Wednesday, February 20, 2013

سازماندهی و ارتباط با طبقه کارگر




سئوال اساسی این مقاله این است که روشنفکران و فعالین طبقه کارگر چگونه می توانند در شرایط اختناق سیاسی مانند وضعیتی که جمهوری اسلامی بوجود آورده، با طبقه خود ارتباط برقرار کنند و آنان را متشکل و متحد سازند. دغدغه اصلی این مقاله جوانب پراتیک کار است و سعی می کند خطوط کلی فراهم کند که ارائه پیشنهادهای عملی میسر شود. عوامل ناتوانی در ارتباط با طبقه کارگر را می توان به صورت زیر برشمرد:
۱. آماتوریسم:  اولین گام ضروری برای ارتباط با طبقه کارگر تمیز جنبه روشنفکری و ایدئولوژيک از جوانب فنی و تکنیکی این ارتباط گیری است. این اشتباه بزرگی است که یک فعال کمونیست تصور کند که به صرف اشراف بر تئوری کمونیستی و فعالیت سازمانی یا روشنفکری در این زمینه ، فن و مهارت لازم برای ارتباط با طبقه کارگر را در اختیار دارد. یک دلیل اینکه احزاب کمونیستی موجود (دلایل دیگر مسلما سکتاریسم و تبعید است)  به سختی قادر به ارتباط مستمر با طبقه کارگر هستند، در اینجاست که آنها تصور می کنند با خطاب قرار دادن طبقه کارگر ، نوشتن مقاله درباره ضرورت سازماندهی و فراخوانی به اتحاد و به طور کل تبلیغات کمونیستی و حتی ارتباط با فعالین کارگری قادر اند تا مردم را به  داخل حزب و دسته خود کشانده و یا متشکل سازند. اما ارتباط با مردم نیازمند دانش و به کارگیری تکنیک ها و اصولی است که بورژوازی بهتر از ما آنرا فراگرفته و به کارمی گیرد. فعالین کمونیسم بدون تعارف باید غرور روشنفکری خود را  کنار گذارده و از  دانش بورژوایی نکات مثبتی را برای ارتباط گیری با طبقه کارگر استخراج کنند. اگرچه علوم بورژوایی فریب کاراند و برای استثمار و تحمیق مردم به کار می روند اما تجربه تاریخی یک طبقه را برای هدایت و مدیریت مردم در خود حمل می کنند. کناره گیری و بی توجهی فعالین کمونیسم به جوانب تکنیکی که در نهایت منجر به ناتوانی وشکست چپ شده است را براحتی می توان در ضعف مدیریت رسانه ای در تلویزیون ها، سایت ها و کار خبری فعالین چپ مشاهده کرد. این ضعف در حیطه هنر و فرهنگ نیز قابل مشاهده است و دقیقا نقدی است که لنین بر هنرمندان انقلابی فرمالیست وارد می آورد. آنها می خواستند هنر انقلابی را بدون توجه و میراث گرفتن از  فرهنگ و هنر بورژوایی بوجود آورند. فعالین طبقه کارگر باید به مسائل فنی مسلط و  در فرهنگ و هنر پیشتاز باشند.
۲.  سکتاریسم : سکتاریسم یک معلول است و نه یک علت. علل زیادی ممکن است سکتاریسم را موجب شود. اعضای محافل از اتحاد با دیگران سرباز می زنند زیرا می ترسند که اقتدار و اعتبار خود را با ورود دیگران از دست بدهند. آنها به اینکه توسط هم مشربان خود تایید  شوند راضی بوده و نمی توانند حضور کس دیگری را همرتبه خود تحمل کنند. منزه طلبی نیز می تواند یک دلیل دیگر برای تشتت و سکتاریسم باشد. کمونیست های رادیکال تصور می کنند که با ماندن بر سر عقاید رادیکال خویش و دوری از مشارکت با دیگران، خود را از تفکرات بورژوایی پالوده کرده اند و خط درست و صحیح کارگری را طی کرده اند. اما آنها متوجه این واقعیت تلخ نیستند که مارکسیسم اگر منجر به تغییری واقعی در زندگی مردم و اتحاد طبقه کارگر نشود، به هیچ دردی نخواهد خورد. این دست کمونیست ها که ممکن است پناهندگانی باشند که زندگی شان سالها در غرب ریشه گرفته، با این منزه طلبی وجدان شان را آسوده نگاه می دارند. عده ای دیگر می پندارند که با ماندن بر خط به خیال خود صحیح کمونیستی، روزی کارگران آنها را انتخاب خواهند کرد، گویی مردم همیشه قادر به انتخاب صحیح هستند. کمونیست ها شانسی برای پیروزی ندارند اگر نخواهند درگیر شوند، امتیاز بگیرند و امتیاز بدهند و  در پوشش ها و اشکال مختلف فعالیت کنند، شانسی برای موفقیت نخواهند داشت. تئوری صحیح مارکسیسم باید خود را در عمل یعنی در بروندادی همچون اتحاد و سازماندهی طبقه کارگر اثبات کند و نه در منزه طلبی و کناره گیری از فعالیت.
