در بخش پیشین ، دو گام را طی کردیم اول اینکه برای شناخت ، باید بتوانیم شناسنده یعنی سوبژه را از موضوع شناخت یعنی ابژه جدا کنیم و دوم اینکه نباید موضوع شناخت را با خود ِ شناخت اشتباه بگیریم. تفکیک شناسنده ، شناخت و موضوع شناخت از یکدیگر به ظاهر کار آسانی است اما به واقع یکی از سختترین کارهاست که حتی بزرگترین فیلسوفان نیز گاهی از پس آن برنمی آیند. ما تا کنون دو گام اساسی را پیموده ایم :
1. ما نباید موضوع شناخت را با شناسنده اشتباه بگیریم. آنچه می تواند موضوع شناخت باشد نباید به عنوان سوبژه تصور شود. یعنی سوبژه چیزی جز آگاهی از جهل خود نسبت به موضوع شناخت نخواهد بود. یک نتیجه ی مهم این است که ما نمی توانیم ادعا کنیم نسبت به چیزی آگاهی داریم اما آن چیز نمی تواند موضوع شناخت قرار گیرد. شگفت آور این است که در طول تاریخ فلسفه ،حتی خود فیلسوفان نیز این نکته ی بدیهی را رعایت نکرده اند. برای مثال در فلسفه ی متافیزیکی ، ادعا می شود که نوعی شناخت وجود دارد به نام خداشناسی سلبی. در این نوع خداشناسی که فلوطین بنیانگذار آن است ، گفته می شود که ما نمی توانیم بگوییم که خدا چه ویژگی هایی دارد بلکه فقط می توانیم بگوییم که خدا از چه ویژگی هایی مبری است. اما براساس اصل فوق چنین حرفی کاملا غلط است چرا که نمی توانیم نسبت به خدا آگاهی داشته باشیم اما همزمان مدعی باشیم که نمی تواند موضوع شناخت ما قرار گیرد. این نقد ما به تبع در مورد خداشناسی شهودی که مدعی است خدا را نمی توان شناخت و فقط می توان شهود کرد ، صادق است. در واقع آنها می گویند که چیزی می تواند وجود داشته باشد که جزو آگاهی سوبژه باشد اما نتواند موضوع شناخت سوبژه قرار گیرد. این با تعریف ما از سوبژه در تناقض است چرا که در اصل این گفته ی مذهبیون به معنای انکار ِ اصل عدم تناقض است و اصل دلیل کافی است . این سنگ بنای فلسفه براحتی از زیرپای فیلسوفان سر می خورد.
2. همچنین ما نباید موضوع شناخت را با خود ِ شناخت اشتباه بگیریم.به بیان دیگر، اگر موضوع شناخت توسط حواس تجربه شود ، این به معنای داشتن آگاهی نسبت به موضوع شناخت نیست. ادراک برای آگاهی کافی نیست بلکه آنچه توسط حواس ادراک می شود باید بعد از آن توسط فهم قضاوت شود.فیلسوفان معمولا برای توضیح این مسئله استدلال می کنند که در غیر این صورت ما نمی توانیم رویا را با واقعیت تشخیص دهیم. اگر بگوییم هر آنچه احساس می کنیم ، وجود دارد بنابراین باید ادعا کنیم که رویاها نیز واقعیت دارند. سپس این سئوال پیش می آید که تا چه حد آنچه احساس می کنیم با آنچه واقعا در جهان بیرونی وجود دارد ، مطابقت می کند. ما اکنون نمی خواهیم به این مسئله بپردازیم ولی تااینجا بر ما مسلم است که آگاهی یعنی اینکه بتوانیم آنچه احساس کرده ایم را قضاوت کنیم ؛ اینکه آیا واقعی است یا غیرواقعی ، درست یا غلط ، زیباست یا زشت ، به نفع ماست یا به ضرر ما. بنابراین ما با تمیز موضوع شناخت( ابژه ) از شناخت به این حکم می رسیم که شناخت نه فقط ادراک بلکه قضاوت نیز هست.
