Monday, September 26, 2011

مسائل فلسفی - 6


 هرمنوتیک مدرن

فلسفه و علم مدرن تنها زمانی آغاز شد که روش شناسی مشخص و نظام مندی برای شناخت توسط دو متفکر به  نام رنه دکارت و فرانسیس بیکن پیشنهاد شد.پیش از این ، روش مشخصی برای شناخت وجود نداشت و بنابراین پیشرفت چندانی در علم و فلسفه حاصل نمی شد. به بیان دیگر انسان قادر نبود شناخت علمی را از اسطوره و داستان تشخیص دهد. حدس و گمان و تخیلات ذهنی انسان با معلومات مسلم و یافته های تجربی اش درهم آمیخته بود.   دکارت روش تجزیه و تحلیل و بیکن روش تجربه گرایی را به فلسفه ی مدرن معرفی کردند. بدون این دو روش شناسی ، هندسه و ریاضیات از یکسو و فیزیک و علوم طبیعی از سوی دیگر امکانی برای پیشرفت نداشتند.
اما در این میان ،  کاربرد این دو روش شناخت برای علوم انسانی یعنی علومی که به شناخت ذهن و جامعه مربوط می شوند ، رضایت بخش نبود. اولین بار جیامباتیستو ویکو بود که به  شکست روش شناسی دکارتی در علوم انسانی اشاره کرد. به نظر ویکو ، موضوع مورد مطالعه ی علوم انسانی برخلاف علوم طبیعی ، در تاریخ جای دارد و نه در طبیعت و از این رو بخشی جدایی ناپذیر از خود ماست. مانند علوم طبیعی ، نمی توانیم گزاره های قانون مانندی از جامعه و ذهن استخراج کنیم و هر فاکت اجتماعی را باید در زمینه ی فرهنگی و تاریخی اش درک کنیم.
اجازه بدهید ناکارآمدی روش تجزیه و تحلیل و نیز تجربه گرایی ( یا بعدا پوزیتیویسم) را دقیقتر توضیح بدهیم. روش تجزیه و تحلیل ، در واقع روش شناخت هندسه و ریاضیات است و کاربرد این روش در علوم اجتماعی اگرچه منجر به استخراج گزاره های قطعی می شود اما این خطر وجود دارد که کلیت ، جزء را شامل نشود. در این روش پدیده ی اجتماعی را به عوامل سازنده تجزیه کنیم و سپس با مشخص نمودن عوامل ضروری ، آنرا دوباره ترکیب می کنیم(سنتز) اما مشکل اینجاست که پدیده ی اجتماعی برخلاف ابژه های انتزاعی ، علل محدود و مشخصی ندارد و تعداد اجزا ضروری آن همیشه محدود و مشخص نیست، همچنین پدیده ی اجتماعی بسیار متغیر است و هر بار اجزا آن متفاوت است. بنابراین کلیتی که از این روش استخراج می شود همواره در خطر انتزاعی بودن محض قرار می گیرد یعنی اینکه کلیتی که از تحلیل اجزا به دست آمده دیگر اجزا را شامل نمی شود.
از طرف دیگر ، روش تجربه گرایی ، به اجزاء توجه می کند و سعی می کند فاکت ها را جمع آوری کند و از آن کلیتی قانون مانند استخراج کند. اما باز مشکل اینجاست که اجزای تاریخی تکرارناپذیر اند و علل نامحدودی در یک پدیده دخالت دارند و از این شرایط آزمایشگاهی برای استخراج قانون مهیا نخواهد شد و بنابراین جمع آوری فاکت و اجزا منجر به استخراج کلیت نخواهد شد.
به طور خلاصه ، روش تجزیه و تحلیل ، کلیت را به چنگ می اورد و جزء را از دست می دهد و روش تجربه گرایی( یا بعدا پوزیتیویسم) جزء را گردآوری کرده ولی قادر به اتخاذ کلیت نیست. اکنون سئوال مهم روش شناختی این است  که چگونه می توان جزء و کل ( یا به صورتی دیگر عین و ذهن) را به هم پیوند داد. در اینجاست که دو روش شناسی آلترناتیو عرضه می شود . اولی روش شناسی هرمنوتیک توسط فلسفه بورژوایی و دوم روش شناسی دیالکتیکی توسط فلسفه ی مارکسیستی است.
موضوع بحث ما در اینجا هرمنوتیک به عنوان یک روش شناسی برای شناخت علوم انسانی است و نه صرفا هرمنوتیک به عنوان دانشی برای تفسیر متون . هرمنوتیک به عنوان علم تفسیر متن مقدس و یا متون کلاسیک( مثلا تفسیر اکوئیناس برای اعتبار آثار ارسطو که از عربی ترجمه شده بود.) به هرمنوتیک مدرن تبدیل شد و هدف آن از تفسیر متن ، به روش شناسی برای علوم انسانی تغییر کرد. هرمنوتیسین های مدرن مانند شلایرماخر ، رانکه ، درایسون ، دیلتای و...مدعی بودند که در شناخت علوم انسانی ، ما تنها می توانیم پدیده را مانند یک متن ، تفسیر کنیم و از آن فهمی بدست آوریم و نمی توانیم از آن یک علم بسازیم و گزاره های درست یا غلط را از هم جدا کنیم. اما این گفته به چه معناست؟ باید مراقب باشیم و براحتی این ادعا را نپذیریم چرا که پذیرش این ادعا در واقع می تواند به معنای رد عقلانیت باشد.
