Saturday, April 23, 2011

بینش تاریخی - 2




در بحث پیش ، این مسئله را مطرح کردیم که برای شناخت پدیده های اجتماعی و رفتار انسانها چه روشی را باید پی گرفت ؟ آیا آنها پدیده هایی ضروری هستند یا تصادفی؟ هر روز هر اتفاقی می تواند رخ بدهد و انسانها هر رفتاری می توانند از خود بروز دهند. برای اینکه دانشی برای این موضوع بوجود بیاید باید به طریقی از این ویژگی ها و رخدادهای تصادفی ، ضرورتی استخراج شود ولو اینکه احکام این دانش ، قطعی و نهایی نباشد. بینش تاریخی بر این اساس استوار است که ما در حیطه ی علوم انسانی فقط ضرورتهای تاریخی را می توانیم استخراج کنیم. علم طبیعی می تواند این گزاره را صادر کند که براساس گزارش ماهواره ها از وضعیت جو ، هوا بارانی خواهد بود یا خیر. علم منطق می تواند بگوید که بارانی بودن هوا مشروط است به ابری بودن آسمان. اما یک علم انسانی ، ضرورت خود را از هیچکدام این دو نوع گزاره نمی تواند اخذ کند یعنی نه ضرورت ذهنی و نه ضرورت عینی . پس ما باید دنبال ضرورت دیگری باشیم. بینش تاریخی ضرورت دیگری را پیش می کشد مثلا گزاره ای از این نوع که پیشرفت منافع بشری در تولید کشاورزی، صنعت و حمل و نقل این ضرورت را پیش می اورد که او بتواند آب و هوا را پیش بینی کند. این نوع ضرورت یک ضرورت عینی نیست و همچنین یک حکم منطقی هم نیست. ضرورت تاریخی ، ضرورت پیشرفت منافع سوبژکتیو را در رابطه با شرایط ابژکتیو نشان می دهد.
اکنون یک رفتار انسانی مانند روان پریشی را در نظر بگیرید. روان شناس یا روان کاو از خود می پرسد که روان پریشی چیست و چگونه می توان آنرا درمان کرد. او تصور می کند که اگر ذهن و روان را موضوع شناخت خود قرار دهد و بتواند از آن توصیفی ارائه دهد قادر خواهد بود که به درمان روان پریشی دست یابد. اما بینش تاریخی به ما می گوید که روان پریشی نمی تواند موضوع شناخت علم انسانی باشد بلکه باید یک موقعیت تاریخی را موضوع شناخت قرار داد یعنی رابطه ی فرد بیمار و ویژگی ها و تمایلاتش در تقابل با ساختارهای اجتماعی و خویشاوندی که در آن برهه ی تاریخی بوجود آمده و فرد در آن رشد کرده است. فقط چنین رابطه ای را می توان بهبود بخشید و عقلانی تر ساخت و نه اینکه روان پریش را به طور منفرد درمان کرد. به جای درمان فرد باید حقوق و نهادها را موضوع مطالعه و تغییر قرار داد و در اینجا منظور ما مشخصا خانواده و نظم اخلاقی آن است.  
البته روان کاوی این بینش را کاملا کنار می گذارد و به این جزم متوسل می شود که اگر فرآیند شکل گیری سوبژه را بررسی کنیم می توانیم به نقطه ای دست یابیم که مشخص می کند چه عاملی موجب آسیب سوبژه در رابطه اش با جهان شده است به طوریکه  در مورد روان پریش او حتی دیگر قادر به تمیز واقعیت از توهم نیست. ما اکنون یک نمونه ی این رویکرد به مسئله را بررسی می کنیم.
ژاک لکان در سیمناری با عنوان "پدیده ی روان پریشی و مکانیزم آن " روش بررسی خود را به صورت زیر توضیح می دهد و نمونه ی روان پریشی یک قاضی  به نام شربر که موضوع مطالعه ی فروید نیز بوده را مثال می آورد (ما این سخنرانی را به صورت مختصر نقل می کنیم و از ذکر بحث های حاشیه ای ، تذکرات و غیره خود داری می کنیم):

