برای درک کارکرد
ناسیونالیسم در ایران، می بایست رشد و
تغییرات ناسیونالیسم را به عنوان یک پدیده تاریخی از نظر گذراند. ناسیونالیسم بدون
برخورداری از دیدگاه تاریخی، می تواند بسیار فریبنده باشد، زیرا تعصب بسیاری از
مردم به هویت ایرانی خویش آنچنان عمیق به نظر میرسد به طوری که سختی می توان تصور
کرد از ناسیونالیسم ایرانی تنها چند دهه میگذرد. ناسیونالیسم در ایران حتی تاریخ
را جعل کرده و ریشه خود را در اعماق امپراتوری باستانی پارس میجوید. دامنه و نفوذ
کلمه ملت آنچنان مشروع است که بسیاری از متعصبین قوم گرا، برای مشروع ساختن
استقلال از دولت مرکزی، قوم خود را یک ملت میخوانند. پس تنها یک رویکرد تاریخی و
جهانی به ناسیونالیسم میتواند، دلایل قدرت و
نفوذ کنونی ناسیونالیسم را توضیح دهد.
ناسیونالیسم بدون
وجود و ظهور دولت- ملت قابل تعریف نیست، زیرا ناسیونالیسم بیش از هر چیز بر این اصل استوار است که سعادت
و منفعت عموم مردم در گروی قرار گرفتن آنها در مرزهای سیاسی زیر لوی یک دولت و نیز
ترویج همبستگی و هویت ملی در مقابل دیگر
ملتهاست. اما دولت-ملت چیست؟ مارکسیسم بر
این عقیده است که دولت –ملت تا کنون برای
بورژوازی بهترین شکل سیاسی برای مدیریت و
کنترل یک نظام تقسیم کار و یک سیستم بازار آزاد بوده است.( البته اگر پدیده جهانی
سازی در دوران اخیر را فاکتور بگیریم) در دوران فئودالیسم هر ارباب مالک محدوده
مشخصی از زمین و صاحب اختیار رعایای خود در آن حیطه بود. بنابراین لازم بود تا وی
اختیار عمل خاصی برای مدیریت املاک خود داشته باشد. از اینرو دولتهای مرکزی که
بیشتر کارکرد نظامی داشتند در تقابل با این آزادی عمل فئودال ها قرار می گرفتند.
ضعف حکومت مرکزی قجری در ایران (به خصوص ضعف مالی) و تسامح وی در قبال خوانین را
می توان بر همین اساس توضیح داد. به همین دلیل کافی بود تا رعایا هویت روستایی و
قومی خود را نگاه دارند زیرا که زندگی و بنیاد اقتصادی آنان با همان مناطق روستایی
که در آن سکنی داشتند گره خورده بود و نه محدوده بزرگتری مانند ملت. ظهور بورژوازی
و نظام تقسیم کار پیچیده و گستردهترش ایجاب می کرد تا هم دولت مرکزی تقویت یابد و
هم مردم خود را به یک مرز اقتصادی بزرگتر یعنی بازار آزاد متعلق بدانند. بازار
آزاد و تقسیم کار پیچیده سرمایهداری، مرزهای اقتصادی را بزرگتر کرد و بنابراین
لازم بود تا متناسب با قلمروی اقتصادی، مرزهای
سیاسی نیز پررنگ شده و هویت قومی به هویت ملی تغییر یابد.
همچنان که تعریف و
درک مارکسیسم از ناسیونالیسم کاملا تاریخی است، موضع مارکسیسم در قبال ناسیونالیسم
نیز بستگی به شرایط تاریخی دارد. اینکه ناسیونالیسم یک پدیده مترقی یا ارتجاعی است
وابسته به این است که این ایدئولوژی در فرآیند پیشرفت شیوه تولید چه نقشی ایفا میکند.
همانطور که از نظر گذشت بورژوازی برای ایجاد شیوه تولید جدید خود نیازمند تاسیس
دولت-ملت و برای تقویت دولت-ملت نیازمند ایدئولوژی ناسیونالیسم بود. به نظر
مارکسیستها، شیوه تولید سرمایهداری نسبت به شیوه تولید فئودالی مترقی است و
بنابراین ایدئولوژی ناسیونالیسم در مقابل هویتهای قومی و قبیلهای گذشته که جهانبینی
فرد به یک منطقه کوچک و اطرافیان خود محدود میکرد، مترقی محسوب میشود. اما در
مقابل طبقه جدید یعنی طبقه کارگر، ناسیونالیسم نقش واپسگرایی دارد و در مقابل ایده
بین المللگرایی پرولتاریا قرار میگیرد. بنابراین موضع مارکسیسم در قبال هر پدیده
ای بستگی دارد به اینکه آیا آن منجر به رشد شیوه تولید و پیشرفت تاریخی میشود یا
مانعی است در برابر آن. البته این نقش همانطور که در مورد ناسیونالیسم خواهیم دید
متغیر است.
