لازمه ی شناخت واقعی یعنی قضاوت ، تعیین نوع ابژه ی مورد شناخت،نوع قضاوت و در نظر گرفتن مقولات است. اگر ابژه ی مورد شناخت ، در جهان بیرونی قرار داشته باشد ، شناخت ما ، هستی شناسی است و اگر مفاهیم ذهنی باشد معرفت شناسی و در نهایت اگر محصول تقابل ذهن و عین باشد یعنی برساخته ای اجتماعی و تاریخی ، شناخت ما جامعه شناسانه است.
همچنین نوع قضاوت ما نیز باید مشخص شود . یعنی آیا درباره ی وجود و عدم وجود چیزها قضاوت می کنیم( علم) یا درباره ی درستی یا نادرستی ( اخلاق) یا درباره ی زیبایی و زشتی (هنر) و یا منفعت و ضرر ( اقتصاد).
هرچیزی که بخواهد مورد شناخت قرار بگیرد باید از پیش مقوله ، نوع ابژه و قضاوت مشخص شده باشد در غیر این صورت دچار مغلطه و لفاظی های بی پایان می شویم و قادر به تشخیص مسائل و نظریات از یکدیگر نخواهیم بود. پس فلسفه لوازم شناخت و قضاوت را فراهم می کند، اما آیا فلسفه قادر است که صحت یک قضاوت را به طور قطع مشخص کند؟ اگر برای پذیرش هرچیزی باید دلیل کافی داشته باشیم ، پس آیا فلسفه ی ما ،قادر به تامین و تضمین کفایت ادله هست؟ در واقع خیر. فلسفه ی ما تاکنون شروط لازم برای قضاوت را تامین کرده است یعنی به ما می گوید که چگونه باید چیزها را بشناسیم اما نه کفایت را. یعنی قطعیت و صحت هیچ چیزی را تضمین نمی کند.
این یک بحث قدیمی فلسفی است. عقل باوران و پیروان دکارت معتقد بودند که از اصول بدیهی می توانیم نتایج قطعی بدست آوریم. اما اگر نتوانیم به نتایج قطعی برسیم آیا به ورطه ی شک باوری می افتیم و اعتبار قضاوت و در نتیجه عقل نیز زیر سئوال می رود؟ هیوم نشان می دهد که چنین نتیجه گیری صحیح نیست. او براساس فلسفه ی تجربه گرایی و برداشت خود از فهم ، پاسخ می دهد که در فهم هیچگاه نمی توانیم به گزاره های قطعی برسیم( با درستی یا نادرستی این ادعا کاری نداریم) اما این ناتوانی از رسیدن به گزاره های قطعی ، اعتبار قضاوت را از بین نمی برد. به بیان ساده تر ، اینکه ما باید از قضاوت و اصول برای شناخت استفاده کنیم ، به خاطر این نیست که با این روش ، شناخت قطعی از چیزها بدست می آوریم بلکه رعایت این اصول عقلانی از لوازم شناخت است. یعنی حتی اگر مانند هیوم نسبت به کسب گزاره های قطعی و حتمی از تجربه شک باور باشیم ، این به معنای شک به عقل و استدلال نیست.
بنابراین باید در مقابل نوعی از نسبی گرایی عامیانه بایستیم که ادعا می کند چون نمی توانیم به شناخت قطعی و حتمی برسیم پس تمامی شناخت ما نسبی است و هرکسی براساس برداشت و ادراک شخصی اش به شناخت دست می یازد. در فلسفه برای این ادعای گزاف هیچ جایی نیست چرا که از پیش می دانیم که ادراک تعیین کننده ی شناخت نیست بلکه باید قضاوت نیز صورت بگیرد. این واقعیت که ادراک هرکسی متفاوت و خاص است ، شناخت را نسبی نمی کند چرا که شناخت علاوه بر ادراک شامل قضاوت هم می شود.
اکنون به نقطه ای رسیده ایم که می توانیم بگوییم برای استدلال ، قضاوت و در نهایت شناخت آماده ایم. اما چگونه باید استدلال کنیم؟ گفتیم که فلسفه باید تنها از آگاهی نسبت به جهل آغاز شود و حق نداریم هیچ آگاهی دیگری را پیش فرض بگیریم. اما بعد از رسیدن به توافقات و نتایج ، در بحث بعدی می توانیم این توافقات و نتایج را به صورت پیش فرض ( یا گاهی اصول بدیهی) معرفی کنیم. پیش از استدلال ، باید به مخاطب نشان دهیم که استدلال ما برچه پیش فرضیات و اصولی استوار است.