"برای درک اینکه چگونه یک فرآیند ساختاری در یک سوبژه رخ می دهد ما با التفات به دیدگاه تحلیلی ، چند راه را برای خویش می گشاییم. یک مقوله که اینروزها مطرح است مقوله ی دفاع است که در تحلیل خیلی پیشتر مطرح شده بود. توهم به عنوان دفاع سوبژه در نظر گرفته می شود.علاوه بر روان پریش ، روان نژاندها را هم به همین صورت توضیح می دهند.
می دانید که من تاچه حد بر ناکامل بودن و مخاطره آمیز بودن این ارجاع به دفاع تاکید دارم که منجر به انواع مداخله ی (درمانی) مضر و شتابزده می شود"


لکان معتقد است که سوبژه  در اثر نمادپردازی شکل می گیرد که به این فرآیند هایش یا تایید bejahung می گوید ، در این مرحله ی نخستین اگر چیزی حذف شود به شکل های متفاوت ، نامشخص و متکثری خود را نشان خواهد داد (چون آنچه سلب می شود با آنچه بازمی گردد یکی نیست) او به این عمل حذف ، سلب یا یاverwerfung  می گوید  و آنرا در مقابل عمل نفی قرار می دهد که موجب روان رنجوری می شود. به نظر لکان سلب و روان پریشی را باید یک مرحله مقدم بر نفی و روان رنجوری دانست که فروید پیشتر مطرح کرده بود. پس روان پریشی را باید در مرحله ی اولیه ی bejahung درک کرد و دلیل آنرا باید در چیزی جست که حذف می شود و نه سرکوب :


"فروید جمله ای تعیین کننده می گوید که من قبلا چندین بار آنرا ذکر کرده ام.-چیزی که از درون حذف شده باشد از بیرون دوباره خودش را نشان می دهد.
من مسئله را به صورت زیر مطرح می کنم. مقدم بر تمامی نمادپردازی ها ( این تقدم زمانی نیست بلکه منطقی است)  و همانطور که روان پریشی هم نشان می دهد ، مرحله ای وجود دارد که ممکن است بخشی از نماد پردازی رخ ندهد. این مرحله ی آغازین مقدم بر کل دیالکتیک ِ روان رنجوری است به سبب این واقعیت که روان رنجوری به بیان در می آید ،  در روان رنجوری  امر سرکوب شده و آنچه به عنوان سرکوب بازمی گردد یک چیز هستند. اما در روان پریشی  چیزی مقدم بر وجود سوبژه  وارد نماد پردازی نمی شود  و سرکوب نمی شود ، بلکه حذف می شود.
این امر اثبات نشده است. حتی فرضیه هم نیست. بلکه روش عبارت پردازی مسئله است. این اولین مرحله را نباید در هیج جایی از مراحل تکوین سوبژه قرار داد.البته انکار نمی کنم که آنچه در سطح اولین بیان نمادین رخ می دهد، یعنی ظهور بنیادین سوبژه ، مسائلی را برای ما مطرح می کند . اما به خودتان اجازه ندهید که مجذوب این لحظه ی تکوینی ساخت سوبژه شوید. کودکی که با شی که ناپدید و دوباره ظاهر می شود در حال بازی است با فهم نماد درگیر است. اگر بخواهید مجذوب آن شوید از این واقعیت دور می مانید که نماد قبلا اینجا در ذهن حضور داشته چیزی که فراوان است و از همه جهت کودک را احاطه کرده است....پس بگذارید که خودمان را در سطح وجود نماد قرار دهیم تا جاییکه خودمان هم در آن فرو رفته ایم.
در رابطه ی سوبژه با نماد  امکان یک  سلب یاverwerfung  اولیه وجود دارد ، که در آن چیزی نمادپردازی نمی شود بلکه  به عنوان امر واقعی ظاهر می شود.  این برای معرفی مقوله ی امری واقعی ضروری است ، غیرممکن است که بتوانیم آنرا در متن فروید نادیده بگیریم. به آن نام واقعی را داده ام تا  حیطه ای متفاوت از امر نمادین را تعریف کنم. از همین جا این امکان وجود دارد که بر روی روان پریشی و تکوین آن نوری بتابانیم.
در این سطح bejahung  و تایید ِ ابتدایی و ناب ، که می تواند رخ بدهد یا ندهد ، یک دوگانگی اولیه ایجاد می شود. آنچه در معرض نمادپردازی یا bejahung قرار دارد ، تقدیر متفاوتی خواهد یافت. "


