شناخت بشر تا چه اندازه حقیقت جهان را بازنمایی می کند؟ در قرن بیستم فیلسوفانی مانند ویتگنشتاین ، جان دیویی ، دیویدسون و در نهایت ریچارد رورتی پدیدار شدند که مدعی بودند شناخت و زبان چیزی را از جهان خارج به ما نشان نمی دهد. اما اگر شناخت چیزی را از جهان خارج بازنمایی نمی کند ، پس اصلا چگونه می تواند شناخت محسوب شود؟ از نظر ریچارد رورتی شناخت نه بازنماینده بلکه فقط نقش محاوره ای (conversational ) دارد. بدین ترتیب ، شناخت تنها از این جهت شناخت محسوب می شود که واژگان ، قاموس و قراردادهایی را بدست ما می دهد که با استفاده از آن می توانیم اهداف مان را برآورده کنیم. به بیان دیگر ، شناخت تنها برای ما کارکرد دارد و باید این فرض را کنار بگذار کنیم که شناخت چیزی را از جهان خارج برآورده می کند.
پیشینه ی این نظریه، از شک و تردید هیوم نسبت به بازنمایی شناخت ما از حقیقت جهان خارج ، آغاز می شود. کانت در مقابل این چالش هیوم ، سعی می کند در کتاب "نقد عقل محض" جایگاهی برای شناخت متافیزیکی حفظ کند. او می پذیرد که شناخت ما ، ماهیت روابط جهان خارج را بازنمایی نمی کند. شناخت متافیزیکی ما اگرچه چیزی روابط جهان خارج به ما نمی گوید یا در واقع شناختِ شی فی نفسه نیست، ولی به صورت پیشینی (یعنی بدون نیاز به تجربه) می تواند وجود داشته باشد.
اجازه بدهید شناخت را استخراج ضرورت از امرتصادفی تعریف کنیم. بدین ترتیب براساس این ضرورت ما قادر به قضاوت خواهیم بود. علوم طبیعی با کشف قوانین ، این ضرورت را از پدیده های ظاهرا تصادفی طبیعت بدست می آورند. بنابراین استدلال منتقدین بازنمایی ، براین نکته استوار است که ما نمی توانیم از امور تصادفی ضرورتی استخراج کنیم.
براساس بحث کانت سه نوع گزاره وجود دارد : گزاره های تحلیلی ، گزاره های ترکیبی و گزاره های ترکیبی پیشینی یا همان گزاره های متافیزیکی. گزاره های تحلیلی مانند "اجسام دارای بعد هستند" ، یا" مثلث سه ضلع دارد" ، گزاره هایی هستند که محمول گزاره (یعنی بعد و سه ضلع بودن –چیزی که در مورد موضوع خبر می دهد) از خود موضوع گزاره (اجسام و مثلث) استخراج می شود. از خود تعریف مثلث می توان به این نکته رسید که سه ضلع دارد. اما در مقابل در گزاره های ترکیبی محمول گزاره از موضوع اخذ نمی شود بلکه از تجربه کسب می شود. مثلا دو گزاره ی بدن انسانها قلب دارند و یا پرندگان بال دارند را در نظر بگیرید. در اینجا داشتن بال و قلب ، در تعریف پرنده یا انسانها وجود ندارد بلکه این دو را ما با تجربه و ادراک بدست آورده ایم.
کانت بحث می کند که نوعی از گزاره های ترکیبی پیشینی وجود دارد که اگرچه برای شناخت شان نیازی به تجربه نیست یعنی پیشینی است ولی در عین حال ، محمول گزاره در تعریف خود موضوع مستتر نیست مثلا این گزاره که کوتاه ترین مسیر بین دو نقطه خط مستقیم میان آن دو است را در نظر بگیرید. خط مستقیم بین دو نقطه در موضوع گزاره وجود ندارد. بنابراین به نظر کانت برای شناخت متافیزیکی جایگاهی (ولو محدودتر نسبت به آنچه راسیونالیست ها فکر می کردند) وجود دارد.