به لحاظ تاریخی،
چهار مرحله تاریخی برای ناسیونالیسم در ابعاد جهانی میتوان تعریف کرد:
۱. ناسیونالیسم قرن
نوزدهمی : تا اواخر قرن نوزدهم ناسیونالیسم یک ایدئولوژی مترقی برای انقلاب های
بورژوا-دموکراتیک محسوب می شد. این ایدئولوژی هم با حق تعیین ملل برای سرنوشت خود
( مانند مورد آمریکا و لهستان) و هم با جمهوریخواهی فرانسوی در هم تنیده شده بود.
بورژوازی در فاز مترقی خود قرار داشت و ناسیونالیسم نیز با ایده های شیوه تولید
جدید سرمایه داری همخوانی داشت.
۲. ناسیونالیسم
امپریالیستی: زمانی که بورژوازی و سرمایه داری در تمامی اروپا گسترده شده بود، قرن
بیستم شاهد نقش ناسیونالیسم در توسعه طلبی امپریالیستی بود که منجر به دو جنگ
جهانی شد. همچنان که نقش تاریخی بورژوازی از مرحله مترقی به مرحله ارتجاعی تغییر
میکند( بورژوازی انقلابی بعد از تثبیت قدرت سیاسی به نیرویی تبدیل شد که خواهان
وضع موجود است!)، ناسیونالیسم نیز به امپریالیسم گره میخورد. روند این تغییر حتی
چنان گسترده بود که با آغاز جنگ جهانی اول، بسیاری از سوسیال دموکراتها در بین
الملل دوم نیز با همان ذهنیت قدیمی از ناسیونالیسم، هرکدام به دفاع از کشور خود
پرداختند.
۳. ناسیونالیسم ضداستعماری:
جنگ جهانی دوم، هم ناسیونالیسم و هم قدرت امپریالیستی کشورهای اروپایی را به محاق
برد. بعد از جنگ دوم، بورژوازی اروپا به سرعت ایدئولوژی ناسیونالیسم را کنار نهاد
به طوریکه اکنون اظهارات ناسیونالیستی (سخنانی که در ایران از هرکسی می شنویم و
بسیار بدیهی تلقی می شود) سخنانی عقب مانده و خطرناک تلقی می شود. برای مثال
برخلاف آنچه در ایران شاهدیم امروزه به ندرت کسی در اروپا پیدا میشود که ادعا کند
حاضر است جان خود را برای کشورش بدهد. این خلاء در ایدئولوژی ناسیونالیستی را
ادبیات تبلیغاتی آمریکا در جنگ سرد پر کرد. اکنون به جای تعصب و افتخار ملی (اگرچه در امریکا همچنان پر
رنگ است)، به مردم القا میشود که خود را شهروندان جهان آزاد و در سایه دموکراسی
بپندارند. پژوهشهای جامعه شناختی حاکی از آن است که تعلق خاطر ملی رفته رفته جای
خود را به مالتی کالچرالیسم میدهد.
اما تب ناسیونالیسم
که اروپا را در جنگ جهانی دوم به آتش کشاند،
از کشورهای پیشرفته غربی به جهان سوم منتقل شد. این بار ناسیونالیسم با جنبش ضداستعماری در هم تنیده شد و دوباره شکل
مترقی به خود گرفت. استقلال ملی کشورهایی نظیر هند، پاکستان و الجزایر و دیگر
کشورهای آفریقایی، از ظهور بورژوازی، پایان قبیلهگرایی و استعمار قدیمی خبر می
داد. البته در سایه حمایت های شوروی، ناسیونالیسم ضداستعماری گاهی رنگ سوسیالیستی
به خود میگرفت و در مورد مترقی بودن آن بسیاری از مارکسیست ها دچار مبالغه شدند
به طوریکه بسیاری حتی تا دهههای بعدی نیز از دیکتاتورهای بورژوا در جهان سوم با
همان تصور قدیمی ناسیونالیسم ضدامپریالیستی و ضد استعماری دفاع میکردند. قذافی و
موگابه نمونههای بسیار مناسبی هستند.
