در
مقدمه بحث شد که در کنار علومی تجربی و تحصلی که به ادراک ما از چیزها یاری
می رساند می بایست علمی برای فهم و مفهوم پردازی بدست آوریم. تمامی فلسفه ی
ایده آلیسم آلمان از لایبنیتس تا هگل ، همت خود را مصروف چنین هدفی کرده است. می
توان گفت که آنها در پی آن بودند که شکاف دکارتی میان تامل و تجربه را با یک روش
شناسی جدید را از میان ببرند. به همین منظور هگل تلاش می کند که مفهوم پردازی را
به کمک فلسفه ی تاملی خویش به انجام برساند تا تکمیلی باشد برای علم . اما دانشی
که به ما مفهوم پردازی و قضاوت صحیح درباره ی صحت و سقم چیزها را می اموزد مسلما
منطق نام دارد. به همین جهت هگل فلسفه ی خویش را با تنظیم و دسته بندی مقولات تحت عنوان منطقی جدید آغاز
می کند. تا وقتی نتوانیم مفاهیم خود را
منظم و چارچوب بندی کنیم ، قادر به استنتاج صحیح از تجربه نخواهیم بود. اگرچه علم
تجربی به ادارک انسان یاری بسیار رسانده ، ولی ما هنوز نتوانسته ایم زبان را با
کمک منطق قابل فهم ، دقیق و مستدل سازیم.( بعدها فیلسوفان زبان قرن بیستمی ادعا
کردند که چنین هدفی به جهت ماهیت زبان ممکن نیست. اگرچه آنها به واقعیاتی اشاره می
کردند اما در این مورد برخطا هستند). فلسفه ی تاملی هگل تلاش می کند که منطق جدیدی
را بوجود بیاورد، در این فصل منطق توضیح
داده می شود. اما مطالعه منطق به تنهایی کافی نیست زیرا تا زمانیکه هدف هگل را از تدوین این منطق درک
نکنیم ، مطالعه ی منطق هگل جز یک تلاش مدرسی و آکادمیک نخواهد بود.
(توضیحات متن به پایان این بخش موکول خواهد شد. )
الف ) هستی:
84
هستی مفهومی تنها درونی و ضمنی است و شکل های خاص هستی همواره در گزاره ها فعل
ِ”
بودن” را به خود می گیرند. وقتی هستی ها از یکدیگر
متمایز می شوند هرکدام از آنها یک “دیگری ” به جز هستی دارد و این شکل از
دیالکتیک که دراین هستومند ها ایجاد
می شود( دیالکتیک میان هستی و دیگری بودن) یعنی خصایص متعاقب آنها ،همزمان هم مطرح
کردن هستی چیزهاست و بدین ترتیب بروز مفهوم موجود در هستی است و هم صرف نظر کردن
از هستی درونی و به خودی خود یعنی هستی که در خویشتن فرو می رود. بنابراین ارائه ی
این مفهوم در حیطه ی هستی دو کار انجام می دهد : کلیت ِ هستی را می رساند و دوم
اینکه بلاواسطگی هستی یا شکل این چنین هستی را از بین می برد.
85
خود هستی و زیرمقوله های خاصی که به دنبال آن می آیند
و همچنین زیرمقوله های منطق به طور کل را می توان به عنوان تعاریف مطلق یا تعاریف
متافیزیکی از خدا نگریست، یعنی مقولات اول و سوم در هر سه تایی دیالکتیکی ( یعنی
تز و سنتز اما نه آنتی تز) . در این سه تایی ها اولین شکل ذهنی سه تایی در حالت ابتدایی
و ساده اش فرمول بندی می شود ، و سومین ( سنتز) از تفاوت با آنتی تز به مقوله ی
ساده ی نخستین بازمی گردد. بیان متافیزیکی خدا ، بیان ماهیتش در چنین افکاری است و
تا وقتی که تفکر به شکل ذهنی باشد تمامی تفکر را دربرمی گیرد. در زیرمقوله ی دوم
در هر سه تایی ( آنتی تز) ، درجه ی تفکر در تفاوت گذاری است و تعریفی از نهایت
مندی بدست می دهد .
دلیل این شکل تعریف در اینجاست که آن چیزی را به چشم
ذهن می اورد که مسند گزاره می توانند بر روی آن درست شوند. بنابراین حتی مطلق (
حتی اگر برای بیان خدا به شیوه و روش تفکر
باشد) در مقایسه با مسند اش ( که به واقع
در تفکر چیزی را بیان می کند که نهاد ِ گزاره انجام نمی دهد.)یک تفکر نارس
است یعنی تنها نهاد نامعین گزاره هایی است
که باید ذکر شوند. تفکر و تنها تفکر در اینجا حائز اهمیت است فقط در مسند جدا دارد
و از این رو شکل گزاره ای که در مورد نهاد فوق یعنی مطلق گفتیم باعث اطناب می شود.