 برای روشن شدن مطلب یک مثال می زنیم :  وقتی با یک قضیه ی هندسی یا یک فرمول در فیزیک و شیمی روبرو می شویم ،آنها مجموعه ای از گزاره های درست و غلط هستند و درست و غلط بودن آنها هیچ ارتباطی به اینکه من و شما از کجا آمده ایم ، در چه فرهنگ ، کشور یا در چه قرنی زندگی می کنیم ندارد. هرمنوتیسین ها به درستی اشاره می کنند که برای شناخت پدیده های اجتماعی نمی توان چنین سوژه ی انتزاعی داشت. اما آنها همچنین ادعا می کنند که با پدیده ی اجتماعی باید مانند یک متن ادبی یا شعر برخورد کرد و آنرا تفسیر کرد. فلسفه ی مارکسیسم و روش دیالکتیک با ادعای اول موافق و با ادعای دوم مخالف است. در هنگام خواندن یک شعر ، شما با گزاره های درست و غلط مواجه نیستید ، فرهنگ و پیش فرضیات ذهنی شما ، و نیز زمان و مکانی که متن و شما بوجود آمده اید ، بر تفسیر شما از متن تاثیر دارد. بنابراین شناخت ما از یک متن ادبی مانند شناخت ما از یک قضیه هندسی ، یکسان نیست و هرکسی براساس ذهنیات خودش تفسیر متفاوتی دارد.
بنابراین هرمنوتیک مدرن این ادعا را دارد که در علوم انسانی نمی توان درست و غلط داشت و ارزشگذاری کرد بلکه فقط می توان تفسیر کرد و متفکر باید سعی کند با رجوع به ریشه ها و بافت متن ، با مخاطب خود به یک وجه اشتراک نسبی و فهم مشترک دست یابد. اما این به معنای انکار عقلانیت و ارزشگذاری است. یعنی ما دوباره به همان حیطه ای از ناتوانی باستانی در خواهیم غلطید که قادر به جدا کردن اسطوره و عقل از یکدیگر نیستیم.
آیا چون روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی در شناخت علوم انسانی کفایت نمی کند ، باید چنین ادعایی را از هرمنوتیک ها بپذیریم که ما فقط قادر به تفسیر پدیده های اجتماعی هستیم؟ هرمنوتیک دانشی است که مورخین می توانند به خوبی از آن استفاده کنند . آنها با رجوع به ریشه ی کلمات ، مقایسه ی متون با یکدیگر و ...قادر می شوند تفسیری مناسب از متن استخراج کنند که با ظاهر آن متفاوت باشد چرا که آنها نه با ابژه ی زنده بلکه با متن سر و کار دارند و مجبور هستند از متون مبهم تاریخی ، واقعیات را استخراج کنند. اما هرمنوتیسین های مدرن ادعا می کنند که ما نیز باید ابژه های زنده را مانند متون مرده و منسوخ تفسیر کنیم. هایدگر در این میان حتی تلاش می کند کل فلسفه را که از زمان سقراط بر پایه ی عقلانیت (یعنی قضاوت) و تشخیص درست از غلط  استوار شده به عقب ( پیشا سقراطی ) بازگرداند و صرفا با رجوع به ریشه ی کلمات یونانی به فهم مشترکی در فلسفه دست یابد و ادعا می شود که این شناخت واقعی از هستی است و نه فراموشی آن! در این فلسفه ، شناخت جهان چیزی جز فهم مشترک براساس مشارکت در زبان و فرهنگ ( و البته فقط فرهنگ یونانی و کلاسیک اروپایی!!) نیست.
روش دوم یعنی دیالکتیک ، در رابطه ی میان جزء و کل دینامیسمی زنده را می بیند و نه یک ابژه ی مرده مانند متن. اگرچه روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی هرکدام به تنهایی قادر به برقرار جزء و کل نیستند ولی با کمک روش شناسی دیالکتیک ، این دو روش قادر خواهند بود که در خدمت علوم انسانی قرار بگیرند. چگونه ؟
هرمنوتیسین ها دریافته اند که ذهنیات شناسنده در برخورد با پدیده اجتماعی بر روی شناخت تاثیر دارد ، اما آنها به این نتیجه ی غلط می رسند که شناخت علمی و قضاوت( ارزشگذاری) ممکن نیست و باید مانند داستان، پدیده را تنها تفسیر کرد.  در روش دیالکتیک ،شناخت به جای کشف قوانین از ابژه و استخراج گزاره های قطعی، به این هدف معطوف می شود که تضاد میان ذهن و عین ، یا جزء و کل را حل کند. هرمنوتیسین ها برحق هستند که ما قادر به استخراج گزاره های قانون مانند از ابژه نیستیم ، اما در عین حال اگر ابژه را زنده و فعال ببینیم قادر به شناخت تضاد میان سوبژه و ابژه خواهیم بود. به جای انکار عقلانیت ، بهتر است که عقلانیت را در خدمت منافع و مقاصد سوبژه به کار ببریم. شناخت ابژه ی تاریخی ، به شناخت منفعت سوبژه در ابژه ی تاریخی تبدیل می شود. به بیان دیگر سوبژه با تمام موجودیت مادی و تاریخی اش وارد شناخت می شود.
بنابراین ، روش تجزیه و تحلیل و تجربه گرایی بی فایده نیستند. اگرچه از آنها نمی توان برای کشف قوانین ذاتی ابژه ی تاریخی استفاده کرد ولی می توانند برای رفع تضاد میان ذهن و عین استفاده شوند. به همین خاطر ، فلسفه ی مارکسیسم برخلاف روش شناسی های بورژوایی ، روش تجزیه و تحلیل را رها نمی کند و همچنین ابژه ی اجتماعی را متن مرده نمی بیند بلکه ابژه ای زنده و پویا و متغیر است و در هر مرحله از شناخت ، هم سوبژه و هم ابژه تغییر می کنند. به همین نحو ، در روش دیالکتیک برخلاف تفسیر متون ، درست و غلط وجود دارد و براساس منافع سوبژه می توان به ارزشگذاری  و قضاوت دست زد.