لکان اعتراف می کند که نمی توان نقطه ای که در آن نمادپردازی رخ می دهد و امر نمادین شکل می گیرد را مورد مطالعه قرار داد. اگر چیزی در اینجا حذف شود، سوبژه به صورت امر واقعی آنرا در روان پریشی باز می یابد و چون آنرا واقعی تصور می کند ، ما فکر می کنیم که بیمار واقعیت را از توهم تشخیص نمی دهد.
اما اینجا ما با چیز مهمی جز یک تعریف سلبی مواجه نیستیم :  ما نمی توانیم مرحله ی  bejahungرا بشناسیم و مورد مطالعه قرار دهیم چون موضوع مطالعه ی ما (  مانند بازی یک بچه با شی که پنهان و ظاهر می شود) همواره پیشاپیش یک نماد است. بنابراین این مرحله چیزی جز فقدان نمادپردازی نیست. تعریف نمی تواند سلبی باشد. مرحله ی bejahungرا را باید با ویژگی های خودش شناخت و نه به عنوان مرحله ای که نمادها هنوز وجود ندارند.
همچنین یک تعریف دوری نیز رخ می دهد : در مرحله ی bejahung چیزی حذف می شود . به گفته ی لکان ما نمی دانیم آن چیست  ( او می گوید اگر کسی یک روزی چیزی درباره ی آن بفهمد  شانس کمی وجود دارد که او یک تحلیل گر باشد.!) و فقط به صورت امر واقعی برای روان پریش ظاهر می شود. بنابراین یک دور رخ می دهد: روان پریشی چرا بوجود می آید؟ چون در مرحله ی هایش چیزی حذف می شود و نمادپردازی نمی شود. از کجا می دانیم که چنین چیزی وجود دارد؟ چون وهم و بیماری روان پریشی بوجود می آید.
 امر واقعی نیز دچار  یک تعریف سلبی است چون فقط آنچیزی است که نمادین نیست. تعریف سلبی ، یک تعریف واقعی محسوب نمی شود و هیچگاه نباید تعاریف دوری و سلبی را پذیرفت.