۳.  عدم آموزش  صحیح و حوصله :  اگر رابطه میان فعالین کمونیست و مردم عادی رابطه میان سخنگو و مخاطب باقی بماند، هیچگاه شانسی برای اتحاد و سازماندهی وجود نخواهد داشت. رابطه سخنگو و شنونده فقط به قصد متقاعد کردن صورت می گیرد. هیچ جماعتی هیچگاه با اقناع شکل نگرفته است. آلترناتیو بسیار ساده است: کار دیگری را تعریف کنید. مردم علایق و سلایق متعددی دارند و برای برقراری ارتباط باید به سراغ این تعلقات خاطر رفت. فعالین کارگری و صنفی به خاطر موقعیت معتبر خود قادر به اتحاد کارگران خواهند بود. کلمه اتحاد توخالی و بی محتوا باقی خواهد ماند اگر که نتوانیم آنرا به مجموعه ای از فعالیت ها ترجمه و تقسیم کنیم. همه ما می خواهیم شنیده شویم، در جمع پذیرفته شویم، به مشکلات ما توجه شود و ....لازمه اتحاد این است که مردم متوجه شوند در مشکلات خود تنها نیستند و بنابراین اتحاد وقتی به یک اتحاد سازمانی ختم می شود که ابتدا به شکل کاری را با هم انجام دادن ، تجلی یافته باشد. روشنفکران اعم از چپ و راست همواره خود را به جهت سطح فرهنگی نازل مردم تنها و منزوی احساس می کنند. نمونه بارز این دست روشنفکران اگزیستانسیالیست صادق هدایت است. آنها در این تقدیر شوم مقصر نیستند و ناله های آنها برحق است. اما اشکال کار در اینجاست که آنها نتوانسته اند بین فعالیت روشنفکری و فعالیت سازمانی تمایز قائل شوند. هگل به خوبی اشاره می کند که کسانی که از خرد جمعی قوم یا در واقع پتانسیل های فکری آنها فراتر می روند، تقدیری بهتر از سقراط نخواهند یافت. در جنبه روشنفکری، رابطه روشنفکر و طبقه اش رابطه متقاعد کردن و آگاهی بخشی است که البته ضرورت خود را دارد، اما از این رابطه نمی توان انتظار داشت که مردم حول ایده های روشنفکر یا فعال کمونیست متحد شوند. فعالیت سازمانی باید حول انگیزه ها و دلمشغولیات خود مردم شکل بگیرد و نه حول ایده ها و افکار فعال کمونیست. اولین چیزی که فعال کمونیست را با یک نفر متصل می کند باید چیزی به جز مسئله اتحاد و ضرورت سازماندهی باشد. این فرآیندی است که باید با صبر و حوصله زیاد انجام شود.

Wednesday, February 6, 2013

ناسیونالیسم و بورژوازی ملی



برای درک کارکرد ناسیونالیسم در ایران،  می بایست رشد و تغییرات ناسیونالیسم را به عنوان یک پدیده تاریخی از نظر گذراند. ناسیونالیسم بدون برخورداری از دیدگاه تاریخی، می تواند بسیار فریبنده باشد، زیرا تعصب بسیاری از مردم به هویت ایرانی خویش آنچنان عمیق به نظر می‌رسد به طوری که سختی می توان تصور کرد از ناسیونالیسم ایرانی تنها چند دهه می‌گذرد. ناسیونالیسم در ایران حتی تاریخ را جعل کرده و ریشه خود را در اعماق امپراتوری باستانی پارس می‌جوید. دامنه و نفوذ کلمه ملت آنچنان مشروع است که بسیاری از متعصبین قوم گرا، برای مشروع ساختن استقلال از دولت مرکزی، قوم خود را یک ملت می‌خوانند. پس تنها یک رویکرد تاریخی و جهانی به ناسیونالیسم می‌تواند، دلایل قدرت و  نفوذ کنونی ناسیونالیسم را توضیح دهد.

