429,205
487,739
2,417,468
1942
1,415,596
407,988
29.6
248,877
18.0
509,538
11,822
360,447
277,992
2,054,035
1943
983,974
345,397
35.6
166,967
17.0
336,135
6,242
500,208
235,313
1,719,495
1944
663,594
268,861
40.7
60,948
9.2
152,113
3,586
516,225
155,213
1,335,032
1945
715,506
283,351
41.2
43,848
6.1
336,750
2,196
745,171
279,969
1,740,646
1946
600,897
333,833
59.2
18,154
3.0
115,700
2,642
956,224
261,500
1,818,621
1947
808,839
427,653
54.3
35,668
4.4
194,886
3,779
912,794
306,163
2,027,796
1948
1,108,057
416,156
38.0
27,605
2.5
261,148
4,261
1,091,478
275,850
2,475,385
1949
1,216,361
420,696
34.9
15,739
1.3
178,449
2,583
1,140,324
2,356,685
1950
1,416,300
578,912
22.7
14,703
1.0
216,210
2,577
1,145,051
2,561,351
1951
1,533,767
475,976
31.0
15,587
1.0
254,269
2,318
994,379
2,528,146
1952
1,711,202
480,766
28.1
10,604
0.6
329,446
1,253
793,312
2,504,514
1953
1,727,970
465,256
26.9
5,825
0.3
937,352
785
740,554
2,468,524
چه تعدادی از زندانیان در این اردوگاه ها بودند؟
براساس این ارقام ، تعداد زندانیان اردوگاه های گولاک از 510 هزار تا یک میلیون هفتصد هزار متغیر بوده است. کانکوئست تعداد زندانیان سیاسی را در سال 1939 حدود 9 میلیون ذکر می کند در حالیکه تعداد آنها که در جدول تحت عنوان ضد انقلاب مشخص شده است ، 454 هزار نفر است. او همچنین مدعی است که در سال 1950 دوازده میلیون زندانی سیاسی وجود داشته است درحالیکه در واقع ، کل زندانیان اعم از سیاسی و جرایم معمولی نه فقط در اردوگاه های گولاگ بلکه در کل کشور حدود 2.5 میلیون نفر بوده است. یک نگاه سرسری نشان می دهد که ارقام پژوهشگران ضدکمونیست فوق الذکر با این اسناد فاصله ی خنده داری دارد. آیا می توان این ارقام جدید را یک توطئه ی کمونیستی دانست؟ سه مورخی که اسناد را بررسی کرده اند هیچکدام تعلقات سوسیالیستی ندارند و این اسناد نیز در دوره ی اوج احساسات ضدسوسیالیستی بعد از فروپاشی منتشر شده است. همچنین دلیلی ندارد که تصور کنیم در ثبت این ارقام جعلی صورت گرفته است چون این ارقام از اسناد مخفی بدست آمده است.
اما آیا تعداد 2.4 میلیون نفر زندانی ( اعم از سیاسی و غیرسیاسی) برای کشور روسیه با جمعیت متوسط 160 میلیون نفر در آنزمان ، رقمی عجیب و فوق العاده زیاد است؟ مطمئنا از چشم اندازی سوسیالیستی ، این رقم حتی در آن دوران سخت و پرنوسان بالاست و نشان از سرکوب و استبداد سیاسی دوره ی استالین دارد و از این منظر جای هیچ توجیهی نیست. اما اگر آنرا با تعداد زندانیان سیاسی خود آمریکا مقایسه کنیم ، خواهیم دید که برای مثال درصد زندانیان روسیه در آن دوران 2.4 درصد از افراد بالغ کشور را شامل می شده است در حالیکه در سال 1996 ، زندانهای آمریکا از 2.8 درصد از جمعیت بالغ آن کشور پذیرایی کرده است. تعداد زندانی های ایالات متحده در سالهای اخیر همواره از دو میلیون نفر افزون بوده است و حتی با کشور چین که 1.6 میلیون نفر زندانی دارد ( و البته چین بیش از یک میلیارد نفر جمعیت دارد!) فاصله ی زیادی دارد.