Thursday, September 15, 2011

واقعیت های گولاگ


واقعیت های گولاگ


استالین نامی است که بنگاه های تبلیغاتی بورژوازی آنرا در کنار بزرگترین جنایتکاران تاریخ بشر و در ردیف هیتلر قرار می دهند. دهها سال تبلیغات ضدکمونیستی سرمایه داری، سیستم زندان های شوروی ( به خصوص گولاگ) در خلال سالهای 1934 تا 1953 را به عنوان جنایت برعلیه بشریت و نتیجه ی خونبار پیاده سازی سوسیالیسم قلمداد کرده اند. رسانه های بورژوازی  اعداد قربانیان این سیستم را از 6 تا 60 میلیون گزارش می کنند. انواع و اقسام ادبیات ،شایعات، و اسطوره درباره ی گولاک ها منتشر شده است.به الکساندر سولژنیتسین به خاطر رمان "مجمع الجزایر گولاگ" جایزه ی نوبل می دهند. در این تصویرسازی ها ، ده ها میلیون زندانی خصوصا با جرایم سیاسی به مناطق دور افتاده و سردسیر سیبری فرستاده می شدند ، تا آخر عمر خویش مجبور به کار سخت اجباری بوده و در نهایت در اثر سرما ، گرسنگی و بیماری جان می سپردند. اینکه این نظام مجازات و سیستم زندان ها در آن دوران چگونه می تواند از تئوری مارکسیسم لنینیستی بیرون بیاید ، سئوال بی جایی است که هیچگاه جواب آنرا در هجمه ی تبلیغات ضدکمونیستی نمی بینید. برقراری ارتباط بین سرکوب استالینیستی که قربانیان اصلی آن خود کمونیست ها بودند به تئوری مارکسیستی ، استدلال و بحث تئوریک لازم دارد چیزی که یک ذهن بیمار ضدکمونیست از عهده ی آن برنخواهد آمد. اما جدا از این مسئله ، ما در این مقاله قصد داریم به بررسی واقعیت های سیستم زندان های شوروی در دوره ی زمامداری استالین بپردازیم .
ارقام ، گزارش ها ، داستان ها درباره ی گولاگ بر چه پایه ای متکی است؟ اولین اتهامات و دروغ پردازی ها درباره ی شوروی توسط گوبلز ، وزیر تبلیغات نازیسم ،آغاز شد. هدف این تبلیغات ، توجیه برای ادعای ارضی اوکراین و تلاش برای ایجاد تفرقه بین لهستان و شوروی بود. این سیستم تبلیغاتی توسط ویلیام راندولف هرست William Hearst ، مولتی میلیونر و امپراتور رسانه ها و پدر مطبوعات زرد به رسانه های آمریکایی تزریق شد . او در سال 1934 به آلمان سفر کرد و در آنجا توسط هیتلر به عنوان دوست و میهمان پذیرایی شد .بعد از این سفر ، رسانه های تحت مالکیت او که شامل 25 روزنامه ، 24 هفته نامه ، 12 ایستگاه رادیویی و دو سرویس خبری (و  بعدا اولین ایستگاه تلویزیونی) با چهل میلیون مخاطب می شد ، شروع به پخش اخبار و گزارش برعلیه نظام شوروی و به خصوص استالین کردند.
مهمترین مرجع برای بورژوازی که از مرگ ده ها میلیون نفر در اردوگاه های گولاگ حکایت می کند ، پژوهشگری به نام رابرت کانکوئست Robert Conquest است.( روزنامه ی گاردین در 27 ژانویه 1978 افشا کرد که کانکوئست عضو سابق اداره ی ضداطلاعات سرویس مخفی انگلیس بوده است) مطابق نظر کانکوئست ، 5 میلیون نفر در اردوگاه های گولاک قبل از تصفیه ی ارتش و حزب ، زندانی بودند و این رقم در سال 1339 به 12 میلیون می رسد و به نظر او همه ی آنان زندان ها سیاسی بودند . او تعداد زندانیان با جرایم معمولی را  غیرقابل شمارش ذکر کرده است و این جمعیت  را بنا بر حدس خود ، 25 تا 30 میلیون برآورد کرده است. همچنین او ، آمار تلفات در این اردوگاه ها را در خلال سالهای 1937  تا 1939 دو میلیون و تعداد اعدامی ها را یک میلیون نفر ذکر کرده است. در نهایت او نتیجه می گیرد که از سال 1934 تا 1953 یعنی تا زمان مرگ استالین (که بعد از این اردوگاه تقریبا برچیده شدند) بلشویک ها دست کم 26 میلیون نفر را به کام مرگ فرستاده اند.
الکساندر سولژنستین که نفرتش از کمونیسم وی را به ورطه هجوگویی کشانده است ، مدعی است که سیستم کمونیستی دوران استالین ، در مجموع 60 میلیون نفر را به کشتن داده است و از آنجا که او مسئولیت کشته شدگان جنگ جهانی دوم را در اثر حمله ی فاشیست های بربر ، به گردن استالین می اندازد (!) ، و بعد این رقم را دوبرابر یعنی به عدد 44 میلیون افزایش می دهد ، به رقم تخیلی 110 میلیون نفر رسیده است. روی مدودوف ، اولگا شاتونوفسکایا و ... نیز با همین روش حدس و گمانه زنی های ضدکمونیستی به ارقامی مشابه دست یافته اند.
تبلیغات ضدکمونیستی رسانه های سرمایه داری براساس همین منابع معتبر پژوهشی (!) سالهای سال ادامه یافت و به خصوص این اعداد در دوران ریگان افزایش چشمگیری یافتند. شوروی به خصوص در دوران استالین ، زندانی بزرگ مملو از اردوگاه های کار اجباری ، مرگ و قحطی و اعدام تصویر می شود. در این داستان ها ، احکام حبس طولانی مدت و تا پایان عمر است ، اکثر اردوگاه ها در مناطق دور دست قرار دارد و زندانیان ، موجودات بی گناهی هستند که با خانواده های خود به قربانگاه برای کار اجباری فرستاده شده اند.
بعد از فروپاشی شوروی ، هیاهوی ضدکمونیستی از داخل مطبوعات آزاد روسیه نیز به گوش می رسید. بسیاری از آنها خواستار افشای مدارک و اسناد می شدند تا از جنایات پرده برداری شود. اما وقتی  گورباچف اسناد کمیته ی مرکزی را برای بررسی به مورخین سپرد ( به سه مورخ معتبر به نامهای Zemskov, Dougin and Xlevnjuk) دیگر خبر چندانی از هیاهوی رسانه های آزاد برای افشای حقیقت نبود. این ارقام واقعی در چند نشریه ی تخصصی کم تیراژ چاپ شدند و بورژوازی ترجیح داد که به همان حدسیات مبهم گذشته برای تحمیق مردم بسنده کند. ارقام بسیار کمتر از انتظار بورژوازی بود. واقعیت تاریخی سیلی محکمی بر دهان دروغ پردازان زد.
این اسناد درباره ی گولاگ ،حدود نه هزار صفحه و شامل دقیقترین و جزئی ترین اطلاعات است و دروغ های بزرگ امثال سولژنستین و کانکوئست را نشان می دهد.  اجازه دهید نگاهی به این ارقام بیاندازیم که در جدول 1 نمایش داده شده است.  

جدول 1
Table - The American Historical Review
USSR Custodial Population 1934-1953
Custodial
Population
January 1
Gulag
Working
Camps
Counter-
revolution-
aries
%
counter-
revs.
Died
%
Died
Freed
Escaped
Gulag
Labor
Colonies
Prisons
Total
1934
510,307
135,190
26.5
26,295
5.2
147,272
83,490