اما حتی باز هم بزرگترین فیلسوفان در تمیز این دو موفق نبوده اند. برای مثال استدلال دکارت برای اثبات وجود ِ مطلق (یا خدا !) را مثال می آوریم. او می گوید من تصوری از وجود بی نهایت دارم . این بی نهایت فقط از دو جا می تواند نشات بگیرد یا از خود ِ من و یا از جهان بیرونی. وجود من هیچ بی نهایتی ندارد بنابراین مطلق یا بی نهایتی باید در جهان بیرونی وجود داشته باشد که این تصور از آن آمده باشد.بنابراین دکارت آنچه فهمیده می شود را با آنچه حس می شود یکی می گیرد. بی نهایت یک حس یا تصور نیست یعنی ما بی نهایت را توسط حواس خود ادراک نمی کنیم بلکه بی نهایت نتیجه ی فهم ما از پایان ناپذیری ادراک چیزهاست. بنابراین دکارت قضاوت فهم را با موضوع فهم یعنی تصورات اشتباه می گیرد.
اگر شناختن ، قضاوت است پس ما در گام بعدی به این سئوال می رسیم که چگونه باید در مورد موضوع شناخت قضاوت کنیم. ارسطو برای پاسخ به این سئوال می گوید که باید ابتدا ویژگی های موضوع شناخت را دسته بندی کنیم که در فلسفه به آن مقولات می گویند. یعنی اول باید مشخص کنیم که ویژگی موضوع شناخت ما در چه دسته ای قرار دارد و سپس در مورد آن قضاوت کنیم. مثلا آیا در مورد کمیت موضوع مان قضاوت می کنیم( مانند تعداد گوسفندان یک گله) یا در مورد ویژگی های کیفی اش (مانند سفیدی یک قو یا سرخی یک سیب) ؟ مکان آن مورد بحث است یا زمان آن؟ در مورد یک ویژگی بالقوه صحبت می کنیم یا در مورد یک ویژگی که بالفعل وجود دارد و مانند این. اما ارسطو تصور می کند که این ویژگی ها ، ویژگی های واقعی ابژه ها هستند. ولی ما حق نداریم چنین چیزی را بپذیریم درست است که برای قضاوت در مورد ابژه ، باید مشخص کنیم که از چه جهت قضاوت می کنیم ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم این جهات قضاوت ما ، ویژگی های ذاتی ابژه هستند.
برای مثال اگر کسی بگوید آسمان در هنگام غروب سرخ رنگ است. ما به خوبی می دانیم که منظور او این نیست که آسمان ذاتا سرخ رنگ است بلکه این سرخی را به اصطلاح یک ویژگی عرضی می داند یعنی به زبان ارسطویی گفته ی او از مقوله ی عرض صحیح است و نه از مقوله ی ذات. اما این مقوله بندی به این معنا نیست که بپذیریم آسمان واقعا ویژگی های ذاتی و عرضی دارد. ما در این مورد هنوز چیزی نمی دانیم و نباید بدون دلیل کافی این تقسیم بندی را بپذیریم. بعدها مکانیک نیوتونی نشان داد که این مقولات ارسطویی ، وجود واقعی ندارند اما کانت نشان داد که اگر چه وجود واقعی ندارند اما برای قضاوت توسط فهم ضروری هستند. به این درک کانت از مقولات به عنوان روش فهم ، مفهوم پردازی مقوله گرا(categorial conceptualism) می گویند.
اکثر مغلطه ها با عدم رعایت مقولات بوجود می آیند ، بدون دانستن مقولات ، یعنی بدون دانستن اینکه گزاره ها از چه جهت باید قضاوت شوند ، قادر به درک انبوه مغلطه هایی که برای فریب ما به کار گرفته می شوند نخواهیم بود. ممکن است یک گزاره از یک مقوله درست باشد و از مقوله ی دیگر غلط.