پوزویتویست های منطقی ، کواین و بسیاری دیگری از فیلسوفان نسبت وجود گزاره های ترکیبی پیشینی شک روا داشتند. به نظر آنها چنین گزاره هایی وجود ندارند و بنابراین متافیزیک مهمل است. همچنین گزاره های تحلیلی نیز شناخت محسوب نمی شوند و در واقع فقط همانگویی هستند.(یعنی مانند گزاره ی الف الف هست که چیزی اضافی به ما نمی گوید) از گزاره های ترکیبی نیز ضرورتی نمی توان استخراج کرد.
بنابراین با کنار رفتن متافیزیک یعنی گزاره های ترکیبی پیشینی ، همانگویی بودن گزاره های تحلیلی و تصادفی بودن گزاره های ترکیبی ، می توان به این نتیجه رسید که نمی توان ضرورتی را در شناخت استخراج کرد. به بیان دیگر شناخت چیزی را از حقیقت جهان بازنمایی نمی کند چرا که ضرورتی را به ما نشان نمی دهد. به نظر رورتی "واژگان ما ، هیچ رابطه ی بازنماینده ای با ماهیت چیزها بیش از خرطوم مورچه خوار و مهارت لانه سازی پرندگان ندارد."( حقیقت و پیشرفت : 48) .
به نظر رورتی ، چون شناخت ماهیت را بازنمایی نمی کند ، پس نقش هر نظریه ای فقط کارکرد و توانایی سازگاری و حفظ اعتبار آن در میان دیگر نظریات است و از این رو نوعی داروینیسم و تنازع میان نظریات و ایده ها وجود دارد و هرکدام که بتواند به اهداف ما بهتر پاسخ دهد ، زنده می ماند. یعنی جنگلی از عقاید که با یکدیگر در تنازع هستند. رورتی فکر می کند که بهترین اهداف برای انتخاب نظریات و عقاید سکولاریسم و لیبرالیسم است. هیچ عقیده ای درست و غلط نیست بلکه عقاید تنها اعتبار بیشتر یا کمتر دارند. از این دیدگاه ، نسبی گرایی فرهنگی نیز استخراج می شود. ممکن است عقیده ای در یک فرهنگ درست و در فرهنگ دیگر غلط باشد!
اجازه بدهید هر دو فرض این ادعا را بپذیریم : یعنی گزاره های تحلیلی ، همانگویی هستند و گزاره های ترکیبی پیشینی یعنی گزاره های متافیزیکی وجود ندارند. آیا این بدان معناست که شناخت قادر به استخراج ضرورت نیست؟ اگر از طبیعت و هستی نمی توان ضرورت استخراج کرد و اگر ضرورت متافیزیکی وجود ندارد ، پس شناخت قادر به استخراج هیچ ضرورتی نیست؟ در اینجا یک ضرورت هست که به عمد فراموش شده است : ضرورت تاریخی.
بسیار خوب ، مارکسیسم نیز بر این عقیده است که شناخت بشر ، ماهیات جهان هستی را بازنمایی نمی کند و با تامل متافیزیکی نیز نمی توان ضرورتی را بدست آورد؛ اما شناخت ما قادر است که براساس منافع و شرایط سوبژه ، ضرورت هایی را از روابط اجتماعی استخراج کند. پدیده های تاریخی و اجتماعی ضروری هستند نه از آن جهت که در ماهیت چیزی وجود دارد که رخداد آنها را ضروری می سازد بلکه از آن جهت که در فعل و انفعال انسان و محیط خویش ضرورت یافته اند.