۴. ناسیونالیسم
بورژوازی ملی: همانطور که ناسیونالیسم در قرون هجدهم و نوزدهم در اروپا از نقشی
مترقی به نقشی ارتجاعی تغییر فاز داد، این اتفاق برای بورژوازی جهان سوم نیز
افتاد. بعد از تثبیت بورژوازی در کشورهای جهان سوم، ناسیونالیسم انقلابی ایدههای
آزادیطلبانه خود را کنار نهاد و در مقابل آشکارا به ابزاری برای سرکوب و فریب
طبقه کارگر و حتی جنگ افروزی و توسعه طلبی( موارد افراطی آن ناسیونالیسم ناصر در
مصر علیه سودان و یا صدام حسین در عراق علیه ایران و کویت هستند) تبدیل شد. قدرتگیری
بورژوازی ملی تحت سایه جنگ سرد به آرامی صورت گرفت. ابتدا خود را به شکل منفعل و حتی
مظلومانهای در سازمان ملل و سازمان کشورهای غیرمتعهد نشان داد. اما بعدا با بحران
انرژی و افزایش قیمت نفت، بورژوازی جهان سوم در کشورهای نفت خیز مانند ایران، عراق، لیبی و عربستان سعودی، قدرت
و نفوذ فراوان یافتند.
اکنون به وضوح میتوان
گفت و باید تصدیق کرد که ناسیونالیسم بورژوازی ملی، دیگر در مرحله ضداستعماری یا
ضدامپریالیستی نبوده و کاملا مرتجعانه است. عدم درک این مسئله بسیاری از چپهای
ایران را در گفتمان خود خلع سلاح کرد. آنان براحتی و با نظریه کاملا قدیمی و بی
ربط انقلاب بورژوا- دموکراتیک، فریب عبارات ضدامپریالیستی خمینی را خوردند. این
نکته نشان میدهد که عدم درک تاریخی از یک پدیده تا چه حد میتواند برای یک جنبش
سیاسی گران تمام شود.
در آمریکای لاتین،
منطقه ای که زیر سلطه مستقیم سیاسی و اقتصادی آمریکاست، ناسیونالیسم ضدامپریالیستی
کسانی مانند هوگو چاوز همچنان با ادبیات سوسيالیستی جنگ سرد به مردم فریبی ادامه
میدهد. بنابراین بسیاری از مارکسیستها هنوز نتوانستهاند چرخش ایدئولوژي
ناسیونالیسم و تغییر نقش تاریخی بورژوازی ملی در جهان سوم را درک کنند. این افراد
فریب ظواهر و ادبیات بورژوازی را میخورند حتی وقتی برای بورژوازی ملی کشوری مانند
چین این ظاهرسازی کمونیستی فقط نام و تشریفاتی باشد که یک حزب یدک می کشد.
بورژوازی ملی جهان سوم، از ایدئولوژی ناسیونالیسم برای سرکوب و استثمار مردم خویش
بهره میبرد و هرگونه ادعا برای همسویی ناسیونالیسم با مبارزه علیه امپریالیسم
جعلی و ریاکارانه است. در مورد ایران نیز میتوان گفت که بخشی از بورژوازی که در
هیات حاکمه نقشی ندارد، خواهان این است که ایدئولوژی نامشروع جمهوری اسلامی را از
ناسیونالیسم جدا کند. در واقع بورژوازی جدا افتاده از حکومت، مدعی است که جمهوری
اسلامی مدافع اسلام است و به منافع ملی توجهی ندارد. این ادعا برای نجات
ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی است. حتی اگر بپذیریم که جمهوری اسلامی،
ایدئولوژی اسلامی را بر ایدئولوژی ناسیونالیستی ترجیح میدهد، شرایط تاریخی ایجاب
می کند که ناسیونالیسم برای ایران همواره نقشی ارتجاعی ایفا کند. ناسیونالیسم در
این مرحله تاریخی تنها به عنوان ایدئولوژی علیه طبقه جدید و نیروهای جدید معنا مییابد.
نتیجه مهم برای ما
این است که هر پدیده اجتماعی در موقعیت تاریخی خود نقشها و کارکردهای متفاوت و
بعضا متضادی به خود میگیرد و صحت این گفته در مورد ناسیونالیسم بسیار بارز است.
No comments:
Post a Comment