510,307
1935
725,438
118,256
16.3
28,328
3.9
211,035
67,493
240,259

965,697
1936
839,406
105,849
12.6
20,595
2.5
369,544
58,313
457,088

1,296,494
1937
820,881
104,826
12.8
25,376
3.1
364,437
58,264
375,488

1,196,369
1938
996,367
185,324
18.6
90,546
9.1
279,966
32,033
885,203

1,881,570
1939
1,317,195
454,432
34.5
50,502
3.8
223,622
12,333
355,243
350,538
2,022,976
1940
1,344,408
444,999
33.1
46,665
3.5
316,825
11,813
315,584
190,266
1,850,258
1941
1,500,524
420,293
28.7
100,997
6.7
624,276
10,592
429,205
487,739
2,417,468
1942
1,415,596
407,988
29.6
248,877
18.0
509,538
11,822
360,447
277,992
2,054,035
1943
983,974
345,397
35.6
166,967
17.0
336,135
6,242
500,208
235,313
1,719,495
1944
663,594
268,861
40.7
60,948
9.2
152,113
3,586
516,225
155,213
1,335,032
1945
715,506
283,351
41.2
43,848
6.1
336,750
2,196
745,171
279,969
1,740,646
1946
600,897
333,833
59.2
18,154
3.0
115,700
2,642
956,224
261,500
1,818,621
1947
808,839
427,653
54.3
35,668
4.4
194,886
3,779
912,794
306,163
2,027,796
1948
1,108,057
416,156
38.0
27,605
2.5
261,148
4,261
1,091,478
275,850
2,475,385
1949
1,216,361
420,696
34.9
15,739
1.3
178,449
2,583
1,140,324

2,356,685
1950
1,416,300
578,912
22.7
14,703
1.0
216,210
2,577
1,145,051

2,561,351
1951
1,533,767
475,976
31.0
15,587
1.0
254,269
2,318
994,379

2,528,146
1952
1,711,202
480,766
28.1
10,604
0.6
329,446
1,253
793,312

2,504,514
1953
1,727,970
465,256
26.9
5,825
0.3
937,352
785
740,554

2,468,524




چه تعدادی از زندانیان در این اردوگاه ها بودند؟

براساس این ارقام ، تعداد زندانیان اردوگاه های گولاک از 510 هزار تا یک میلیون هفتصد هزار متغیر بوده است. کانکوئست تعداد  زندانیان سیاسی را در سال 1939 حدود 9 میلیون ذکر می کند در حالیکه تعداد آنها که در جدول تحت عنوان ضد انقلاب مشخص شده است ، 454 هزار نفر است. او همچنین مدعی است که در سال 1950 دوازده میلیون زندانی سیاسی وجود داشته است درحالیکه در واقع ، کل زندانیان اعم از سیاسی و جرایم معمولی نه فقط در اردوگاه های گولاگ بلکه در کل کشور حدود 2.5 میلیون نفر بوده است.  یک نگاه سرسری  نشان می دهد که ارقام پژوهشگران ضدکمونیست فوق الذکر با این اسناد فاصله ی خنده داری دارد. آیا می توان این ارقام جدید را یک توطئه ی کمونیستی دانست؟ سه مورخی که اسناد را بررسی کرده اند هیچکدام تعلقات سوسیالیستی ندارند و این اسناد نیز در دوره ی اوج احساسات ضدسوسیالیستی بعد از فروپاشی منتشر شده است. همچنین دلیلی ندارد که تصور کنیم در ثبت این ارقام جعلی صورت گرفته است چون این ارقام از اسناد مخفی بدست آمده است.

اما آیا تعداد 2.4 میلیون نفر زندانی ( اعم از سیاسی و غیرسیاسی) برای  کشور روسیه با جمعیت متوسط 160 میلیون نفر در آنزمان ، رقمی عجیب و فوق العاده زیاد است؟ مطمئنا از چشم اندازی سوسیالیستی ، این رقم حتی در آن دوران سخت و پرنوسان  بالاست و نشان از سرکوب و استبداد سیاسی دوره ی استالین دارد و از این منظر جای هیچ توجیهی نیست. اما اگر آنرا با تعداد زندانیان سیاسی خود آمریکا مقایسه کنیم ، خواهیم دید که برای مثال درصد زندانیان روسیه در آن دوران 2.4 درصد از افراد بالغ کشور را شامل می شده است در حالیکه در سال 1996 ، زندانهای آمریکا از 2.8 درصد از جمعیت بالغ آن کشور پذیرایی کرده است. تعداد زندانی های ایالات متحده در سالهای اخیر همواره از دو میلیون نفر افزون بوده است و حتی با کشور چین که 1.6 میلیون نفر زندانی دارد ( و البته چین  بیش از یک میلیارد نفر جمعیت دارد!) فاصله ی زیادی دارد.
نکته ی دیگری که باید توجه داشت این است که  بورژوازی برای بالا نگاه داشتن درصدها و چشمگیر بودن ارقام و اعداد در هنگام بررسی همواره بدترین  دوران یعنی فاصله سالهای 1934 تا 1953 را مقایسه می کند. در حالیکه قبل از 1934 ، تعداد زندانیان در گولاگ تنها 30 هزار نفر بوده است و بعد از 1953 این اردوگاه ها تقریبا برچیده شدند.

تعداد تلفات در اردوگاه های گولاک

وقتی به آمار تلفات نگاهی می اندازیم ، فاصله ارقام تخیلی بورژوازی با واقعیت بسیار بیشتر می شود. تلفات از سال 1934 تا 1953 یعنی حدود بیست سال در اردوگاه ها نه 25 میلیون بلکه  1,053,829 نفر بوده است. این آمار تلفات تا چه حد شرایط سخت زندگی در این اردوگاه را بازنمایی می کند؟ چه درصد از این تلفات را باید مرگ و میر طبیعی قلمداد کرد؟  برای یک  بررسی منصفانه  ، باید دو واقعیت تاریخی را در نظر بگیریم :
1. اولین واقعیت غیرقابل اجتناب ، بزرگترین واقعه ی قرن بیستم یعنی جنگ جهانی دوم است. بیش از نصف این تلفات از یک میلیون نفر ، در طول جنگ از 1941 تا 1945 به وقوع پیوسته است. شرایط سخت و غیرقابل تصور جنگ جهانی دوم که بیست و پنج میلیون کشته را برای شوروی دربر داشت ، این کشور را تقریبا با خاک یکسان کرد و قحطی و بیماری و بی خانمانی برای مردم به ارمغان آورد ، زندانیان بی پناه را نیز بی نصیب نگذارد. در سالهای دیگر تعداد تلفات بسیار کمتر بوده است و اگر تعداد تلفات در سالهای جنگ را کنار بگذاریم و آمار مرگ و میر را در سالهای دیگر را بر تعداد اردوگاه های کشور( حدود 450) تقسیم کنیم. خواهیم دید که به طور متوسط هر اردوگاه در طول سالهای صلح حدود 1100 نفر قربانی داده است. مطمئنا این رقم با آن قصابخانه ای که بورژوازی به تصویر می کشد مغایرت دارد.