پس در آغاز یا  bejahung وجود دارد یعنی تایید آنچه که هست یا سلب verwerfung
در  bejahung تمامی تصادفات رخ می دهد. هیچ نشانه ای در دست نیست که این تایید بر بستری محکم رخ می دهد.....
همچنین به احتمال زیاد تا مدتها چیزی هم در مورد انگیزه های هایش نخواهیم دانست دقیقا به این خاطر که فراتر از تمامی مکانیزم های نمادپردازی قرار دارد.  و اگر کسی یک روزی چیزی درباره ی آن بفهمد  شانس کمی وجود دارد که او یک تحلیل گر باشد. در هر حال آنچه از این تایید باقی می ماند این است که سوبژه خود را در جهانی می سازد که خودش را در آن قرار می دهد یعنی او خودش را  کمابیش همانچیزی می داند که پذیرفته است باشد. مثلا انسانی که خود را از جنس مذکر یا مونث می شمارد.....
کشف فروید به ما یاد می دهد که تمامی نظم و هارمونی طبیعی در انسان بنیادا آشفته و دارای هرج و مرج است.
پدیده ی روان پریشی چیست ؟  ... در مورد عالی جناب شربر مشخصا معنایی هست که با سوبژه مرتبط است اما حذف شده و در افق ذهنی و اخلاقیات شربر به نامشخص ترین شکل  خودش را نشان می دهد ، با این حال ظهور دوباره ی آن گاهی خود را به شکل حمله ی روانی نشان می دهد. می توانید به وضوح ببینید که مشخصات این حمله ، با حمله ی روان رنجوری متفاوت است. این دو مشخصا شرایطی متقابل با هم دارند. در مورد عالی جناب شربر این معنای حذف شده با دو جنس گرایی اولیه مرتبط است که من قبلا در موردش صحبت کردم. به هیچ وجه شربر هیچ نوع زنانگی را در خود درونی نکرده است. ما سعی خواهیم کرد اینرا در متن (خاطراتش) ببینیم.
پس چه رخ می دهد وقتی چیزی که نمادپردازی نمی شود در امر واقعی ظاهر می شود؟ بی فایده خواهد بود اگر اصطلاح دفاع را پیش بکشیم. مشخصا آنچه ظاهر می شود در ثبت معنا کار می کند اما در ثبت معنایی که از هیچ جا نمی آید به هیچ چیز رجوع نمی کند بلکه یک معنای بنیادی است که با سوبژه مرتبط است.
من در آنچه تفاوت ساختاری بین روان پریشی و روان رنجوری هست تمرکز می کنم.
وقتی یک رانه ، بگذارید بگوییم رانه ی زنانه یا منفعل ، در سوبژه ای ظاهر می شود که برای آن این رانه قبلا  در جای دیگری از نمادپردازی پیشین اش وارد عمل شده است، برای مثال در روان رنجوری دوران کودکی اش ، این رانه خود را به صورت تعداد مشخصی از علائم مرضی بروز می دهد. پس آنچه سرکوب می شود خود را بروز می دهد. سرکوب و بازگشت سرکوب یک چیز هستند. سوبژه این امکان را دارد که در فرآیند سرکوب وقتی چیزی دوباره ظاهر می شود آنرا درک کند. اما سلب در همان سطح نفی رخ نمی دهد. وقتی در آغاز روان پریشی ، امر نمادپردازی نشده در امر واقعی دوباره ظاهر می شود، از سوی مکانیزم نفی پاسخی داده می شود اما نابسنده اند.