ناسیونالیسم بدون وجود و ظهور دولت- ملت قابل تعریف نیست، زیرا ناسیونالیسم  بیش از هر چیز بر این اصل استوار است که سعادت و منفعت عموم مردم در گروی قرار گرفتن آنها در مرزهای سیاسی زیر لوی یک دولت و نیز  ترویج همبستگی و هویت ملی در مقابل دیگر ملت‌هاست.  اما دولت-ملت چیست؟ مارکسیسم بر این عقیده است که دولت ملت تا کنون برای بورژوازی  بهترین شکل سیاسی برای مدیریت و کنترل یک نظام تقسیم کار و یک سیستم بازار آزاد بوده است.( البته اگر پدیده جهانی سازی در دوران اخیر را فاکتور بگیریم) در دوران فئودالیسم هر ارباب مالک محدوده مشخصی از زمین و صاحب اختیار رعایای خود در آن حیطه بود. بنابراین لازم بود تا وی اختیار عمل خاصی برای مدیریت املاک خود داشته باشد. از اینرو دولت‌های مرکزی که بیشتر کارکرد نظامی داشتند در تقابل با این آزادی عمل فئودال ها قرار می گرفتند. ضعف حکومت مرکزی قجری در ایران (به خصوص ضعف مالی) و تسامح وی در قبال خوانین را می توان بر همین اساس توضیح داد. به همین دلیل کافی بود تا رعایا هویت روستایی و قومی خود را نگاه دارند زیرا که زندگی و بنیاد اقتصادی آنان با همان مناطق روستایی که در آن سکنی داشتند گره خورده بود و نه محدوده بزرگتری مانند ملت. ظهور بورژوازی و نظام تقسیم کار پیچیده و گسترده‌ترش ایجاب می کرد تا هم دولت مرکزی تقویت یابد و هم مردم خود را به یک مرز اقتصادی بزرگتر یعنی بازار آزاد متعلق بدانند. بازار آزاد و تقسیم کار پیچیده سرمایه‌داری، مرزهای اقتصادی را بزرگ‌تر کرد و بنابراین لازم بود تا  متناسب با قلمروی اقتصادی، مرزهای سیاسی نیز پررنگ شده و هویت قومی به هویت ملی تغییر یابد.
همچنان که تعریف و درک مارکسیسم از ناسیونالیسم کاملا تاریخی است، موضع مارکسیسم در قبال ناسیونالیسم نیز بستگی به شرایط تاریخی دارد. اینکه ناسیونالیسم یک پدیده مترقی یا ارتجاعی است وابسته به این است که این ایدئولوژی در فرآیند پیشرفت شیوه تولید چه نقشی ایفا می‌کند. همانطور که از نظر گذشت بورژوازی برای ایجاد شیوه تولید جدید خود نیازمند تاسیس دولت-ملت و برای تقویت دولت-ملت نیازمند ایدئولوژی ناسیونالیسم بود. به نظر مارکسیستها، شیوه تولید سرمایه‌داری نسبت به شیوه تولید فئودالی مترقی است و بنابراین ایدئولوژی ناسیونالیسم در مقابل هویت‌های قومی و قبیله‌ای گذشته که جهان‌بینی فرد به یک منطقه کوچک و اطرافیان خود محدود می‌کرد، مترقی محسوب می‌شود. اما در مقابل طبقه جدید یعنی طبقه کارگر، ناسیونالیسم نقش واپسگرایی دارد و در مقابل ایده بین المللگرایی پرولتاریا قرار می‌گیرد. بنابراین موضع مارکسیسم در قبال هر پدیده ای بستگی دارد به اینکه آیا آن منجر به رشد شیوه تولید و پیشرفت تاریخی می‌شود یا مانعی است در برابر آن. البته این نقش همانطور که در مورد ناسیونالیسم خواهیم دید متغیر است.