کمیت ، کیفیت و اندازه( یا مقیاس)
هر کدام از این سه حیطه ی ایده ی منطقی کل نظام مندی
از اصطلاحات و تفکرات است و از این رو مرحله ای از مطلق. این امر در مورد هستی نیز
صادق است و شامل سه درجه از کیفیت ، کمیت و اندازه می شود.
کیفیت در وهله ی اول با با هستی همسان ( اینهمان)
است. آنچنان همسان که اگر چیزی نباشد ، کیفیتش را از دست می دهد. برعکس آن ، کمیت
نسبت به هستی امری خارجی است و تاثیری بر هستی نمی گذارد. بنابراین یک خانه آنچه
هست باقی می ماند چه بزرگتر باشد و چه کوچکتر و یا قرمز ، قرمز باقی می ماند چه
روشنتر شود و چه تاریکتر .
اندازه یعنی درجه ی سوم ِ هستی که از وحدت کمیت و
کیفیت حاصل می آید ، یک کمیت ِ کیفی است. هرچیزی اندازه ی خودش را دارد یعنی
اصطلاحی کمی برای وجود خود دارد. وجود این چیزها هر قدر هم بزرگ باشد در داخل
محدوده ای که اندازه ی ان چیز باشد فرقی نمی کند اما وقتی این حدود اندازه کمابیش
از امری اضافه تغییر کند ، آن چیز کیفیتش را هم از دست می دهد و دیگر آن چیزی نیست
که بوده است. از اندازه به زیر مقوله ی دوم ِ ایده یعنی ذات فرامی رویم.
این سه شکل هستی که در اینجا ذکر کردیم ( یعنی کیفیت
، کمیت و اندازه) فقط به این خاطر اول ذکر شده اند که فقرترین و انتزاعی ترین شکل
مطلق هستند. آگاهی حسی بلاواسطه ی تا حدی که یک عنصر ذهنی باشد به خصوص به مقولات
انتزاعی کیفیت و کمیت محدود می شود.
اگاهی حسی به طور معمول انضمامی ترین و غنی ترین نوع
اگاهی پنداشته می شود اما این حرف فقط در رابطه با ماتریال ها درست و در رابطه با
تفکری که این آگاهی دربر دارد ، فقیرترین و انتزاعی ترین است .
الف ) کیفیت :
1 ) هستی
تز : هستی محض :
هستی محض آغاز را می سازد. چرا که از یکسو تفکر محض
است و از سوی دیگر بلاواسطه ، ساده و نامعین. و اولین آغاز را نمی توان واسطه قرار
داد یا ویژگی بیشتری به آن نسبت داد.
اگر فقط درک کنیم که آغاز اساسا به چه منظور است ،
تمام شک و هشدارها درباره ی آغاز علم با هستی تهی و انتزاعی از بین خواهد رفت. می
توان هستی را به عنوان “I=I” اینهمانی یا بی تفاوتی مطلق و مانند آن تعریف
کرد. وقتی احساس می شود که ضرورتا باید با چیزی آغاز کنیم که یقینی باشد یا با
تعریف شهود و حقیقت مطلق ، شکل هایی از این دست ممکن است که تصور رود باید آغاز
باشند. اما هرکدام از این اشکال یک واسطه دارند
و ازاین رو نمی توانند یک آغاز واقعی باشند. چرا که هر واسطه ای بدین
معناست که پیشرفتی از اولی به دومی هست و از چیزی متفاوت با خود حاصل می شود. اگر I=I یا حتی شهود ذهنی در واقع
چیزی بیش از همین اولی نیستند و در اینهمانی بلاواسطه ی محض با هستی قرار دارند
اما برعکس آن ، هستی محض دیگر منتزع نمی شود و در شکل باواسطه اش می توان شهود یا
تفکر محض باشد.
اگر ما هستی را مسند ِ مطلق اعلام کنیم ، اولین تعریف
از مطلق را بدست آورده ایم. مطلق هستی هست. در تفکر این نخستین ، انتزاعی ترین و
کم مایه ترین تعریف است. الیایی ها ( اشاره به تفکر پارمندیس و زنون الیایی) چنین
تعریفی از مطلق بدست می دهند ، اما در عین حال تعریف شناخته شده ی خدا از تمامی
واقعیات است. این بدان معناست که ما حدودی که در هر واقعیتی وجود دارد را به کنار
می گذاریم به طوریکه با این کنار گذاشتن حدود و محدودیت ها ، تنها هستی در تمامی
واقعیت باقی خواهد ماند یعنی واقعیتی متعالی. و اگر در تامل خویش واقعیت را
نپذیریم باز هم عبارتی بلاواسطه از همین چیز بدست می آوریم که یاکوبی آنرا بیان
کرده و گفته است که خدای اسپینوزا پایه ی هستی در تمامی موجودات است.
آنتی تز : نیستی
اما این هستی همچنانکه انتزاع محض است ، مطلقا سلبی
است و از یک جنبه بلاواسطه ی دیگر هستی ِ عین ِ نیستی است.