آغاز روان پریشی چیست؟ آیا روان پریش هم مانند روان رنجور گذشته ای  اولیه و پیشاتاریخی دارد؟ یک روان پریشی دوران کودکی؟ من نمی گویم که می خواهیم به این سئوال پاسخ دهیم اما حداقل آنرا مطرح کرده ایم.
اینطور به نظر می رسدکه روان پریشی هیچ پیشاتاریخی ندارد. با وجود این ، گاهی رخ می دهد که در شرایط استثنایی که باید به دقت مشخص کرد ، چیزی که مقدمتا نماد پردازی نشده است  در جهان خارجی ظاهر شده و سوبژه خودش را در مقابل آن بی دفاع می بیند  و قادر نیست که با فرآیند نفی از پس این رویداد برآید. پس آنچه رخ می دهد کاملا جدا از مصالحه ی نمادپردازی ِ روان رنجوری است.....
به هر طریق سوبژه برای اینکه عهد با دیگری را بازتاسیس کند ،برای اینکه قادر باشد وساطت نمادینی میان آنچه جدید است و خویشتن برقرار کند ، به سمت شیوه ی دیگری از وساطت می رود که کاملا با اولی متفاوت است و یک تکثیر تخیلی را با وساطت نمادین جایگزین می کند و نشانه ی اصلی این وساطت احتمالی حالتی عمیقا غیرنمادین و بی شکل است.

نتیجه ی لکان در واقع تکرار فرض خودش است که در پس اصطلاحات روان کاوانه گم می شود. نظریه او فرض می کند که تمامی وجود سوبژه از قراردادهای نمادین میان دال و مدلول شکل گرفته است. بنابراین اگر با پدیده ای مانند روان پریشی روبرو شویم که ارتباطی غیرنمادین  یعنی وساطتی نامشخص و متکثر میان دال و مدلول برقرار می کند پس ما با مرحله ی قبل از نمادپردازی و وجود سوبژه روبروییم! این نتیجه ، منطقا بیان دیگری از خود فرض اولیه است. همانطور که خود او می گوید این تقدم زمانی نیست بلکه منطقی است اما او فراموش می کند که این نکته ، بحث اش را از ارزش نظری تهی می سازد.

گفته های فوق آشکارا نشان می دهد که لکان علی رغم درافزوده اش به فروید برای توضیح روان پریشی ، یک مشکل روش شناختی دارد. هم فروید و هم لکان چیزی را در مورد روان در یافته اند و آن این است که سوبژه یک برساخته است. چیزی است که بوجود می آید و تمامی ویژگی هایش قراردادی هستند و نه ذاتی. چون با توجه به نظریه زبان شناسی سوسور ، نمادها یعنی میان دال و مدلول قراردادی هستند و سوبژه با شکل گیری امرنمادین ساخته می شود  و قبل از آن وجود نداشته است. هم خودش ساخته می شود و هم جهانش.
او می نویسد :

این یک واقعیت آشکار است که ما با این ایده که تمام روان شناسی کلاسیک و آکادمیک انرا پذیرفته آغاز نمی کنیم یعنی این ایده که انسان موجودی سازگار است و چون زندگی می کنند پس باید همه چیزشان متفق و به هم پیونده خورده باشد. اگر این ایده را بپذیرید روان کاو نیستید. روان کاو بودن به سادگی به معنای گشودن چشم بر روی این واقعیت آشکار است که هیچ چیزی متکثر تر از واقعیات انسانی نیست.