2. برای بررسی درک دومین نکته می بایست کمی به جدول 1 دقت کنیم. آمار تلفات در هر نمودار با رنگ سیاه مشخص شده است. این نمودار نشان می دهد که تلفات در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم کمتر از سالهای پیشین بوده است. دلیل این امر ، ورود واکسن برای جلوگیری از اپیدمی های ناشی از بیماری های واگیر دار بوده است. زندگی اردوگاهی تکثیر این بیماری ها را آسان تر و سریع تر می کند و بنابراین بسیاری از تلفات دوره ی جنگ یا قبل از جنگ ناشی از بیماری های واگیر دار است. در آن سالها ، بیماری های واگیر دار قربانیان زیادی می گرفت و هیچ کس این قربانیان را به حساب دولت ها منظور نمی کند .برای مثال در دوره ی رکود بزرگ ، آنفلونزای اسپانیایی جان 20 میلیون نفر را در اروپا و آمریکا  گرفت. اما همانطور که می دانید برای شوروی موضوع فرق می کند و تمامی قربانیان بیماری های اپیدمی را باید به حساب جنایت های استالین گذاشت!



جدول 2




علی رغم این دو واقعیت و صرف نظر از خزعبلات بورژوازی ، تصفیه های خونین استالین چه در ارتش و چه در حزب، رفتار بد و خشن در زندانها و اردوگاه های کار اجباری و ... اموری غیرقابل انکار هستند. استالینیست ها گاهی عقب ماندگی ناشی از دوران تزاری ، تلاش برای کودتا ، شرایط سخت تاریخی و توطئه های امپریالیسم و... را برای توجیه این استبداد مثال می آورند. یکی از اثرات عقب ماندگی شیوه ی تولید ، ایجاد مشکلاتی در مناطق روستایی در مورد کولاک ها بود. کولاک ها  ثروتمندان روستایی بودند که سالهای متمادی با استثمار شدید دهاقین ثروت و قدرت می اندوختند . بسیاری از آنان که به عنوان زندانی سیاسی بی گناه محسوب می شوند در واقع کولاکهای یاغی بودند که مزارع کمونی را به آتش می کشیدند و تلاش می کردند جلوی تغییرات مترقی را بگیرند و قحطی ایجاد کنند.  از ده میلیون کولاک ، 1.8 میلیون نفر تبعید و محکوم شدند. اما این رقم آنچنان بالا هست که به سختی می توان این توجیه را از استالینیست ها قبول کرد. به سادگی نمی توان باور کرد که چنین درصد بالایی  از جمعیت کولاکها یاغی و متمرد باشند. همچنین می توان پذیرفت که برخی از  زندانیان ، کسانی بودند که در طول جنگ با فاشیست ها همکاری کرده بودند. اما به نظر من ، این توجیهات دلایل مناسبی برای پذیرش سرکوب سیاسی استالین نمی تواند باشد. انبوه زندانیان سیاسی همچنان نشان از سرکوب سیاسی دوره استالین دارد. اعمالی که شوروی را از دیکتاتوری پرولتاریا را به جای سوسیالیسم به یک سرمایه داری دولتی با بوروکراسی متمرکز و مقتدر  و در نهایت فروپاشی کشاند.

آیا زندانیان به حبس های طولانی محکوم می شدند؟

 جدول 3 ، طول حبس های زندانیان را نشان می دهد. ارقام زیر نشان می دهد این ادعا که زندانیان تا آخر عمر مجبور بودند در این اردوگاه بمانند و بپوسند ، دروغ محض است. بیش از هشتاد در صد از زندانیان ، حبس هایی کمتر از 5 سال می گرفتند و به ندرت کسی به بیش از ده سال حبس محکوم می شد.



جدول 3



آیا اردوگاه های جایی برای سرکوب اقلیت های قومی بود؟

 جدول 4 توزیع جمعیتی زندانیان را براساس ملیت  نشان می دهد.
 این آمار نشان می دهد که روس ها بیش از 60 درصد جمعیت زندان ها را تشکیل می دادند و در نتیجه نمی توان این ایده را پذیرفت. در این میان تنها تعداد اوکراینی ها بالا به نظر می رسد.



جدول 4






زنان  و کودکان ؟

تخیلات بورژوایی تا آنجا پیش رفته است که بگویند زندانیان  مانند اردوگاه های مرگ فاشیست ها ، همراه با خانواده هایشان و حتی کودکان به اردوگاه منتقل می شدند. جدول 5 ، نشان می دهد که آمار زنان حتی از یک مقدار قابل پیش بینی نیز کمتر بوده است.  همچنین این تصویر که اکثر اردوگاه ها در مناطق سردسیر و دوردست بودند ، دروغ بزرگی است. توزیع اردوگاه ها با توزیع جمعیتی کشور مطابقت قابل قبولی دارد.

جدول 5






اسنادی که گورباچف تحت فشار خود بورژوازی افشا کرد ، ده ها سال پروپاگاندای ضدکمونیستی سرمایه داری که از فاشیسم  هیتلری به ارث گرفته بودند را برملا می سازد. البته بورژوازی همچنان به کلی گویی و اعداد کیلویی بسنده می کند تا بلکه بتواند این مدارک انکار ناپذیر را از چشم مردم پنهان کند. نقد از استالینیسم به عنوان بوروکراسی ، سرمایه داری دولتی و استبداد سیاسی نباید به ورطه ی پذیرش دروغ پراکنی های ضدکمونیستی بیافتد. تقریبا تمامی مردم جهان باور کرده اند که استالین جنایتکار بسیار بزرگی است و میلیون ها نفر را به اردوگاه های مرگ فرستاده است. نه حتی به عنوان کمونیست ، بلکه به عنوان افرادی حداقل منصف، می بایست چشمان خود را به روی واقعیت باز کنیم و دریابیم چگونه حتی با وجود انتشار نه هزار صفحه مدرک و سند ، بورژوازی با کمک تبلیغات رسانه ای خود قادر است تاریخ جعلی خویش را بنگارد.