به لحاظ تاریخی، چهار مرحله تاریخی برای ناسیونالیسم در ابعاد جهانی می‌توان تعریف کرد:
۱. ناسیونالیسم قرن نوزدهمی : تا اواخر قرن نوزدهم ناسیونالیسم یک ایدئولوژی مترقی برای انقلاب های بورژوا-دموکراتیک محسوب می شد. این ایدئولوژی هم با حق تعیین ملل برای سرنوشت خود ( مانند مورد آمریکا و لهستان) و هم با جمهوری‌خواهی فرانسوی در هم تنیده شده بود. بورژوازی در فاز مترقی خود قرار داشت و ناسیونالیسم نیز با ایده های شیوه تولید جدید سرمایه داری همخوانی داشت.
۲. ناسیونالیسم امپریالیستی: زمانی که بورژوازی و سرمایه داری در تمامی اروپا گسترده شده بود، قرن بیستم شاهد نقش ناسیونالیسم در توسعه طلبی امپریالیستی بود که منجر به دو جنگ جهانی شد. همچنان که نقش تاریخی بورژوازی از مرحله مترقی به مرحله ارتجاعی تغییر می‌کند( بورژوازی انقلابی بعد از تثبیت قدرت سیاسی به نیرویی تبدیل شد که خواهان وضع موجود است!)، ناسیونالیسم نیز به امپریالیسم گره می‌خورد. روند این تغییر حتی چنان گسترده بود که با آغاز جنگ جهانی اول، بسیاری از سوسیال دموکرات‌ها در بین الملل دوم نیز با همان ذهنیت قدیمی از ناسیونالیسم، هرکدام به دفاع از کشور خود پرداختند.
۳. ناسیونالیسم ضداستعماری: جنگ جهانی دوم، هم ناسیونالیسم و هم قدرت امپریالیستی کشورهای اروپایی را به محاق برد. بعد از جنگ دوم، بورژوازی اروپا به سرعت ایدئولوژی ناسیونالیسم را کنار نهاد به طوریکه اکنون اظهارات ناسیونالیستی (سخنانی که در ایران از هرکسی می شنویم و بسیار بدیهی تلقی می شود) سخنانی عقب مانده و خطرناک تلقی می شود. برای مثال برخلاف آنچه در ایران شاهدیم امروزه به ندرت کسی در اروپا پیدا می‌شود که ادعا کند حاضر است جان خود را برای کشورش بدهد. این خلاء در ایدئولوژی ناسیونالیستی را ادبیات تبلیغاتی آمریکا در جنگ سرد پر کرد. اکنون به جای  تعصب و افتخار ملی (اگرچه در امریکا همچنان پر رنگ است)، به مردم القا می‌شود که خود را شهروندان جهان آزاد و در سایه دموکراسی بپندارند. پژوهش‌های جامعه شناختی حاکی از آن است که تعلق خاطر ملی رفته رفته جای خود را به مالتی کالچرالیسم می‌دهد.
اما تب ناسیونالیسم که اروپا را در جنگ جهانی دوم به آتش کشاند،  از کشورهای پیشرفته غربی به جهان سوم منتقل شد. این بار ناسیونالیسم  با جنبش ضداستعماری در هم تنیده شد و دوباره شکل مترقی به خود گرفت. استقلال ملی کشورهایی نظیر هند، پاکستان و الجزایر و دیگر کشورهای آفریقایی، از ظهور بورژوازی، پایان قبیله‌گرایی و استعمار قدیمی خبر می داد. البته در سایه حمایت های شوروی، ناسیونالیسم ضداستعماری گاهی رنگ سوسیالیستی به خود می‌گرفت و در مورد مترقی بودن آن بسیاری از مارکسیست ها دچار مبالغه شدند به طوریکه بسیاری حتی تا دهه‌های بعدی نیز از دیکتاتورهای بورژوا در جهان سوم با همان تصور قدیمی ناسیونالیسم ضدامپریالیستی و ضد استعماری دفاع می‌کردند. قذافی و موگابه نمونه‌های بسیار مناسبی هستند.