پس برای شناخت باید بدانیم که از چه مقوله ای موضوع را مورد قضاوت قرار می دهیم. اما این کافی نیست چرا که باید نوع موضوع شناخت و نوع قضاوت را هم تعیین کنیم . ابژه یا موضوع مورد شناخت را می توان به سه دسته تقسیم کرد :
1. آیا موضوع مورد شناخت ، دقیقا همانچیزی است که توسط حواس از جهان بیرونی گرفته شده است. به بیان دیگر آیا در مورد یک ابژه در جهان بیرونی قضاوت می کنیم ؟ در این صورت ما در حیطه ی هستی شناسی قرار داریم و قضاوت ما هستی شناختی یا انتولوژیک است. مثلا وقتی می خواهیم ذرات مادی را مورد شناخت قرار دهیم ، می خواهیم بدانیم که در جهان بیرونی چه چیزی هست.
2. اما موضوع مورد شناخت می تواند مفاهیم یا چیزهایی باشد که پیشتر توسط فهم ابداع یا انتزاع شده اند. مثلا وقتی در مورد لذت و رنج یا شهامت و شجاعت صحبت می کنیم ، درباره ی ویژگی ها و روابط اشیای مادی بحث نمی کنیم . بلکه موضوع شناخت ما ، مفاهیم هستند. به این نوع شناخت معرفت شناسی یا اپیستمولوژی می گوییم.
3. بنابراین موضوع مورد شناخت می تواند اشیای جهان هستی یا مفاهیم ذهن باشد . اما همچنین موضوع شناخت می تواند هم چیزهای واقعی و بیرون از ذهن باشد و در عین حال از ذهنیت انسانها برآمده اند. این موضوعات شناخت ، ابژه های اجتماعی و تاریخی هستند. در این صورت موضوع شناخت ما در حیطه ی جامعه شناختی قرار دارد.
بسیاری از اشتباهات بشری در شناخت از ناتوانی در درک موضوع شناخت ناشی می شود. برای مثال بسیاری از مردم قادر به تمیز میان مفاهیم ذهنی از اشیای جهان بیرونی نیستند و تصور می کنند آنچه برای مفاهیم صحیح است بین اشیای جهان واقعی نیز حاکم است. حتی فیلسوفان بزرگ نیز این مرزبندی را زیرپا می گذارند. یک نمونه ی جالب توجه بحث درباره ی "اصل دلیل کافی" میان عقل باوران و کانت است. اکنون بیایید اصل دلیل کافی را موضوع شناخت خود قرار دهیم: لایبنیتس به عنوان یک فیلسوف عقل باور ، تعبیری هستی شناختی از این اصل داشت. یعنی تصور می کرد که بنا به این اصل ، هرچیزی در جهان خارجی باید دلیلی کافی برای آن وجود داشته باشد. اما کانت به درستی ایراد می گیرد که این اصل در وهله ی اول ، یک معرفت است و به حیطه ی معرفت شناسی تعلق دارد. یعنی ما هیچ چیزی را نمی پذیریم مگر اینکه دلیل کافی برای قبول آن وجود داشته باشد. اما این بدان معنا نیست که این اصل در مورد اشیای جهان بیرونی نیز صادق است. به بیان دیگر به این صورت می توانیم برعلیه لایبنیتس استدلال کنیم.
ما هیچ چیزی را نمی پذیریم مگر اینکه دلیل کافی برای آن وجود داشته باشد. بنابراین نمی توانیم بدون دلیل کافی بپذیریم که برای هرچیزی در جهان بیرونی باید دلیل کافی وجود داشته باشد. به بیان فلسفی تر ، موضوع شناخت ما یعنی "اصل دلیل کافی"، در وهله ی اول ، یک معرفت است و نه یک واقعیت بیرونی. مشکل لایبنیتس این است که او موضوع شناخت خود را به اشتباه در هستی شناسی قرار داده است و نه در معرفت شناسی.