همچنین این نتیجه ای کاملا پوچ است که چون ضرورت های متافیزیکی وجود ندارند و چون علوم طبیعی ماهیات جهان هستی را بازنمایی نمی کنند ، پس عقاید درست و غلط وجود ندارند و علم تنها جنگلی از عقاید است که با یکدیگر به تنازع برمی خیرند بی آنکه هیچ کدام پشتوانه و بنیادی در واقعیت داشته باشند. رورتی بازنمایی ماهیت را با بازنمایی به طور کلی یکسان می گیرد. اگرچه علوم طبیعی ماهیات را بازنمایی نمی کند ولی بدان معنا نیست که هیچ چیزی را قادر به بازنمایی نیست. علم اگرچه نه حقیقت اما واقعیت را بازنمایی می کند. یعنی اگرچه علم نمی گوید که چرا چیزها باید اینطور باشند ، ولی نشان می دهد که چیزها چگونه هستند. به این ترتیب علم قادر به بازنمایی چگونگی یا واقعیت چیزهاست.
از اینرو انتقاد ما بر منکرین بازنمایی بر دو وجه است :
1. در حیطه ی علوم اجتماعی ، ما قادر به کشف ضرورت های تاریخی هستیم. براساس موقعیت مادی انسانها ، برخی از عقاید ضرورت می یابند. پدیده های تاریخی ، تصادفی نیستند بلکه از ضرورت هایی تبعیت می کنند که از فعل و انفعال انسانها با محیط اجتماعی شان بدست آمده است.
2. در حیطه ی علوم طبیعی نیز رورتی از نظریات کوهن کاملا سوء برداشت می کند. اگرچه نظریه ها ، روابط ماهوی را بازنمایی نمی کنند یعنی حقیقت را به ما نمی گویند ولی قادر به بازنمایی واقعیت هستند. بین دو نظریه ای که واقعیت را با خرافات و رویاها یکی می کند با نظریه ای که روابط واقعی اشیا را نشان می دهد تفاوت وجود دارد. برای مثال ، نظریه ی بیگ بنگ را نمی توان با نظریه ی مذهبی آفرینش جهان در شش روز در یک ردیف قرار داد. اولی متکی به بازنمایی واقعیات است اگرچه نتواند ضرورتی را اثبات کند ، اما دومی هیچ تعهدی به بازنمایی دقیق واقعیت ندارد. به نظر من ، علم کاملا قادر به بازنمایی واقعیت ( و نه حقیقت) است حتی اگر پارادایماتیک و وابسته به نهادهای اجتماعی باشد اما از این مسئله نمی توان نتیجه گرفت که شناخت قادر به بازنمایی نیست.
به عنوان نتیجه ، انکار شناخت به عنوان بازنمایی که حربه ی فلسفه ی بورژوایی برای مخالفت با عقلانیت است ، بر پشتوانه ی درستی استوار نیست. در حیطه ی علوم اجتماعی ، سوبژه قادر به بازنمایی روابط خود با ابژه است. او قادر است که تضاد را دریافته و آنرا رفع کند. اگر منافع مادی و واقعی سوبژه ی شناسنده را در نظر بگیریم ، ما قادر به ایجاد علمی معتبر و به کارگیری عقلانیت و استدلال در رابطه با پدیده های اجتماعی خواهیم بود. فلسفه ی معاصر بورژوازی در مقابل مسئله ی بازنمایی به جای اینکه به علمی مادی و تاریخی تکیه کند ، ترجیح می دهد به ورطه ی ناعقلانیت و نسبی گرایی در غلطد. به نظر بورژوازی ، اگر ما قادر به بازنمایی ماهیت هستی نیستیم یا از فاکت های اجتماعی نمی توانیم قوانین علمی استخراج کنیم ، پس ما اصلا قادر به بازنمایی نیستیم و شناخت امری نسبی و تفسیری است. این یک مغلطه ی بزرگ است که به صورت های مختلف در فلسفه های قرن بیستم خود را نشان می دهد. پاسخ ما این است که برعکس تصور آنان ، اگر جایگاه مادی و تاریخی سوبژه ی شناسنده را مشخص کنیم (یعنی ماتریالیسم تاریخی) آنگاه قادر خواهیم بود که از رابطه ی این سوبژه با جهان اجتماعی اش ضرورت هایی را برای رفع تضاد سوبژه و ابژه استخراج کنیم.
No comments:
Post a Comment