۴. ناسیونالیسم بورژوازی ملی: همانطور که ناسیونالیسم در قرون هجدهم و نوزدهم در اروپا از نقشی مترقی به نقشی ارتجاعی تغییر فاز داد، این اتفاق برای بورژوازی جهان سوم نیز افتاد. بعد از تثبیت بورژوازی در کشورهای جهان سوم، ناسیونالیسم انقلابی ایده‌های آزادی‌طلبانه خود را کنار نهاد و در مقابل آشکارا به ابزاری برای سرکوب و فریب طبقه کارگر و حتی جنگ افروزی و توسعه طلبی( موارد افراطی آن ناسیونالیسم ناصر در مصر علیه سودان و یا صدام حسین در عراق علیه ایران و کویت هستند) تبدیل شد. قدرت‌گیری بورژوازی ملی تحت سایه جنگ سرد به آرامی صورت گرفت. ابتدا خود را به شکل منفعل و حتی مظلومانه‌ای در سازمان ملل و سازمان کشورهای غیرمتعهد نشان داد. اما بعدا با بحران انرژی و افزایش قیمت نفت، بورژوازی جهان سوم در کشورهای نفت خیز  مانند ایران، عراق، لیبی و عربستان سعودی، قدرت و نفوذ فراوان یافتند.
اکنون به وضوح می‌توان گفت و باید تصدیق کرد که ناسیونالیسم بورژوازی ملی، دیگر در مرحله ضداستعماری یا ضدامپریالیستی نبوده و کاملا مرتجعانه است. عدم درک این مسئله بسیاری از چپ‌های ایران را در گفتمان خود خلع سلاح کرد. آنان براحتی و با نظریه کاملا قدیمی و بی ربط انقلاب بورژوا- دموکراتیک، فریب عبارات ضدامپریالیستی خمینی را خوردند. این نکته نشان می‌دهد که عدم درک تاریخی از یک پدیده تا چه حد می‌تواند برای یک جنبش سیاسی گران تمام شود.
در آمریکای لاتین، منطقه ای که زیر سلطه مستقیم سیاسی و اقتصادی آمریکاست، ناسیونالیسم ضدامپریالیستی کسانی مانند هوگو چاوز همچنان با ادبیات سوسيالیستی جنگ سرد به مردم فریبی ادامه می‌دهد. بنابراین بسیاری از مارکسیست‌ها هنوز نتوانسته‌اند چرخش ایدئولوژي ناسیونالیسم و تغییر نقش تاریخی بورژوازی ملی در جهان سوم را درک کنند. این افراد فریب ظواهر و ادبیات بورژوازی را می‌خورند حتی وقتی برای بورژوازی ملی کشوری مانند چین این ظاهرسازی کمونیستی فقط نام و تشریفاتی باشد که یک حزب یدک می کشد. بورژوازی ملی جهان سوم، از ایدئولوژی ناسیونالیسم برای سرکوب و استثمار مردم خویش بهره می‌برد و هرگونه ادعا برای همسویی ناسیونالیسم با مبارزه علیه امپریالیسم جعلی و ریاکارانه است. در مورد ایران نیز می‌توان گفت که بخشی از بورژوازی که در هیات حاکمه نقشی ندارد، خواهان این است که ایدئولوژی نامشروع جمهوری اسلامی را از ناسیونالیسم جدا کند. در واقع بورژوازی جدا افتاده از حکومت، مدعی است که جمهوری اسلامی مدافع اسلام است و به منافع ملی توجهی ندارد. این ادعا برای نجات ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی است. حتی اگر بپذیریم که جمهوری اسلامی، ایدئولوژی اسلامی را بر ایدئولوژی ناسیونالیستی ترجیح می‌دهد، شرایط تاریخی ایجاب می کند که ناسیونالیسم برای ایران همواره نقشی ارتجاعی ایفا کند. ناسیونالیسم در این مرحله تاریخی تنها به عنوان ایدئولوژی علیه طبقه جدید و نیروهای جدید معنا می‌یابد.
نتیجه مهم برای ما این است که هر پدیده اجتماعی در موقعیت تاریخی خود نقش‌ها و کارکردهای متفاوت و بعضا متضادی به خود می‌گیرد و صحت این گفته در مورد ناسیونالیسم بسیار بارز است.