در نتیجه برای قضاوت ، باید مشخص کنیم که موضوع شناخت ما به هستی و طبیعت تعلق دارد یا به ذهن و معرفت و یا به جامعه. یعنی آیا بحث برسر یک ویژگی ذاتی اشیای بیرونی است یا یک مفهوم ذهنی یا یک برساخته ی اجتماعی. بدون این درک ، ما تار و پود فهم را از دست می دهیم و مانند مردمان بدوی ، تخیلات خود را با واقعیت اشتباه می گیریم و یا مانند مذهبیون، تصورات ذهنی خود را به اشتباه قوانین کیهانی قلمداد می کنیم.
در پایان برای قضاوت باید بدانیم که چه نوع قضاوتی می خواهیم انجام دهیم. چهار نوع قضاوت ممکن است :
1/ آیا در مورد وجود یا عدم وجود چیزها صحبت می کنیم. در این صورت ما قضاوت علمی انجام می دهیم و شناخت ما به حیطه ی علم تعلق دارد. کانت به عقلانیتی که این قضاوت را انجام می دهد عقل محض می گوید.
2/ آیا قرار است در مورد درستی یا نادرستی امور قضاوت کنیم. یعنی چه کارهایی را باید انجام دهیم و چه کارهایی را خیر. در این صورت ما در حیطه ی اخلاق قرار داریم یا به اصلاح کانت در حیطه ی عقل عملی.
3/ آیا در مورد زیبایی یا زشتی چیزها صحبت می کنیم . در این صورت قضاوت و شناخت ما به حیطه ی هنر و زیبایی شناسی مربوط می شود.
4/ آیا در مورد منفعت یا ضررمان در رابطه با چیزها قضاوت می کنیم. در این صورت معرفت ما به حیطه ی اقتصاد و جامعه شناختی تعلق دارد.
کانت در مورد سه نوع قضاوت اولی سه کتاب نوشت . اما در مورد نوع چهارم قضاوت تنها در کتاب سوم اش ، آنرا از قضاوت زیبایی شناختی جدا کرده و از نظر دور داشت. در تمام تاریخ فلسفه ، فیلسوفان همواره نوع چهارم قضاوت یعنی تعیین منفعت و ضرر چیزها را رها کردند چرا که دقیقا منافع آنها به عنوان ایدئولوژیست های طبقه ی حاکم در پنهان کردن این معرفت از چشم بشریت بود. تنها با ظهور اقتصاد سیاسی و سپس مارکسیسم ، بشریت در این معرفت گامی به پیش نهاد. دقیقا به دلیل ضرورت قضاوت از نوع چهارم بود که مارکس و انگلس ، فویرباخ و فلسفه ی کلاسیک را رها کردند و به نقد اقتصاد سیاسی روی آوردند.
بنابراین بدون قضاوت هیچ شناختی در کار نیست و برای قضاوت نیز لازم است که پیشتر ، مقوله ی قضاوت ، نوع موضوع قضاوت و نوع قضاوت را مشخص سازیم. توانایی ما برای تشخیص مقولات ، نوع موضوع شناخت و نوع قضاوت مان ، چارچوب کلی فهم ما را تشکیل می دهد. اکنون شاید بتوانیم درک کنیم که چرا فلسفه عمومیت نمی یابد.هیچ سیستم آموزشی در جهان ، چنین اصولی ضروری را آموزش نمی دهد. رسانه ها ،دانشمندان و کارشناسان از مردم می خواهند که آنچه می گویند را به عنوان یک یافته ی علمی یا یک خبر واقعی بپذیرند. آیا مردم اصول لازم برای فهم یعنی تشخیص صحت و سقم این داده ها را در اختیار دارند؟ عموم مردم با نوعی کوته بینی علم گرایانه تصور می کنند که در جهان مجموعه ای واقعیات وجود دارد که باید کشف شوند و مجموعه ای از مهارت ها وجود دارد که باید آموخته شود و به کار گرفته شود. به بیان دیگر ، بشریت در جهان امروز ، با کنار گذاردن فلسفه ، اعلام کرده است که هیچ نیازی به فهم ندارد. یعنی هیچ نیازی ندارد که بتواند واقعیت را از خرافات، زیبا را از زشت ، درست را از غلط و منفعت را از ضرر تشخیص دهد.
No comments:
Post a Comment