منابع :

1. Getty, Rittersporn, Zemskov. Victims of the Soviet Penal System in the Pre-War Years: A First Approach on the Basis of Archival Evidence. The American Historical Review, Vol. 98, No. 4 (Oct., 1993), pp. 1017-1049

2. Robert Conquest in "Victims of Stalinism: A Comment."

3. Lies Concerning the History of the Soviet Union
 By Mario Sousa
Member of the Communist Party Marxist-Leninist Revolutionaries
Sweden KPML(r)


4. The Katyn Massacre  by Ella Rule  July 2002








Monday, September 12, 2011

مسائل فلسفی 5 فن آوری و اخلاقیات



فن آوری و اخلاقیات

ما در این مقاله به بررسی این مسئله می پردازیم که یک فیلسوف چگونه باید در مقابل پیشرفت های فن آوری موضع بگیرد. چگونه می توان نسبت به فن آوری قضاوت اخلاقی کرد؟ به عبارت دیگر ، رابطه ی بین اخلاق و فن آوری چه می تواند باشد تا براساس آن قضاوت کنیم که آیا یک فن آوری جدید به نفع انسانهاست یا به ضرر آنها ، خوب است یا بد؟
 در همین ابتدا ، دو دیدگاه فلسفی نسبت به فن آوری از یکدیگر متمایز می شوند. دیدگاه اول که به تز بی طرفی معروف است ، فن آوری را ابزاری در خدمت بشر می داند و مانند هر ابزاری می تواند در جهت اهداف خوب یا بد استفاده شود و این به خود انسانها بستگی دارد. بنابراین نتایج نامطلوب فن آوری را باید به استفاده کنندگان آن نسبت داد و نه به خود فن آوری. برای مثال دوربین های مدار بسته را تصور کنید. این فن آوری می تواند در جهت اهداف خوب استفاده شود مثلا برای امنیت مراکز خرید و فروشگاه ها. اما در عین حال کسی می تواند آنرا برای جاسوسی یا دخالت و کنترل زندگی خصوصی انسانها به کار ببرد و یا کارفرماها برای کنترل کار کارگران و بهره کشی بیشتر از آنان استفاده کنند. در نهایت خود دوربین ها فقط ابزار هستند و طرز استفاده ی خود ماست که آنرا به ابزاری مفید یا مضر تبدیل می کند. پس این مثال ما ، تز بی طرفی را تایید می کند.
اما در اوایل تا اواسط قرن بیستم ، دیدگاه دیگری نسبت به فن آوری شکل گرفت که فن آوری را صرفا ابزاری بی طرف و خنثی نمی دانست. از یکسو نقد فرهنگی یا پدیدارشناختی به فن آوری وارد شد بدین معنا که فن آوری دیدگاه و ادراک انسانها را نسبت به محیط خود تغییر می دهد و یا بر روی طرز فکر انسانها اثر می گذارد. کسانی مانند ژاک الول ، هایدگر و نویسندگان مکتب فرانکفورت فن آوری را از این زاویه نقد می کردند. از سوی دیگر ، تحت تاثیر مارکسیسم یک نقد و دیدگاه سیاسی نیز به فن آوری وارد است ، یعنی فن آوری موجب تغییر در روابط قدرت و نهادهای سیاسی می شود. برای مثال لانگدون وینر شکل های به خصوصی از قدرت و اتوریته را بوجود می آورد. مثلا راه آهن نیازمند ساختار مدیریتی اقتدارگرای به خصوصی است. در هر دو دیدگاه سیاسی و فرهنگی ، خوب یا بد بودن فن آوری فقط به اهداف استفاده کنندگان آن مربوط نمی شود.
خوب ، با توجه به این دو رویکرد متفاوت به فن آوری ، مسئله برای ما مشخص است. کدامیک از این دو دیدگاه صحیح است؟ اگر دقیقتر نگاه کنیم  این دو دیدگاه در واقع منافی هم نیستند و می توان این دو دیدگاه را با هم ترکیب کرد : بسیاری از مضرات فن آوری متوجه کاربران فن آوری است و می بایست فن آوری را از کاربرانش مجزا کنیم ، اما این بدان معنا نیست که فن آوری فقط از طریق اهداف و اغراض کاربران خود بر زندگی ما تاثیر می گذارد. فن آوری محیط زندگی  و روابط اجتماعی ما را نیز تغییر می دهد.
اما بیایید دقیق تر به مسئله نگاه کنیم. به نظر من دیدگاه بی طرفی فن آوری نسبت به دیدگاه دوم اولویت دارد یعنی نباید وسوسه شویم که سریعا و بدون مطالعه ی تمامی عوامل ساختاری جامعه که فن آوری را به کار می گیرد ، عواقب ناپسند پیشرفت فن آوری را به خود فن آوری نسبت دهیم. بسیاری از نقدها نسبت به فن آوری در واقع یک حربه ی ایدئولوژیک از سوی بورژوازی برای منحرف کردن ذهن مخاطبین از علت های اصلی است. برای مثال بسیاری از متفکرین بورژوا جهان کنونی مانند از خود بیگانگی و بوروکراسی ، فقر و جنگ... را به جای عقب ماندگی شیوه ی تولید سرمایه داری به فن آوری و مدرنیزه شدن جوامع نسبت می دهند. حتی برخی تا آنجا پیش می روند که مسئولیت جنگ های جهانی را به جای امپریالیست های خونخوار به گردن پیشرفت فن آوری می اندازند که باعث شده سلاح های جنگی مخرب تر و ویرانگر تر شوند.
پس در اغلب موارد ، عقب ماندگی ساختارها و نهادهای جامعه ی طبقاتی هستند که فن آوری را به جای بهبود زندگی بشر به ابزار شکنجه و نگون بختی او تبدیل کرده اند. بنابراین مطالعه ی این ساختارها و نهادها به عنوان علت اصلی اولویت دارد و نمی بایست وسوسه شویم نظریاتی را بپذیریم که سریعا بین فن آوری و نتایجش پل می زنند.
حتی بدتر اینکه بسیاری از نقدهای ظاهرا اخلاقی به فن آوری چیزی جز خرافات نیست. بورژوازی چه در فیلم و چه در رمانهایش این تصویر را در ذهن مخاطب بیچاره نقاشی می کنند که فن آوری و ماشین آلات در اثر پیشرفت رفته رفته بر انسان مسلط خواهند شد و به جای اینکه در خدمت انسانها باشند ، آنها را به بندگی خواهند گرفت. این واقعیت دارد که فن آوری یک ابزار خنثی نیست ولی این هم واقعیت دارد که آن هیولای اصلی که انسانها را به بندگی و استثمار گرفته نه ماشین آلات بلکه خود بورژوازی است. بورژوازی ترس از دست دادن مالکیت خود بر ماشین آلات ( توسط کارگران) را به صورت شورش آخرالزمانی ماشین بر انسان تصویر می کند. در این باره نظریه ی مارکسیستی از نقش ماشین آلات قابل توجه است. به نظر این ماشین آلات است که باعث اخراج کارگران می شود. افزایش اتوماسیون سبب می شود که کارفرماها نیروی ماشین را جایگزین نیروی کار کارگران کنند. پس طبقه ی کارگر بیچاره براحتی اسیر این عقیده ی باطل می شود که اتوماسیون و فن آوری و مدرنیزاسیون دشمن اصلی اوست. اما در اصل اتوماسیون باید باعث شود که کارگران بتوانند تعداد ساعات کمتری برای تولید کالاها کار کنند. اما این شیوه ی تولید سرمایه داری است که سبب می شود کارگران به جای کمتر کار کردن توسط کارفرماها اخراج شوند. تمام هدف تولید در این سیستم عقب مانده ، افزایش سود کارفرماست و شرارت اصلی در اینجا نهفته است و نه در ماشین آلات.
مارکسیست ها برخلاف خرافات بورژوایی ، باید بدانند که فن آوری علی رغم تمامی موانعی که در شیوه ی تولید سرمایه داری است ، باعث بهبود زندگی انسانها شده است . افزایش سطح بهداشت و زدوده شدن بسیاری از بیماری های عفونی ، کاهش تعداد مرگ و میر کودکان ، افزایش ظرفیت تولید مواد غذایی ، گسترش فن آوری ارتباطات و حمل و نقل و... کیفیت و کمیت زندگی انسان هزاره ی سوم در مقایسه با قرون پیش، غیرقابل مقایسه کرده است. بورژوازی مجبور است که برای سود خود از فن آوری بهره جوید و در عین حال می داند که پیشرفت فن آوری وجود انگلی او را بیش از پیش غیرضروری جلوه خواهد داد. بنابراین ریشه ی نگاه پارانوییک این طبقه نسبت به فن آوری را باید در همین جا جست.
 