نمادها قراردادی میان دال و مدلول اند که با آگاهی انتخاب نشده اند بلکه به گذشته ای دور و باستانی بازمی گردند. منظور از قرارداد دقیقا چیست ؟ قرارداد نوعی ضرورت  است که عینی نیست بلکه فقط میان اعضا برقرار است. برای مثال قاعده ی یک بازی ضروری است اما نه یک ضرورت عینی مانند قانون جاذبه. بلکه فقط قراردادی است که اعضای بازی میان خود برقرار می کنند. لکان با نوعی از ضرورت مواجه است که نه منطقی است و نه عینی اما او به اشتباه این ضرورت را یک قرارداد یا قاعده ی ساختاری می بیند و نه یک ضرورت تاریخی.
اغلب متفکرین بورژوا با مسئله ضرورت و تصادف مواجه بودند. آنها می دانستند که برای علوم انسانی نمی توان ضرورت های منطقی هندسه و ریاضیات را قائل شد و نه مانند علوم تجربی قوانین فیزیکی یافت. بنابراین باید نوع جدیدی از ضرورت مطرح می شد که بتوان بر روی آن علوم انسانی را استوار کرد . این متفکرین بورژوا به جهت منافع خود مجبور شدند به جای ضرورت تاریخی ، ضرورت قراردادی را پیش بکشند. زبان شناسی ساختارگرای سوسور که رابطه ی دال و مدلول را قراردادی می خواند راه نجات را برای بن بست روش شناختی بورژوازی باز کرد.
بنابراین نه ضرورت عینی بر جامعه حکمفرماست مانند قوانین طبیعت و نه ضرورتهای منطقی. بلکه ضرورتی مانند قرارداد بازی و قواعد ساختاری حاکم است. اما این تصور یک مشکل روش شناختی دیگری پیش می آورد که در  بحث لکان از روان پریشی مشاهده کردیم.
 اگر پدیده های اجتماعی و مکانیزم ذهن انسان را ساختاری متشکل از روابط دوگانه ی قراردادی بدانیم ( در اینجا امر نمادین) بنابراین ما به سنتزی دست یافته ایم که نه تصادف محض است و نه یک ضرورت منطقی و ازلی. بلکه قاعده یا قرارداد است. اما مشکل اینجاست که قاعده و قرارداد چیز دیگری را ضروری می سازند اما خودشان ضروری نیستند. امر نمادین ، به سوبژه وحدتی ساختگی می بخشد و سوبژه ویژگی های خودش ( مانند ویژگی های جنسی)  را ضروری می بیند اما خود این نمادها ضروری نیستند و در بستری از تصادفات رخ می دهند(به قول لکان در  bejahung تمامی تصادفات رخ می دهد. هیچ نشانه ای در دست نیست که این تایید بر بستری محکم رخ می دهد.) بنابراین ما فقط مسئله را به عقب انداخته ایم: به جای اینکه رفتار و ذهنیت انسانها ، تصادفی قلمداد شود ،  دلیل این رفتارها را به چیزی دیگری مانند یک مکانیزم روانی ارجاع می دهیم که خودش به صورت تصادفی و در بستری از هرج و مرج بوجود آمده است و خود این جهان هرج و مرج نخستین قابل شناخت نیست. پس قرارداد نمی تواند یک ضرورت پابرجا میان امور برقرار کند و روان کاوی آنچه در رفتار انسان به صورت تصادفی دیده می شود را به امری تصادفی ( مانند سلب و نفی) در شکل گیری روان ( در دوران کودکی) نسبت می دهد. در پس ستایش های مکرر از این قبای نظری ، مخاطب عاقل به خوبی می بیند که پادشاه عریان است.
بینش تاریخی به ما می گوید که مکانیزم ساختاری ذهن را نباید به تنهایی مورد مطالعه قرار داد. موضوع مطالعه باید یک موقعیت تاریخی باشد. همچنین اگر روابط اجتماعی و امور ذهنی ، ضرورتی ساختگی به نظر می رسند اما ساختگی بودن آنها بدین معنا نیست که لحظه ای نخستین وجود داشته که چنین اموری به صورت قراردادی از میان هرج و مرج  و تصادف ( کائوس) ساخته شده اند (bejahung  در روان کاوی لکان ، یا قرارداد اجتماعی در فلسفه ی سیاسی) . هیچگاه چنین لحظه ای وجود نداشته است که چرا این ضرورت ساختگی یک ضرورت تاریخی است یعنی هر پدیده ای ضرورتش را از پدیده ای پیشتر و مقدم تر می گیرد که عینا مشابه خود آن نیست. ساختار ذهنی از بستری از تصادفات شکل نگرفته است بلکه نتیجه ی تعین ِ ساختار ذهنی پیشین در طول تاریخ است. ما به جای روند خطی  تصادف > قرارداد> قانون ، روند تاریخی را خواهیم داشت که قانون جای خودش را به قانون های دیگر در پروسه ی تاریخی می دهد. عینیت با وساطت ذهنیت تغییر می کند و نیز ذهنیت با وساطت عینیت.