همچنین گفتیم که باید موضوع شناخت را از خود ِ شناخت مجزا کنیم . این بدان معناست که موضوع شناخت را باید بتوانیم از چیزهای دیگر تشخیص دهیم یعنی به تعریفی از موضوع شناخت دست یابیم. مفاهیم می توانند معانی مختلفی در زبان داشته باشند ،پس باید با تعریف دقیق مفاهیم ، از شبهه بپرهیزیم. مرحله ی سوم استدلال است.
بنابراین برای هر شناختی سه گام پیش فرضیات ، تعاریف و استدلال را باید طی نمود. اما هر سه گام مسائل روش شناختی عدیده ای دارند. برای مثال بارها پیش می آید که در تعریف مفهوم اولیه ، نتیجه ی مطلوب از پیش نهفته است که به این نوع مغلطه ، مصادره به مطلوب گفته می شود. همچنین بسیاری از فیلسوفان اصولی را معرفی می کنند و ادعا می کنند که این برای هر کسی امری بدیهی است و سپس از آنها به عنوان پیش فرض استفاده می کنند. این ادعا نیز محل بحث است. همچنین فیلسوف در استدلال نیز گاهی از پیش فرضیات بیان نشده استفاده می کند و یا تعاریف را رعایت نمی کند. اما اجازه بدهید باز هم نکته ی هیوم را تذکر دهیم که عدم موفقیت یا مشکلات ما در شناخت ، ضرورت شناخت براساس قضاوت روشمند و اصولی را از ضایع نمی کند.
برای استدلال ابتدا تلاش می شود که ویژگی های موضوع شناخت را انتزاع کنند. وقتی شما یک سیب سرخ می بینید و سپس ویژگی سرخی را از آن جدا می کنید ، به این تشخیص ویژگی و در نظر گرفتن آن به صورت چیزی مجزا از خود ابژه ، انتزاع می گویند. بعد از تعیین ویژگی ها ، ویژگی های ضروری و احتمالی را بررسی می کنیم ( یا اینکه کدامیک کیفی هستند و کدامیک کمی ). متفکر تلاش می کند که با جدا کردن ویژگی های ضروری و کنار گذاشتن ویژگی های تصادفی و احتمالی ، به نتیجه ای برسد که در خود موضوع شناخت وجود نداشت. یعنی ابتدا به تحلیل و سپس به سنتز دست می یابد. متفکرین بر اساس اینکه کدام ویژگی را ضروری یا احتمالی می دانند ، از یکدیگر متفاوت می شوند. برای مثال آیا نظم و هارمونی یک ویژگی ضروری برای زیبایی است یا تصادفی ؟و آیا زیبایی یک ویژگی ضروری برای اثر هنری است؟ همچنین روش استدلال نیز برحسب اینکه موضوع شناخت از چه نوع باشد ( مفهوم ، ابژه ی عینی یا ابژه ی اجتماعی) متفاوت است. رئالیست ها ، ویژگی های ضروری مانند بعد و شکل را یک ویژگی عینی اشیای بیرونی در نظر می گیرد و ایده آلیست ها آنرا یک جزم ذهنی می دانند که بدون آنها قادر به تصور نیستیم.
اما محتوای درونی این مباحث مورد توجه ما نخواهند بود. برخلاف مطالعه ی سطحی اکادمیستی ، چیزی که از این مباحث خواهیم آموخت نه شناخت ِ نتایج افکار متفکرین، بلکه بررسی روش تفکر و استدلال آنهاست. تلاش بی ثمر آنها برای حل مسائل خداشناختی مانند اثبات وجود خدا ، مسئله ی شر ، جبرگرایی ، ماده ی متفکر ، جوهر بدون علت ، ماهیت زمان و مکان و غیره را باید کنار گذاشته و ساختار استدلال ، پیش فرضیات و تعاریف آنها را بررسی و نقد کنیم. اگر با این نگاه ، به مطالعه ی فلسفه روی بیاوریم ، متوجه خواهیم شد که فلسفه ، این غلامی که قرن ها به تئولوژی خدمت کرده است ، ابزاری ضروری برای فهم بشر است.