1 ) از اینجا تعریف دوم مطلق استنتاج می شود . مطلق
هیچ است. در واقع این تعریف به معنای گفتن این است که شی در ذات یا شی فی نفسه ،
نامعین است یعنی مطلقا بدون فرم و محتواست یا بدین معناست که خدا هستی متعالی است
و نه چیزی بیشتر از این. این به واقع به معنای اعلام این است که خدا سلبیت است .
وقتی بودیست ها نیستی را به اصل جهانی و
نیز هدف تمام چیزها تبدیل می کنند همین انتزاع را انجام می دهند.
2 ) اگر این تقابل در تفکر در این بلاواسطگی بین هستی
و نیستی توضیح داده شود ، شوک پوچی ان چنان است که ما را برمی انگیزاند وجود را
طوری تعریف کنیم که از تبدیل شدن به نیستی اجتناب شود.
بدین منظور ، تامل در پی کشف مسند دیگری برای هستی می
گردد تا انرا از نیستی جدا کند. بنابراین ما هستی را در این تامل چیزی می یابیم که
در مقابل هر تغییر ، ماده یا تعینات حسی و بی شمار مقاومت می ورزد یا حتی با یک وجود منفرد در مقابل هر ابژه ی اتفاقی حس
یا ذهن.اما اطلاق هرگونه ویژگی اضافی به هستی باعث می شود که آن تمامیت و سادگی که
در آغاز داشت را از دست بدهد. به خاطر همین کلیت محض بودن هستی نیستی و چیزی غیرقابل بیان است و تمایز آن از نیستی
صرفا یک قصد یا معنای صرف است که به هستی اطلاق می شود و از آن جداست.
آنچه می خواهیم در اینجا بگوییم فقط این است که
آغازها چیزی جز انتزاعیات تهی نیستند ، هرکدام به همان اندازه ی دیگری تهی است.
غریزه ای که ما را وا می دارد که تا چیزی را به هستی یا همچنین به نیستی الحاق
کنیم ، خود ضرورتی است که منجر می شود از هستی و نیستی به جلوتر برویم و به انها
معنایی انضمامی و راستین بدهیم. این پیشرفت قیاس منطقی است و حرکت تفکر در یک
نتیجه مشخص می شود. تامل که در می یابد معنای عمیقتر و ضمنی برای هستی و نیستی
چیزی جز تفکر منطقی نیست (که از طریق ان
این دلالت ضمنی به تکامل رسیده است) نه تصادفی بلکه ضروری است.
بنابراین هر معنا و دلالتی که بعدا از پی می آید ،
تنها معنای دقیقتر و تعریف درست تر مطلق است. و وقتی این کار انجام شد ، هستی و
نیستی انتزاعی محض با امور انضمامی جایگزین می شوند که در آن هر دو عنصر یک جزء
ارگانیک را تشکیل می دهند. شکل متعالی هیچ به عنوان یک اصل مجزا ، آزادی خواهد بود
. اما آزادی در این مرحله سلبی است و وقتی در یک شدت مطلق جذب شده وفرو می رود دیگر این سلب یک تایید و حتی یک تایید مطلق است.
سنتز : شدن
اگر نیستی بی واسطه و برابر با خویش باشد ، آن هم
همسان با هستی خواهد بود. حقیقت ِ هستی و
نیستی در وحدت ایندو است و این وحدت “شدن” است.
1 ) این گزاره که هستی و نیستی یکی
هستند برای تصور یا فهم متناقض به نظر می آید و اصلا شاید یک شوخی فرض شود. و براستی این تناقض یکی از دشوارترین اموری است
که از فلسفه انتظار انجام آنرا می رود چرا که هستی و نیستی در تمامی بی واسطگی شان
بنیادا مخالف یکدیگر اند. یعنی هر کدام از آندو هیچ صفتی ندارند که مستلزم رابطه
اش با دیگری نباشد. با وجود این ، این صفت ، همانطور که در پاراگراف بالا اشاره شد
، در خود این دو نهفته است. صفتی که با خود ِ هستی و نیستی همسان است. تا جایی که
استنتاج وحدت این دو کاملا تحلیلی است ، در واقع کل فرآیند فلسفیدن در هر حالتی
است . اگر روش شناختی باشد بدین معناست که ضرورت و پیشرفت ، آنچه که در یک مفهوم
درونی است را به صورت عرضی و بیرونی نشان می دهد. این گفته نیز درست است که با
تایید وحدت این دو بر تفاوت بین هستی و نیستی نیز صحه گذارده ایم. یکی آنچیزی نیست
که دیگری هست. اما از انجایی که تمایز در این نقطه شکل مشخصی ندارد (هستی و نیستی
هنوز بی واسطه هستند) بدین طریق که ما انرا در اختیار داریم قابل تبیین نیستند.
ادامه دارد......
No comments:
Post a Comment