Sunday, April 17, 2011

بینش تاریخی - 1


تصادف / ضرورت

آنچه در این مقاله می خواهیم به آن بپردازیم بینش تاریخی است تا فهم خود را از تاریخ تعمیق ببخشیم و به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا مارکسیسم یعنی ایدئولوژی راستین ما کارگران ، بینش تاریخی را برای مطالعه ی انسان و جامعه برگزیده است؟ چرا ما باید  رفتار انسانها و حوادث اجتماعی را به عنوان پدیده هایی تاریخی بررسی کنیم. در مقام مقایسه یکی از رویکردهای غیرتاریخی یعنی روان شناسی (ایضا روان کاوی) را در مطالعه ی انسان بررسی می کنیم و نشان می دهیم که چگونه به سبب عدم بینش تاریخی مرتکب اشتباهات اساسی شده است.
برای درک بینش تاریخی ، از مقوله ی "جهت" ، به رفتار انسانها و حوادث اجتماعی نگاه می کنیم. به عبارت دیگر از خود خواهیم پرسید که آیا آنها تصادفی اتفاق می افتند و یا برحسب ضرورت. برخی از علوم مانند هندسه و ریاضیات با گزاره های ضروری سر و کار دارند. وقتی یک هندسه دان می گوید که از دو نقطه یک خط عبور می کند ، منظور این است که به ضرورت چنین است. به عبارت دیگر برحسب تصادف رخ نداده است چون ما نمی توانیم تصور کنیم که از دو نقطه دو خط بگذرد. اما علوم تجربی مانند نجوم و زیست شناسی با پدیده های تصادفی سر و کار دارند. اینکه چرا کره ی زمین تنها یک قمر دارد و یا پستانداران خونگرم هستند در وهله ی اول تصادفی به نظر می رسند و نه ضروری. البته دانشمند ممکن است قادر شود  ضرورت یعنی قوانینی از دل پدیده های متکثر و متفاوت استخراج کند اما تجربه ی مورد ادراک همواره امری احتمالی و تصادفی باقی می ماند و هر لحظه ممکن است با کشف داده ها و یافته های جدید ، این قوانین برهم خورده و جای خود را به نظریات دیگری بدهند. اما در علوم ریاضی و هندسه به محض اینکه قضیه ای ثابت شود برای همیشه ثابت شده و ضروری باقی می ماند.
رفتار انسانها و حوادث اجتماعی چطور، ضروری هستند یا تصادفی؟ هم هر دو و نه فقط یکی از آنها. پدیده های اجتماعی  و رفتار ما تصادف محض نیستند چون به سادگی خود ما فاعل این اعمال هستیم و آنها را نسبتا با اراده و آگاهی انجام می دهیم. همچنین کاملا ضروری هم نیستند چون هیچ چیزی به محض اراده ی ما تحقق نمی یابد. به نظر می رسد که ما در اینجا برخلاف ذهنیت یا عینیت محض با رابطه ی متقابل ذهن و عین سر و کار داریم. بنابراین نه ضروری هستند و نه تصادفی بلکه از تقابل میان ضرورت های ذهنی و شرایط تصادفی عینی حاصل می آیند. بنابراین باید نوع دیگری از ضرورت و اتفاق را تعریف کنیم . پدیده های اجتماعی و رفتار انسانی ، ضرورت های تاریخی هستند.
امر تاریخی نه تصادفی است و نه یک ضرورت منطقی. برای مثال ظهور مسیحیت در دو هزار سال پیش را نمی توان یک ضرورت منطقی دانست چون براحتی می توانیم جهانی را در ذهن خود تصور کنیم که در آن مسیح ظهور نمی کرد( فقط کافی است به یک جهان بهتری فکر کنید!)( اما نمی توانیم در ذهن خودمان تصور کنیم که از دو نقطه چند خط بگذرد) ولی همچنین نمی توان تصور کرد این پدیده همانقدر تصادفی است که تغییرات  تصادفی آب و هوایی و زمین شناختی موجب تکامل گردش خون پستانداران شده است. اراده ی انسانها ، ضرورت بروز عقیده ای که ناتوانی قوم یهود را توجیه می کرد و یا حتی ضروریاتی عمیقتر برای ضرورت به هم پیوستگی ایدئولوژیک میان اقوام در امپراتوری روم و غیره ، مسیحیت را میسر ساخته است. اما این ضروریات تاریخی اند یعنی نه از یک ضرورت منطقی در ذهن و نه از تصادف اشیای کور در جهان بیرونی بلکه از رابطه ی متقابل ذهن و عین، انسانها و جهان اجتماعی شان ، حاصل شده اند. این بینش تاریخی برای مطالعه ی رفتار انسانها و رخدادهای تاریخی اهمیت اساسی دارد. این فهم تاریخی از تصورات و حدسیات مورخینی که تنها به جمع آوری  و توصیف داده های تاریخی مشغول اند فراتر می رود. زادگاه این بینش عمیق ، ایده آلیسم آلمانی هگل است اما در تفکر مارکسیسم پرورده شده و به بلوغ واقعی خود رسیده است.