 

Saturday, September 3, 2011

مسائل فلسفی 4 -اقتصاد و روش شناسی



اقتصاد و روش شناسی

نظریه ی بحران مارکس ، دارای این نتیجه ی جنجالی است که بحران های سرمایه داری ، ذاتی این نظام است. به بیان دیگر ، دلایل بروز بحران را باید در خود شیوه ی تولید سرمایه داری جست و نه هیچ دلیل تصادفی و جانبی دیگر  مانند سیاست اقتصادی اشتباه . این نظریه نشان می دهد که در چرخه های مداوم تولید ارزش افزوده ، نرخ سود همواره گرایش به نزول دارد و بنابراین کسادی بازار همواره از رونق آن نشات می گیرد. اما ایدئولوژیست ها و اقتصاد دانان بورژوا علی رغم تمامی تجربیات و دلایل نظری به نفع این نظریه ، چگونه آنرا انکار می کنند؟ یک دلیل آن است که ریشه ی نظریه ی نرخ نزولی سود به فلسفه  و روش شناسی مارکسیستی از اقتصاد باز می گردد. اقتصاد دان بورژوا و مارکسیست هر دو یک پدیده را مطالعه می کنند اما هرکدام  بر اساس جایگاه تاریخی شان آنرا به صورت متفاوتی تحلیل می کنند.
مارکس در بررسی شیوه ی تولید سرمایه داری ، از روش تجزیه و تحلیل استفاده می کند و به کارگیری همین روش است که او را به سوی نظریه ی قانون ارزش می کشاند. براساس این قانون ، ارزش هر کالایی براساس مقدار زمان کاری که صرف آن شده است تعیین می شود. قیمت هر کالا ، تجسمی از این ارزش است، اما دقیقا معادل آن نیست. تفاوت ارزش و قیمت ، تفاوت دو نگاه متفاوت سوبژکتیو به مسئله است.
دیدگاه بورژوایی ، قیمت کالاها را وابسته به مقدار تقاضا و عرضه می بیند، در حالیکه نظریه ی مارکسی ، قیمت کالا را تجسمی از ارزش کالا و آن نیز بر حسب میزان کار انجام شده برای تولید آن کالا تعیین می شود. در واقعیت براستی اگر عرضه ی کالا کاهش و تقاضا افزایش یابد ، بر قیمت کالا نیز افزوده می شود. بنابراین وقتی از نگاه بورژوای فروشنده ی کالاها به جهان اقتصادی بنگریم ، مسلم است که ارزش کالا وابسته به قیمت کالا در بازار است و نه برعکس.
از منظر مارکسیسم ، نوسانات در عرضه و تقاضا بر قیمت کالا تاثیر می گذارد اما آنرا تعیین نمی کند. تصور کنید که بر اثر یک آفت ، میزان عرضه گندم و نان در بازار به طور ناگهانی کاهش یابد ، مسلما افزایش بهای نان را شاهد خواهیم بود، ولی این بدان معنا نیست که قیمت نان را  مقدار عرضه ی آن برحسب تقاضا تعیین می کند. اگر قیمت نان از ارزش آن بیشتر شود ، کشاورزان بیشتری به کاشت گندم مبادرت خواهند ورزید و بنابراین بعد از مدتی دوباره  قیمت نان در تناسب با ارزش آن قرار خواهد گرفت. ارزش چیزی نیست که در بازار دیده شود و فقط به صورت نسبی تعیین می شود. برای مثال اگر مقدار کار لازم برای تولید ده قرص نان معادل یک کیلو شکر باشد ، ده قرص نان باید قیمتی معادل یک کیلو شکر داشته باشد. اگر قیمت تناسب در ارزش را رعایت نکند  و قیمت نان براثر کاهش عرضه افزایش یابد ،پس نیروهای بیشتری به جای تولید شکر ، به تولید گندم مبادرت خواهند ورزید و دوباره قیمت و ارزش همسو خواهد شد.