نکته ی دیگری که باید توجه داشت این است که بورژوازی برای بالا نگاه داشتن درصدها و چشمگیر بودن ارقام و اعداد در هنگام بررسی همواره بدترین دوران یعنی فاصله سالهای 1934 تا 1953 را مقایسه می کند. در حالیکه قبل از 1934 ، تعداد زندانیان در گولاگ تنها 30 هزار نفر بوده است و بعد از 1953 این اردوگاه ها تقریبا برچیده شدند.
تعداد تلفات در اردوگاه های گولاک
وقتی به آمار تلفات نگاهی می اندازیم ، فاصله ارقام تخیلی بورژوازی با واقعیت بسیار بیشتر می شود. تلفات از سال 1934 تا 1953 یعنی حدود بیست سال در اردوگاه ها نه 25 میلیون بلکه 1,053,829 نفر بوده است. این آمار تلفات تا چه حد شرایط سخت زندگی در این اردوگاه را بازنمایی می کند؟ چه درصد از این تلفات را باید مرگ و میر طبیعی قلمداد کرد؟ برای یک بررسی منصفانه ، باید دو واقعیت تاریخی را در نظر بگیریم :
1. اولین واقعیت غیرقابل اجتناب ، بزرگترین واقعه ی قرن بیستم یعنی جنگ جهانی دوم است. بیش از نصف این تلفات از یک میلیون نفر ، در طول جنگ از 1941 تا 1945 به وقوع پیوسته است. شرایط سخت و غیرقابل تصور جنگ جهانی دوم که بیست و پنج میلیون کشته را برای شوروی دربر داشت ، این کشور را تقریبا با خاک یکسان کرد و قحطی و بیماری و بی خانمانی برای مردم به ارمغان آورد ، زندانیان بی پناه را نیز بی نصیب نگذارد. در سالهای دیگر تعداد تلفات بسیار کمتر بوده است و اگر تعداد تلفات در سالهای جنگ را کنار بگذاریم و آمار مرگ و میر را در سالهای دیگر را بر تعداد اردوگاه های کشور( حدود 450) تقسیم کنیم. خواهیم دید که به طور متوسط هر اردوگاه در طول سالهای صلح حدود 1100 نفر قربانی داده است. مطمئنا این رقم با آن قصابخانه ای که بورژوازی به تصویر می کشد مغایرت دارد.
2. برای بررسی درک دومین نکته می بایست کمی به جدول 1 دقت کنیم. آمار تلفات در هر نمودار با رنگ سیاه مشخص شده است. این نمودار نشان می دهد که تلفات در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم کمتر از سالهای پیشین بوده است. دلیل این امر ، ورود واکسن برای جلوگیری از اپیدمی های ناشی از بیماری های واگیر دار بوده است. زندگی اردوگاهی تکثیر این بیماری ها را آسان تر و سریع تر می کند و بنابراین بسیاری از تلفات دوره ی جنگ یا قبل از جنگ ناشی از بیماری های واگیر دار است. در آن سالها ، بیماری های واگیر دار قربانیان زیادی می گرفت و هیچ کس این قربانیان را به حساب دولت ها منظور نمی کند .برای مثال در دوره ی رکود بزرگ ، آنفلونزای اسپانیایی جان 20 میلیون نفر را در اروپا و آمریکا گرفت. اما همانطور که می دانید برای شوروی موضوع فرق می کند و تمامی قربانیان بیماری های اپیدمی را باید به حساب جنایت های استالین گذاشت!
جدول 2
علی رغم این دو واقعیت و صرف نظر از خزعبلات بورژوازی ، تصفیه های خونین استالین چه در ارتش و چه در حزب، رفتار بد و خشن در زندانها و اردوگاه های کار اجباری و ... اموری غیرقابل انکار هستند. استالینیست ها گاهی عقب ماندگی ناشی از دوران تزاری ، تلاش برای کودتا ، شرایط سخت تاریخی و توطئه های امپریالیسم و... را برای توجیه این استبداد مثال می آورند. یکی از اثرات عقب ماندگی شیوه ی تولید ، ایجاد مشکلاتی در مناطق روستایی در مورد کولاک ها بود. کولاک ها ثروتمندان روستایی بودند که سالهای متمادی با استثمار شدید دهاقین ثروت و قدرت می اندوختند . بسیاری از آنان که به عنوان زندانی سیاسی بی گناه محسوب می شوند در واقع کولاکهای یاغی بودند که مزارع کمونی را به آتش می کشیدند و تلاش می کردند جلوی تغییرات مترقی را بگیرند و قحطی ایجاد کنند. از ده میلیون کولاک ، 1.8 میلیون نفر تبعید و محکوم شدند. اما این رقم آنچنان بالا هست که به سختی می توان این توجیه را از استالینیست ها قبول کرد. به سادگی نمی توان باور کرد که چنین درصد بالایی از جمعیت کولاکها یاغی و متمرد باشند. همچنین می توان پذیرفت که برخی از زندانیان ، کسانی بودند که در طول جنگ با فاشیست ها همکاری کرده بودند. اما به نظر من ، این توجیهات دلایل مناسبی برای پذیرش سرکوب سیاسی استالین نمی تواند باشد. انبوه زندانیان سیاسی همچنان نشان از سرکوب سیاسی دوره استالین دارد. اعمالی که شوروی را از دیکتاتوری پرولتاریا را به جای سوسیالیسم به یک سرمایه داری دولتی با بوروکراسی متمرکز و مقتدر و در نهایت فروپاشی کشاند.