در جستجوی یک مکانیزم ذهنی

مارکسیسم براساس همین بینش تاریخی ، نه تنها رفتار انسانها بلکه خود انسان را نیز محصول تاریخ می داند. در مقابل این بینش عمیق ، بورژوازی که به دوره ی عقب مانده تری از تاریخ تفکر متعلق است روان شناسی را برای مطالعه ی ذهن انسان به وجود آورده است که اولین ظهور نظام مند آنرا می توان در روان شناسی ذهن دیوید هیوم دانست.روش شناسی بورژوایی که عاری از فهم تاریخی است ، قادر به درک رابطه ی متقابل و دیالکتیکی میان ضروریات ذهنی و ابژه های تصادفی نیست و میان آنها رابطه ای فانتزیک و خیالی برقرار می کند. براساس این روش شناسی نادرست ، ذهن گویا مکانیزمی دارد که از میان جهان بیرونی تصادفات ، نظم و ضرورتی ذهنی برقرار می کند. بدین ترتیب یک رابطه ی مکانیکی و تخیلی میان تصادف و ضرورت برقرار می شود. روان شناسی بورژوایی تمام هم خود را مصروف کشف این مکانیزم می کند. یعنی هدف ما باید کشف مکانیزم و ساختار و قاعده برای ذهن یا روان باشد. اما ما براساس فهم تاریخی می دانیم که ذهن هرگز چنین مکانیزمی ندارد و هم ذهن و هم جهان اجتماعی اش را باید در جایگاه تاریخی شان سنجید و مطالعه کرد.
این مکانیزم در نحله های مختلف روان شناسی بورژوایی متفاوت است . نزد هیوم ، این مکانیزم "تداعی معانی" نام دارد. او ذهن را موجودی می داند که در جریان خروشان و متلاطم داده های حسی ( این استعاره را خود هیوم بارها به کار می برد) یعنی انواع و اقسام تصاویر ، اشکال ، بوها ، طعم ها ، رنگ ها و...سرگردان است. تنها وقتی ذهن قادر به تفکر می شود که با مکانیزم تداعی معانی بتواند این داده های حسی را که با حواس خود درک می کند ، در قالب نام ها و بعد مفاهیم ، منظم کند. برای مثال هر جا شکل ، رنگ و بوی خاصی را در مجاورت یکدیگر مشاهده کرد ،آنرا در یک تصور کلی می گنجاند و به حافظه می سپارد.( برای مثال تصور یک سیب) اگر بار دوم ، شکل و رنگ و بوی مشابهی را با آنچه پیشتر تجربه کرده بود ، ادراک کند می تواند آنرا هم نمونه ای از آن تصور بداند و سپس به این تصور ، اسمی مانند سیب بدهد و سپس از انتزاع ویژگی ها ، مفاهیم را بسازد. بررسی جزئیات بیشتر روان شناسی ذهن هیوم هدف ما نیست، در اینجا می خواهیم نشان دهیم که چگونه روش شناسی بورژوایی تلاش می کند تصادف و ضرورت را با یک مکانیزم ذهنی که زاییده ی تخیل خودش هست ، توضیح بدهد.
بنابراین تقابل تصادف/ضرورت نزد ایدئولوژی بورژوایی با توصیف و ابداع یک مکانیزم ذهنی مرتبط می شود. اما این تصادف از کجا می آید؟ آیا تصادف ، همان جهان تصادفی محرک ها و داده های حسی بیرونی است و یا جهان درونی تر خروشان رانه های غریزی است. انتخاب اولی به معنای انتخاب رفتارگرایی و انتخاب دومی به معنای انتخاب روان کاوی فرویدی است. هدف همچنان همان کشف مکانیزم باقی می ماند خواه مکانیزمی مانند شرطی شدن باشد که مطابق آن ذهن به محرک های بیرونی پاسخ می دهد و یا مکانیزم سرکوب و واپس رانی رانه ها باشد که مطابق آن ذهن خودآگاه خویش را برای ورود به جامعه شکل می دهد.
انتخاب اینکه روان انسان چه مکانیزمی دارد و چگونه از بستر امور تصادفی ، پنهانی ، نام ناپذیر یا غریزی و...، قوانین و قواعد ساختاری خود را تنظیم می کند ، فقط یک بازی ذهنی است و در تمامی تاریخ ایدئولوژی بورژوایی شکل های متفاوتی به خود می گیرد. برای مثال لکان ، با توجه به زبان شناسی ساختارگرا و روان شناسی ژان پیاژه، این مکانیزم را نمادپردازی  و ورود کودک به قلمروی زبان و قانون معرفی می کند.ردی از همین برقراری رابطه ی مکانیکی میان تصادف/ضرورت و یا طبیعت/تمدن را می توان در نظریه ی قرارداد اجتماعی در فلسفه ی سیاسی بورژوازی یافت.
نظریه ی مارکسیستی در مقابل این هجمه و اراده ی عظیم برای کشف قوانین ذهن انسان که خود را علمی و پیچیده نیز نشان می دهند ، چه واکنشی باید داشته باشد؟ ما باید پاسخ دهیم که قبل از بررسی این مکانیزم تخیلی ، باید مشخص کرد که آیا اصلا رابطه ی میان تصادف عینی و ضرورت ذهنی از طریق تفحص بر یک مکانیزم ذهنی میسر می شود و یا از طریق بینشی تاریخی؟
این یک گرایش شایع در تفکر بورژوایی است که سریعا می خواهد بین طبیعت/ جامعه ، بدوی / متمدن ، آزادی طبیعی/ قوانین محدود کننده ، آشفتگی و هرج و مرج / نظم و هارمونی و غیره پل بزند. نکته اینجاست که به لطف بینش تاریخی متوجه می شویم که گذر از یکسویه به سویه دیگر یک فرآیند مطول تاریخی است و نه یک مکانیزم ذهنی مانند  ساختار زبان و  نمادپردازی در روان ، یک قرارداد اجتماعی میان اعضای جامعه و غیره. فرض وجود این مکانیزم های روانی را باید دور بیاندازیم. اگرچه روان کاوی در مطالعه ی رفتار انسان و نظریه قرارداداجتماعی در مطالعه ی سیاست ، به واقعیاتی دست می یابند اما این واقعیات را باید تاریخی دانست و باید به عنوان پدیده ای تاریخی مطالعه شوند.
در بخش بعدی با بررسی دقیق تر  یک متن انتخابی از روان کاوی ، این تفاوت فوق الذکر میان بینش تاریخی و تفکر مکانیکی را ملموس تر خواهیم ساخت.