بنابراین مقدار تقاضا و عرضه ، تنها مقدار حجم نیروهای تولیدی که صرف تولید آن کالا می شود را تعیین می کنند و نه ارزش کالا را . اگرچه نوسانات تقاضا و عرضه ، بر قیمت کالا تاثیر می گذارد اما آنرا تعیین نمی کند و بعد از مدتی ، کاهش عرضه جبران خواهد شد.
آنچه در این تفاوت نظری جالب توجه است، تفاوت روش شناختی است. هم ریکاردو و هم مارکس برای رسیدن به قانون ارزش ، از روش تجزیه و تحلیل استفاده می کنند. عوامل سازنده و ضروری یک کالا ، مقدار زمان اجتماعا لازم برای تولید آن کالاست و باید آنرا از شکل کالایی اش جدا کرد. همانطور که پیشتر شرح دادیم ، این مقدار به صورت نسبی تعیین می شود یعنی ارزش هر کالایی ، چیزی نیست جز نسبتی که با آن مبادله می شود. اما در مقایسه ، اقتصاددانان کلاسیک بورژوا ، خود را درگیر صورت تجربی ِ ارزش یعنی قیمت می کنند و به یک تجربه گرایی خام متوسل می شوند.
با تعیین ارزش به عنوان واحد زمان کار ، می توان کل پیکره ی اقتصادی و مبادلات را به صورت جابجایی واحدهای زمان کار سنجید و ارزیابی کرد. در مقام مقایسه ، همانطورکه تمامی عملیات نرم افزاری کامپیوتر را می توان به صورت تغییر واحدهایی به نام بایت و سپس بیت ترجمه کرد، فعالیت های اقتصادی را نیز می توان به صورت تغییر و تولید واحدهای زمان کار دانست که به صورت شکل کالایی تجسم می یابند. اقتصاد مارکسیستی به یاری روش تحلیلی و انتزاع ارزش براساس کار زمان ، از  اقتصاد بورژوایی به  عنوان علم تجربی مدیریت عرضه و تقاضا جدا می شود.
تنها بعد از درک قانون ارزش است که متوجه می شویم سیستم مبادله و عرضه و تقاضا در واقع ترجمه ای از سیستم تولید است و همین بصیرت است که مارکس را به سوی نظریه ی بحران راهنمایی کرد . این نظریه را از قانون ارزش به صورت زیر می توان استنتاج نمود :
1. ارزش هر کالا ، مقدار زمان کاری است که به صورت اجتماعا لازم برای تولید آن کالا صرف می شود.( قانون ارزش)
2. اگر ارزش هر کالا ، مقدار زمان کار نهفته در آن کالا باشد ، ارزش افزوده ای که سرمایه دار از سرمایه گذاری خود بدست می آورد ، نباید در مقدار سرمایه ی ثابت یا مرده باشد یعنی در ارزش مواد خام و استهلاک ابزار تولیدی که خریداری کرده است.
3. پس مقدار ارزش افزوده را باید در سرمایه ی زنده یا مزد نیروی کار جستجو کرد.
4. در اینجا به مهمترین نتیجه یعنی واقعیت استثمار می رسیم : اگر مقدار مزد براساس مقدار کار انجام شده یا ارزش واقعی نیروی کار تعیین شود ، ارزش افزوده ای وجود نخواهد داشت. بنابراین مقدار مزد همواره به اندازه ی بازتولید نیروی کار کارگر است.
قبل از اینکه به ادامه ی روند استدلالی بپردازیم ، این نتیجه را نیز باید گرفت که در شیوه ی تولید سرمایه داری ، شیوه ی تولید کالاها تحت هدایت تولید ارزش افزوده است. در واقع سرمایه داران تنها برای سود و افزایش ارزش افزوده ، اقدام به تولید کالاهای مورد نیاز جامعه می کنند.
5. افزایش ارزش افزوده در هر چرخه ی تولید (سرمایه گذاری ، تولید ، فروش و سرمایه گذاری مجدد) می تواند از دو منبع تعیین شود : افزایش کار اضافی و یا افزایش سرمایه ی ثابت.
6. افزایش کار اضافی تنها با افزایش تعداد ساعات کاری کارگران در طول روز و همچنین کاهش دستمزدها ممکن است. اما این دو فاکتور کاملا محدود است. بنابراین تنها راه برای افزایش ارزش افزوده در طی چرخه های تولید افزایش سرمایه ی ثابت است.  مارکس به این پدیده افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه می گوید.
7.  از آنجایی که هر سرمایه دار منفردی به دنبال افزایش ارزش افزوده ی خویش است ، به سرمایه ی ثابت افزوده می شود. نرخ سود از تقسیم ِ ارزش افزوده بر کل سرمایه (ثابت و متغیر) حاصل می آید . بنابراین اگرچه بهره افزایش یافته اما به خاطر افزایش سرمایه ی ثابت ، نرخ سود کاهش می یابد.
این کاهش نرخ سود در طی چرخه های تجاری باعث رکود ادواری سرمایه داری می شود. حکومت ها و اقتصاددانان مشاهده می کنند که رفته رفته سرمایه داران هرچه کمتر مایل به سرمایه گذاری و بیشتر مایل به پس انداز هستند و پدیده ی بحران مانند یک بلای ناگهانی ظاهر می شود.
نکته ی دیگری که مارکس به این بحث اضافه می کند این است که تجارت و سرمایه داری مالی بحران را تسریع می کنند  چرا که آنها با افزایش واسطه ها ، تولید کننده را از درک مقدار تقاضای بازار ناتوان می کنند و مقدار تقاضای مصنوعی برای آن ایجاد می کنند. تولیدکنندگان برای تولید منتظر فروش تمامی کالاها در بازار نمی مانند و از نظر آنها فروش کالا به تجار و واسطه ها ، به معنی پایان فرآیند است. 
کاربرد روش تجزیه و تحلیل و حرکت از کل انتزاعی به اجزا سازنده ، پیشتر ریکاردو را نیز به درک بحران های حاصل از سرمایه داری ربایی رسانده بود. ریکاردو درست به همان ترتیب فوق ، بحران هایی را پیش بینی کرده بود که در اثر اجاره ی زمین های کشاورزی به کشاورزان توسط بورژوازی بوجود می آید. مقدار بهره در یک منطقه از روی مقدار عملکرد زمین های کشاورزی تعیین می شد. افزایش مقدار کشت و رونق اقتصادی منطقه ، باعث می شد که زمین های بیشتری زیر کشت بروند ولی این زمین ها به مرغوبی زمین های اولیه نیستند و بنابراین مقدار عملکرد زمین کاهش یافته و مقدار سود نیز کاهش می یابد. در  هر دو حالت ، چه نزد ریکاردو و چه نزد مارکس ، تولید کالا  با  تولید ارزش افزوده ( یا بهره ی زمین) هدایت می شود و در نتیجه افزایش تولید کالایی با افزایش ارزش افزوده محدود می شود. روند افزایش سود هرگز مانند روند افزایش تولید کالایی خطی نیست و بنابراین با نزول سود ، تولید کالا نیز محدود شده و در نتیجه رکود و ورشکستگی را به دنبال می آورد.

واقعیت استثمار و ناعقلانیت شیوه ی تولید سرمایه داری زنگ خطری بود که بورژوازی را سریعا برآن داشت تا روش تجزیه و تحلیل را به کنار بگذارد و به علمی تجربه گرایانه براساس فاکت ها و با هدف مدیریت نهادهای اجتماعی بسنده کند. هم در فلسفه و هم در اقتصاد ، تجزیه و تحلیل به عنوان روشی قدیمی و کارتزینی طرد شد و جای آنرا انواع و اقسام سفسطه ها و رازورزی ها گرفت. فلسفه ی بورژوایی به این نتیجه رسید که با عقلانیت اجتماعی نمی توان به ارزش های کیفی زندگی دست یافت و باید آنرا در جای دیگری مانند ایمان ، هنر ، احساسات درونی انسان و .. یافت .