آیا زندانیان به حبس های طولانی محکوم می شدند؟
جدول 3 ، طول حبس های زندانیان را نشان می دهد. ارقام زیر نشان می دهد این ادعا که زندانیان تا آخر عمر مجبور بودند در این اردوگاه بمانند و بپوسند ، دروغ محض است. بیش از هشتاد در صد از زندانیان ، حبس هایی کمتر از 5 سال می گرفتند و به ندرت کسی به بیش از ده سال حبس محکوم می شد.
جدول 3
آیا اردوگاه های جایی برای سرکوب اقلیت های قومی بود؟
جدول 4 توزیع جمعیتی زندانیان را براساس ملیت نشان می دهد.
این آمار نشان می دهد که روس ها بیش از 60 درصد جمعیت زندان ها را تشکیل می دادند و در نتیجه نمی توان این ایده را پذیرفت. در این میان تنها تعداد اوکراینی ها بالا به نظر می رسد.
جدول 4
زنان و کودکان ؟
تخیلات بورژوایی تا آنجا پیش رفته است که بگویند زندانیان مانند اردوگاه های مرگ فاشیست ها ، همراه با خانواده هایشان و حتی کودکان به اردوگاه منتقل می شدند. جدول 5 ، نشان می دهد که آمار زنان حتی از یک مقدار قابل پیش بینی نیز کمتر بوده است. همچنین این تصویر که اکثر اردوگاه ها در مناطق سردسیر و دوردست بودند ، دروغ بزرگی است. توزیع اردوگاه ها با توزیع جمعیتی کشور مطابقت قابل قبولی دارد.
جدول 5
اسنادی که گورباچف تحت فشار خود بورژوازی افشا کرد ، ده ها سال پروپاگاندای ضدکمونیستی سرمایه داری که از فاشیسم هیتلری به ارث گرفته بودند را برملا می سازد. البته بورژوازی همچنان به کلی گویی و اعداد کیلویی بسنده می کند تا بلکه بتواند این مدارک انکار ناپذیر را از چشم مردم پنهان کند. نقد از استالینیسم به عنوان بوروکراسی ، سرمایه داری دولتی و استبداد سیاسی نباید به ورطه ی پذیرش دروغ پراکنی های ضدکمونیستی بیافتد. تقریبا تمامی مردم جهان باور کرده اند که استالین جنایتکار بسیار بزرگی است و میلیون ها نفر را به اردوگاه های مرگ فرستاده است. نه حتی به عنوان کمونیست ، بلکه به عنوان افرادی حداقل منصف، می بایست چشمان خود را به روی واقعیت باز کنیم و دریابیم چگونه حتی با وجود انتشار نه هزار صفحه مدرک و سند ، بورژوازی با کمک تبلیغات رسانه ای خود قادر است تاریخ جعلی خویش را بنگارد.
منابع :
1. Getty, Rittersporn, Zemskov. Victims of the Soviet Penal System in the Pre-War Years: A First Approach on the Basis of Archival Evidence. The American Historical Review, Vol. 98, No. 4 (Oct., 1993), pp. 1017-1049
2.Robert Conquest in "Victims of Stalinism: A Comment."
3. Lies Concerning the History of the Soviet Union
By Mario Sousa
Member of the Communist Party Marxist-Leninist Revolutionaries
Sweden KPML(r)